سلام سلام سلام به همگی
خیلی خب مقدمه چینی نمی کنم و یه راست میرم سر اصل مطلب. اینجا بخش داستان نویسیه... بخش ایده پردازی... بخش نوشتن. حتی اگر نمی دونی که چطور باید بنویسی... من دوست دارم اسمش رو بزارم بخش آدمهای جسور!
از نظر من هر کس و هر کس... که دست به قلم ببره ( دست به کیبورد :d ) و کلمه ای بنویسه شجاعت و جسارت یک مبارز رو داره. و هر کس و هر کس که دنیایی رو خلق کنه و کاراکتری رو به وجود بیاره خودش در حد یک افسانه س!
پس می خوام سلام کنم به جنگجوها و افسانه های دنیای کتاب و نویسندگی.
خب می خوام این تاپیک شلوغترین و پر سر و صدا ترین تاپیک نویسندگی و ایده پردازی باشه که تا حالا تو این سایت وجود داشته.
غرض از ایجادش چیه ؟
اینکه بیایم و هر چی توی مخمون می گذره بی پروا بنویسیم. هر چی که ارزش گسترش دادن و تبدیل شدن به یه داستان رو داره و قدم به قدم و آهسته آهسته مراحل داستان نویسی رو پیش بریم.
می دونم به صورت تئوری تو این بخش تاپیک در مورد نوشتن رمان و داستان و دیالوگ و علایم نگارشی زیاده ولی تا وقتی وارد عمل نشی و ننوسی یاد نمی گیری. منم همینطوری یادگرفتم... البته هنوز دارم یاد میگیرم :71:
می خوام هر کسی که اینجا دست به قلم می بره تو این تاپیک شرکت کنه.
اینجا رو یه کلاس نویسندگیِ بدون استاد در نظر بگیرین. منابع ما چیه ؟
سایتهای اینترنتی... کتابهای نویسندگی، ایده های ذهنیمون... داستانهایی که قبلا نوشتیم یا می خوایم بنویسیم.
چی می خوایم یاد بگیریم ؟
چطور ذهنمون رو خلاق کنم. چطور وقایع جالب رو تبدیل به داستانی برای خوندن کنیم. و اینکه ما اینجا فقط و فقط با مثال کار می کنیم مثل...
روز آخر تابستان بود. کنار پنجره نشسته بودم و به سطرهای خالیِ دفترچه ی خاطراتم می نگریستم. احساس غریبی داشتم. نه اینکه از آمدن پاییز دلم گرفته باشد نه... بلکه از گذر تابستان بی ثمری دیگری آزرده خاطر بودم. با خود فکر کردم، چرا هرگز حتی سعی نکردم بهتر از آنچه هستم، باشم؟ چرا هرگز نخواستم و حتی قدمی برایش بر نداشتم؟ به گمانم او راست می گفت... به راستی که من یک آدم خودخواه و لج باز بودم....
آیا قراره کسی بهمون یاد بده که چیکار کنیم ؟
همونطور که گفتم منبع ما کتابها و دستورهاست، کسی اینجا نویسنده ی خبره نیست. من ؟ هیچی نیستم پر از اشکال و اصن یکی از دلایل ایجاد این تاپیک هم این بوده که با هم و من در کنار شما از شما یاد بگیریم.
چه کارهای می خوایم بکنیم ؟
علاوه بر کتاب خونی و ایده پردازی و شخصیت پردازی و نویسندگی می خوایم با هم بحث هم بکنیم و مسابقه راه بندازیم. توی هر دو سعی می کنیم یه مسابقه توی یکی از شاخه های نوشتن راه بندازیم. مثلا برترین شخصیت پردازی. برترین نوع نگارش، برترین ژانر ...
کِی شروع کنیم ؟
همین حالا. به محض ایجاد این تاپیک اینجا مال شماست. روش کار اینطوره که مثلا امروز یه درسی میدیم مثل دیالوگ نویسی اوکی ؟ بعد می ریم و تک تک بهترین دیالوگهای توی فیلمها، بازی و رمان ها از نظر خودمون رو جمع آوری می کنیم و نکات دیالوگ نویسی رو توش بررسی می کنیم. در نهایت خودمون شروع می کنیم در مورد یه ژانر جالب دیالوگ می نویسیم
اگر سوالی دارین مطرح کنین در خدمتم. فقط اینکه خواهشا خواهشا خواهشا... و باز هم خواهشا و لطفا... همه ی کسایی که اینجا داستان می نویسن یا به نویسندگی علاقه دارن و دوست دارن بنویسن شرکت کنن تو این تاپیک حتی اونایی که توی نوشتن استادن می خوایم از تجاربشون استفاده کنیم و یاد بگیریم
ممنون و تشکر از همگی می بینمتون :6:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
درس اول
بخش اول - پیرنگ و ایده چیست و... چرا ؟!!!!!
همیشه پای یک ایده در میان است...
یه ایده یه جرقه و بعد بووووووووم یه اثر هنری خلق میشه. می تونه نقاشی باشه. مجسمه باشه. یه اختراع باشه و یا حتی... چیزی فراتر از همه اینها... یه داستان باشه!!
ایده از کجا میاد ؟
معمولاً وقتی دربارة داستاننویسی صحبت میشود، این سؤال هم مطرح میشود که «ایدههاتون رو از کجا مییارین؟» تردید ندارم که این سؤال را همة نویسندهها بارها و بارها شنیدهاند
هر نویسندهای جواب خودش را دارد. ایدههای من معمولاً از دل احساس رشد میکنند و مبتنی بر چیزهایی هستند که تجربه کردهام، دیدهام یا حس کردهام.
احساس جرقهای است که من را تحریک به نوشتن میکند. بعد میبینم که نشستهام پشت ماشین تحریرم و دارم تلاش میکنم آن احساس و تأثیرش را روی کاغذ بیاورم. بهواسطه همان احساس است که شخصیتها و بعد هم پیرنگ به وجود میآیند. این ترتیب و تقدم بهندرت تغییر میکند:
شخصیتها، پیرنگ. هر عنصری عنصر دیگر را به وجود میآورد. هرکدام سؤال بعدی را ایجاد میکند. شخصیتها از کجا میآیند؟ آیا درست ساخته و پرداخته شدهاند؟ پیرنگ از کجا میآید
بگذارید مثالی بزنم.
نطفه داستان سهم من از پنجشنبهها، سالها پیش در بعدازظهر یکشنبهای پاییزی شکل گرفت. آن روز من و دخترم کریس که آنموقع حدود ده سالش بود، به پارک والوم رفته بودیم؛
شهربازیای که در فاصلة کمی از خانهمان قرار داشت. در آن یکشنبة خاص سردرد میگرنی من دوباره شروع شده بود. در نقطهای بالای ابروی چپم دردی کُشنده داشتم و در معدهام تهوع شدیدی احساس میکردم، ولی از قبل به کریس قول داده بودم که به پارک ببرمش. به خودم و به او وانمود میکردم که خوبم، خوبِ خوب.
ورجهوورجههایمان توی پارک کمی -و نه بهتمامی- همراه با مراعات بود. او به ماشینبازی تمایلی نشان نداد و من سپاسگزار بودم، چون مدتها بود که تمایلی به چنان بازیهایی نداشتم، اگر اصلاً بشود گفت که از ابتدا تمایلی وجود داشت.
چی میشد اگر...
آن روز کریس از پرسه زدن در پارک خوشحال بود. چرخوفلک سوار شد و سراغ بازیهای بیخطر رفت. من هم مثل همیشه تماشایش میکردم و از شادی او شاد بودم.
بعد بهسمت یک بازی جدید رفتیم که اسمش ترابانت بود و در نزدیکی زمین ماشینهای موتوری قرار داشت. ترابانت خیلی هوادار داشت و صفی طولانی جلویش تشکیل شده بود. کریس بهشدت دلش میخواست سوار آن شود. گفت که بچههای مدرسه فکر میکنند ترابانت «عالی» است و ادامه داد:
«اما یهکم ترسناکه.»
ترابانت کاملاً امن به نظر میرسید، اما او گفت که ماشینها «بالا و پایین و اینطرف و آنطرف میروند.» یادم هست به این فکر کردم که ماشینی که بالا و پایین و اینطرف و آنطرف برود، همة روزم را خراب خواهد کرد.
پرسیدم: «میخوای یه دور سوارش بشی؟»
او شجاع به نظر میرسید، اما حالت اندوهباری داشت؛ مثل همة وقتهایی که همة بچهها تلاش میکنند شجاع باشند، اما واقعاً نیستند.
پرسیدم: «میخوای باهات بیام؟»
امیدوار بودم بگوید نه. سرش را تکان داد، از ته قلب آه کشید، دل به دریا زد و سریع رفت بلیط بگیرد. صف کوتاهتر شده بود. متصدی فریاد کشید:
«عجله کنین، عجله کنین.»
برایش بلیط خریدیم. روی صندلی نشست و کمربندش را بست. میخواستم در آخرین لحظه بروم پیشش، اما نرفتم. بازی شروع شد.
دقیقههای بعدی، دقیقههای مشقتباری بودند. ماشین میچرخید، کابوسوار کج میشد، دوران میکرد، برق میزد. و همة اینها بیپایان به نظر میرسید. وقتی ماشین بالا و پایین و اینطرف و آنطرف میرفت، هرازگاهی چشمم به صورت کریس میافتاد. چشمهایش بعضی وقتها محکم بسته میشدند و بعضی وقتها از ترس گشاد میشدند.
من با بیچارگی ایستاده بودم و دلم میخواست زمان زودتر بگذرد. برای لحظهای چشمهایمان به هم خیره شد و اینطور به نظرم رسید که در چشمهایش احساس خیانت دیدم؛ خیانت من به او. از یک پدر انتظار نمیرفت بچهاش را آنطور تنها بگذارد. آیا او هرگز من را میبخشید؟
بالأخره ماشین ایستاد و او پیاده شد. با پاهای لرزان بهسمت من آمد، انگار داشت روی طناب بندبازی راه میرفت. وقتی دستهایش را گرفتم، میلرزیدند. احساس کردم از نگاه کردن به من اجتناب میکند. از او عذرخواهی کردم. گفتم باید همراهش میرفتم و اصلاً فکر نمیکردم آن بازی آنقدر ترسناک باشد.
او به من اطمینان داد بازی آنقدرها هم ترسناک نبوده و گفت که فقط کمی ترسیده بوده و چیز مهمی نبوده. هردویمان میدانستیم که حرفش دروغی نجیبانه بود؛ دروغی نجیبانه، فقط به خاطر من.
همانطور که دست در دست هم قدم میزدیم، ایدهای برای داستان به ذهنم خطور کرد که در نهایت تبدیل به داستان سهم من از پنجشنبهها شد.
داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوشبخت بودم که عشقمان به یکدیگر آنقدر بیتکلف و استوار بود که خیانت چند دقیقه پیش من به او -اگر تعبیر مناسبی بوده باشد- بههیچوجه آن را تهدید نمیکرد.
اما چه میشد اگر عشقمان آنقدر استوار نبود؟ چه میشد اگر آن خیانت کوچک در پارک تنها یکی از خیانتهای بیشمار من بود؟ چه میشد اگر آن خیانت آخرین خیانت من بود؟
چه میشد اگر...؟ چه میشد اگر...؟ ذهنم بهسرعت حرکت میکرد، احساسم هم همینطور؛ مثل هر زمان دیگری که داستانی از راه میرسد، مثل انفجار کوچکی در اندیشه و احساس. چه میشد اگر...؟ چه میشد اگر حادثهای مثل آنچه که در پارک اتفاق افتاد، در رابطة پدر و دختری نقشی حیاتی میداشت؟
اصلاً چه چیزی میتوانست آن نقش حیاتی را ایجاد کند؟ خب، چه میشد اگر پدر، مثلاً، از مادر دختر جدا شده بود و این اتفاق در یکی از روزهای ملاقات آنها افتاده بود؟ چه میشد اگر...؟
پس چی میشد اگر... ؟ یه ایده ی جالب و جذاب و پر از احساس!
و بعد از اون میریم سراغ پیرنگ. واقعا پیرنگ چیه ؟
پیرنگ یا (Plot) طرح، مسئله این است!
به روایت از ویکی پدیا واژۀ پیرنگ از هنر نقّاشی به وام گرفتهشده و به معنای طرحیاست که نقّاشان بر روی کاغذ میکشند و بعد آن را کامل میکنند؛ طرح ساختمانی که معمولاً معماران میریزند و از روی آن ساختمان بنا میکنند. واژۀ پیرنگ در داستان به معنای روایت حوادث داستان با تأکید بر رابطۀ علیّت میباشد.
برای مثال: «شاه مُرد و بعد ملکه مُرد» داستان است زیرا فقط ترتیب منطقی حوادث بر حَسَبِ توالی زمانی رعایتشدهاست. امّا «شاه مُرد و بعد ملکه از غصّه دق کرد» پیرنگ است زیرا در این بیان، بر علیّت و چرایی مرگ ملکه نیز تأکید شدهاست.
ارسطو، پیرنگ را متشکل از سه بخش میداند: آغاز که حتماً نباید در پی حادثۀ دیگری آمده باشد، میان که هم در پی حوادثی آمده و هم با حوادث دیگری دنبال میشود، و پایان که پیامد طبیعی و منطقی حوادث پیشین است.
داستانی که پیرنگ ندارد، نقل وقایع است. نقل رشته ای از حوادث آن هم بر حسب توالی زمان."
مثالی از پیرنگ تفاوت پیرنگ با خلاصه ی داستان :
اینجا داستان " داش آکُل " از " صادق هدایت رو بررسی می کنیم "
خلاصه داستان:
"وقتی در شیراز دو تا لوطی بودند به نام های داش آکل و کاکا رستم که دومی چشم دیدن اولی را نداشت. روزی داش آکل را خبر کردند که حاجی آقایی او را در موقع مرگ به عنوان قیم خانواده اش معرفی کرده است. داش آکل قیومیت خانواده را قبول کرد. بعد دختر حاجی را دید و عاشق او شد. اما عشق خود را پنهان کرد. بعد از چندی دختر را به اولین خاستگاری که برای دختر پیدا شده بود، شوهر داد و اموال خانواده را به شوهر دختر وا گذاشت. بعد در نزاعی که با کاکا رستم کرد، کشته شد."
در خلاصه داستان به اتفاقات و حوادث به وجود آمده اشاره شده است اما وقتی پیرنگ همین داستان نیز خوانده شد، به خوبی مشخص بود که زنجیره ِعلی و معلولی به زیبایی در آن ترسیم شده است.
و اما
پیرنگ داستان:
" وقتی در شیراز، دو تا لوطی بودند به نام های داش آکل و کاکا رستم ، که کاکا رستم چشم دیدن داش آکل را نداشت، برای اینکه به او حسودی می کرد چون می دید /B]مردم به او احترام می گذارن/B]د و برای خصلت های جوانمردانه اش/B]، او را دوست می دارند. آن وقت یکی از حاجی های معروف شیراز، در لحظه مرگ، داش آکل را به علت اعتمادی که به او داشت، وکیل و وصی خود کرد. داش آکل از این وصیت حاجی در دل خوشنود نبود زیرا که با زندگی آزاد و بی قید و بند او نمی خواند. اما بر خلاف جوانمردی می دانست که بر طبق وصیت حاجی عمل نکند. کاکا رستم که دلش می خواست به جای داش آکل باشدو به اموال باد آورده و مفتی برسد، از حسادت هر جا می نشست شایع می کرد که داش آکل اموال حاجی را بالا کشیده است.
داش آکل به علت تعهدی که قبول کرده بود، از کشمکش و درگیری با او پرهیز می کرد. در این میان داش آکل گرفتاری دیگری نیز پیدا کرد و عاشق دختر حاجی شد. اما برای آنکه فکر می کرد اگر دختر را به زنی بگیرد بر خلاف جوانمردی و لوطی گری رفتار کرده، عشق خود را به او از همه پنهان می کرد. آن وقت خاستگاری برای دختر پیدا شد. داش آکل با اینکه خاستگار از خودش مسن تر بود، با ازدواج آن ها موافقت کرد و دختر را به شوهر داد و اموال حاجی را به او سپرد. بعد چون دیگر زندگی برایش معنا و مفهومی نداشت، در برخورد با کاکا رستم که همیشه مغلوب داش آکل بود، از خود دفاع نکرد و خودش را به دست او به کشتن داد."
درس دوم : راه های شخصیت سازی و پردازش آن
روش های پردازش کاراکتر در داستان
شخصیت پردازی در ادبیات در واقع پروسه ای هست که نویسنده ها برای گسترش دادن ویژگی های کاراکترشون و ارائه ی یه تصویر کامل ( با جزئیات ) به خواننده ها ازش استفاده می کنن. دو رویکرد متفاوت به شخصیت پردازی وجود داره که شامل شخصیت پردازی مستقیم و شخصیت غیرمستقیم میشه. به وسیله ی رویکرد مستقیم، نویسنده به ما میگه که در مورد کاراکتر چه چیزهایی رو باید دانست. در رویکرد غیرمستقیم نویسنده به ما چیزهایی در مورد شخصیتث نشون میده که کمک می کنه ویژگی هاش رو بشناسیم و روابطش با دیگر کاراکتر ها و تأثیراتش بر سایر کاراکتر ها رو درک کنیم.
پنج راه اصلی در پردازش یک شخصیت
توصیفات ظاهری، کارها و اعمال، افکار درونی، عکس العمل ها و لحن حرف زدن.
توصیفات ظاهری- اینکه بیایم و ویژگی های ظاهری یک کاراکتر رو وصف کنیم. برای مثال، شخصیت ما ممکنه قد بلند باشه، لاغر یا چاق باشه، زیبا یا زشت و غیره. ممکنه در مورد رنگ چشم ها و رنگ لباسش بخوایم نکاتی رو وصف کنیم. یا حتی نوع لباس پوشیدن کاراکتر. اینکه شخصیت ما چطور لباس می پوشه ممکنه یکی از ویژگی های شخصیتی اون رو به خواننده نشون بده. آیا شخصیت ما لباسهای قدیمی، کهنه، پاره و کثیف می پوشه یا خوشتیپه و لباسهای گران قیمت و مد روز رو می پوشه ؟
اعمال/ رفتار/ خلقیات -کاراکتر چه نکته ی قابل توجهی داره که بخواد با خواننده در میون بزاره ؟ کاری که کاراکتر انجام میده، رفتاری که از خودش نشون میده بهمون میگه که چه ویژگی هایی می تونه داشته باشه. همین اعمال و رفتار کاراکتر هست که به خواننده نشون میده، کاراکتر آدم خوبیه یا آدم بدیه ؟ کاراکتر خودخواهه یا نه دوست داره به بقیه کمک کنه.
افکار درونی- اینکه کاراکتر در مورد موقعیت های مختلف چه فکر و نظری داره که ارائه بده تو پردازش کاراکتر موثر هست. اینطوری ما در ویژگی های شخصیتی و احساسات کاراکتر آگاه می شیم. همین باعث میشه که دلیل خیلی از اعمال و کارهای کاراکتر رو متوجه بشیم.
عکس العمل ها -اثراتی که شخصیت بر سایر کاراکتر ها داره و اینکه سایر کاراکتر ها در مورد شخصیت مورد نظر ما چه نظری دارن. شکل گیری روابط بین کاراکترها و اینکه عکس العمل شخصیت ما به گفته یا عمل سایر شخصیت ها می تونه در پردازش شخصیت موثر باشه. آیا احساسات شخصیت ها در یک داستان نسبت به هم ترسه ؟ خوشحالیه ؟ سردرگمیه ؟ این باعث می شه خواننده بهتر متوجه ویژگی های شخصیت های داستان بشه.
لحن و نوع صحبت -اینکه شخصیت چطور صحبت می کنه و لحنش چطوره خودش یه ویژگی منحصر به فرد در پردازش شخصیت هست. ممکنه شخصیت ما لحن خجالت زده، نگران یا آرام یا حتی ناآرام داشته باشه. گاهی وقت ها شخصیت با نوعی ذکاوت خاص حرف می زنه یا گاهی وقت ها بی ادبه و با پرروگی می خواد عبارتی رو بیان کنه.
نمونه ای از پردازش کاراکتر:
مثال زیر یک نمونه از پردازش شخصیت هست که از همه ی روش ها بالا در توصیفات شخصیت استفاده شده :
آنا همانطور که وارد حیاط مدرسه ی جدیدش شده بود می توانست طنین صدای ضربان قلبش را بشنود. او به هیچ وجه انتظار چنین محوطه ی بزرگی را نداشت. مدرسه ی قدیمی اش در مقایسه با ساختمان جدید، خیلی کوچک بود. به دانش آموزان در حیاط نگریست و وقتی که دید سایر دخترها چطور لباس پوشیده اند، احساس کرد یک وصله ی ناجور برای چنین مکانیست . با آن دامن های کوتاه و کفش های پاشنه بلندشان، کاملاً بالغ به نظر می رسیدند. آنا به سر و وضع خودش نگریست، آن شلوار جین گشاد و کفش های اسپرتش او را کاملاً از بقیه متمایز می کرد. در مدرسه ی قدیمی اش همه مثل او لباس می پوشیدند. با یادآوری خاطرات گذشته، دلتنگ دوستان قدیمی اش شد. از دو گروهی از دخترهای شیک پوش را دید که به سمتش می آمدند. آنقدر مضطرب و نگران شده بود که کتابهایش از میان دستانش سر خوردند و روی زمین افتادند. دخترها با مشاهده ی او شروع به خندیدن کردند و همانطور که مسخره اش می کردند و دهاتی صدایش می زدند، از کنارش رد شدند. آنا فوراً روی زمین زانو زد، کتابهایش را جمع کرد و بی آنکه به پشت سر نگاه کند، به طرف دستشویی مدرسه دوید تا دید همگان پنهان شود.
گوشی موبایلش را از جیب در آورد و شماره ی مادرش را گرفت. گوشی تلفن بعد از چند بار بوق زدن بالاخره پاسخ داد. آنا همانطور که گریه می کرد، گفت : " مامان خواهش می کنم، من می خوام برگردم خونه، من به اینجا تعلق ندارم! "
================================
در این مثال کوتاه متوجه شدیم که چطور نویسنده از ویژگی ظاهری برای توصیف کاراکتر آنا استفاده کرده. در داستان می بینیم که چطور لباسهای آنا با بقیه متفاوته. اینکه شلوار جین پوشیده و کفش اسپرت پاش کرده در حالیکه بقیه دخترها پاشنه بلند پوشیدن و دامن کوتاه به تن کردن. همچنین متوجه میشیم که چطور دوستای قبلی آنا با دانش آموزان مدرسه ی جدید فرق دارن و از اینجا می فهمیم شاید آنا از یک کشور یا شهر دیگه به شهری که فرهنگشون کاملاً با فرهنگ آنا و محل زندگیش فرق می کنه.
در توصیفات کاراکتر این نکته باید مد نظر قرار بگیره که توصیف به هیچ وجه نباید خسته کننده باشه و یا روند داستان رو قطع کنه. توصیف کاراکتر مثل توصیف صحنه که در درس بعد باهاش آشنا می شیم باید بین تارهای داستان دوخته بشه و در جهت داستان باشه. اینکه روند داستان رو قطع کنین تا با توصیف اضافه کاراکتر رو وصف کنین یه اشتباهه. همیشه توصیفاتی رو میاریم که در جهت توصیف داستان باشه. مثلن تو این یه قسمت رنگ چشم ها و یا موهای آنا مهم نبوده بلکه برای بیان تفاوت فرهنگی بین مدرسه ی جدید و مدرسه ی قدیمی تفاوت لباس ارزشش بیشتر بوده. به علاوه خواننده بعد از خوندن این قسمت از داستان می تونه ویژگی های شخصیت رو بگه.
آنا یه دختر نگران و خجالتیه که لباسهای کاملن ساده می پوشه چون احتمالن افکارش هم ساده س و با بقیه ی همسن و سالاش فرق می کنه.
همیشه قبل از اونکه شخصیت رو وارد داستان کنین سعی کنین خودتون کاملا بشناسینش و از سرگذشت و آینده ش خبر داشته باشین. ویژگی هاش رو بدونین از خصوصیات اخلاقیش با خبر باشین و لحن حرف زدنش رو بشناسین. سپس کاراکتر رو توی داستان بیارین.
--------------------------------
تکلیف شب 2 :
یک الی دو پاراگراف از شخصیتتون رو اینجا بنویسین. درست شبیه مثال بالا.
درس سوم : فضاسازی و توصیف صحنه
خب پس تا اینجای کار متوجه شدیم اولین جرقه ی داستان نویسی، ایده ست. یادتون باشه گاهی وقتها یه ایده ی ناب می تونه خواننده رو برای خوندن ادامه ی کار علاقمند کنه اما... این مسئله هم هست، ایده هر چه قدر ناب گاهی ممکنه پرداخت خوبی نداشته باشه.
هر داستانی، ( فرقی نداره چه ژانری باشه، اجتماعی، فانتزی، دارک فانتزی، ترسناک، پلیسی، جنایی، رومنس و یا حتی ترکیبی از همه ی آنها ) از یه سری بخش هایی تشکیل شده. یکی از بخش های اصلی داستان، فضاسازی هست. نویسنده های تازه کار معمولا تو این یکی خیلی لنگ می زنن. من به عنوان یکی از کسایی که به تازگی تونستم بر این مشکل خودم غلبه کنم، علتش رو بهتون می گم :
1- نویسنده های تازه کار و بی تجربه، دوست دارن زود به اصل مطب برسن. اونا در واقع مثل خواننده ای می مونن که به یه کتاب جذاب رسیده و می خواد زود تمومش کنه و ببینه تهش چی میشه. اون جرقه ای که توی ذهن نویسنده ی تازه کار زده شده، زود می خواد شکل یک طرح و پلات کلی رو به خودش بگیره و پایان داستان رو به نویسنده نشون بده برای همین ناخودآگاه نویسنده تند تند می نویسه و از صحنه سازی و فضاسازی مناسب خودداری می کنه.
2- گاهی نویسنده دایره ی لغات اندکی داره و نمی تونه اونچه در ذهنش شکل گرفته از یک صحنه ی داستانی رو به خوبی توصیف کنه، معمولا توصیف نصفه نیمه ای میده و بقیه رو به ذهن خواننده می سپاره
گرچه ممکنه شماره ی دوم برای خیلی از خواننده ها خیلی جذاب تر باشه چون می تونن با قوه ی تخیلشون اونچه که می خوان رو تصور کنن و این کار هم براشون جذاب تره اما همه ی اینها بستگی به یه پی ریزی و به قولی Setting مناسب از سوی نویسنده داره. پس خواننده باید کلیت کار رو بخونه و جزئیات رو خودش بسازه. خیلی از خواننده ها هم برعکسن و کتابهایی رو ترجیح میدن که با زبانی شیوا به توصیف صحنه و محیط و فضاسازی مناسب می پردازه.
فضاسازی لازمه ی داستانه. شما ممکنه یه ایده ی ناب داشته باشین باید فضاسازیتون هم به همون اندازه تأثیر گذار باشه تا خواننده محو داستان شما بشه و به فکر واداشته شه.
چطور فضاسازی کنیم ؟
همونطور که بالاتر هم گفتم فضاسازی یکی از اجزای اصلیِ داستان در کنار پلات یا طرح اصلی و کاراکتر هاست. فضاسازی توصیف صحنه، مکان و زمان در داستان شماست. فضاسازی داستان رو گسترش میده و به پیشروی ایده و داستان کمک می کنه و همچنین باید حامیِ کاراکترها باشه و باعث بشه که یک سری تکان مهم و تم داستانی آهسته آهسته برملا بشه.
بخش اول : توصیف صحنه
پیش از اونکه توصیف یک صحنه رو شروع کنین، از خودتون 6 تا سوال بپرسید و جواب هر کدوم رو جلوش بنویسین. این سوالات به شما کمک می کنن که بتونین فضاسازیِ موثرتری رو در طول داستان داشته باشین.
1- داستان در کجا قرار داره ؟
2- داستان چه زمانی به وقوع پیوسته ؟
3- آب و هوا و به طور کلی هوای داستان چطوره ؟ آیا داستان در روز آفتابی اتفاق می افته؟ آیا شبه ؟ هوا بارانیه؟ برف میاد ؟
4- وضعیت مردم و جامعه به چه صورت هست ؟
5- محیط اطراف چگونه س؟ آیا در یک شهر مدرن هستیم ؟ آیا در یک جنگل هستیم ؟ آیا در یک روستا هستیم ؟
6- چه جزئیات ویژه ای باعث میشه که بهتر بتونیم محیط رو تصور کنیم ؟
دوست دارین توصیفتون از محیط به صورت کلی یا با جزئیات باشه ؟
چطور صحنه رو توصیف می کنین؟ آیا با دوربین از فاصله ی دور به یک شهر نگاه می کنین و کمتر جلو می رین یا اول از جزئیات حرف میزنین ؟ بنا به موقعیت داستان تصمیم بگیرین که زاویه ی دیدتون چطور باشه؟ آیا نیازی هست کل شهر رو توصیف کنین ؟ یا فقط به توصیف خانه بسنده می کنین ؟ این خود شما هستین که باید مشخص کنین چه نوع توصیفی به داستانتون میاد.
بهتره که اول از کلیات شروع کنین و کم کم وارد جزئیات بشین. مثلن از توصیف یک قلمرو، کشور، ناحیه، منطقه شروع کنین به شهر برسین و بعد یک محله از شهر رو توصیف کنین. شاید هم اول بخواین از توصیف ظاهریِ یک شخص شروع کنین و بعد در مورد نوع مردمی که در شهر زندگی می کنن حرف بزنین. ( نمونه ی این نوع توصیف رو در کتاب " عطش مبارزه " نوشته ی سوزان کولینز داریم که وقتی در مورد پانم صحبت می کنه، اول از توصیف لباسهای عجیب و غریب و آرایش عجیب مردم حرف می زنه و بعد یه تصور کلی از کل آدمهایی که تو پانم زندگی می کنن میده. )
همین راه با بیان احساسات، افکار و تصورات کاراکتر در مورد محیطی که دارن توش زندگی می کنن یا واردش شدن، به داستان معنی می کنه و خواننده رو بهتر جذب می کنه.
از حواس پنجگانه برای توصیف محیط استفاده کنین!
حواس پنجکانه مثل لمس، بویایی، بینایی، شنوایی و مزه ها. خیلی از نویسنده ها هستن که فقط از یک قوه ی بینایی برای توصیف داستاناشون استفاده می کنن این باعث می شه که نوشته تنها یک بعدی باشه. البته که می تونین از حس بینایی برای توصیف اجسام و موقعیتهاشون استفاده کنین اما برای اینکه نوشته تون حس بهتری بگیره بهتره که از بقیه ی حواستون هم استفاده کنین.
تصور کنین می خواین یه اتاق رو توصیف کنین و شما از قبل در مورد اینکه برای مثال کاناپه، آباژور یا مبل ها چطور در اتاق قرار گرفتن حرف زدین، نظرتون در مورد اینکه اتاق چه بویی میده چیه ؟ ( بوی خوش قرمه سبزیِ مادربزرگ در اتاق پخش شده بود یا به مشام می رسید)
یا فرض کنین کاراکتر شما توی یک بیابون بی آّب و علف گیره افتاده، چطوره که در مورد شن های نرمی که زیر پاهاش جریان دارن صحبت کنین.
و یا اینکه شاید شخصیت شما داره از یه صخره بالا می ره؟ آیا تیزیِ سنگ ها دست و پاهاش رو زخمی می کنه ؟
می تونین در مورد مزه ی غذای مورد علاقه ی کاراکترتون وقتی یه لقمه از اونو توی دهنش می زاره هم صحبت کنین.
مثال :
وارد اتاق پذیرایی شد. بانو مک دوآل همچون ملکه ویکتوریا با وقار تمام بر روی صندلیِ گلداری نشسته بود و به الیزابث نیز اشاره کرد تا بر روی صندلیِ مشابه رو به رویش بنشیند. دیوارهای به رنگ ماهی سالمون، باعث می شد گیسوان سفید دوشِس به صورتی کمرنگ بدرخشد. الیزابث کمی مظطرب بود و همین باعث شد تا با حرکت ظریف تکه ای چوب در شعله های سرخ رنگ آتشدانی که با سنگ مرمر تزئین شده بود، از جا بپرد.
هیچوقت، هیچوقت نذارین توصیفات صحنه داستان شما رو بلاک کنه!
همونطور که گفتیم، صحنه سازی باید داستان رو پیش ببره، نه جلوی پیشرویِ اونو بگیره! این اتفاق معمولا زمانی میفته که داستان شما داره با شیب تندی پیش میره و ناگهان شما توقف می کنین تا یک توصیف طولانی از فضایی که کارکترها در اون هستن بدین. به جای اینکه وسط یک مکالمه ی هیجان انگیز یا یک صحنه ی درگیری همه چیز رو روی پاز بذارین و برین سراغ توصیف صحنه، سعی کنین صحنه رو از دید کاراکتر یا با اعمال کاراکتر توصیف کنین. به طور کلی توصیف صحنه باید هم نوای کارهای باشه که کاراکتر داره انجام می ده.
برای مقال، اگر کاراکتر شما داره از دست یک خوناشام در جنگل فرار می کنه، واینسین و یهو شروع کنین به توصیف اینکه چقدر جنگل و درخت هایی که در اون هست، ترسناکن. کاری کنن که کاراکتر با دید خودش به این نتیجه برسه که چقدر همه جا ساکت و تاریکه.
کاری کنین کاراکتر پاش رو روی تکه ای چوب خشک بزاره که باعث انعکاس صدا در محیطِ ساکت بشه. یا اینکه کاری کنین شاخه ی تیزی گونه ی کاراکتر رو ببره. روی این مسئله بیشتر تمرکز کنین که کاراکترتون محیط رو چطور داره می بینه.
مثلا از بس تاریکه هیچ چیزی رو نمی تونه ببینه و فقط می تونه صدای قدمهای آروم کسی رو پشت سرش بشنوه. سعی کنین فضاسازی رو در دل پیشرویِ داستان و توصیف حالات کاراکتر فرو کنین تا صحنه و فضاسازیتون باعثه توقفِ ناگهانی داستان نشه!
همه چیز رو با زبون نگین! بلکه نشونش بدین!
به جای اینکه در مورد صحنه حرف بزنین، صحنه رو به مخاطب نشون بدین. نگین " بیابان گرم بود." به جاش با توصیفه اینکه
" خورشید پرتوهای سوزان خود را بیرحمانه بر سرش میکوبید. بهناچار شالِ دورِ گردنش را باز کرد و آن را روی سر انداخت. مشک کوچک آویخته به زین اسب را برداشت و بالای دهانش گرفت؛ آخرین قطرات آب روی زبانش ریخت. آهی کشید، دستش را سایبان چشمهایش کرد و به دوردست نگریست؛ واقعاً در آن بیابان برهوت انتظار چهچیزی را داشت؟ کاروانسرایی که در آن، روز را به سر کُنَد، اندکی آب بخرد و سفرش را از سر بگیرد؟ « زهی خیال باطل...!» بااکراه شانههایش را بالا انداخت و همانطور که افسارِ اسب را میکشید، به راهش ادامه داد. "
پس با نشون دادن حالات کاراکترتون در مورد محیط حرف بزنین. سعی کنین زبانتون واضح باشه، طوری که خواننده بفهمه شما می خواین چیو نشون بدین. از اسامی و صفات توصیفی برای توصیف صحنه استفاده کنین. به جای اینکه بگین " دخترا هیجان زده بودند. "
نشون بدین :
" صدای خنده و جیغ های از سر شادمانی فضا را پرکرده بود. حلقه های موهایشان از شدت عرق خیس شده و به صورت و پیشانیشان چسبیده بود. روی کاناپه نشسته و دستهایشان را به هم داده بودند و مسخره بازی در می آوردند. آنقدر رقصیده و این طرف و آن طرف پریده بودند که حتی نای نفس کشیدن هم نداشتند. به این فکر کردند که همین لحظات است که در خاطره شان ثبت می شود و برای همیشه باقی خواهد ماند. "
در توصیف فقط روی جزئیات مهم تمرکز کنین!
یه وقتایی هست که توی داستانی انقدر توصیف صحنه طولانیه که عملا خواننده خسته میشه و کتاب رو دو سه صفحه ای جلو می رسه تا به اصل داستان برسه. برای اینکه از این اتفاق اجتناب کنین سعی کنین توصیف صحنه هاتون فقط نکات مهمی که مربوط به داستان هستن رو جلوه بدن. یادتون باشه هر توصیف صحنه و فضاسازی باید دلیلی برای حضو
یه توصیف همینجوری:دیآفتاب سوزان نایی برای من نگذاشته بود. با هر قدمی که برمی داشتم پاهایم در مرز سوختگی شدید قرار می گرفتند. ته کفش هایم از راه رفتن زیاد ساییده شده بودند، لباس هایم پاره و چند روزی بود که دوش حمام یک رویای باطل به نظر می رسید. نهایت تلاشم را می کردم که تندتر راه بروم تا سریع تر به مقصد برسم، اما خسته تر از آنی بودم که آنقدر انرژی صرف دویدن کنم. مدت زمان زیادی بود که همین طور پیش می رفتم؛ به نظر می رسید این پیشروی قصد توقف ندارد، بیابانی در پس بیابانی دیگر، کاکتوسی پس از کاکتوسی دیگر و روزی بعد از روز دیگر. با ناامیدی بار دیگر دهان قمقمه را به لبم چسباندم و تمام آب باقی مانده را سر کشیدم.
آب دهانم را قورت دادم. هنوز هم آب می خواستم. به بئاتریس فکر کردم. حالا مشغول چه کاری بود؟ مثل همیشه تلویزیون را روشن کرده بود و با بی خیالی نسبت به درس هایی که باید برای امتحان فردایش می خواند، فیلم مورد علاقه اش، جان سخت، را که بیش از 10 بار دیده بود، تماشا می کرد؟ اگر واقعیت این که من به خاطر او فرار کرده ام را می فهمید، به چه حال و روزی می افتاد؟ نه، نباید می گذاشتم او از این موضوع باخبر شود. از زمانی که والدینمان فوت کرده بودند، سرپرستی از او را به من سپرده بودند. نمی توانستم کاری کنم که احساس عذاب وجدان کند. نمی توانستم او را هم با دستان خودم به این راهی که در پیش گرفته بودم، بکشانم.
با این فکر بر سرعت گام هایم افزودم. پاهایم زق زق می کردند، عرق از سر و صورتم سرازیر شده بود و هنوز هم آب می خواستم.
توصیف و فضاسازی یک بیابان از نظر من کاملن بی نقص بود. هر چند بعضی وقتها گویا فراموش کرده بودی فعلی رو بزاری یا فعلت به جمله نمی خورد و حال و هوا رو بهم می ریخت ولی روی هم رفته، عالی بود
نالان از جایم بلند شدم. گلویم می سوخت. سرفه ای کردم و آب خواستم اما پاسخی نشنیدم. کم کم دیدم باز شد و توانستم با نور اندک ماه جایی را که در آن بودم ببینم. عضلات کوفته ام را وادار به حرکت کردم، جلو و عقب. بعد از لحظاتی دردناک موفق شدم تکان بخورم، یک غلت، دو غلت، سه غلت. از پس این امتحانی که از خودم گرفته بودم برآمدم و حالا نوبت آن بود که جلوی حرکتم را بگیرم. دستانم را به خاکی که از تغییرات دمای شبانه روزی خنک شده بود گیر دادم اما خاک کنده شد. صدایم گرفته بود، نمی توانستم جیغ بزنم. فریاد زدم. صدای فریاد تنم را لرزاند. باز هم فریاد زدم. سعی کردم بگویم "کمک" اما صدایی نامفهوم از گلویم خارج شد.
ناگهان از حرکت ایستادم. در دلم خدا را شکر کردم. با تمام تنم خیسی زمین زیرم را حس می کردم. متوجه چیزی شدم که اصلاً دلم نمی خواست در آن شرایط با آن رو به رو شوم. به پایین کشیده شدم. دست و پا زدم تا خودم را بالا بکشم، عاجزانه دستم را به این طرف و آن طرف می گرداندم تا شاخه ای گیر بیاورم، اما چیزی نبود. آب گل آلود وارد دهانم شد؛ به بیرون تفش کردم و بار دیگر دست و پا زدم. آب گل آلود بالا آمد، بالا و بالاتر. و من در مرداب رویاها غرق شدم.
اوه تن و بدنم به لرزه افتاد. حس غرق شدن در مرداب بی نهایت عالی بود هر چند حس گیر کردن در مرداب به همون خوبی نبود. ولی غرق شدن محشر بود. تبریک می گم هانیه. حتمن داستانی بنویس که توش غرق شدن در مرداب باشه :دی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
در خانهی مادر بزرگ را باز کردم و صدای غیییژ ان گوشم را ازار داد. زیر لب غر زدم. بعد از بر داشتن چند قدم تکهای از پارکت زیر پایم شکست و باعث شد با احتیاطتر حرکت کنم. در حالی که اتاق نشینمن خاک گرفته را نظاره میکردم چیزی سرد پیشانیام را لمس کرد و مرا از جا پراند. پیشانیام را لمس کردم و متوجه شدم اب است.
به دنبال منبعش به سقف نگاه کردم و لوله ابی زنگ زده توجهام را جلب کرد.
در ذهنم یادداشت کردم که در اینده ان را تعمیر کنم. زمانی که از پلهها بالا میرفتم زیر پایم صدا میدادند و میترسیدم زیر پایم خورد شوند.زمانی که به طبقهی بالا رسیدم نفسی از اسودگی کشیدم. نور افتاب گرم تابستان به زحمت از شیشههای خاک گرفته عبور میکرد. تمام لوازم خانه با ملافهای سفید پوشیده شده بود، در نتیجه میشد امیدوار بود که تمیز هستند.
تصمیم گرفتم به اتاق کودکی هایم هم سری بزنم. دیوارهای ابی روشن، تخت و رو تختی باطرح دریا و دیواری پر از نقاشی.قاب عکسی روی میز تحریر توجهام را جلب کرد. تمام شیشه را خاک گرفته بود. پووووففف.... ایدهی بدی بود . خاک باعث سرفهام شد و به یادم اورد که بیماری تنفسی دارم. اما به دیدن عکس میارزید. تقریبا قیافهی پدر و مادرم را فراموش کرده بودم، اما مادربزرگ نه.
او بعد از مرگ پدر و مادرم از من مراقبت کرده بود. هنوز میتوانم او را با ان کلاه سبز تیره با پری طاووس رویش تصور کنم.
اه کشیدم. ان روزها چقدر دور به نظر میرسید.
رانوس عزیز برای یک نویسنده ی تازه کار بد نیست. نه اینکه بگم خوبه، جملات خیلی مشکل دارن، جمله بندی ها روون نیستن. گاهی وقتها هجو زیاده، توصیفات بعضی قسمت ها به قسمت پیشین نمی خوره اما به طور کلی تونستم خونه ی مورد نظر شما رو تصور کنم و به نظر خوب بود. تنها راهش اینه که بیشتر بنویسی و بیشتر بخونی و دایره ی واژگانت رو بالا ببری. روی توصیفات بیشتر کار کن توصیه می کنم باقیِ موضوعاتی رو هم که گفتم توصیفاتش رو بنویسی
موفق باشی
خب بانو الان شما نقد هم کردید داستان های بچه ها رو تو همون یک هفته که نبودم موضوع عوض شده؟ کاشکی به من هم میگفتید موقعی آمدم بنویسم .:53:
در کل تمام شده دیگه کاریش نمیشه کرد.:17:
خب بانو الان شما نقد هم کردید داستان های بچه ها رو تو همون یک هفته که نبودم موضوع عوض شده؟ کاشکی به من هم میگفتید موقعی آمدم بنویسم .:53:
در کل تمام شده دیگه کاریش نمیشه کرد.:17:
میلاد تموم نشده
بزار توصیفتو! درسهای جدید رو بخون و تکلیفتو بزار
میلاد تموم نشدهبزار توصیفتو! درسهای جدید رو بخون و تکلیفتو بزار
بانو حتما سعی میکنم بگذارم ولی به خاطر مشکل نتم نمی تونم فعلا بگذارمش چون همش قطع و وصل میشه .
چشمانم را باز کردم و با دنیای جدید این روز هایم روبه رو شدم،تاریکی.
کمی در جایم جابه جا شدم،سنگ های سرد کف زمین بستری کاملا ناراحت را برایم ساخته بود و صدای چکه آب بر روی زمین از سلول دیگری به گوش میرسید.سکوت فضا را دربر گرفته بود و همین صدای چکه آب به مانند صدای کوبیش طبل بلند به نظر می رسید.سرفه ای کردم.سرمای درون سیاهچال نه تنها بدنم را تحت سلطه خود قرار داده بود بلکه چیزی نمانده بود روحم را نیز درهم بشکند...چه مقدار از زمان اعلام حکم من گذشته؟بی شک زمان درازیست.به درازی...آری به درازی فاصله آخرین لبخندم.مدت هاست که نه از خوابیدن نفعی میبرم،نه از بیداری چرا که سلول سرد تمام زندگی مرا تحت شعاع خود قرار داده.خوابیدن کف سلول طاقت فرساست و اندک زمان هایی که سنگ سفت و سرد به من اجازه خواب می دهد نیز در هجوم انبوه کابوس میگذرد.
بوی نا در بینیم می پیچد،تمام لباس هایم مرطوب است و من حتی کوچکترین توانی برای اندوه ندارم.من؟من چه کسی هستم؟مفلوکی در انتظار روز مرگ خود...؟گونه هایم آب رفته اند،دستانم به مانند دستان مردگان استخوانی و لاغر شده،و من مدت هاست نام خود را فراموش کرده ام..نام من چیست؟جز مرده ای در انتظار سرنوشت فلاکت بار خود؟
اگر کسی چشمانم را می دید،بی شک مرا مرده ای می پنداشت که در سودای گرفتن نقش یک زنده است...میدانم آن زنده را آزاد نیز می خوانند.
چشمانم را باز کردم و با دنیای جدید این روز هایم روبه رو شدم،تاریکی.
کمی در جایم جابه جا شدم،سنگ های سرد کف زمین بستری کاملا ناراحت را برایم ساخته بود و صدای چکه آب بر روی زمین از سلول دیگری به گوش میرسید.سکوت فضا را دربر گرفته بود و همین صدای چکه آب به مانند صدای کوبیش طبل بلند به نظر می رسید.سرفه ای کردم.سرمای درون سیاهچال نه تنها بدنم را تحت سلطه خود قرار داده بود بلکه چیزی نمانده بود روحم را نیز درهم بشکند...چه مقدار از زمان اعلام حکم من گذشته؟بی شک زمان درازیست.به درازی...آری به درازی فاصله آخرین لبخندم.مدت هاست که نه از خوابیدن نفعی میبرم،نه از بیداری چرا که سلول سرد تمام زندگی مرا تحت شعاع خود قرار داده.خوابیدن کف سلول طاقت فرساست و اندک زمان هایی که سنگ سفت و سرد به من اجازه خواب می دهد نیز در هجوم انبوه کابوس میگذرد.
بوی نا در بینیم می پیچد،تمام لباس هایم مرطوب است و من حتی کوچکترین توانی برای اندوه ندارم.من؟من چه کسی هستم؟مفلوکی در انتظار روز مرگ خود...؟گونه هایم آب رفته اند،دستانم به مانند دستان مردگان استخوانی و لاغر شده،و من مدت هاست نام خود را فراموش کرده ام..نام من چیست؟جز مرده ای در انتظار سرنوشت فلاکت بار خود؟
اگر کسی چشمانم را می دید،بی شک مرا مرده ای می پنداشت که در سودای گرفتن نقش یک زنده است...میدانم آن زنده را آزاد نیز می خوانند.
جمله ی آخر مو به تنم سیخ کرد واقعن قشنگ بود
تناقضات در برخی از کلمات و روون نبود تو قسمتهای مختلف پاراگرافی که نوشتی به چشم می خوره اما به کلی این حس حبس خیلی خوب القا شده بود و همین مورد نظر ماست. حریر عزیز بی نهایت استعدادش رو داری و خودت هم اینو خوب می دونی فقط کمی باید روی جمله بندی ها و بار احساسیشون کار کنی. اگر سرمای سلول رو حس کردی خودت هنگام نوشتن این متن بدون خواننده هم حس می کنه.
خیلی ممنون و تشکر از اینکه توی تمرینات شرکت می کنی :8:
سلام
میدونم اینجا جاش نیست اما باید یه جایی بگم دیگه
میخاستم تقاضا کنم اگه امکان داره حالا که این تمرینهای خوب رو میگذارید، یه تاپیک در مورد توضیح
انواع سبکهای نوشتاری و ژانرها مثل فانتزی، کلاسیک و ... هم ایجاد کنید تا بیشتر باهاشون اشنا بشیم
تشکر
سلام
میدونم اینجا جاش نیست اما باید یه جایی بگم دیگه
میخاستم تقاضا کنم اگه امکان داره حالا که این تمرینهای خوب رو میگذارید، یه تاپیک در مورد توضیح
انواع سبکهای نوشتاری و ژانرها مثل فانتزی، کلاسیک و ... هم ایجاد کنید تا بیشتر باهاشون اشنا بشیم
تشکر
سلام دوست عزیز
آره توی درس های بعدی سعی می کنم در مورد انواع قهرمان " برای مثال قهرمان بایرنی " و انواع ژانر هم یه سری مطلب بزارم.
امروز را متفاوت شروع کرده بودم.این روزها آنقدر خستگی در پی جان و روحم دویده بود که تصمیم گرفتم امروز را اندکی برای خودم باشم...با چیزههای ساده!
موزیک را روی حالت تکرار پلی میکنم "توبمان شاید پروازم قفسی نچشد..." پشت شیشه پنجره آپارتمان استیجاریمان می ایستم...بیرون را تماشا میکنم..هوا بارانی است و دونفره!دستم را روی شیشه سرد پنجره می گذارم...گرمی دستم سردی شیشه را استقبال می کند.
صدای سوت کتری برقی مرا به خود می آورد...چای خوش عطرم را داخل ماگ محبوبم میریزم...کنار پنجره ایستاده و دستانم به دور ماگم حلقه می کنم...آن را بالاتر می اورم...بویش را نفس میکشم...عمیــــق.لبخند بر لبانم نقش میبندد...بوی عطر خانه ی پدری را می دهد!چای با عطر دارچین....سلیقه محبوب پدرم!نگاهم را از چای دل انگیزم می گیرم و به بیرون خیره میشوم...به امروز فکر میکنم...امروزی که متفاوت بود!آن را مدیون دور اندیشی خودم هستم...می دانستم که این روزها خسته خواهم شد...برای خودم هم وقت گذاشته بودم!فقط اندکی بیشتر...آنقدر که خودم را سرپا کنم!
خانه را تمیز کرده بودم،آن طور که خوشایند مادرم است...حیف..نیست که ببیند دخترکش خانه داری هم می داند! رخت های چرک را شسته بودم...اتو کشیده بودم و مرتب آن طور که باب میل خودم باشد آویزان رخت آویز ها کرده بودم...
گرمی ماگ چای خوش عطرم بر روی دستانم به داغی تلخی رسیده است،از افکارم بیرون می آیم و چایم را اندکی سر میکشم.باز لبخند بر لبانم جاری شده است...امروزم ردی از گذشته را در خود داشت! چند وقت است؟دقیق نمیدانم اما میدانم نوشیدنیم در غربت دیگر چای نیست!! قهوه جایش را گرفته است... تلـــخ..به تلخیش نیاز دارم! بیخوابی بعدش را هم میخواستم!...اندکی دیگر مینوشم...ماگم را روی میز می گذارم و دوباره به بیرون خیره میشوم... امروز دیگر چکار کرده بودم؟!
دوست داشتم خودم را مهمان کنم...غذا را از بیرون سفارش دهم،اما با به یادآوردن حساب های مالیم از خیرش گذشته بودم! باید حواسم به مخارجم باشد. فسنجان بار گذاشته بودم هرچند بعدش به صرافت افتادم... اما طعم خوبش بر دل نچسب من عجیـــب چسبیده بود!
امروز یاد همه بودم و نبودم !خاطراتم بودند و نبودند!...گاهی تهی از افکار بودم و گاهی درس هایم را بلند تکرار می کردم...پستو های ذهنم را کندو کاو کرده و دل مشغولی هایم را اندکی آرام کرده بودم...برای خودم بودم! لاک خوش رنگم را بر روی ناخن هایم کشیده بودم،میدانستم چند ساعت دیگر برای پاک کردنشان خود را سرزنش خواهم کرد...اما برایم مهم نبود... لحظه مهم است... حال را می بینم...آینده شاید نباشد! دست چپم را روی شیشه پنجره میگذارم...ناخن هایم را نگاه میکنم،زیبا هستند... دوستشان دارم.
باران تند تر شده است به پنجره خانیمان میکوبد....موزیک همچنان میخواند:"شبیه تلخ آرزوهامی که بی تو رفته به باد،بیا که همهمه ام نمیرسم به صدا..."
فضای خانیمان شاعرانه شده است و من شاعرانه ها را دوست دارم! این حس های لطیف صورتی رنگ و دخترانه ام که گاهی اجازه بروز را بهشان میدهم ،دوست دارم! خواهریم نیست تا باز برایم طنازی کند،تا بگوید فاز هنرمندان را گرفته ای؟...و من لبخند زنم بر خوشبختی که با کوچکترین واژه ها سراسر وجودم را میگیرد.. و بگویم فقط یک چشمه اش را دیده ایی!
دستم را از پنجره جدا می کم...کمبود یک چیز را میان تمام حس های خوب امروزم میبینم...برمیگردم،فضای تاریک خانه را به دنبال راه ارتباطیمیم می گردم... میبینمش،پا تند میکنم،موبایلم را بر میدارم...صدایشان را کم دارم! دستم را روی یکی از شماره های همیشگیم میکشم... همراهم را روی گوشم میگذارم وپشت پنجره می ایستم...اینبار با حسی بهتر از قبل...بدترین صدایی که میشود شنید در گوشم میپیچد"مشترک مورد نظرشما در دسترس نمی باشد..."! خط عمیقی را میان ابروهایم حس می کنم...پیشانیم را به خنکای نچندان مطبوع پنجره میدهم...یکبار دیگر دستم را روی شماره همیشگیم میکشم، در دلم میشمارم ..1... 2 ..بوقش آزاد است...3 چارتار همچنان سکوت خانه را به بازی می گیرد...4.."کو گل شب بوسه ایی که مرا ببرد؟ کو دل لیلاچهــ..."دخترکم!!
لبخندم وسعت می گیرد... جریان خون در شریان هایم دوچندان میشود...زیباترین ملودی زندگیم در گوشم میپیچد...
صدای استوار پدرم امروزم را تکمیل میکند!
18/دی/94
دوستان خیلی ممنون که تو تمرینات هنوزم شرکت می کنین
من دوست دارم درس های جدید رو بزارم ولی متأسفانه سرم شلوغه 🙁
چشمانم را باز کردم و با دنیای جدید این روز هایم روبه رو شدم،تاریکی.
کمی در جایم جابه جا شدم،سنگ های سرد کف زمین بستری کاملا ناراحت را برایم ساخته بود و صدای چکه آب بر روی زمین از سلول دیگری به گوش میرسید.سکوت فضا را دربر گرفته بود و همین صدای چکه آب به مانند صدای کوبیش طبل بلند به نظر می رسید.سرفه ای کردم.سرمای درون سیاهچال نه تنها بدنم را تحت سلطه خود قرار داده بود بلکه چیزی نمانده بود روحم را نیز درهم بشکند...چه مقدار از زمان اعلام حکم من گذشته؟بی شک زمان درازیست.به درازی...آری به درازی فاصله آخرین لبخندم.مدت هاست که نه از خوابیدن نفعی میبرم،نه از بیداری چرا که سلول سرد تمام زندگی مرا تحت شعاع خود قرار داده.خوابیدن کف سلول طاقت فرساست و اندک زمان هایی که سنگ سفت و سرد به من اجازه خواب می دهد نیز در هجوم انبوه کابوس میگذرد.
بوی نا در بینیم می پیچد،تمام لباس هایم مرطوب است و من حتی کوچکترین توانی برای اندوه ندارم.من؟من چه کسی هستم؟مفلوکی در انتظار روز مرگ خود...؟گونه هایم آب رفته اند،دستانم به مانند دستان مردگان استخوانی و لاغر شده،و من مدت هاست نام خود را فراموش کرده ام..نام من چیست؟جز مرده ای در انتظار سرنوشت فلاکت بار خود؟
اگر کسی چشمانم را می دید،بی شک مرا مرده ای می پنداشت که در سودای گرفتن نقش یک زنده است...میدانم آن زنده را آزاد نیز می خوانند.
یعنی عاشق خط آخرش شدم
واقعا عالی بود حس رو خوب منتقل کردی
فضاسازی هم خوب بودش
سلام
میدونم اینجا جاش نیست اما باید یه جایی بگم دیگه
میخاستم تقاضا کنم اگه امکان داره حالا که این تمرینهای خوب رو میگذارید، یه تاپیک در مورد توضیح
انواع سبکهای نوشتاری و ژانرها مثل فانتزی، کلاسیک و ... هم ایجاد کنید تا بیشتر باهاشون اشنا بشیم
تشکر
بخش ملزومات و بخش تمرینهای نویسندگی رو بگردید تقریبا همش وجود داره
میتونید در بحث های اون بخش فعالیت کنید
مرسی پروتی عزیز که وقت گذاشتی و خوندی و ممنون بابت نظرت.... خوش حالم که اندکی تونستم اون چیزی رو که میخوام،منتقل کنم
بومی نوشتن نیازمند تحقیقاته
اما نه فقط با مطالعه
بیشتر دیدن منظره مد نظرم هس یعنی یه جاهایی هست که باید ببینی و یه چیزایی هست که باید بدونی تا بتونی ازشون استفاده کنی