Header Background day #25
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

نگهبان(The Guard)

93 ارسال‌
36 کاربران
238 Reactions
25.1 K نمایش‌
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
شروع کننده موضوع  

نام داستان:نگهبان(The Guard)
نویسنده: امید مرادپور
سبک: فانتزی بلند جادوگری
کاور: نیازمند طراح
سایت مرجع: بوک پیج


نگهبان

مقدمه و پیشگفتار:

هر دنیایی داستانی دارد یکی شاد ، یکی غمگین ، یکی ترسناک ،یکی خونین ، یکی وحشتناک و .... این داستان در مورد یکی از دنیاهایی است که شاید بیشتر از دور یک دنیای شاد به نظر میرسد اما آیا در باطن هم اینطور است؟ یا در تاریکی شبهایش هیولاهایی کمین کرده است؟ داستان دنیای من شاید شروع جذابی ندارد اما پایانش را هیچکسی نمیتواند حدس بزند ،در اتفاقات رخ داده دست سرنوشت حاضر نبود این اعتقاد من است،که مردم سرزمین من این داستان را رقم زده اند با از خود گذشتگی با شجاعت، و داستان این شجاعت باید به تمام دنیاها و مردمان آزاد دنیا برسد. دنیای ما دوران سیاهی را سپری میکرد این دوران از ده هزار سال پیش تا به اکنون مانند طاعون سیاهی بر سرزمین من گسترش یافته بود،مردمان من هر روز شاهد مرگ عزیزان و فرزندانشان بودند ... شاید مرگ آنها سرنوشت بهتری بود، در برابر بردگی تا پایان عمر. در دنیای من چهار نژاد زندگی میکنند قویترین این نژاد ها شیاطینی بودند که به انها <<خون آشام >>میگفتند تشنگانی به خون که هیچگاه از لذت ریختن خون نژاد من سیراب نمیشدند ، نژادی دیگر در رقابت با خون آشام ها بودند به نام <<اجنه>> که از زجر و شکنجه مردمان من لذت میبردند و در نهایت هر فردی که زیر شکنجه های زجر آور آنها شکست میخورد به سرنوشتی بدتر گرفتار میشد ، گروه سومی هم وجود داشت که به آن <<گرگینه>> میگفتند مردمانی که زمانی هم نژاد من بودند اما گرفتار طلسم شومی شدند و دیگر نتوانستند راه روشنایی را در پیش گیرند و به جرگه شیاطین پیوستند اما نژاد من ... ما ضعیفیم ما پستیم ما .... من یک انسانم.... انسانها در طول سالها منبع غذای خون آشامها بودند، همچنین اجنه برای ادامه نسل خود مردمان هم نژاد من را تسخیر میکردند، هر گاه بین گرگینه ها و خون آشامها جنگی در میگرفت از هر دو نژاد به شهر های ما حمله میشد و مردمان زیادی برای افزایش قدرت این دو طرف به نیمه خون اشام و نیمه گرگینه بدل میشدند تا برای طرفین بجنگند، نیمه خون اشام ها عمری نداشتند و تنها برای جنگ استفاده میشدند نیمه گرگینه ها هم اگر بعد از جنگ زنده میماندند و به میان هم نژادهای خود بر میگشتند بعد از مدتی دیوانه میشدند و به کشتار خانواده خود می پرداختند و به ناچار همه نیمه گرگینه ها هم کشته میشدند. نژاد من دچار سرنوشتی شوم شده بود محکوم به شکست، بردگی و مرگ، سیاهی هر روز بیشتر و بیشتر میشد و نسل ما رو به نابودی میرفت تا اینکه نژاد انسانها تصمیمی گرفتند که شاید آخرین راه دفاع آنها در برابر این شیاطین بود. در میان نژاد من قومی وجود داشت به نام "مایای" ، مردمان این قوم همگی از قدرت های جادویی بهره مند بودند ، این قوم به دنبال راه نجات نژاد انسانها در طول تاریخ مطالعه میکرد تا اینکه راه حل نهایی را در سنگ نوشته های یکی از عمیق ترین غار های دنیای ما پیدا کردند، طلسمی بسیار قدرتمند که از موجوداتی ناشناخته بر لوحی سنگی حک شده بود. این طلسم،توانایی داشت که یک نژاد را به طور کامل به خوابی ابدی ببرد ؛ این همان راه نجات نژاد من بود اما مشکلی در اجرای این طلسم وجود داشت مردمانی که این طلسم را ساخته بودند ضعیف ترینشان به اندازه توان ده جادوگر انسان قدرت داشت و هیچ یک از نفرات این قوم حتی کوچکترین پیشرفتی در اجرای این طلسم نداشت،نا امیدی بار دگر بر نژاد من سایه افکند تا اینکه تصمیم نهایی گرفته شد مردمان نژاد مایای همگی مردمانی شجاع و از خود گذشته بودند، کسانیکه عدالت و شجاعت شعارشان بود،اکنون تنها راه نجات در دستان انها بود پس تصمیم اجرا شد... در مراسمی جادویی در زیر نور ماه کامل ، اولین شب زمستان، تمامی این قوم با اهداء زندگی و نیروی جادوییشان به یک نفر قدرت لازم برای اجرای آن طلسم را فراهم کردند. از قومی به آن بزرگی تنها یک بازمانده وجود داشت کسی که نجاتگر و منجی دیگر انسانها بود "زین آشام" زین اکنون قدرتی ماورای تصور همگان پیدا کرده بود به سرزمین های غربی رفت و تمام نژاد خون آشام ها را به خوابی ابدی فرو برد و همگی را در گویی به رنگ خون حبس کرد،سپس رو به شمال کرد و گرگینه ها را در گویی سنگی سیاه رنگی محبوس ساخت و در آخر در سمت شرق اجنه را نیز در گویی به رنگ آتش حبس نمود و اکنون کار به پایان رسیده بود؛ او از سر خشم هر گوی را به گوشه ای از دنیای خود پرتاب کرد تا دست هیچ موجودی به آنها نرسد تا هیچگاه امکان بازگشت برای هیچ یک از نژادهای محبوس شده وجود نداشته باشد و این سرزمین تنها متعلق به نژاد من باشد ، انسانها به تنهایی در تمامی سرزمین ها با ایمنی کامل پخش شدند و زندگی خود را گسترش دادند، تنها به لطف فداکاری قوم مایای که هیچگاه نام این قوم از ذهن ها پاک نخواهد شد . سوال مهم این بود که آیا همه زندگی ها نجات یافته بودند؟ آیاهمه مردم در شادی به سر میبردند؟ پس چرا اثری از زین دیگر در هیچ کجا دیده نشد؟ جواب سوال تنها در یک چیز بود مردمان مایای فریب خورده بودند آنها تمام تکه های آن لوح سنگی را نداشتند و از عواقب اجرای این طلسم اطلاعی نداشتند اما اکنون زین تکه گمشده کتیبه را یافته بود و جواب تمام سوالاتش را در آن یافت : - "در اجرای طلسم خواب ابدی ویژگی های جسمی فرد محبوس شده به فرد اجرا کننده طلسم منتقل میشود ...... این طلسم را جزو دسته طلسم های ممنوعه قرار داده اند، زیرا فرد اجرا کننده جادو دیگر به مانند قبل نیست چون این طلسم در اکثر مواقع نیرو های شیطانی را به فرد منتقل میکند و اجرا کننده را به شیطانی بدل خواهد کرد ....... کسی که نیروهای شیطانی در او بیدار شده باشند یکصدو سیزده روز زمان دارد تا بر این نیروهای شیطانی فائق آید، در غیر اینصورت در روز آخر روح فرد برای همیشه بدن را ترک گفته و جسم به حیاط شیطانی خود ادامه میدهد." زین تمام نشانه های گفته شده در کتیبه را در خود میدید او از خون آشام ها تشنگی به خون را در خود دیده بود از گرگینه ها دیوانگی در زمان ماه کامل و از همه بدتر طلسم بیداری ابدی اجنه را ، او دیگر هیچ وقت نمیتوانست بخوابد نمیتوانست بخورد و نمیتوانست در میان هم نژادهای خود باشد زیرا ممکن بود به آنها آسیب برساند. پس از مدتی زین در دیوانگی و تنهایی جان سپرد قهرمانی که نامش سرآمد قهرمانان دنیای ماست؛ با مرگ زین اتفاق عجیبی رخ داد گمان میرفت با مرگ زین قدرت جادویی او نیز از بین برود اما چنین نشد در عوض قدرت به فرزند ارشد زین رسید. همگان میترسیدند که آیا عوارض آن طلسم سیاه نیز به فرزندان زین منتقل شده باشد اما چنین نشانه هایی هیچگاه در نسل او دیده نشد و در هر نسل قدرت به فرزندان ارشد منتقل میشد ، این فرزندان به مانند جد بزرگشان وظیفه محافظت از دنیا را بر عهده داشتند که مبادا کسانی گوی های گمشده را گرد آورند و اقوام شیطانی را بازگردانند، به این نسل لقب نگهبان داده شده بود. نسل های متمادی از پی هم میگذشت و نگهبانان به مانند پادشاهان بر سرزمین ما با عدالت حکمرانی میکردند ، این مرور سالها بدون هیچ اتفاقی تفکر نگهبانان را طوری تحت تاثیر قرار داده بود که فکر می کردند هیچگاه دشمنی نخواهند داشت اما این چنین نشد؛ در شبی تابستانی قصری که نگهبانان نسل اندر نسل در آن زندگی میکردند به آتش کشیده شد و نگهبان آن دوره توسط جادوگران سیاه کشته شد. اما همسر نگهبان توانست فرزند شیر خواره خود را از دست آن شیاطین نجات دهد و به بیابانها بگریزد. هیچگاه مردم دلیل حمله جادوگران سیاه را به نگهبان و کشتن او را نفهمیدند تنها شایعه ای از پیشگویی در میان مردم پخش شد که از آزادی سه نژاد به دست یکی از نگهبانان خبر میداد، اما این شایعه دور از ذهن ها بود زیرا تنها دلیل زندگی نگهبانان محافظت از دنیا در برابر بازگشت سه نژاد شیطانی بود. به علاوه جادوگران سیاه خادمان شیاطین بودند و دلیل مقابله با پیشگویی را هیچگاه از جانب آنها نفهمیدند . از طرف دیگر همسر نگهبان با بچه ای که در آغوش داشت در بیابان های بی آب و علف سر گردان بود ، بعد از چند روز از فرط گرما و تشنگی جان سپرد در حالی که فرزند شیر خواره اش در آغوشش در میان بیابان تنها رها شده بود.
. .
آیا این بار دست سرنوشت به کمک مردم من آمده بود؟ آیا مردم از پیشگویی نجات یافته بودند ؟

شماره فصل نام فصل تاریخ لینک دانلود
فصل صفر پیشگفتار+ مقدمه 1394/11/08 دانلود
01 بدون ویرایش و تنها برای کسانی که دوست دارند با فصای داستان گارد اشنا بشند!
داستان همینه روندش ولی بعدها زمان فصل دهی که برسه این فصل ویرایش میشه
21/10/95 دانلود


بوک پیج


   
grrimm.com2، paradise، Batman و 38 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1048
 

اوووووووووووووووووووووووووووف
عجب چیزی بود
خیلی حال کردم، یه ایده ی قدیمی که با یک جوون سرحال پیوند خورده و در نتیجه یکی از بهترین ایده های نوآورانه ارائه شده است.
داستان به خوبی شروع میشود و مانند ارباب حلقه ها فصل صفر خود را به فضا سازی و گفتن یونیورسی که نویسنده خفل کرده میپردازد و این خیلی خوب است.
داستان نثر محکمی داره و به سرعت و با ریتمی مناسب داستانش رو روایت میکنه.
و این در حالتیه که دساتان ویراستار نداره!!!!!!!!!!!!!
و این توانایی نویسنده رو میرسونه.
داستان در کل خوب بود ولی دو مشکل کوچک نیز داشت.
1-نمیدونم چی شد یهو نگهبانان شاه شدند و مردند و یه بچه زنده موند(شاید کمی سر سری خوندم)
2- یهویی شخصیت ایجاد شد!
3-(گفتم دو نکته که:45:) اول شخص برای روایتی سوم شخص؟ شاید بنرامه هایی در آینده در پیش است ولی خوب سوم شخص باشه بد نیست
در ضمن نمیخوام قپی بیام و اینا
ولی اگر قابل بدونید وقتی داستانتون پنج فصل رو رد کرد.
من رو قابل بدونید کاور و صفحه ارایی رو من میزنم.
کارم بخواید، داستان سرلشگر(کاور اینم هست) و سلحشور آتش(کاور واس من نیست) صفحه آراییش با من بوده.
یا علی


   
Z، Khademre، ida7lee2 و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
herokhosro2
(@herokhosro2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 68
 

بقیش کی میاد؟؟


   
ida7lee2، arashsohrabi1972، captainlevi13772 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

وای عالی بود
عجب چیزی نوشتی.
خواهش اول و کلی اینه ک لطفا ادامش بده. شده با فاصله ی زیاد.
خب حالا من هنوز تو شوکم! :دی
از یه جهاتی آشنا بود. مثلا من تقریبا به این نتیجه رسیدم ک این پیشگفتارش خیلی نزدیک به دلتوراس!
خیلی شبیهش بود. فضاش همچون حسی بهم میداد، توی دلتورا اتحاد و از خودگذشتگی انسان، قوم ها، یه کمربند، خب اینجا یه فرد! که واقعا قشنگ بود! زین :دی چ اسمی. یادی کنیم از وان دایرکشن:24:
توی اون مجموعه بی لیاقتی یا نفهمی پادشاه، اینجا نگهبان، البته نه با این صفاتی ک گفتم. باید بقیش رو بدی ک ببینیم دلیلش چیه ک یه نگهبان قراره این کارو بکنه!
از ماجرا بگذریم. هیچی درباره ی این یارو ک داشت داستان رو میگفت نفهمیدیم. مثلا عایا خودش یه نگهبانه؟ شاید همون پسرس ک توی بیابون موند. یا رعیت عادیه؟ کنجکاوی فراوان؟ قهرمان آینده؟!
ولی از اون طلسم باستانیه خیلی خوشم اومد.
کلا حس و حال داستان های مختلفی تو داستانت کنار هم جمع شده بود:دی من اینطور حس کردم:دی
امید دیگه نه؟
امیدوارم ادامه داستانت خیلی قشنگتر بشه چیزی ک خودت بهش افتخار کنی فراوان. :دی
منتظریم ها! همون خواهش اولم! 😐


   
Khademre، ida7lee2، azam و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

عالی بود ...
منتظر ادامه داستان به صورت pdf هستم .....
یا علی


   
Khademre، ida7lee2، arashsohrabi1972 و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
شروع کننده موضوع  

almatra;19178:
اوووووووووووووووووووووووووووف
عجب چیزی بود
خیلی حال کردم، یه ایده ی قدیمی که با یک جوون سرحال پیوند خورده و در نتیجه یکی از بهترین ایده های نوآورانه ارائه شده است.
داستان به خوبی شروع میشود و مانند ارباب حلقه ها فصل صفر خود را به فضا سازی و گفتن یونیورسی که نویسنده خفل کرده میپردازد و این خیلی خوب است.
داستان نثر محکمی داره و به سرعت و با ریتمی مناسب داستانش رو روایت میکنه.
و این در حالتیه که دساتان ویراستار نداره!!!!!!!!!!!!!
و این توانایی نویسنده رو میرسونه.
داستان در کل خوب بود ولی دو مشکل کوچک نیز داشت.
1-نمیدونم چی شد یهو نگهبانان شاه شدند و مردند و یه بچه زنده موند(شاید کمی سر سری خوندم)
2- یهویی شخصیت ایجاد شد!
3-(گفتم دو نکته که:45:) اول شخص برای روایتی سوم شخص؟ شاید بنرامه هایی در آینده در پیش است ولی خوب سوم شخص باشه بد نیست
در ضمن نمیخوام قپی بیام و اینا
ولی اگر قابل بدونید وقتی داستانتون پنج فصل رو رد کرد.
من رو قابل بدونید کاور و صفحه ارایی رو من میزنم.
کارم بخواید، داستان سرلشگر(کاور اینم هست) و سلحشور آتش(کاور واس من نیست) صفحه آراییش با من بوده.
یا علی

با تشکر از شما که وقت گذاشتین و پیشگفتار رو خوندین
و در مورد دو مشکل که گفتین توی پیشگفتار نمیشه همه چیز رو توضیح داد که مثلا چطور پادشاه شد و غیره اگر کمی صبر کنید در ادامه داستان در زمانهای مناسب توضیحات داستان متوجه خواهد شد
داستان اول شخصه و حوشحال میشم در زدن کاور از شما دوست عزیز کمک بگیرم

khosrohkh;19179:
بقیش کی میاد؟؟

با تشکر از شما بابت زمانی که گذاشتین و داستان رو خوندین
ادامه داستان رو بعد از اینکه چند فصل جلو بیفتم بعد از فصل اول شروع میکنم و طی یه زمانبندی مشخص باقی فصل ها رو هم میزارم.

reza379;19180:
وای عالی بود
عجب چیزی نوشتی.
خواهش اول و کلی اینه ک لطفا ادامش بده. شده با فاصله ی زیاد.
خب حالا من هنوز تو شوکم! :دی
از یه جهاتی آشنا بود. مثلا من تقریبا به این نتیجه رسیدم ک این پیشگفتارش خیلی نزدیک به دلتوراس!
خیلی شبیهش بود. فضاش همچون حسی بهم میداد، توی دلتورا اتحاد و از خودگذشتگی انسان، قوم ها، یه کمربند، خب اینجا یه فرد! که واقعا قشنگ بود! زین :دی چ اسمی. یادی کنیم از وان دایرکشن:24:
توی اون مجموعه بی لیاقتی یا نفهمی پادشاه، اینجا نگهبان، البته نه با این صفاتی ک گفتم. باید بقیش رو بدی ک ببینیم دلیلش چیه ک یه نگهبان قراره این کارو بکنه!
از ماجرا بگذریم. هیچی درباره ی این یارو ک داشت داستان رو میگفت نفهمیدیم. مثلا عایا خودش یه نگهبانه؟ شاید همون پسرس ک توی بیابون موند. یا رعیت عادیه؟ کنجکاوی فراوان؟ قهرمان آینده؟!
ولی از اون طلسم باستانیه خیلی خوشم اومد.
کلا حس و حال داستان های مختلفی تو داستانت کنار هم جمع شده بود:دی من اینطور حس کردم:دی
امید دیگه نه؟
امیدوارم ادامه داستانت خیلی قشنگتر بشه چیزی ک خودت بهش افتخار کنی فراوان. :دی
منتظریم ها! همون خواهش اولم! 😐

با سپاس فراوان از شما دوست گرامی که وقت گرانباتون رو گذاشتین و خوندین
خب دلتورا رو یادم نمیاد فک کنم 6 یا هفت سال پیش خونده بودم نمیدونم اما الان چیزی ازش یادم نیس :40:
اما همنطور که توی پیشگفتارم گفتم بهتون قول میدم داستان غافلگیری های زیادی داشته باشه و به هیچ وجه نمیشه اخرش رو حدس زد

انشاا... نظرات و استقبال خوب باشه هر چه زودتر شروع به فصل دهی میکنم.


   
Khademre، ida7lee2، azam و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
eregon2
(@eregon2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 83
 

با سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز
انشالله نصفه نیمه رها نمیکنید


   
Khademre، ida7lee2، arashsohrabi1972 و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
barsavosh
(@barsavosh)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 150
 

از مقدمش که خوشم اومد. منتظرم جلوتر بره تا ببینم چی میشه.
موفق باشید


   
ida7lee2، milad.m و AmbrellA واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mosadonya2
(@mosadonya2)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 46
 

سلام خسته نباشید
مقدمه زیبایی بود سبک زیبایی داشت خواننده رو جذب ادامه داستان می کرد
مطالب رو خوب به خواننده می رسوندی و احساسات رو خوب منتقل میکردی


   
ida7lee2، AmbrellA و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
شروع کننده موضوع  

eregon;19190:
با سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز
انشالله نصفه نیمه رها نمیکنید

تشکر از لطف شما
نصفه مطمئنم نخواهد موند.

barsavosh;19195:
از مقدمش که خوشم اومد. منتظرم جلوتر بره تا ببینم چی میشه.
موفق باشید

تشکر از شما منتظر فصل بعد تا اخر هفته باشید

nabeghh;19208:
سلام خسته نباشید
مقدمه زیبایی بود سبک زیبایی داشت خواننده رو جذب ادامه داستان می کرد
مطالب رو خوب به خواننده می رسوندی و احساسات رو خوب منتقل میکردی

تشکر از نظرتون

با تشکر از همه دوستانی که تا اینجا خوندن و منتظر فصلای بعدی هستن
توجه: برای ویراستاری و اصلاح داستان به یک ویراستار نیازمندیم (که البته صبرشم زیاد باشه وسط کار فرار نکنه!خخخخ)


   
ida7lee2، eregon2، azam و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Leyla
(@leyla)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2523
 

ایده عالیییی!
خیلی جالب بود واقعا... چشم انتظار فصل اولم! منتها امیدوارم یه ویراستار دستی به سر و روش بکشه... :1:


   
azam، milad.m و AmbrellA واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
arashsohrabi1972
(@arashsohrabi1972)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 232
 

با سلام
مقدمه رو خوندم
ایده داستانت خیلی خوبه اما نثرت خوب نیس
نیاز به ویراستاری داری
کلمات داستانت خوب کنار هم قرار نگرفتن
اما در کل بگم ایدت خوبه میتونی چیز خیلی خوبی ازش دربیاری
فقط پیشنهاد میکنمروی جزییات خوب کار کن


   
milad.m و AmbrellA واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1189
شروع کننده موضوع  

Leyla;19252:
ایده عالیییی!
خیلی جالب بود واقعا... چشم انتظار فصل اولم! منتها امیدوارم یه ویراستار دستی به سر و روش بکشه... :1:

مچکرم لیلا جان که اومدی خوندی متاسفانه ویراستار ندارم متاسفانه

darklord4192;19253:
با سلام
مقدمه رو خوندم
ایده داستانت خیلی خوبه اما نثرت خوب نیس
نیاز به ویراستاری داری
کلمات داستانت خوب کنار هم قرار نگرفتن
اما در کل بگم ایدت خوبه میتونی چیز خیلی خوبی ازش دربیاری
فقط پیشنهاد میکنمروی جزییات خوب کار کن

مچکرم دوست عزیز که لطف کردین و مقدمه رو خوندین
متاسفانه کسی رو از بچه های سایت نمیشناسم که بتونه توی ویراستاری کمکم کنه
و خودمم زیاد به اصول ویراستاری اشنایی ندارم
امید وارم دوستان لطف کنن و توی ویراستاری بهم کمک کنن
چون فصل یک رو هم نوشتم و باز نویسیش کردم الان توی بازنویسی فصل دو هستم اگه ویراستار برای کار پیدا نشه متاسفانه فصل دهی یکم عقب ممکنه بیفته


   
Ali، azam، arashsohrabi1972 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

سلام امید آقا برای درخواست ویراستاری اینجا در خواست بدید .

http://btm.bookpage.ir/thread34.html

دوستان این پست اسپم نیست می خواستم به نویسنده عزیز کمک کنم .

یا علی


   
AmbrellA واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

دوست عزیز بهت تبریک میگم مقدمه بسیار جالبی داشتی و بی صبرانه منتظر فصل دهیت هستم. امیدوارم موفق باشی


   
milad.m، barsavosh و AmbrellA واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 7
اشتراک: