داستان ضحاک با پدرش :
در بین شاهان آن دوره از دشت سواران نیزه دار عرب نیکمردی به نام مرداس بود که خیلی محتشم و اهل بخشندگی و داد و سخا بود. او پسری داشت دلیر اما ناپاک به نام ضحاک که به پهلوی بیورسپ خوانده می شد.
روزی ابلیس نزد او آمد و جوان گوش به گفتار او سپرد و با ابلیس پیمان دوستی بست که فقط از او سخن بشنود. ابلیس به او گفت که پدرت را بکش و صاحب جاه و حشمت او شو. ضحاک ترسید و گفت این شایسته نیست اما ابلیس قبول نکرد و گفت: ترسو تو سوگند خوردی.ضحاک بناچار پذیرفت و طبق گفته ابلیس رفتار نمود بدینسان که : در سرای شاه بوستانی بود که شاه شبها بی چراغ به آنجا می رفت و تن می شست. دیو بچه به آنجا رفت و چاهی کند و روی آن را با خار و خاشاک پوشاند. پادشاه شب به سوی باغ آمد و در چاه افتاد و مرد و ضحاک بر جای او نشست.
پسر کو رها کرد رسم پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
بعد از این ماجرا روزی ابلیس خود را به شکل جوانی درآورد و نزد ضحاک رفت و خود را آشپز ماهری معرفی کرد. در آن زمان کمتر از حیوانات برای پخت و پز استفاده می شد و بیشتر غذایشان از رستنیها بود ولی اهریمن از هر گونه مرغ و چارپایی خورشهای رنگارنگی درست کرد . ضحاک که خیلی از دستپخت او خوشش آمده بود گفت : هر چه از من بخواهی به تو خواهم داد. ابلیس گفت : تنها حاجتم این است که اجازه فرمایی کتف تو را ببوسم .ضحاک پذیرفت. ابلیس پس از بوسیدن کتف شاه ناپدید شد و بر جای بوسه او دو مار سیاه رویید.
ضحاک ابتدا ترسید و هر دو را از ته برید اما دوباره به جای آن دو مار سیاه دیگر رویید .همه پزشکان احضار شدند ولی کاری از دستشان ساخته نبود. دوباره ابلیس خود را به شکل پزشکی درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت : تنها علاج این مسئله سازش با مارها است و باید آنها را سیر نگهداری و غذایشان هم مغز سر مردم است.
در این زمان مصادف بود با شورش مردم بر علیه جمشید شاه ایران.
مردم سپاهی درست کرده و به سمت تازیان رفتند و ضحاک را شاه ایران نامیدند. ضحاک به تخت جمشید آمد و در آنجا تاجگذاری کرد. جمشید نیز فرار کرد و تا صد سال کسی او را ندید و در سال صدم روزی در دریای چین پدیدار شد و ضحاک هم او را دستگیر کرد و با اره او را به دو نیم نمود.
چنین است کیهان ناپایدار
تو در وی به جز تخم نیکی مکار
دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج
پادشاهی ضحاک :
ضحاک هزار سال پادشاهی کرد و این زمان جزو بدترین دوران ایران بود که فرزانگان به کنج عزلت افتاده و جاهلان همه جا بودند. دیوان هم دستشان در همه جا باز شد و همه جا تخم بدی می ریختند. جمشید دو خواهر داشت به نامهای شهرنازو ارنواز که ضحاک آنها را از آن خود کرد.علاوه برآن هر روز دو مرد جوان را کشته و مغزشان را به شاه می دادند.
در این زمان دو مرد پاک نژاد به نامهای ارمایل و کرمایل تصمیم گرفتند که تحت عنوان آشپز نزد شاه روندتا شاید کاری از دستشان ساخته باشد. حیله آنها این بود که مغز سر یک جوان را گرفته با مغز سر گوسفندی می آمیختند و جوان دیگر را از مرگ می رهانیدند و بدین سان هر ماه سی مرد از مرگ نجات می یافت و وقتی تعدادشان به دویست رسید آشپزان به آنها چند بز و میش داده و آنها را روانه صحرا می کردند تا کسی به آنها دست نیابدو اکنون کردها همه از نژاد همان مردانند .
در این حال ضحاک همچنان به عیش و عشرت خود مشغول بود و برای تفریح به یکی از مردان جنگی همیشه دستور می داد که با دیو کشتی بگیرد و یا دختران زیبارو را انتخاب می کرد تا از آنان کام دل بگیرد. زمان سپری می شد و حدود چهل سال تا پایان پادشاهیش مانده بود شبی در کنار ارنواز خوابیده بود که خواب دید سه مرد جنگی کارآزموده که یکی جوانتر بود به جنگ ضحاک می آیند و جوان گرز را به سر او می کوبد و او تا دماوند گریخت و آنها نیز همچنان به دنبالش بودند و بالاخره او را کشتند و او از خواب پرید و فریاد کشید . ارنواز گفت : شاها چه شده از چه ترسیدی؟ ضحاک از گفتن خوابش خودداری کرد اما ارنواز پافشاری می کرد و بالاخره مجبور شد داستان را تعریف کند.ارنواز او را دلداری داد و گفت : موبدان و ستاره شناسان را احضار کن تا خوابت را تعبیر کنند . شاه نظر او را پسندید . موبدان آمدند و تفحص کردند اما می ترسیدند حقیقت را بگویند و شاه به آنان خشم گیرد . بالاخره یکی از آنها به شاه گفت که عاقبت همه مرگ است و تو هم همیشه بر تخت نخواهی بود و بعد از تو شخصی به نام آفریدون به تخت می نشیند البته او هنوز به دنیا نیامده است. ضحاک پرسید : او چه دشمنی با من دارد ؟ موبد پاسخ داد: او به کینخواهی پدرش که تو او را کشتی با تو دشمن است . ضحاک وقتی این سخنان را شنید از ترس از هوش رفت و از آن به بعد همه جا سراغ فریدون را می گرفت و به دنبال او می گشت تا او را بکشد.
اندر زادن فریدون:
نام پدر فریدون آبتین بود. روزی ماموران شاه او را دیدند و برای غذای شاه او را به آشپزخانه سلطنتی برده و کشتند. در این زمان فریدون به دنیا آمده بود. مادر فریدون که فرانک نام داشت از موضوع آگاه شد و او را به نزد نگهبان مرغزار برد و گفت : این کودک را با شیر گاو بپرور و نزد خود نگاهدار. سه سال فریدون نزد آن مرد با شیر گاو پرورده شد و ضحاک همچنان در جستجوی او بود.فرانک از ترس شاه تصمیم گرفت فریدون را با خود به هندوستان و فراسوی کوه البرز ببرد. در کوه مرد پاکدینی می زیست که فرانک پسر را به او سپرد و او به پرورش فریدون همت گمارد. از آن سو ضحاک از جایگاه اولیه فریدون آگاهی یافت اما وقتی به مرغزار رسید او را نیافت پس هرانسان و چارپایی که آنجا بود کشت و آنجا را به آتش کشید. وقتی فریدون شانزده ساله شد از البرز به سوی مادرش آمد و از نام و نشان وپدرش پرسید. فرانک گفت : پدرت آبتین از نژاد طهمورث بود. ضحاک او را کشت تا برای مارهایش غذا فراهم کند بعد از آن همچنان به دنبال تو بود و من تو را مخفی نمودم.فریدون دلش پر از درد شد و در پی انتقام برآمد اما مادر او را بر حذر می داشت.
ترا ای پسر پند من یاد باد
بجز گفت مادردگر باد باد
روزها می گذشت و ضحاک همچنان در اندیشه فریدون بود. او تصمیم گرفت لشکری از مردم و دیوان بوجود آورد و همچنین سندی تهیه کند و موبدان پای آن را امضا کنند بدین قرار که شاه تا کنون جز به نیکی عمل نکرده است. در این بین که سند تهیه می شد ناگاه صدایی در کاخ بلند شد . مردی به نام کاوه به نزد شاه برای دادخواهی آمد و گفت که از هجده پسرم همگی برای تو کشته شده اند لااقل این آخری را مکش. پادشاه پذیرفت و به کاوه گفت که او هم از گواهان محضر او باشد . وقتی کاوه سند را خواند برآشفت و گفت : اینها جز دروغ و یاوه نیست و به همراه پسرش از کاخ بیرون رفت ودر کوی و برزن بانگ زد :
کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند
پس درفش کاویان بر سر نیزه کرد و گفت : بیایید تا به نزد فریدون رویم و از او کمک بخواهیم . سپاه بزرگی اطراف کاوه را گرفت و بسوی فریدون رفتند و از او کمک خواستند. فریدون به نزد مادر رفت:
که من رفتنی ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
مادر به گریه افتاد و او را به خدا سپرد.
وی دو برادر بزرگتر به نامهای کیانوش و پرمایه داشت. به آنها گفت: به نزد مهتر آهنگران روید و بگویید گرز سنگینی به سان گاومیش برای من بسازد . به تدریج سپاه و لوازم جنگی همگی آماده شد و سپاهیان فریدون مهیای کارزار می شدند.
رفتن فریدون به جنگ ضحاک :
فریدون وسپاهیانش حرکت کردند تا به سرزمین تازیان و یزدان پرستان رسیدند و شب را در آنجا ماندند وقتی شب فرا رسید سروشی از بهشت به نزد فریدون آمد تا نیک و بد را به او بازگوید و آگاهش کند.فریدون آن شب را با خوشحالی جشن گرفت و وقتی خواب بر او مستولی شد دو برادرش که از حسد در فکر از بین بردن او افتاده بودند از بالای کوه سنگی به سمت او سرازیر کردند اما به فرمان ایزد از صدای سنگ فریدون بیدار شد و سنگ هم دیگر از جایش تکان نخورد.فریدون مطلع بود که برادرانش قصد جانش را داشتند اما به روی خود نیاورد. سپیده دم سپاه حرکت کرد و کاوه آهنگر پیشیپیش سپاه بود. براه افتادند تا به اروندرود ودجله رسیدند و در کنار دجله و شهر بغداد ماندند در آنجا فریدون از نگهبان رود خواست تا با کشتی سپاهیانش را به طرف دیگر ببرد ولی او نپذیرفت و دست خط ضحاک را طلب کرد. فریدون خشمگین شد و با اسب گلرنگش به آب زد و سپاهیان نیز به دنبالش روان شدند تا به خشکی رسیدند و کاخ ضحاک نمایان شد.فریدون گرز گاوسر خود را برداشت و به سوی کاخ روان شد ونگهبانان را تارومار کرد تا به کاخ رسید . در آنجا خواهران جمشید شاه را دید و با آنان به صحبت پرداخت. آنها از نام و نشان او پرسیدند و سپس ارنواز گفت : ما از بیم شاه با او همراه شدیم . تو چگونه می خواهی با او بستیزی ؟ فریدون گفت : اگر دستم به او رسد جهان را از وجودش پاک می کنم. شما باید جای او را به ما نشان دهید . گفتند : او به هندوستان رفته است تا بیگناهان دیگری را به خاک و خون بکشد. از وقتی درباره تو شنیده در رنج و عذاب است و آسایش ندارد ولی زیاد نمی ماند و بزودی بازمیگردد.
در زمان غیبت ضحاک وکیل او کندرو به کارها رسیدگی می کرد. وقتی به کاخ آمد و فریدون را دید که برتخت نشسته است و همه مطیع او شده اند او نیز بدون ناراحتی در برابر فریدون تعظیم نمود و به ستایش او پرداخت.فریدون تا صبح بساط جشن به پا نمود . بامداد که همه در خواب خوش بودند کندرو بر اسبی نشست و به سوی ضحاک رفت و ماجرا را باز گفت . ضحاک پریشان شد و از بیراهه به سوی کاخ آمد و با سپاهیان فریدون درگیر شد. در میانه جنگ که مردم نیز به یاری سپاهیان فریدون آمده بودند ضحاک ناشناس به طرف کاخ رفت در حالیکه سرتاپا پوشیده در زره وخود بود .در آنجا دید شهرناز در کنار فریدون است و به نفرین ضحاک لب گشاده است از خشم خنجر کشید تا او را بکشد اما فریدون گرز گاوسر را بر سر او کوبید . سروش غیبی ندا داد که او را به کوه ببر و در بند کن . پس ضحاک را دست بسته و با خاری بر پشت هیونی به کوه بردند . فریدون خواست سرش را ببرد که سروش غیبی ندا داد که او را تا دماوند کوه ببر و آنجا در بند کن .پس او را به دماوند برد و به کوه آویخت .واین بود پایان سرنوشت شوم ضحاک پلید .
بماند او برین گونه آویخته
وزو خون دل بر زمین ریخته
در افسانه های زردشتیان ضحاک برخواهد گشت اززندانش ازاد میشه و دنیا رو بهم میریزه
زردشتیان معتقدن که ضحاک زنده هستش و روزی برمیگرده
در این مورد شنیدم و اینکه گفته می شه بازگشت ضحاک همراه با شروع روز بازپسینه و اینکه گرشاسب که تیر کلاهور پهلوان تورانی خورده به پهلوش هم بیدار می شه و با گرز گاو سرش ضحاک رو نابود می کنه.
البته اینم در نظر بگیرید که فردوسی داستان رو منحرف کرده باشه و ضحاک آدم خوبی بوده باشه
و کاوه و فریدون بر علیهش اقدام کرده باشن
یه جایی خوندم که این داستان در اصل یه داستان مربوط به یکی از پادشاهان ایران است
البته خوندم
اگه کس دیگیم هست چیزی بدونه بگه
@Harir-Silk سپاس از پست خوبت :53:
البته اینم در نظر بگیرید که فردوسی داستان رو منحرف کرده باشه و ضحاک آدم خوبی بوده باشه
و کاوه و فریدون بر علیهش اقدام کرده باشن
یه جایی خوندم که این داستان در اصل یه داستان مربوط به یکی از پادشاهان ایران است
برخی داستانای شاهنامه تو اوستا هم هستن؛ و از نظر شخصیم، فردوسی از اوستا هم استفاده کرده چون به خاطر این که اعراب کتابخونه های ایرانو آتیش زدن، اطلاعات ما از ایران باستان خیلی کمه. و جایی خوندم تنها منابع ما از اون زمان، اوستا و شاهنامه هستن؛ اگه موثق نبودن که ازشون استفاده نمیکردن. :23: البته بازم مطمئن نیستم، تا حالا دنبال این موضوع نرفتم.
تو اوستا ضحاک یا اژی دهاک، اژدهایی سهسره که فریدون باهاش میجنگه و شکستش میده و فقط تو نوشته های بعد از اونه (مثل شاهنامه) که به شکل انسان تصویر شده.
خودمم چند جا خوندم که ضحاک در واقع "آستیاگ" پادشاه ماده. البته منبعم یادم نیست. :دی
سرچ که زدم به پست جالبی برخوردم، بد نیست بخونیدش : لینک (البته تا ته بخونیدش و فقط به پست اصلی اکتفا نکنید)
پیروز باشید :1:
@Harir-Silk سپاس از پست خوبت :53:برخی داستانای شاهنامه تو اوستا هم هستن؛ و از نظر شخصیم، فردوسی از اوستا هم استفاده کرده چون به خاطر این که اعراب کتابخونه های ایرانو آتیش زدن، اطلاعات ما از ایران باستان خیلی کمه. و جایی خوندم تنها منابع ما از اون زمان، اوستا و شاهنامه هستن؛ اگه موثق نبودن که ازشون استفاده نمیکردن. :23: البته بازم مطمئن نیستم، تا حالا دنبال این موضوع نرفتم.
دقیقا اینطور نیست که داستانی تو اوستا باشه. تو اوستا اشاره هایی به رویدادها هست. و این اشارات هیچ وقت کامل نیست. مثلا چند جا گفتگوی گرشاسب با دشمنش رو به تفصیل می یاره و بعدش می گه گرشاسب به یاری هرمز بر دشمنش غلبه کرد و در مورد چگونگیش توضیح نمی ده. یا مثلا در مورد مرگ اسفندیار گفته به دلیل مغرور شدن کشته شده و هیچ توضیح دیگه ای نمی ده. فردوسی این وقایع پراکنده رو برداشت و بهشون نظم داستانی داد و به هم وصلشون کرد. خیلی موارد رو هم حذف کرد. مثلا سام تو شاهنامه نقش کوچیکی داره. بزرگترین کارش هم جنگ با یه اژدهاست که در نامه اش به منوچهر توضیحش رو می ده. یا در مواردی تغییر داد. مثل اینکه گرشاسب و سام و نریمان و زال یه نفرن تو اوستا و فردوسی اینا رو تفکیک کرده.
تو اوستا ضحاک یا اژی دهاک، اژدهایی سهسره که فریدون باهاش میجنگه و شکستش میده و فقط تو نوشته های بعد از اونه (مثل شاهنامه) که به شکل انسان تصویر شده.
خودمم چند جا خوندم که ضحاک در واقع "آستیاگ" پادشاه ماده. البته منبعم یادم نیست.
سرچ که زدم به پست جالبی برخوردم، بد نیست بخونیدش : لینک (البته تا ته بخونیدش و فقط به پست اصلی اکتفا نکنید)
پیروز باشید
ضحاک تو اوستا خیلی بیشتر از یه اژدهاست. ضحاک پدر اژدهایانه و تنها اژدهای سه سر. هدفش هم براندازی نسل انسان بود. و اینکه ضحاک با آستیاگ یکی شمرده شده رو دیدم ولی مدارک قطعی ای نبود و مهم ترینشون شباهت اسمی بود.
داستان ضحاک جالبه، پتانسیل بالایی هم برای نوشتن داره. بومی نویس ها بگوش باشن. این پر ایدست
ممنون از مطلب مفید :53: