گفتیم بحران داستان لحظه یا لحظاتی است که طی آن تغییر قطعی داستان روی می دهد. اینک اضافه می کنیم که اگر طرح داستان حاوی حوادث برجسته ای نباشد که در سطحی بالا تر از سطح داستان قرار گرفته اند و رغبت خواننده را بر می انگیزند و هدایت می کنند، طرح نیست.
هدایت رغبت خواننده، شیوه ای است که نویسنده به کار می برد تا به یاری آن خواننده را به سرنوشت و رفتار و خلاصه، نتیجه کار اشخاص داستان علاقه مند سازد و این علاقه مندی یا رشته الفت یا نفرت را تا آنجا می خواهد حفظ کند. میل طبیعی خواننده این است که بداند بر سر اشخاصی که بدان ها علاقه مند شده است چه خواهد آمد. وسیله ارضای این طرح داستان است. اما همان طور که گفتیم اگر طرح داستان از ابتدا تا انتها بر خطی مستقیم پیش رود و خواننده را ضمن سفر خود با خطوط تغییر منظر، فراز ها و فروز ها و...روبرو نسازد سفر خسته کننده ای را بر او تحمیل کرده است. به همین سبب بود که گفتیم طرح داستان باید پیچ هایی داشته باشد؛ این پیچ ها همان بحران های داستان اند.
تشخیص بین حادثه اصلی و بحران داستان نیز حائز اهمیت است. حادثه اصلی، چنان که گفته شد لازمه طرح داستان و نشان دهنده یک گام پیشرفتی است که در اَکسیون داستان حاصل آمده است، حال آنکه بحران داستان نه تنها لازمه طرح، بلکه نقطه ای است که در آن سرنوشت بخشی از اَکسیون تعیین می شود؛ نقطه یا لحظه یا مدت زمان معینی است که تغییر قطعی داستان در آن صورت می گیرد.
نیز باید توجه داشت که بحران و اوج داستان الفاظ مترادفی نیستند. اوج داستان، بحرانی است و در حقیقت بحران عمده داستان است؛ اما بیشتر داستان ها علاوه بر اوج، بحران های دیگری نیز دارند که مراحل قطعی اَکسیون داستانند و آن را با شدت فزاینده ای به سوی بحران عمده داستان که همان اوج داستان باشد هدایت می کنند.
لذا بر آنچه گذشت، بحران های داستان نقاط یا دوره های تحول قطعی هستند که گسترش عمده داستان طی آنها صورت میگیرد و علاقه و هیجان خواننده تشدید می شود.بحران داستان ممکن است اتفاقی ناگهانی ، یا نقطه تحولی باشد( لحظه ای که زن و شوهر، در داستان گردنبند، متوجه می شوندکه گردنبند گم شده است.)یا ممکن است دوره معینی از زمان را در برگیرد(سومین بحران داستان «بی اساس کشیش» نوشته کیپلینگ).
در اینجا بد نیست نویسنده تازه کار مجدداً به داستان «گردنبند» مراجعه کند و ببیند که نویسنده بحران ها را چگونه پرداخته و به چه نحو در حفظ رغبت و انتظار خواننده از آنها استفاده کرده است.
اگر اشخاص داستان در نظر خواننده حقیقی بنمایند، خواننده خواه ناخواه در ماجرای زندگی آنها مشارکت می کند و به سرنوشتشان علاقه نشان می دهد.پیچ یا پیچ های طرح موجب می شود که خواننده این پرسش را از خود بکند« بعد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ جریان به کجا خواهد انجامید؟» و بدین ترتیب انتظار و حتی اغلب اوقات دلواپسی او بیشتر می شود.نویسنده، هنگامی که بحران بزرگی را در داستان وارد می کند و شخص یا اشخاص داستان را در موقعیت هایی قرار می دهد که باید یک یا چند راه را انتخاب کنند، یا در حقیقت یک یا چند چاره را بدان ها تحمیل می کند، باید مصالح کار خود را به نحوی به کار گیرد که رغبت خواننده دم به دم بیشتر شود.رغبتی که بدین ترتیب تشدید می شود در آن دوره زمانی که بالافاصله پیش از اوج داستان می آید، باید به منتهای شدت خود برسد.
بدون انتظار، شکست داستان قطعی است، زیرا اگر انتظاری نباشد رغبتی وجود نخواهد داشت.شیوه کار نویسنده داستان کوتاه باید کم و بیش شبیه به سبک کار نقالان باشد.نقال، قصه امیر ارسلان یا امیر حمزه صاحبقران یا حسین کرد را نقل می کند و درست در هنگامی که رغبت خواننده شدت یافته و انتظارش بالا گرفته است، داستان را سر بزنگاه می گذارد و میگوید:« بقیه داستان برای فردا شب» و از این مسئله روانی استفاده می کند و شنونده را مجدادً به قهوه خانه می کشاند.نویسنده نیز باید دم به دم بر رغبت و انتظار خواننده بیفزاید.
یکی از استادان می گوید اساساً چیزی که مردم را به خواندن وا می دارد کنجکاوی است.جی.بی پریستلی از این نیز فراتر میرود.میگوید:« اگر انتظار پست روز بعد نبود،میزان خود کشی در شهر ها صد درصد بالا می رفت... کنجکاوی طرف را ناگزیر می سازد که امروز را هم صبر کند و ببیند...کسی چه می داند؟شاید هم نامه رسان پست نامه ای آورد و او را به سعادت و بهورزی رساند.»یا در هزار و یک شب، آنجا که میگوید«سخن که بدین جا رسید آفتاب برآمد و شهرزاد دم از سخن فرو بست» و طبعاً شاه را در انتظار گذاشت.
در داستان هایی که اساسشان بر اَکسیون استوار است، انتظار بسیار مهم است؛ در داستان هایی نیز که اَکسیون قوی ندارند و سنگینی بار داستان بر دوش اشخاص داستان است و طرح داستان ضعیف است و اساساً اتکای داستان بیشتر بر عوامل روانی و معنوی است، باز انتظار خالی از اهمیت نیست.
ایجاد انتظار به طرق مصنوع کاری است دشوار و با امکانات و تجربه نویسنده تازه کار سازگار نیست. نویسنده تازه کار باید به یاد داشته باشد که بحران« پایه و اساس» انتظار است.اگر بحرانی نباشد که رغبت خواننده را بر انگیزد و او را درباره نتیجه اعمال اشخاص داستان به گمانه زنی وا دارد انتظاری وجود نخواهد داشت.
برای این که این کار به انجام رسد نویسنده اول باید به خود مراجعه کند: اگر این انتظار به خود او دست داده است، به خواننده نیز دست خواهد داد.
در اینجا باز هم پای مردم شناسی نویسنده به میان می آید.چنانچه خود نویسنده تصور گنگ و مبهمی از مردم داستان خود داشته باشد و صفات و خصوصیاتشان را درست نفهمیده و احساسشان را چنان که باید درک نکرده باشد ، رغبت و میلی نمی تواند در خواننده بر انگیزد.
ذهن نویسنده باید چنان با اشخاص داستان خود مشغول باشد که گویی در واقع وجود داشته اند و وی مدت ها با آنها محشور بوده و از دشمنی و دوستیشان برخوردار می شده است.باید چنان به او نزدیک باشند که قیافه اشان گاه و بی گاه چون قیافه دوستان یا دشمنان دیرین به خاطرش بازآید.
می گویند ذهن « دیکنز» طوری با آفریده های خویش مشغول بود که گاه هنگامی که با دوستی قدم میزد، ناگهان بر می گشت و می گفت :« برویم آن طرف خیابان ، مثل اینکه آقای پامبل چوک دارد می آید.» یا « نگاه کن، این هم آقای میکابر!».
روزی دوستی به دیدار الکساندر دوما(پدر) رفت و دید که این مرد کوه پیکر نشسته است و زار زار می گرید.پرسید:« چه شده، اتفاقی افتاده؟»
نویسنده با هق هق گریه جواب داد:« آه، دوست عزیز! آرتنیان را کشتم!»
مناسبات بالزاک با اشخاص داستان های خود درست مانند مناسباتی بود که با دوستان و دشمنان خود داشت.هنگامی که عمل احمقانه ای از آنها سر میزد بر آشفته می شد ، رنگ از رخش می پرید و بر سرشان داد می زد:« ****! رذل!« در سایر اوقات پیش خود می خندید و با قیافه ای موافقت آمیز نگاهشان می کرد، و نوازششان میکرد؛ هنگامی که مصیبتی بدان ها روی می آورد با دلی پر از درد تسلایشان می داد.اعتقاد بالزاک به هستی اشخاص داستان های خود ، نیز به مسلم بودن آنچه درباره شان می نوشت، با توهم چندان فاصله ای نداشت.داستانی – یا افسانه ای – در این باره که چگونه راهبه معصومی را به فحشا کشاند، از او نقل می کنند.بنابر این روایت ، بالزاک برحسب تصادف، شخصیت یکی از داستان های خود را طوری توصیف می کند که با این راهبه اشتباه می شود.
راهبه ای که بالزاک در داستان خود وصف می کند ، دختری است جوان که رئیسه دیر وی را برای انجام کاری به پاریس فرستاده است.زرق و برق پاریس چشمانش را خیره می کند.ساعت ها در خیابان ها ، در مقابل ویترین های مجلل پرسه می زند. زن های زیبا و معطر را در لباس های فاخری که سرین های خوش تراش و قامت رعنا و سینه های برجسته شان را با قوت خود نشان می دهند، تماشا می کند.
محیط ، از اعترافات سکر آور عشق، راز و نیاز های شیرین و نجوا های پر از شور و التهاب موج می زند.او نیز جوان و زیباست، مرد ها در کوچه ها و خیابان ها تعقیبش می کنند.همان اظهار عشق های پر از سوز و گداز را در گوشش زمزمه می کنند و قلبش را به تپش می افکنند.بوسه ای که در سایه یکی از درختان به زور از گونه اش می ربایند هوش از سرش می رباید و دل و دینش را به یغما می برد.
در پاریس می ماند و برای اینکه خود را به قیافه خانم پاریسی دلربایی درآورد ، پولی را که به وی سپرده اند خرج می کند.یک ماه بعد فاحشه می شود.
بالزاک در داستان خود ، راهبه جوان را به یکی از دیر های موجود زمان منتسب می کند ؛ کتاب بر حسب تصادف به دست دیر می افتد.
در آن دیر تصادفاً راهبه جوانی زندگی می کند که قیافه و خصوصیات و حتی نامش مو به مو با خصوصیات و قیافه دختر جوانی که بالزاک در کتاب خود آورده است تطبیق می کند.
رئیس دیر، راهبه جوان را احضار می کند و به لحنی سرزنش آمیز می گوید :« می دانید آقای بالزاک چه ها راجع به شما نوشته؟ اسم تو را که لکه دار کرده هیچ، آبرو و حیثیتی هم برای دیر باقی نگذاشته. این مرد مفتری است، ملحد است.این را بگیرید و بخوانید.»
دختر داستان را می خواند و گریه سر می دهد.
رئیسه دیر می گوید:« باید بالافاصله بروید پاریس.آقای بالزاک را پیدا کنید و از او بخواهید که این لکه را از دامنتان پاک کند.اگر نتوانستید به این کار وادارش کنید، دیگر لازم نیست به اینجا بر گردید.»
«...اتاق پر از دود سیگار بود: توده های کاغذی که با عجله نوشته شده بود روی میز پخش و پلا بود؛ ابرو در هم کشیده بود، دوست نداشت به هنگام کار مزاحمش شوند.راهبه جوان، همچنان که در زیر نگاه خیره بالزاک سر فرو افکنده بود و از خداوند طلب نیرو میکرد، حاجت خود را بیان داشت و از او خواست که لکه ننگی را که بی جهت بر دامن عصمت و عفت وی زده است پاک کند.
بالزاک مبهوت ماند.منظورش را در نیافت.
گفت:« من لکه ای به دامن کسی نزده ام ، آنچه می نویسم حقیقت محض است.»« آقای بالزاک به من رحم کنید.اگر لطف نفرمایید، نمی دانم چه بکنم.»
بالزاک یک مرتبه از جا پرید و گفت:« یعنی چه؟ نمی دانید چه بکنید! همان که گفته ام بکن. راه دیگری نیست.»
دختر راهبه از روی دیر باوری گفت:« منظورتان این است که در پاریس بمانم؟»
بالزاک گفت:« بله ، بله ، البته!»
« و می خواهید که بروم...چه چیز..بشوم...»
بالزاک گفت:« نه، نه! فقط می خواهم که این پیراهن کثیف را دور بیندازید و بگذارید تن جوان و زیبایتان با عشق و نشاط آشنا شود.می خواهم یاد بگیرید که با شوق و شادی بخندید.بفرمایید ، بروید! اما نه توی کوچه ها و فاحشه خانه ها!»
راهبه جوان به دیر بازنگشت، زیرا بالزاک حاضر نشد لکه ننگ را از دامنش بزداید.در پاریس ماند؛ یک سال بعد او را در کافه دانشجویان دیدند.خوش و خرم و زیبا و دلربا در میان گروهی از جوانان می گفت و می خندید.
فلوبر نیز با تمام وجود خود در جلد اشخاص داستان هایش می رفت و احساسی را که بدان ها دست می داد تجربه می کرد.هنگامی که به شرح و وصف صحنه ای پرداخت که ضمن آن « اما بواری» خود را مسموم کرد خود نیز کلیه علائم مسموم شدگی را احساس کرد، تا آنجا که پی پزشک فرستاد!
اما هر نویسنده ای نمی تواند به این شکل در جلد اشخاص داستان خود رود؛ لیکن در هر حال، نویسنده اگر با اشخاص داستان خود نباشد، در شادی و غمشان شریک نباشد، و بر آنها دل نسوزد یا بدان ها کین نورزد، داستانش فاقد انتظار خواهد بود و احساس خواننده را بر نخواهد انگیخت.
وابستگی متقابل بحران ها
قاعده کلی این است که نویسنده بحران ها را طوری در داستان بیاورد که شدت آنها به نحو فزاینده ای بالا گیرد؛ به این معنی که شدت بحران دوم بیش از بحران اول، وبحران سوم بیش از بحران دوم باشد و الی آخر. اما این قاعده را نباید به عنوان قاعده ای خشک و انعطاف ناپذیر پذیرفت.نکته ای که به خصوص نویسنده تازه کار باید بدان توجه داشته باشد، این است که در بدو امر نباید علاقه و رغبت خواننده را با چنان شدتی بالا بر انگیزد که نتواند آن را با همان آهنگ بالا ببرد.به عبارت دیگر، نویسنده مجاز نیست اوج کاذبی در داستان بیاورد.هیچ یک از بحران ها را نباید چنان بپردازد که از قوت اوج داستان بکاهد.اوج داستان همیشه باید قله داستان و مرکز منتهای رغبت و علاقه و هیجان خواننده باشد.
کمال مطلوب این است که تاثیر بحران ها متزاید باشد.هریک به نوبه خود بر رغبت خواننده بیفزاید و هریک با واسطه یک دوره انتظار با دیگری مربوط باشد.
از آنجا که لفظ بحران اغلب اوقات با اکسیون داستان مربوط است، عده ای بی میل نیستند که آن را با دوره ای از اکسیون شدید داستان یکی بدانند.ممکن است این طور باشد اما اغلب این طور نیست.(به گردنبند مراجعه شود) ماهیت بحران ها را طرح داستان و نحوه گسترش آن معین می کند و چنانچه گفتیم در داستانی که نقش غالب با اشخاص داستان است بحران ها بیش از آنچه مادی باشند ، روانی و معنوی هستند. قطعه زیر، این مورد را به خوبی نشان می دهد:
« ...آنگاه که از ایستگاه...راه برفام را در پیش گرفتند؛آنگاه که او بیست و سه و دختر بیست و پنج بهار از عمرش می گذشت.هردو نقاش بودند و هیچ یک شهرت و آوازه ای نداشت.اواسط فروردین ماه بود، رگبار در می گرفت، خورشید رخ می نمود ،طبیعت دست اندر کار تدارکات بود و به استقبال بهار شکوفان می شکافت! آه، ابتدا چه چیز ها گفته بودند،و هنگامی که زبانشان با هم تماس یافت، چه رعشه ای در وجود او دوید و گونه های نمناک و باران خورده دختر چگونه گل انداخت! سپس ، اندک اندک، موج سکوت بالا گرفت و هر دو را در کام خویش کشید.راهپیمایی شگرفی بود، گویی به مقصد شگرف تری می پیوست...همچنان که خاموش بود به نرمی دست در کمرش انداخته بود و به انتظار لحظه ای بود که قلبش سر ریز کند و در قالب کلمات بیرون بریزد؛ یقین داشت که قلب او نیز پر خواهد کشید و به پیشواز قلبش خواهد شکافت...آخرین دانه های رگبار فرو می ریخت.خورشید از پس ابرها سرک می کشید، آسمان بالای بیشه به صافی می گرایید. دخترک ، ناگهان ایستاده و فریاد بر آورده بود:«دیک، نگاه کن! اوه، دیک، نگاه کن، بهشت.» آلوچه ای جنگلی شکوفه های خود را بر زمینه سبز و تیره شاخ و برگ افشانده بود.گویی نغمه می سرود.بس که زیبا بود؛ جلوه گاه بهار و زیبایی های آن.اما تماشای سیمای مجذوب دخترک، خویشتن داری اش را در هم شکسته بود؛ بازو را به دور کمرش حلقه کرده و لبانش را بوسیده بود.حالت چهره اش را که به حالت دختر بچه از خواب پریده ای می مانست هنوز به خاطر داشت.حالتی جدی ناگهان در قیافه اش دویده بود؛ نفس های بریده بریده کشیده بود و یکه خورده بود؛ لرزیده بود و نفس نفس زده بود و ناگهان به گریه در آمده بود.سپس ، از آغوشش بیرون لغزیده بود و گریخته بود....
( دانه های توت نوشته گالزوروئی)
این بحران نیز مانند تمام داستان ها بر محور« جمال پرستی» فزون از اندازه زن نقاش دور می زند که احساسش از زیبایی چندان متاثر است که هیچ گاه از نتیجه کوشش های خود راضی نیست و هر تابلویی را که به پایان می رساند پاره می کند.
شدت فزاینده بحران ها
هر بحرانی، در تئوری و تا حد زیادی در عمل، سطح احساس داستان را به مرحله عالی تری برکشد؛ چنان که خواننده پا به پای پیشرفت داستان رغبت و هیجان بیشتری بیابد تا داستان به اوج برسد و سپس هیجان با گره گشایی و نتیجه گیری« فرو داستان» فرو کش کند.رشته بحران هایی را که به این ترتیب از پی هم می آیند می توان به رشته پلکانی تشبیه کرد که پس از اینکه به پاگرد می رسند فرو می آیند و به کف ساختمان می رسند.بحران ها نیز داستان را، یکی پس از دیگری، از حیث شدت به مرتبه ای برتر می رسانند و پس از اینکه داستان به اوج رسید ، خواننده به یاری گره گشایی و نتیجه گیری آرام می شود و به سطح احساس و افکار عادی خود می رسد.
در نموداری که در زیر می بینید خط پایه،نمایش توصیف عملی و صحنه و اتمسفری است که از آغاز تا به انجام داستان ادامه دارد. خط مایلی که از انتهای راست خط افقی شروع می شود اکسیون داستان را با رشته بحران هایی که از پی هم می آیند و شدت هریک بیش از دیگری است و فواصلی از انتظار آنها را به هم می پیوندد، نشان میدهد.عالی ترین نقطه داستان، چنانچه در نمودارمی بینید، اوج آن است. پس از آن داستان فرود می آید.خط مایل سمت چپ نمایش گره گشایی و نتیجه گیری است ، که فرود داستان را تامین می کند.
به یک نکته باید توجه داشت: نباید پنداشت که افزایش هیجان یا شدت احساسی که از بحران ها مایه می گیرد، جریان مستقیم و متداومی است. نمودار فوق ممکن است چنین تصوری را ایجاد کند.باید دانست که هنر، آن هم هنر داستان نویسی را نمی تواند تحت فرمول در آورد. اگر می گوییم که هر بحرانی باید بر هیجان خواننده بیفزاید و داستان را از حیث احساس به سطح عالی تری بر کشد، منظور این نیست که ارزش هر بحرانی با بحران ما قبل و ما بعد خود باید یکسان باشد و مقدار معین و ثابتی بر احساسات و هیجانات خواننده بیفزاید و داستان را همان قدر بر کشد که دیگری کشیده است.داستان ممکن است یک یا چندین بحران داشته باشد که لزوماً از حیث ارزش احساسی خود یکسان نباشد، ولی هریک از آنها در تجدید و تقویت تاثیر اوج سهیم باشند. یک بحران تنها- به جز اوج- ممکن است کوتاه باشد یا دوره ای زمان را در برگیرد.همچنین ممکن است شماری حوادث فرعی جریان آن را قطع کنند. بدین ترتیب فواصلی از انتظار و تعلیق در مراحل مختلف پیشرفت بحران بلند مدت جای می گیرد.
بسا اوقات نخستین بحران داستان، به ماهیت اوج داستان اشاره می دارد، زیرا حادثه عمده ای که اوج داستان را تشکیل می دهد مسلماً از چنین واقعه ای نتیجه می شود که نخستین بحران را به وجود می آورد.چنین رشته حوادثی ممکن است مشهود نباشد، و در بسیاری از داستان ها لازم است که در مراحل ابتدایی گسترش داستان به چشم نیاید.چنانچه طرح داستان طلب کند که رشته حوادث مشهود باشد نویسنده باید منتهای دقت خود را به کار ببرد که اوج داستان پیشاپیش لو نرود.
منبع:
هنر داستان نویسی_ ابراهیم یونسی _ انتشارات نگاه
تایپیست: رها
بسیار عالی
با این خال، وقتی این ها را می خوانیم، ساده به نظر می رسند. اما عمل کردن؟ نه خیلی