Header Background day #16
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

سرلشکر (قسمت هشتم اضافه شد)

59 ارسال‌
16 کاربران
187 Reactions
11.1 K نمایش‌
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  
به نام خداوند بخشنده مهربان



نام :سرلشگر
نویسنده: میلاد میرادی
ژانر:اکشن ، رمزآلود
زبان: فارسي
صفحه آرا: امیرحسین زارع


او را به خوبی نمی شناسم !
ولی از افرادم شنیده ام که می گویند او خیلی قوی است ! قوی تر از هر دشمنی که تا آن زمان داشته ام .
باید در نبردی سخت او را شکست دهم ولی مگر می شود ؟!
او مرد میدان های نبرد است !!
از کشورش میترسم ، کشوری که تاریخ جهان را رغم می زند . کشوری که جنگ هایی را پشت سر گذاشته است . جنگ هایی نابرابر و طاقت فرسا !
واقعا او کیست ؟!


قسمت اول تا هشتم


   
نقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

قسمت هشتم
سریع منطقه بعد از انفجار هلی کوپتر پر از خودروی آمبولانس ، پلیس و آتشنشانی شد . ماموران امنیتی نیز وارد منطقه شدند بازار بسته شد و همه مغازه دار ها رفتند . تیکه های خرد شده هلی کوپتر در سه خیابان پخش شده بود و این سه خیابان توسط نیرو های نظامی و امنیتی بسته شد . من نیز همراه مردم از منطقه خارج شدم چون واقعا دوست نداشتم باز بی دلیل به زندان بیافتم .
همین طور در پیاده رو داشتم قدم میزدم که یک خودرو با تمام سرعت از کنار من رد شد و دو خودروی پلیس نیز به دنبالش بودند !
خودرو با تمام سرعت پیچید در خیابان بغلی . خودرو های پلیس نه به دنبالش بودند . من شکه داشتم صحنه را نگاه میکردم که به یک باره صدای انفجاری گوش هایم را آزار داد ، صدا از خیابان بغلی بود .
به سرعت خودم را به آن جا رساندم . یکی از خودرو های پلیس منفجر شده بود . معلوم بود با خمپاره منفجر شده است !! خودروی دیگر پلیس نیز کمی جلوتر ایستاده بود و ماموران از آن پیاده شده بودند .
دست یکی از آن ها بی سیمی بود و داشت با مرکز هماهنگ می کرد . مردم بعد از چند دقیقه خیابان را پر کردند و در حال تماشا کردن خودرو بودند که خودرو های امنیتی وارد محل شدند و ماموران امنیتی مردم را متفرق کردند .
صدای آژیر خودروی آتشنشانی و آمبولانس به گوش می رسید که هر لحظه نزدیک می شدند . من با محل حادثه فاصله ی کمی داشتم . یکی از مامور ها دستش را به سینه ام زد و من را به عقب هدایت کرد که عصبانی شدم می خواستم با او درگیر شوم ولی خودم را کنترل کردم و به راه افتادم و از محل حادثه دور شدم .
در حال راه رفتن در پیاده رو با خودم فکر میکردم ، مگر کشور پرشین در آتش بس نبود پس چه شد !!
یاد وسایل هایم افتادم که از بازار خریده بودم آن ها را همان جا که غایب شدم تا تیکه از هلی کوپتر به من برخورد نکند جا گذاشتم ولی دیگر نمی شد به آن خیابان بروم . بی خیال وسایل شدم . می خواستم به کشورم برگردم ولی پول هایم برای خرید بلیط کافی نبود . همین طور روز را در خیابان ها و پارک ها سر کردم وقیت شب شد به یک مسافر خانه رفتم زیرا پول یک هتل چند ستاره نداشتم .
وارد مسافرخانه شدم صاحب مسافر خانه زبان انجلیما را یا داشت و کارم را راه انداخت یک اتاق را برای چند روز اجاره کردم .
به اتاق رفتم و وارد آن شدم . یک تخت ، یک میز ، چهار تا صندلی ، یک یخچال ، تلویزیون ، ساعت و دستشویی و حمام نیز داشت . اتاق کوچکی بود . دیوار هایش تازه رنگ شده بود. رفتم و روی تخت دراز کشیدم . خسته بودم و بدون آن که چیزی بخورم . چشم هایم را روی هم گذاشتم که خوابم برد !
صبح با صدای در اتاق از خواب پریدم . یکی داشت در میزد . چشم هایم را به زور باز کردم . خیلی خسته بودم ، با خستگی از روی تخت بلند شدم و رفتم و در را باز کردم . تا در را باز کردم خواب از سرم پرید !!
دو مامر امنیتی رو به روی من ایستاده بودند . در دستش یکی از آنها بی سیم بود . آن فردی که بی سیم در دستش بود قدی متوسط مو های به بغل زده و ریش بلندی داشت و پوست صورتش هم سفید بود . و آن فرد دیگر قدش بلند و صورتی کشیده و پوستی سبزه و بدون ریش بود .
آن ها وارد اتاق شدند . به زبان انجلیمایی گفتم : چه شده است ؟! دنبال چه می گردید ؟!
بدون هیچ حرفی اتاق را می گشتند وقت کل اتاق را زیر و رو کردند. فرمانده که بی سیمی در دستش بود . پشت به طرف من کرد و دکمه بی سیم را فشار داد و به زبان پرشین ها یک چیزی گفت وبعد از اتمام حرفش صورتش را به طرف من کرد و به زبان انجلیمایی گفت : تو اطلاعات خوبی داری که به درد ما می خورد و دستم را گرفت .
مامور دیگر دستبندی را که به کمرش وصل بود را برداشت . تا دستبند را دیدم دستم را که مامور مامور گرفته بود با تمام قدرت از دستش جدا کردم و چون رو به رویم ایستاده بود یک لگد محکم به او زدم مامور روی زمین افتاد و بی سیمش نیز آن طرف اتاق روی زمین افتاد .
مامور دیگر گارد گرفت تا من را بزند که شروع به دودین کردم و او را با تمام قدرت به آن طرف پرت کردم و سریع از اتاق خارج شدم . همین طور در حال دویدن از پله ها پایین آمدم ایستادم و با یک نگاه خشونت باری صاحب مسافرخانه را نگاه کردم او ترسید و چند قدمی عقب رفت . من صدا پای مامور ها را شنیدم که داشتند از پله ها پایین می آمدند .
سریع شروع به دویدن کردم و از مسافر خانه خارج شدم و ایستادم. دو مامور در یک خودروی مشکی نشسته بودند . تا من را دیدند که از مسافرخانه بیرون آمدم خودرو را روشن کردند . من با تمام سرعت شروع به دویدن کردم چند متری که جلو رفتم برگشتم مامور ها از مسافرخانه خارج شدند و سوار خودرو شدند و به دنبال من افتادند .
همین طور داشتم می دویدم که صدای شلیک گلوله ای را شنیدم خیابان خلوت بود برگشتم دیدم یکی از مامور ها نیمی از خود را از خودرو بیرون آورده و با کلتی که در دستش است دارد به طرف من شلیک می کند.
دو خیابان را همین طور در حال دویدن بودم و خودرو به دنبالم . گلوله ها به همه جا می خورد به غیر ازمن . یک پارک شلوغ را دیدم سریع وارد پارک شدم . مامور ها خودرو را وسط خیابان رها کردند و وارد پاک شدند و به دنبالم می دویدند .
با کلت هایی که در اختیار داشتند به طرفم شلیک میکردند .
اما چون پارک شلوغ بود هر دو سه دقیقه یک بار تیر میزدند . در حال دویدن بودم وقتی پشت سرم را نگاه کردمن فقط یک مامور را پشت سرم دیدم سه نفر از آنها نبودند فهمیدم که می خواهند من را محاصره کنند. خسته شده بودم ودیگر نفسم بالا نمی آمد . که به یک باره صدای ضد هوایی ها بلند شد و آژیر وضعیت قرمز نیز به صدا در آمد مردم شروع به دویدن کردند و جیغ و داد می زدند .
در بین شلوغی ها مامور امنیتی من را گم کرد . بالاخره فرصت شد تا بایستم و استراحت کنم . همین طور ایستاده و بودم و قلبم روی هزار می زد که یکی از مامور ها را روبه رویم دیدم که کلت را به طرفم گرفته . تا خواست ماشه را بکشد یک مرد چاق که در حال دویدن بود به او بر خورد کرد و با تمام وزنش روی مامور افتاد .
کلتش جلوی پای من افتاد سریع آن را برداشتم . مامور مرد چاق را آن طرف پرت کرد و از جایش بلند شد تا به طرف من حمله کند . در حال دویدن به طرف من بود که به طرفش شلیک کردم . گلوله به قلب او خورد و او روی زمین افتاد و از دهانش خون آمد و مرد ! دوباره شروع به دویدن کردم که صدای جنگنده ای شد کنار یک سرسره ایستادم پشت سرم هم تاب بود .
از بین درخت های پارک جنگنده را دیدم که با تمام سرعت در حال پرواز کردن بود . جنگنده دو موشک به منطقه مسکونی که روبه روی پارک بود زد شدت انفجار طوری بود که من تکان خوردم و گوشم به شدت شروع به زنگ زد کرد . جنگنده در میان ابر ها محو شد و بعد از چند دقیقه دو جنگنده صاعقه را دیدم که به دنبالش در ابرها محو شدند .
نمی دانم چه د سه مامور امنیتی سوار خودروی خود شدند وبا سرعت رفتند . واقعا انفجار به موقعی بود و من را از دست آنها نجات داد . از بس دویده بودم خسته شده بودم رفتم و روی یک نیمکت در پارک نشستم . نفسم بالا نمی آمد .
دو روز از زندان آزاد شده بودم چند اتفاق متفاوت را تجربه کردم . به آسمان نگاه کردم ابر خاکستری و بارشی در آسمان بود .
همین طور در حال استراحت کردن بودم که یک مرد میان سال از کنار نیمکت رد شد چند قدمی که از کنار نیمکت ایستاد و به زبان پرشین ها گفت : ژنرال جک راتر !!
برگشت و من را با دقت نگاه کرد و دوباره با لبخند گفت : ژنرال جک راتر .
چشمانش از شدت خوشحالی برق میزد . با خودم گفتم چه عجب یک فرد معمولی من را شناخت !
به زبان انجلیمایی و با ابهت گفتم : بله با من کاری داشتید ؟! مرد میان سال که موهای بلند و قهوه ای و پوست صورتش سفید بود و با لباس سبز دکمه داری و شلوار آبی تیره کتانی داشت آمد روبه رویم ایستاد و احترام نظامی گذاشت و کنار من روی نیمکت نشست . با تعجب او را نگاه میکردم اول فکر کردم دارد مسخره میکند وقتی با زبان صهیونستان شروع به حرف زدن کرد فهمیدم او هم صهیونستانی است .
او گفت : قربان شما زنده اید ؟! مگر هلی کوپتر شما سقوط نکرده بود ؟! گفتم چرا هلی کوپتر سقوط کرده بود ولی من زنده ماندم . تو چرا احترام نظامی گذاشتی ؟! او گفت : قربان من ستوان الکساندر شرمن چند سال پیش در همان سخنرانی حماسی شما که هنوز هم حرف هایتان در خاطرم است حضور داشتم و بعد اعزام شدم به خط مقدم و بعد اسیر شدم و وقتی دوران اسارت را گذراندم و وقتی آتش بس اعلام شد قرار بود من را به صهیونستان برگردانند ولی من اسرار کردم و در کشور پرشین ماندم چون هیچ کس را در صهیونستان نداشتم .
از حرف هایی که داشت می زد ناراحت و عصبی شدم و از روی نیمکت بلند شدم تا بروم . چند قدمی که برداشتم فکر به ذهنم رسید . برگشتم و گفتم : می توانم پیش تو زندگی کنم ؟! الکساندر با خوشحالی از روی نیمکت بلند شد و گفت : البته قربان . من همراه الکساندر به خانه اش رفتم . خانه ی خوبی بود . سه اتاق خواب داشت و حال ، پذیرایی و حیاط بزرگ . دیوار های خانه با چوب تزیین شده بود . دو دستشوی و حمام هم داشت . تمام حال و پذیرایش مبل های زیبا و سلطنتی بود . در کل با دیدن این خانه شکه شدم و نمی دانستم الکساندر چطور در این چند سال این همه پول جمع کرده است !! برایم مهم هم نبود پس چیزی از او نپرسیدم .
او مجرد بود و تنها زندگی میکرد . الکساندر با خنده گفت : قربان ببخشید اگر خانه کوچک و درویشی است . در جوابش گفتم : نه خوب است جای جالبی زندگی میکنی .
چند روزی گذشت
هر روز جنگنده های کشور ماریکا یک قسمت از شهر را بمباران میکردند . حمله را کشور ماریکا شروع کرده بود و کشور پرشین داشت دفاع می کرد این بار مرز های شمالی خط مقدم کشورهای ماریکا و پرشین بود . ولی ما از مرز های شرقی وارد خاک پرشین شده بودیم .
من نمی توانستم دست روی دست بگذارم باید به پرشین ها نشان میدادم که هنوز جک راتر نمرده است ! فکری به ذهنم رسید . با الکساندر داشتیم ناهاری را که از بیرون خریده بود را می خوردیم که سر صحبت را باز کردم و گفتم چند نفر را پیدا کن و هر چقدر پول خواستند به آن ها بده . می خواهم گروهی را تشکیل دهم ضد ملت پرشین . از این به بعد ما چریک هایی هستیم که می خواهیم حق از دست رفته مان را از پرشین ها بگیریم .
الکساندر گفت : قربان چه کار می خواهید بکنید با این نیرو ها ؟! گفتم : عملیات های انتحاری ، گروگانگیری ، و کشتار مردم برای شروع خوب است ! او شروع به خندیدن کرد وگفت : واقعا شما یک ژنرال عالی هستید قربان . من سرم را تکان دادم وگفتم : عالی و شرور و شروع به خندیدن کردم . بعد از اتمام خنده ام او گفت : نیرو ها را کجا آموزش دهیم ؟! گفتم : یک ویلا بیرون شهر بخر . آن جا آموزش های لازم به نیرو ها داده می شود .
الکساندر گفت : اسمش را چه می گذارید . گفتم : فعلا کار هایی که گفتم را انجام بده و مشغول خوردن شدم و مقداری سبزی را برداشتم و خوردم.
چند روی گذشت و الکساندر پنجاه نفر را به ویلا برد من نیز با خودروی که الکساندر خریده بود به آنجا رفتم . وارد ویلا شدم محوطه ی بزرگی داشت و برای آموزش خوب بود . وارد ساختما شدم . ساختما دو طبقه داشت و روی دیوار حال طبقه اول نقشه کشور پرشین گذاشته شده بود . و مبل و میز در وسط حال گذاشته شده بود برای جلسه ها . طبقه دوم هم خوابگاه نیرو ها بود !!
چند ماهی آنها را آموزش دادیم وقتی قدرتمند و آماده عملیات شده بودند . نقشه های تاکتیکی که کشیده بودم را روی میز گذاشتیم و کسانی که به نظرمان بهترین بودند را جدا کرده و فرمانده بقیه کرده بودیم . جلسه شروع شد اولین جلسه ای بود که گروه داشت . شروع به بحث در مورد اولین عملیات کردیم هرکس یک چیزی میگفت و نتیجه نهایی این شد که اولین عملیات حمله انتحاری به پایگاه بزرگ پلیس شهر بود . بعد از اتمام جلسه از روی صندلی بلند شدم و اسم گروه را گفتم : گروه شاعد . می دانم اسم را باید اول جلسه می گفتم ولی یادم رفت ! همه از روی صندلی های خود بلند شدند و شروع به دست زدن کردند . صد لباس و شلوار قرمز رنگ و ماسک ترسناک و مشکی که هر کدام یک موجود افسانه ای بود و یک پرچم قمرز و مشکی که عکس شیطان رو ی آن حکاکی شده بود را سفارش دادیم و بعد از چند روز آماده شد. همه آن لباس های ترسناک را پوشیدیم و پرچم را به دیوار حال وصل کردیم .
عملیات شروع شد و مامور ما سوار خودروی بمب گذاری شده شد و حرکت کرد ما نیز با جی پی اس و دوربینی که در خودرو گذاشته بودیم او را کنترل می کردیم تا فرار نکند و اگر فرار کرد ، کنترل بمب در دستم من بود و با فشار دادن دکمه اش خودرو را منفجرکنم . خودرو بمب گذاری شده وقتی به پایگاه نزدیک شد با تمام سرعت خود را به دیوار ساختمان پایگاه زد صفحه ی مانیتوری که داشتیم صحنه را می دیدیم سیاه شد و صدای مهیبی بلند شد . خوشحال شدم و دست زدم و الکساندر نیز خوشحال شد و رفت شیرینی آورد تا جشن بگیریم . سریع شبکه خبر پرشین را گرفتم . زیر نویس داشت خبر را انفجار را می داد . شصت نظامی و غیر نظامی در انفجار مهیبی که دقایقی پیش در پایگاه بزرگ پلیس شهر رخ داد زخمی شدند و یا جان خود را از دست دادند .
خیلی خوشحال بودم واقعا نمی دانستم چیکار کنم . چند عملیات انتحاری پشت سر هم انجام دادیم نیرو هایم کم می شد ولی پیروزی هایی خوبی به دست آورده بودم ، چند صد نفر در این عملیات ها کشته و زخمی شدند . بالاخره گروه ما معروف شد و عضو یکی از گروهای بد جهان اعلام شدیم . چندین خانه از دزدی هایی که انجام داده بودیم خریدیم و هر یک ماه جابه جا می شدیم تا نیرو های امنیتی ما را شناسایی نکنند .
بعضی از خانه ها و ویلا های ما لو رفته بود و دیگر نمی توانستیم به آن جا برویم . تعداد افراد گروهم نزدیک هشت نفر شده بود . دیگر دلیل بر پنهان کاری نمی دیدم . از خودمان عکس و فیلم گرفتیم و سایتی را در دنیا مجازی ایجاد کردیم و مردم معمولی را در شبکه های اجتماعی وسوسه می کردیم . در یک فیلم شخصا صحبت کردم خودم را معرفی کردم و در آن به زبان انجلیما سرلشکر حمید را تهدید به مرگ کردم !!
این فیلم مثل بمب در جهان صدا کرد و چند صد میلیون بیننده داشت ! نیرو های من با دشمن به صورت علنی می جنگیدند دو شهر را گرفته بودیم . از آن طرف هم کشور ماریکا چند شهر را گرفته بود .
داشت کشور پرشین از هم می پاشید . که در یک خبر سرلشکر حمید همه مردم کشورش را به جنگ علیه ما و ماریکا دعوت کرد . به یک باره نیرو های پرشین دو برابر شد مردم معمولی از پیر و جوان اسلحه به دست گرفتند و به جنگ با ما و ماریکا پرداختند . نمی دانستم چه کنم بعد از پیروز های بسیار شکست های سختی از مردم معمولی خوردیم و مجبور به عقب نشینی شدیم !! جنگ سختی بود همه نقشه هایم داشت خراب می شد ولی من هنوز سرلشکر حمید را ندیده بودم . شهری هایی که من گرفته بودم با تانک ، نفربر ، خودروهای جنگی و سربازانی که چریکی وارد منطقه ها می شدند پس گرفته شد وگرنه من به همین راحتی عقب نشینی نمی کردم . تسلیحات نظامی ما خیلی کمتر از نیرو های پرشین بود .
یک روز ناراحت وعصبانی روی صندلی پشت میز در یکی از مخفی گاه هایم نشسته بودم که تلفن زنگ خورد الکساندر که رو به رویم ایستاده بود گفت : قربان تلفن را بر نمی دارید شاید از معاونان عملیاتی شما باشد ! تلفن را برداشتم شکه شدم چشم هایم داشت از حدقه بیرون میزد !! باورم نمی شد واقعا صدای سرلشکر حمید بود او گفت : جک راتر بهتر است تسلیم شوی وگرنه عوافب بدی در انتظارت است ! تلفن از دستم افتاد روی زمین الکساندر آن را برداشت و سر جایش گذاشت وگفت چه شده قربان ؟! گفتم : سرلشکر بود !!
این داستان ادامه دارد ....


   
پاسخنقل‌قول
herokhosro2
(@herokhosro2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 68
 

سلام دوست عزیز
میخوام یک نقدی از داستانت بکنم:
میدونیم که هر داستانی توی یک جهانی شکل میگیره که نویسنده اون رو ساخته. اینکه قوانین این جهان منطقی باشه یا نه بستگی به ژانر داستان داره و اصلا مهم نیست که قوانین طبیعت در اون رعایت بشه یا نه. در واقع این به نویسنده بستگی داره.
اما در مورد کار هایی که کاراکتر های هوشمند یا جوامع هوشمند داستان انجام میدن باید مطابق منطق جهانی باشه که نویسنده ساخته. یک داستان وقتی جذاب تر میشه که خواننده شاهد زیرکی هایی از کاراکتر ها باشه. مثلا اینکه پرشین ها جک رو که یک فرد به اون مهمی بود رو به یک زندان معمولی فرستادن اصلا برای اون ها هوشمندانه نبود!
کار ابلهانه ترشون هم این بود اونو آزاد کردن!!
و این با منطق داستانت جور در نمیاد. چون داستانت کشور پرشین ها رو قوی تلقی کرده درحالیکه عملشون و کارهای اشتباهی که انجام میدن عملا موجب آشفتگی میشه...
یا اینکه مثلا در مورد افراد جدید جک. هیچکس حاضر نیست به خاطر پول انتحاری انجام بده. این با عقل جور در نمیاد! از طرفی شستشوی مغزی هم در مدت یکی دو ماه صورت نمیگیره که بخوایم به شستشوی مغزی ربطش بدیم.


   
bahani and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

khosrohkh;18813:
سلام دوست عزیز
میخوام یک نقدی از داستانت بکنم:
میدونیم که هر داستانی توی یک جهانی شکل میگیره که نویسنده اون رو ساخته. اینکه قوانین این جهان منطقی باشه یا نه بستگی به ژانر داستان داره و اصلا مهم نیست که قوانین طبیعت در اون رعایت بشه یا نه. در واقع این به نویسنده بستگی داره.
اما در مورد کار هایی که کاراکتر های هوشمند یا جوامع هوشمند داستان انجام میدن باید مطابق منطق جهانی باشه که نویسنده ساخته. یک داستان وقتی جذاب تر میشه که خواننده شاهد زیرکی هایی از کاراکتر ها باشه. مثلا اینکه پرشین ها جک رو که یک فرد به اون مهمی بود رو به یک زندان معمولی فرستادن اصلا برای اون ها هوشمندانه نبود!
کار ابلهانه ترشون هم این بود اونو آزاد کردن!!
و این با منطق داستانت جور در نمیاد. چون داستانت کشور پرشین ها رو قوی تلقی کرده درحالیکه عملشون و کارهای اشتباهی که انجام میدن عملا موجب آشفتگی میشه...
یا اینکه مثلا در مورد افراد جدید جک. هیچکس حاضر نیست به خاطر پول انتحاری انجام بده. این با عقل جور در نمیاد! از طرفی شستشوی مغزی هم در مدت یکی دو ماه صورت نمیگیره که بخوایم به شستشوی مغزی ربطش بدیم.

یک چیز هایی رو نباید فعلا بگم دوست عزیز در مورد آزاد شدن جک راتر چون داستان بی مزه میشه !!
در مورد نیرو های جک راتر این نیرو ها از گروهی از انسان ها هستند که به خاطر پول هر کاری میکنند حتی خودشان را هم می کشند ، گروهی از انسان ها که در فقر به سر میبرند و این پول ها را برای خانواده های خود از الکساندر گرفته اند تا آن ها را از فقر نجات دهند .
از دادن توضیح بیشتر معذورم شرمنده .
یا علی


   
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

داستان خیلی خوب شده بود، اینبار از نظر ریتم خیلی خوب شده بود. نه زیاد تند بود و نه زیاد سریع.
شخصیت پردازی نیز دارد کم کم به جای خودش میرسد(شاید بعضی ها بگویند که در این قسمت شخصیت پردازیی وجود نداشت، ولی من میگویم وجود دارد، ولی خیلی کم است، مثلا از واکنش ها و کنش های جک راتر معلوم است.)
ریتم تند و هیجانی و صد البته شلاقی و طوفانی داستان با این همه اکشن خوب در آمده است
ولی ای کاش در مورد نحوه تشکیل گروه کار طولانی تر میشد، به نظرم ارزش یک سه قسمت اضافه را داشت.
یا علی(خواستی عمل کن خواستی نکن)


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
Aragon
(@p_sh)
Reputable Member
عضو شده: 3 سال قبل
ارسال‌: 187
 

سلام
قسمت 8، تا حدودی فضا داستان تغییر کرد و خیلی جالب بود.
ولی این ژنراله، عجب ژنرال دیوانه و کینه ای است، این باید در تیمارستان بستری شود تا زندانی، کی این فرد را ژنرال کرده.:دی
در داستان مقداری هم مشکل وجود داشت که تعدادی از آنها را در زیر بیان می کنم، لطفاً یک بازبینی کلی از داستان انجام شود.

1- خودرو با تمام سرعت پیچید در خیابان بغلی (بهتره فعل در آخر جمله قرار بگیرد، در صورت تغییر در خیابان بغلی نیز بهتر است تغییر کند.). خودرو های پلیس نه به دنبالش بودند
2- و پارک ها سر کردم وقیت شب شد
3- در
دستش یکی از آنها بی سیم بود
4-
نمی دانم چه د سه مامور امنیتی سوار خودروی خود شدند وبا سرعت رفتند .
در کل داستان پیشرفت خوبی دارد و داستان جالبی است.
ممنون


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

دوستان فایل پی دی اف به پست اول اضافه شد امیدوارم خوشتون بیاد:67:


   
vania and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
danialdehghan2
(@danialdehghan2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 105
 

میلاد نمی خوای اینو ادامه بدی؟


   
vania and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

danial;19134:
میلاد نمی خوای اینو ادامه بدی؟

یکم تنوع بشه بعد این رو هم می گذارم ....

فعلا چند داستان فانتزی می گذارم ...
یاعلی


   
vania and vania reacted
پاسخنقل‌قول
bahadin.ramazani2
(@bahadin-ramazani2)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 16
 

خوب بود
خسته نباشی
ادامه بده


   
vania and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
Aragon
(@p_sh)
Reputable Member
عضو شده: 3 سال قبل
ارسال‌: 187
 

سلام
میشه لطفاً زمان ادامه داستان را ذکر کنید.
ممنون


   
milad.m and vania reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

eragorn;19705:
سلام
میشه لطفاً زمان ادامه داستان را ذکر کنید.
ممنون

دوست عزیز به دلایل شخصی مدتی ( معلوم نیست چند ماه ) نمی تونم ادامه داستان رو بنویسم و ارائه بدم ....
مدیر عزیز تایپک رو قفل کنید بی زحمت .


   
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
 

تاپیک قفل شد.
امیدوارم نویسنده مشکلاتش حل بشه و ادامه ی داستان رو پیش بگیره.
یا علی


   
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

ادامه داستان به زودی قرار داده خواهد شد ...


   
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

داستان بسیار بسیار زیبایی بود.با یک دید متفاوت .اشکالاتی داشت :
پیچ و تاب زیادی ندشت و شاید امکانش هست که ووسطش خواننده داستانو ول کنه ولی وقتی صحنه های اکشن میومددیگه نمیتونستی جز کلمات به جایی نگا کنی و حواست به جایی باشه.
جملاتت رو با یک فعل سر میبندی و تموم میکنی در نتیجه جمله ناقص میشه.
وسط جنگ کتابی صحبت کردن درست نیست.رون و عادی صحبت کن.این یکی از دلایلی میشه که اون وسط حس به خاننده القا نمیشه و ان حالتی که خواننده باید کارکتر رو درک کنه ایجاد نمیشه.
توصیفاتتو افزایش بده.
رو فضا سازی کار کن تا بشه بهتر خوند داستانو.
تو یک نویسنده حرفه ایی هستی!سعی کن یکم با اب و تاب بنویسی سعی کن ابتدایی ننویسی و اون ابتدائی نویسی رو به حداقل برسونی.
سعی کن جایی اینکه تو داستان بگی:با خودم گفتم:.... بیای و فونتو عوض کنی یا ی کاری که اون فکر خودتو از داستان جدا کنه در حالی که پیوسته مینویسی.انسجام ایجاد شده یهتر از اون با خودم گفتم:میشه.
داستان زییییییبا بود درکل. اون اکشنشو خیلی دوسداشتم.
خسته نباشی منتظر ادامش هستم به شددددت.


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 4 / 4
اشتراک: