Header Background day #21
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرینهای بومی نویسی.شماره 1

47 ارسال‌
17 کاربران
95 Reactions
9,098 نمایش‌
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
شروع کننده موضوع  

سلام خدمت دوستان عزيز
يكي از موضوعات يا بهتره بگم سبك يا روش هايي كه داره كم كم باب ميشه توي دنياي فانتزي مخصوصا فانتزي ايران، بومي نويسي هست و اما ما هنوز زياد آشنايي دقيقي با مبحث بومي نويسي نداريم و همچنين من هم علاقه دارم بومي بنويسم اما متاسفانه اون طور كه بايد و شايسته است بلد نيستم. به همين دليل تصميم گرفتم اين تاپيك رو بزنم تا دوستان تجربه ها و تعريف هاي خودشونو در مورد بومي نويسي بزارن و بتونن به بنده و دوستاني كه ميخوان و دوست دارن بومي بنويسن كمك شاياني كنن...
لطفا ما را از تجربه هاي خودتون محروم نكنيد
پيشاپيش از دوستاني كه در اين بحث ما را همراهي ميكنن بسيار متشكرم:53::53::53:

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

مديران محترم من نميدونم تاپيك مشابه وجود داره يا نه اگه هست لطفا ادغامشون كنيد
با تشكر

ویرایش پروتی:
تمرین اول
یه تمرین اضافه میکنم

توی یکی از محله های شهرتون یه در مخفی وجود داره
اون در کجاست ؟ چطور بهش راه پیدا میکنید و به کجا باز میشه
این تمرین اولمونه

یادتون باشه شهر خودتون. اسم خیابون و فضا سازی یادتون نره.و خواهشا تقلب ممنوع


   
ida7lee2, AmbrellA, R-MAMmad and 12 people reacted
نقل‌قول
ashvazd2
(@ashvazd2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 67
 

برای نوشتن داستان بومی اول باید شناختی راجب اسطوره های ایرانی داشته باشیم که متاسفانه منابع بشدت محدوده
((درمنابع فارسی اگر دنبال مطالبی راجب خدایان یونان موجودات افسانه ای اروپا بگردیم خیلی راحت پیدا می کنیم ولی اگر بخواهیم راجب ایزدان و امشاسپندان ایران بدون من که مطلب بدرد بخوری پیدا نکردم))
یکی دیگه از مشکلات استفاده از نام های خارجی در داستان هاست که خیلی باب شده داستاهای که بصورت فن نوشته میشه مهم نیست ولی داستانهایی که در یه دنیای دیگه نوشته میشه چرا شخصیت ها نام اروپایی دارن ((در این چند ساله با دستانهای خوبی از این دست آشناشدم باز جای شکر داره نام چند شخصیت ایرانی بود)). در داستان های کهن نام مشخص کننده شخصیت و منش فرد بوده امروزه ما معانی درست نام ها رو خیلی کم میدونیم و خیلی راحت از انها استفاده می کنیم
تازه بعد از اینکه اینها رو حل کردیم باید بدنبال تعریف جدیدی برای این شخصیت ها باشیم مثل کاری که اروپایی ها با خون آشام ها و الف ها کردن دو موجود منفور در ادبیات کهن اروپا تبدیل به محبوب ترین شخصیت های داستانی قرن حاضر شدن


   
پاسخنقل‌قول
ashvazd2
(@ashvazd2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 67
 

برای نوشتن داستان بومی اول باید شناختی راجب اسطوره های ایرانی داشته باشیم که متاسفانه منابع بشدت محدوده

برای بومی نویسی لازم نیست حتما از اسطوره ها. استفاده شه. موضوعات دیگه هم هست. و اینکه منابع کافی هم وجود داره بالاخص شاهنامه.

درمنابع فارسی اگر دنبال مطالبی راجب خدایان یونان موجودات افسانه ای اروپا بگردیم خیلی راحت پیدا می کنیم ولی اگر بخواهیم راجب ایزدان و امشاسپندان ایران بدون من که مطلب بدرد بخوری پیدا نکردم

به ویکی پدیا مراجعه کنین یا دنبال کتاب های مرجع اساطیر فارسی باشین. و بازم تاکید می کنم رو شاهنامه.

یکی دیگه از مشکلات استفاده از نام های خارجی در داستان هاست که خیلی باب شده داستاهای که بصورت فن نوشته میشه مهم نیست ولی داستانهایی که در یه دنیای دیگه نوشته میشه چرا شخصیت ها نام اروپایی دارن ((در این چند ساله با دستانهای خوبی از این دست آشناشدم باز جای شکر داره نام چند شخصیت ایرانی بود)). در داستان های کهن نام مشخص کننده شخصیت و منش فرد بوده امروزه ما معانی درست نام ها رو خیلی کم میدونیم و خیلی راحت از انها استفاده می کنیم

دلیل این مسئله اینه که شروع فانتزی نویسی از غرب بوده. و خیلی ها تصور می کنن فانتزی با اسم های ایرانی ممکن نیست. ولی خلاف این مسئله ها ثابت شده.

تازه بعد از اینکه اینها رو حل کردیم باید بدنبال تعریف جدیدی برای این شخصیت ها باشیم مثل کاری که اروپایی ها با خون آشام ها و الف ها کردن دو موجود منفور در ادبیات کهن اروپا تبدیل به محبوب ترین شخصیت های داستانی قرن حاضر
حاضر شدن

این هم کار سختی نیست واقعا. ما موجودات اسطوره ای زیادی مثل دیو و جن و اژدها و بختک و دوال پا و ... داریم. می شه از اینا استفاده کرد.


   
mahshid2019 reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
شروع کننده موضوع  

تانوس;19522:

به ویکی پدیا مراجعه کنین یا دنبال کتاب های مرجع اساطیر فارسی باشین. و بازم تاکید می کنم رو شاهنامه.

اگه مثل شاهنامه بنويسيم كه ميشه حماسي
فكر نكنم ديگه بهش فانتزي بگن


   
پاسخنقل‌قول
alikhoshbakht13772
(@alikhoshbakht13772)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 95
 

Anobis;19587:
اگه مثل شاهنامه بنويسيم كه ميشه حماسي
فكر نكنم ديگه بهش فانتزي بگن

اولا که فانتزی حماسی هم وجود داره. دوما نگفتم حتما حماسی. با بن مایه های داستان های شاهنامه می شه تو همه زیرژانرهای فانتزی داستان نوشت.


   
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
 

یادمه سره بومی نویسی بحث های زیادی کردیم که آیا میشه نوشت و یا نمیشه نوشت و عملی نیست!
این عملی نبودن درست نیست از نظرم ولی من هنوز هم میگم فرهنگ سازی نشده، نمیتونیم فانتزی رو در محیط های بومی حس کنیم، چون تحت تاثیر فانتزی های خارجی هستیم
فیلم ها و سریال های خارجی رو ببینید، به راحتی از عنصر های تخیل استفاده میکنن بدون اینکه بیننده به دروغ بودن اون شک کنه!
ما میتونیم این موضوع که بالا گفتم رو برای مکان های غیر از کشور خودمون قبول کنیم ولی برای خودمون نه. این من حس میکنم واقعا تاسف برانگیزه ولی مشکلات فراوانی برای نویسنده ای هست که بخواد بومی کار کنه.
جدای از تمام این حرف ها، کسی رو داشتیم به طور جد روی این مسئله کار کنه؟ منظورم از جدی بودن، فقط نوشتن یک کتاب و چند تا رمان نیست، خیلی گسترده تر . جدا از بومی نویسی بیاد روی همین فانتزی نوشتن کار کنه. ما تو این هم میتونیم خیلی بهتر شیم. نمونه هاش زیاده. در اینجا چه اندازه به فانتزی نویسی بها میدن؟
یک جایی بحث درباره ی همین موضوع رو میخوندم؛ یکی میگفت شما یک کتاب فانتزی بگیر دستت بخون، همه مسخره وار بهت میگن داری عمر خودتو حروم میکنی بچسب به زندگی. واقعا همین حرکت هم هست. داشتیم چند وقت پیش تو همین انجمن، شاهده برترین تاپیک سال بودیم!!!
ما فرهنگ غنی داریم، موجودات افسانه ای زیادی داریم، نیازه کمی اونها به روز رسانی شه. از نظره من البته.


   
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
 

شاید بومی نویسی سخت باشه، اما غیر ممکن نیست. مشکل درون ذهن خودمونه. اینکه همش می گیم نمیشه و نمیشه و نمیشه.
حقیقتش اینه که من چند وقت پیش چند فصل از کتاب یکی از بهترین نویسنده های خودمونو خوندم، که نمی گم کدوم نویسنده:) هنوز عمومیش نکرده. کاملا بومی و فانتزی بود، و بسیار زیبا. این بومی بودنش هم بی اندازه جذاب و دلنشینش کرده بود. کاملا تو فضا جا افتاده بود، و اصلا مصنوعی یا... به نظر نمی رسید.
طرز دیدتون رو عوض کنید، و معجزه بومی نویسی رو می بینید!!!


   
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

Anobis;19587:
اگه مثل شاهنامه بنويسيم كه ميشه حماسي
فكر نكنم ديگه بهش فانتزي بگن

شاهنامه حماسه اسطوره و افسانه رو با هم داره

من هنوز هم میگم فرهنگ سازی نشده، نمیتونیم فانتزی رو در محیط های بومی حس کنیم، چون تحت تاثیر فانتزی های خارجی هستیم

و کی باید بسازدش؟
مسلما دولت نمیاد برای ما فرهنگ بومی نویسی بسازه اونا بتونن فانتزی رو ریشه کن میکنن

یکی میگفت شما یک کتاب فانتزی بگیر دستت بخون، همه مسخره وار بهت میگن داری عمر خودتو حروم میکنی بچسب به زندگی. واقعا همین حرکت هم هست. داشتیم

تو ایران میگن فانتزی فقط مخصوص نوجوانه
اما تو دنیا فانتزی برای بزرگسال نوشته میشه

چند وقت پیش تو همین انجمن، شاهده برترین تاپیک سال بودیم!!!

شخصا عنوان برترین تاپیک قرن رو بهش میدم این ده دوازده ساله من لنگشو ندیده بودم

اما غیر ممکن نیست. مشکل درون ذهن خودمونه. اینکه همش می گیم نمیشه و نمیشه و نمیشه.

دقیقا حریر جان
مشکل داخل ذهن خودمونه به نظر من باید یه اتاق فکر داشته باشیم برای بومی وطنی و کسایی که میخوان وطنی کار کنن

حقیقتش اینه که من چند وقت پیش چند فصل از کتاب یکی از بهترین نویسنده های خودمونو خوندم، که نمی گم کدوم نویسنده:) هنوز عمومیش نکرده. کاملا بومی و فانتزی بود، و بسیار زیبا. این بومی بودنش هم بی اندازه جذاب و دلنشینش کرده بود. کاملا تو فضا جا افتاده بود، و اصلا مصنوعی یا... به نظر نمی رسید.
طرز دیدتون رو عوض کنید، و معجزه بومی نویسی رو می بینید!!!

چه عالی خوبه چند نفر از این حرکت ها بزنن بتونیم عملی کنیم


   
پاسخنقل‌قول
arwen
(@arwen)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 209
 

Hermit;19458:
یکی از مسایل اینه که داستان های به اصطلاح بومیمون عمدتا تاثیر زیادی از داستان های خارجی گرفتن. اگه واقعا به سمت ساخت سبک جدید کسی حرکتی نکنه، یا یه اثر بزرگی ننویسه که بقیه ی نویسنده هارو تحت تاثیر قرار بده، بومی ما همون روند خارجی خواهد داشت، با اسم های ایرانی

به نظر من بیشتر به خاطر بی اطلاعی هست
اگر دور و برتون افرادی که باستان شناسی خوندن داشته باشید یا بهتر خودتون به اماکن تاریخی سر بزنید ایده ها تمامی نداره

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

برای نوشتن داستان بومی اول باید شناختی راجب اسطوره های ایرانی داشته باشیم که متاسفانه منابع بشدت محدوده

احتیاجی نیست
مگر همه فانتزی ها باید به اسطوره ها برگرده؟ مثلا یه چیزی مثل هری پاتر چه ربطی به اسطوره داره؟ یه زمینه وجود داره


   
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

proti;19599:
شاهنامه حماسه اسطوره و افسانه رو با هم داره

و کی باید بسازدش؟
مسلما دولت نمیاد برای ما فرهنگ بومی نویسی بسازه اونا بتونن فانتزی رو ریشه کن میکنن

تو ایران میگن فانتزی فقط مخصوص نوجوانه
اما تو دنیا فانتزی برای بزرگسال نوشته میشه

شخصا عنوان برترین تاپیک قرن رو بهش میدم این ده دوازده ساله من لنگشو ندیده بودم

دقیقا حریر جان
مشکل داخل ذهن خودمونه به نظر من باید یه اتاق فکر داشته باشیم برای بومی وطنی و کسایی که میخوان وطنی کار کنن

چه عالی خوبه چند نفر از این حرکت ها بزنن بتونیم عملی کنیم

به نظر من این که یه تاپیک بزنیم نصف بگن سخته نمیشه، نصف دیگه بگن میشه، چیزی رو درست نکردیم 🙂
یا تمرینات بزاریم، یا ایده بدیم و یا هر چیز دیگه، تاپیک داره فقط حرف های تکراری میخوره :))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

arwen;19623:
به نظر من بیشتر به خاطر بی اطلاعی هست
اگر دور و برتون افرادی که باستان شناسی خوندن داشته باشید یا بهتر خودتون به اماکن تاریخی سر بزنید ایده ها تمامی نداره

شما میگین بی اطلاعی، خوب دلیلش چیه؟ غرب زدگی، اینکه همه با دیدن فیلم و سریالا و کتابای خارجی در شرق و غرب غرق شدن.
مگه چند نفر دور و برشون باستان شناسه؟ پس باید برن تحقیق و کمتر نویسنده ای حال داره بره تحقیق کنه برای داستانش، چنتا کتاب تاریخی بخونه و ...
و مشکل اینجا درست میشه که بجای تحقیق و ایجاد سبک جدید
همون عطر و رنگ داستان خارجی رو با اسم ایرانی پیاده میکنن، سبک وطنی ساخته نمیشه


   
R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

Hermit;19648:
به نظر من این که یه تاپیک بزنیم نصف بگن سخته نمیشه، نصف دیگه بگن میشه، چیزی رو درست نکردیم 🙂
یا تمرینات بزاریم، یا ایده بدیم و یا هر چیز دیگه، تاپیک داره فقط حرف های تکراری میخوره :))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

شما میگین بی اطلاعی، خوب دلیلش چیه؟ غرب زدگی، اینکه همه با دیدن فیلم و سریالا و کتابای خارجی در شرق و غرب غرق شدن.
مگه چند نفر دور و برشون باستان شناسه؟ پس باید برن تحقیق و کمتر نویسنده ای حال داره بره تحقیق کنه برای داستانش، چنتا کتاب تاریخی بخونه و ...
و مشکل اینجا درست میشه که بجای تحقیق و ایجاد سبک جدید
همون عطر و رنگ داستان خارجی رو با اسم ایرانی پیاده میکنن، سبک وطنی ساخته نمیشه

من خیلی وقته مرتضی رو میشناسم
البته خیلیم نیست
حدودا یه سال و خورده ایه باهم رفیقیم
ولی تا حالا اینقدر باهاش موافق نبودم.
راست میگه. ما کلا اینقده غرب زده شدیم، کلا فازمون پریده و حالات غربی داریم. کلا تهاجم فرهنگی عظیمی شده.
ولی به نظرم تنها راهش تحقیق نیست. یکی از راهاشه. تازه برای قسمت های خاصیش نه همش.
به نظرم بومی نویسی واقعا وقتی اتفاق میفته که ما واقعا درک درستی از چگونگی نوشتن به سبک ایرانی داشته باشیم.
یعنی چی؟
خوب مثلا من نوعی رفتم تحقیق کردم، اسم های خفن و شخصیت های توپ تاریخی و .... .
ولی بازم غربی مینویسم.
چرا؟
برای اینکه الگوی ذهنم ایرانی نشده. ایرانیم ولی ایرانی نیستم.
خیلی شبیه به غربی ها شدم.
مثلا اینک چمدونم،شخصیت طراحی کردم. بازم غربیه.خودمو میگما.
فقط اسمش ایرانی شده.
در ضمن بازم میگم این نظر منه و به کسی تحمیلش نمکنم. خیلی هم غلط غلوط داره
یا علی


   
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

به نظر من این که یه تاپیک بزنیم نصف بگن سخته نمیشه، نصف دیگه بگن میشه، چیزی رو درست نکردیم 🙂
یا تمرینات بزاریم، یا ایده بدیم و یا هر چیز دیگه، تاپیک داره فقط حرف های تکراری میخوره :))

مرتضی داستان نوشتن کار یه روزه نیست که بگیم تمرین
اما بیاید تمرین
باشه
یه تمرین اضافه میکنم

توی یکی از محله های شهرتون یه در مخفی وجود داره
اون در کجاست ؟ چطور بهش راه پیدا میکنید و به کجا باز میشه
این تمرین اولمونه


   
Lady Joker reacted
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

فکرک نم باید خودم شروع کنم
این یه بخش از داستانمه
اردین نگاههای نگران دایی اش را دنبال کرد. او را دید که چطور با سرعت و احتیاط دو طرف خیابان را از نظر گذراند و سپس وارد آن فهوه خانه ی کوچک شد. قهوه خانه ساختمانی قدیمی بود که بوی نا میداد .دیوارهای گچی اش در بعضی نقاط نمزده بود و به نظر میرسید که حداقل صد سالی از ساخته شدنش میگذشت. اگرچه به طور واضح میتوانست آثار بازسازی را در آن ببیند اما هنوز هم بخشی از دیوار قدیمی کاهگلی بود.دورتا دور سالن دود آلود آن تخت هایی چیده بودند که با فرش و پشتی های قدیمی پر شده بود در این ساعت روز چهار یا پنج نفر بیشتر در ساختمان قدیمی نبودند که با چای از خود پذیرایی میکردند دود قلیانهایشان آزار دهنده بود..انتظار داشت دایی اش او را به سمت یکی از تخت ها ببرد اما ارتین پیچید و او را به سمت میز صاحب قهوه خانه برد. جایی که پیرمرد سفید مویی پشت دخل نشسته بود. پشت پیرمرد اندکی غوز داشت. چشمهای سبز روشن و نگاه هوشیاری داشت ریش های بلند داشت و یک خال بزرگ بالای لبش بود.
هیچ اثری از آشنایی میان آن ها دیده نمیشد. آرتین فقط یک جمله گفت: من قرار ملاقات دارم
پیرمرد به ساعت شماته دار زنگ زده ی روی میز اشاره کرد: دیر کردی
_ دیر و امن اومدم
مرد پیر بدون اینکه نگاهش را از در ورودی بردارد با دست اشاره ای کرد. ارتین دست اردین را گرفت و او را به پشت دخل کشاند.یک ردیف پله ی سنگی آنها را به سمت زیر زمین میبرد .از پله ها پایین رفتند و اینبار وارد راهرویی شدند که بسیار قدیمی تر از اولی بود. اگر ساختمان صد سال داشت این راهرو حداقل چهار برابر آن بود.یک سری پله را پایین رفتند. اردین متوجه شد که مرد پیر برخلاف ظاهرش حالا که از منظر دیگران دور شده بسیار چابک حرکت میکند.به نظر نمیرسید هیچ چیز حتی تاریکی مسیر برای او مانعی باشد. درست در همین لحظه بود که پیرمرد به سمت او چرخید و اردین برای لحظه ای بازتاب نور اندکی را که در اطرافش بود در چشمان او دید دستور داد :همراه جوونت رو روشن کردی ارتین؟ هرکاری میکنی حرف اضافه ای نزن.اگر ازت سوال شد خیلی کوتاه جوابشو بده
_ باشه
اینبار پیرمرد دری قدیمی را باز کرد. به نظر زیر زمین تاریک بود.خیلی خیلی تاریک.... هیچ نوری دیده نمیشد. ارتین او را به داخل در کشاند و مرد پیر آن را پشت سرشان بست.حالا فقط خودشان دو نفر بودند و تاریکی بی انتهای ساختمان.برخلاف او به نظر نمیرسید که دایی اش با این مسئله مشکلی داشته باشد او همانطور که دست اردین را میکشید او را به سمت انتهای راهروی خالی برد. بعد خم شد و چیزی را از روی زمین بالا کشید. یک در قدیمی زنگ زده


   
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

میگم اگه قراره تمرین باشه یه تاپیک دیگه بزنین یا اسم و متن اولین پست این تاپیکو عوض کنیم


   
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
 

proti;19657:
مرتضی داستان نوشتن کار یه روزه نیست که بگیم تمرین
اما بیاید تمرین
باشه
یه تمرین اضافه میکنم

توی یکی از محله های شهرتون یه در مخفی وجود داره
اون در کجاست ؟ چطور بهش راه پیدا میکنید و به کجا باز میشه
این تمرین اولمونه

تکه گچ سفیدی را رو به رویم گذاشت، نیشش را تا بناگوش باز کرد و پرسید : " چی فکر می کنی؟"
سرم را کج کردم و یک ابرویم را بالا انداخت. نگاهم مدام بین او و تکه گچ جا به جا می شد. با دلخوری گفتم : " سیامک جان پسرم میشه دست از این مسخره بازی ها برداری. "
لبخند روی لبهایش ماسید. انگار انتظارش را نداشت. دست هایش را به کمرش زد و با تندی گفت : " مسخره بازی چیه آتوسا جون؟ به جان خودم راست میگم این گچ جادوییه. "
دوباره زیرچشمی براندازش کردم. برای یک لحظه فکر کردم راستی راستی عقلش را از دست داده. البته چندان بعید هم نبود واقعاً دیوانه شده باشد. سه- چهار سالی می شد که در این زندان سفید پوش گیر افتاده بود. کتاب زیاد می خواند و داستان هم زیاد سر هم می کرد. می گفتند اوایل فکر می کرده، از طرف مدرسه ی جادوگری هاگوارتس برایش نامه فرستاده اند، قدرتهایش کشف شده اند و همین روزهاست که بیایند دنبالش و با خود ببرندش.
برای لحظه ای دلم به حالش سوخت. 16 سالش بیشتر نبود. با آن ذهن خلاقی که داشت، بی شک می توانست روزی نویسنده ی بزرگی شود. هر چند ابتلایش به بیماری اوتیسم تا حدی سد بزرگی برای رسیدن به چنین هدف بزرگی محسوب می شد.
به ساعت دیواری نگاه کردم. 4:30 بعد از ظهر بود. گفتم من که دو- ساعت دیگر شیفتم تمام می شود، برای همین لبخند تصنعی تحویلش دادم و همه ی تلاشم را کردم که خود را کنجکاو نشان دهم. پرسیدم : " بگو ببینم از کجا معلوم که واقعاً جادویی باشه؟ "
چشمانش از شادی برق زدند و دوباره نیشش باز شد. " دیشب سمیر اینو بهم داد، گفت اگر روی دیوار کوچه پشتی بیمارستان شکل یه درو باهاش بکشم، منو از اینجا می بره. "
ته دلم به آشوب افتاد و بغض راه گلویم را بست. این بچه چقدر آرزو داشت از این بیمارستان خلاص شود که این داستان ها را سر هم می کرد. با خود گفتم حداقل او اینطوری راه فراری برای خودش سر هم کرده، من چی که گیر این روزمرگیِ لعنتی ام افتاده ام و آنقدر در واقعیت فرو رفته ام که فراموش کرده ام رویا پردازی چگونه است و اصلاً آدم باید چه کند که برای لحظه ای به خیال فرو رود. با این همه نگذاشتم نقاب تعجب از چهره ام بیفتد، چشمهایم را گشاد کرد و گفتم : " اووووووه سمیر دیگه کیه ؟ "
انگار که احمقانه ترین سوال ممکن را از او پرسیده باشم، دست هایش را جلوی سینه قلاب کرد و همانطور که پشت چشم برایم نازک می کرد، پاسخ داد :"اِ آتوسا جون سمیر دیگه. همون وروجک سفیده که موهاش قرمزه و چشمای آبی داره. "
به قوه ی خیالش حسودیم شد. انگشت اشاره ام را روی لب هایم گذاشتم و گفتم : " آها آقا سمیر. دوست نامرئی سیامک خان. "
صورتش از هیجان سرخ شد. دوباره پرسیدم : " خب حالا این در که قراره شما رو از اینجا ببره، کجا می بره؟ " توی دلم خندیدم، گفتم حالاست که بگوید هاگوارتس شاید هم نارنیا اما بعد دیدم ساکت شد. سرش را پایین انداخت و چهره اش در هم رفت. منتظر پاسخش ماندم اما دیدم انگار نه انگار، دوباره در فکر فرو رفته بود. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : " سیامک خان، پس نگفتی این دره جادویی شما رو قراره کجا ببره ؟ "
سرش را که بالا آورد، بدنم یخ کرد. چشمان سبزش تیره شده بودند. چهره اش منقبض شده و ابروانش در هم رفته بود. راست روی تخت نشسته بود و پنجه هایش را در ملحفه فرو می کرد. دستم را روی قفسه ی سینه ام گذاشتم، قلبم تند تند می زد. چیزی در چهره ی پسرک تغییر کرد. نمی دانستم چیست اما هر چه بود، توانسته بود احساس رعب کم نظیری را به جانم بیندازد.
دهانش را که باز کرد، صدایش دو رگه شده بود و وقتی که پاسخ سوالم را داد، نفهمیدم که آیا این واقعیت است یا خوابی باطل ؟

" جهنم. "

---------------------------------------------------

پایان خیلی meh و بی مزه ای داشت ولی حالا...


   
arwen, lord.1711712 and proti reacted
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

Lady Rain;19678:
تکه گچ سفیدی را رو به رویم گذاشت، نیشش را تا بناگوش باز کرد و پرسید : " چی فکر می کنی؟"
سرم را کج کردم و یک ابرویم را بالا انداخت. نگاهم مدام بین او و تکه گچ جا به جا می شد. با دلخوری گفتم : " سیامک جان پسرم میشه دست از این مسخره بازی ها برداری. "
لبخند روی لبهایش ماسید. انگار انتظارش را نداشت. دست هایش را به کمرش زد و با تندی گفت : " مسخره بازی چیه آتوسا جون؟ به جان خودم راست میگم این گچ جادوییه. "
دوباره زیرچشمی براندازش کردم. برای یک لحظه فکر کردم راستی راستی عقلش را از دست داده. البته چندان بعید هم نبود واقعاً دیوانه شده باشد. سه- چهار سالی می شد که در این زندان سفید پوش گیر افتاده بود. کتاب زیاد می خواند و داستان هم زیاد سر هم می کرد. می گفتند اوایل فکر می کرده، از طرف مدرسه ی جادوگری هاگوارتس برایش نامه فرستاده اند، قدرتهایش کشف شده اند و همین روزهاست که بیایند دنبالش و با خود ببرندش.
برای لحظه ای دلم به حالش سوخت. 16 سالش بیشتر نبود. با آن ذهن خلاقی که داشت، بی شک می توانست روزی نویسنده ی بزرگی شود. هر چند ابتلایش به بیماری اوتیسم تا حدی سد بزرگی برای رسیدن به چنین هدف بزرگی محسوب می شد.
به ساعت دیواری نگاه کردم. 4:30 بعد از ظهر بود. گفتم من که دو- ساعت دیگر شیفتم تمام می شود، برای همین لبخند تصنعی تحویلش دادم و همه ی تلاشم را کردم که خود را کنجکاو نشان دهم. پرسیدم : " بگو ببینم از کجا معلوم که واقعاً جادویی باشه؟ "
چشمانش از شادی برق زدند و دوباره نیشش باز شد. " دیشب سمیر اینو بهم داد، گفت اگر روی دیوار کوچه پشتی بیمارستان شکل یه درو باهاش بکشم، منو از اینجا می بره. "
ته دلم به آشوب افتاد و بغض راه گلویم را بست. این بچه چقدر آرزو داشت از این بیمارستان خلاص شود که این داستان ها را سر هم می کرد. با خود گفتم حداقل او اینطوری راه فراری برای خودش سر هم کرده، من چی که گیر این روزمرگیِ لعنتی ام افتاده ام و آنقدر در واقعیت فرو رفته ام که فراموش کرده ام رویا پردازی چگونه است و اصلاً آدم باید چه کند که برای لحظه ای به خیال فرو رود. با این همه نگذاشتم نقاب تعجب از چهره ام بیفتد، چشمهایم را گشاد کرد و گفتم : " اووووووه سمیر دیگه کیه ؟ "
انگار که احمقانه ترین سوال ممکن را از او پرسیده باشم، دست هایش را جلوی سینه قلاب کرد و همانطور که پشت چشم برایم نازک می کرد، پاسخ داد :"اِ آتوسا جون سمیر دیگه. همون وروجک سفیده که موهاش قرمزه و چشمای آبی داره. "
به قوه ی خیالش حسودیم شد. انگشت اشاره ام را روی لب هایم گذاشتم و گفتم : " آها آقا سمیر. دوست نامرئی سیامک خان. "
صورتش از هیجان سرخ شد. دوباره پرسیدم : " خب حالا این در که قراره شما رو از اینجا ببره، کجا می بره؟ " توی دلم خندیدم، گفتم حالاست که بگوید هاگوارتس شاید هم نارنیا اما بعد دیدم ساکت شد. سرش را پایین انداخت و چهره اش در هم رفت. منتظر پاسخش ماندم اما دیدم انگار نه انگار، دوباره در فکر فرو رفته بود. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : " سیامک خان، پس نگفتی این دره جادویی شما رو قراره کجا ببره ؟ "
سرش را که بالا آورد، بدنم یخ کرد. چشمان سبزش تیره شده بودند. چهره اش منقبض شده و ابروانش در هم رفته بود. راست روی تخت نشسته بود و پنجه هایش را در ملحفه فرو می کرد. دستم را روی قفسه ی سینه ام گذاشتم، قلبم تند تند می زد. چیزی در چهره ی پسرک تغییر کرد. نمی دانستم چیست اما هر چه بود، توانسته بود احساس رعب کم نظیری را به جانم بیندازد.
دهانش را که باز کرد، صدایش دو رگه شده بود و وقتی که پاسخ سوالم را داد، نفهمیدم که آیا این واقعیت است یا خوابی باطل ؟

" جهنم. "

---------------------------------------------------

پایان خیلی meh و بی مزه ای داشت ولی حالا...

نه اتفاقا
یه ویرایشش کنی عالی میشه
فقط اینکه مکان رو مشخص کن خیلی خوب بود. نفر بعدی؟

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

Hermit;19676:
میگم اگه قراره تمرین باشه یه تاپیک دیگه بزنین یا اسم و متن اولین پست این تاپیکو عوض کنیم

اسمش رو چنج میکنم


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 4
اشتراک: