Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

دیوانه

8 ارسال‌
5 کاربران
37 Reactions
2,428 نمایش‌
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

در نزدیکی خانیمان یک پیرمرد زندگی می کند او همیشه در خیابان ها با لباسی پاره و ریشی بلند گویی چند سال است که حمام نرفته است در گذر است و گاهی گوشه ای می نشیند و این حرف ها را تکرار می کند : نه خانم من است شما نباید او را باخود ببرید ... این ایینه این تمام زندگی من است بعد از همسرم آن را با خود نبرید و از این حرف ها که آدم را می ترسناد گاهی در حرف هایش این را هم اضافه می کرد ا شب ها در خانه ام اشباح رفت و آمد می کنند و من را آزار می دهند کمکم کنید کمک و فریاد میزد وکمک می خواست و گریه می کرد ... . هیچ یک از اهالی محل حرف های او را باور نمی کردند و او را دیوانه خطاب می کردند . خانه اش بسیار ترسناک بود هر موقع از کنار خانه اش گدر می کردم یاد فیلم کلبه وحشت می افتادم .... مدتی گذشت و دیگر پیرمرد را در خیابان ندیدم برایم سوال شده بود که آیا او زنده است و در خانه اش دارد زندگی می کند و یا شاید همان موجوداتی که به قول خودش او و خانه اش را تسخیر کرده بودند او را کشته اند ... تا این فکر عجیبی به سرم زد که به خانه اش بروم و وارد انجا شوم شاید واقعا مرده باشد .... برای آن که خود نیز سنگ کوب نشوم صبح به طرف خانه اش رفتم ... دیوار های خانه اش بسیار کثیف بود چوب های مشکلی و درخت انگوری که تمام دیوار خانه را پر کرده بود البته نه یک درخت پر بار و زیبا یک تکه چوب خشک که فقط قد بلند کرده بود . درب خانه چوبی بود و موریانه ها تمامش را خورده بودند و تیکه هایی از درب اصلا وجود نداشت . و یک زنگ که سیم هایش بیرون ریخته بود و دیگر قابل استفاده نبود . ترسم دو برابر شد درب بسیار رها بود و تا یک ضربه زدم باز شد . خودم شکه شدم صدا بسیار بلند بود ولی شانس آوردم که کسی در خیابان نبود وگرنه دیگر نمی توانستم وارد آن خانه شوم .... وارد خانه شدم راهرویی دراز و بسیار باریک داشت و اخر آن درب دیگر قرار گرفته بود .... آنجا بسیار تاریک بود و حتی یک چراغ هم نداشت و حتی پریز برق هم وجود نداشت . خدایا این دیگر چه خانه ای است . آیا اصلا می توان نامش را خانه گذاشت یا باید گفت طویله ....

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

از درب دوم نیز وارد شدم . خانه بسیار تاریک بود خوب شد حداقل از خانه چراغ قوه ای را آورده بودم آن را روشن کردم . واای خدا چقدر ترسناک تار عنکبوت ها را نگاه کن چقدر بزرگ شده اند ... تمام وسایل پر شده بود از تار عنکبوت بوی خاک و خون خانه را پر کرده بود البته یک بوی جدید هم استشمام کردم که تا حالا همچین بویی را احساس نکرده بودم ... یکم که دقت کردم بوی گوگرد بود مگر اینجا شیطانی را احضار کرده بودند که بوی گوگرد باشد خدایا اینجا دیگر کجاست . خانه شیطان ! روی دیوار ها با خطی ناخوانا چیز هایی نوشته شد چراغ فوه را نزدیک تر بردم ...خدایا او شیطان پرست بود این دعای آنهاست او شیطانی را احضار کرده وای خدا باید به پلیس اطلاع دهم تا این خانه را پلمپ کنند ....
هر چه اطرافم را گشتم پیرمرد را نیافتم خانه دو طبقه بود از پله ها که آن طرف خانه قرار داشت بالا رفتم بعد از گذر از حدود بیستا پله به درب دو اتاق رسیدم خاک همه جا را گرفته بود و همان بو های نامطبوع را استشمام می کردم ... بدنم می لرزید ... و دیگر پاهایم راحس نمی کردم زیرا آنجا بسیار سرد بود .... وارد اتاق شدم .... تختی زیبا و سلطنتی دو نفره آنجا قرار داشت ... معلوم بود اتاق خواب است ... و یک آیینه شکسته روی یک میز که موریانه ها آن را خورده بودند ... و روی زمین را نگاه کردم حالم بد شد نزدیک بود استفراغ کنم . خون بود لخته هایی که معلوم بود از یک انسان ریخته شده است سریع از اتاق خارج شدم ....
کنجکاو شدم بدانم در آن اتاق دیگرچیست؟ رفتم درب را باز کنم . چه ؟ قفل است عقب رفتم وباشدت خودم را به درب کوبیدم لولای درب شکست و من وارد اتاق شدم . اینجا دیگر کجاست ؟ پر از کاغذ های نوشته شده که روی دیوار چسبیده شده بود و یک علامت شبیه ستاره ولی برعکس که درون یک دایره قرار داشت و پنج شمع که اطرافش روی نوک های تیز ستاره قرار داشت ! فهمیدم آن پیر مرد دیوانه یک جادوگر بوده که خود گور خود را کنده است با احضار اشباح .....
سریع از پله ها پایین آمدم ....

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

دوباره نگاه کردم به دیوارها روی دیوار یک مرد آویزان بود ترسیدم چطور موقع که آمد نبود وای خدا کی دارد با من بازی می کند از ترس داشتم سکته می کردم سریع از خانه خارج شدم و به پلیس زنگ زدم انها آمدند و ماجرا را بر افسر تعریف کردم آنها خودشان ترسیده بودند از چهره شان معلوم بود با ترس وارد شدند و گروهی دیگر آمدن کت و شلوار های مشکی داشتند با عینک دودی .... فرماندشان رفت با یکی از پلیس ها صحبت کرد ... پلیس ها از خانه خارج شدند و سوار ماشینشان شدند و رفتند و آنها کارشان را شروع کردن اول از همه چشم های من را بستند . ترسیدم گفتم : چرا چشم های من را بستید هیچ کدام جواب ندادند و من را در یک ماشین انداختند دیگر چیزی نفهمیدم تا این که در یک تیمارستان بودم و دست و پا هایم بسته بود . فریاد میزدم من دیوانه نیستم من دیوانه نیستم ولی هیچ کس جواب نمی داد دکتر بالای سرم آمد و گفت خوب میشی پسرم خوب میشی . گفتم من دیوانه نیستم خانواده ام کجا هستند . دکتر گفت : خود آنها تو را اینجا آورده اند . گفتم : خودشان ؟ و بعد سکوت کردم و چیزی نگفتم .
بله خانواده ام من را آورده بودند چون هیچ کس آن اتفاقاتی را که برایم افتاده بود را باور نمی کرد حتی خانواده ام ....


   
Anobis، bahani، vania و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

اوم، داستان با حالی بود. پیشرفت رو که حتما داشتی. یکم مقدار توصیف بالاتر و دقیق تر باشه بهتره. البته مقداری. طوری که خواننده فضا رو خیلی قشنگ بتونه توی ذهن خودش ایجاد کنه. اما مثلا همون اتاق که گفتی به تمام در و دیوارش کاغذ چسبانده شده نسبتا خوب بود. یا مثلا برای اون تخت سلطنتی میتونستی یه توضیحاتی اضافش کنی. برای مثال: یک تخت سلطنتی درست در مرکز دیوار روبرویم قرار داشت با ارتفاع دو متر. به طوری که انگار آن را در اتاق ساخته و به سقف اتاق متصل کرده بودند. از بالای تخت تا روی زمین پرده ای طلایی رنگ و زیبا که انگار از طلا ساخته شده بود آویزان بود. تخت با دو پایه ی قرمز رنگ استوار شده بود. و بر بالای هر دو پایه مجسمه ای از یک موجود عجیب الخلقه قرار داشت. نه، اوه خدای من ، اون ... اون که سگه. یه سگ. اما چرا اینطور است؟! انگار دارد رنجی ماورای تمام تصورات را تحمل می کند. آن دیگر چیست؟ بر روی تشک لکه های قرمز رنگی وجود داشت. اما ... اما بار اول که آنجا چیزی نبود. نکند... نکند ..به بدترین شکلکی که می شد خود را به بیرون از اتاق رساندم. یا نه خود را پرت کردم. آخخخ قفسه ی سینه ام عجب دردی می کند. فکر کنم راه های دیگری هم برای خروج وجود داشت.
مخیدونم یکم طولانی شد. ولی نمیشد کمتر.تازه دوست دارم بقیشم بنویسم هنوز.:21: البته واقعا من خودم فکر کنم بدترین متن ممکن رو نوشتم. واقعا در حدی نیستم که بخوام برای شما که نویسنده هستید همچین متنی بنویسم. اما خب به عنوان یک نوع محک برای خودم به حساب بیاریدش لطفا.
من میگم اون سیاهپوشا همون اشباح بودن! ولی فکر کنم دولت، نیروهای مخصوص خودش رو برای مقالبه با همچین اتفاقات عجیبی داره! که فکر کنم همون سیاهخپوشا بودن. اف بی آی بودن ،چی بودن!:21: خودت اینجاهاشو توضیحخ بده. ولی اطلاعات عمومی این پسره خیلی بالا بود ها. البته نمیدونم پسر بود یا دختر. دعاهای شیطانی رو از کجا شناخت؟!! و البته هوش خیلی بالایی هم داشت. چون خیلی سریع همه چیز رو درک و تجزیه تحلیل میکنه واسه خودش. ولی در کل بازم میگم قشنگ بود. تقریبا تونست منو بترسونه. البته تو نباید با ترسوندن من به این نتیجه برسی که داستان ترسناک نوشتی. بهتره از بچه های دیگه بپرسی . چون من با هر چیزی می ترسم. مثال زیباش سوسکه. ببینم غش می کنم!:22:


   
vania، ida7lee2 و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

رضا عزیز داستان اصلا ترسناک نبود که بخوایی بترسی..... یک جورایی می خواستم زندگی شیطان پرستا رو به تصویر بکشم همین و بس ...


   
vania و ida7lee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

خب پس اینجا دیگه من کلا اشتباه کردم. آخه خب دیگه هر وقت اسمتو میبینم یاد ترس میفتم. فکر کردم این هم اونطوریه. اما خب در هر صورت شما یهخ داستان نوشتی و تو داستان ، حالا موضوعت و هدفت هر چی باشه بهتره زیبا نویسی رو داشته باشه. اما دقت کنی میبینی داستان ترسناک نوشتی ها. یعنی درسته که خواست خودت نبوده اما فکر می کنم هر کس بخونه به نظر من برسه


   
vania، ida7lee2 و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
 

میلاد جان توی داستانت نکات فنی رو رعایت نمیکنی؛ برای همینه که یکم خوندنش سخته (البته من هنوز نخوندم)
گذاشتن به جای علائم نگارشی باعث درست خوندن و فهمیدن نوشته میشه....

پیروز و سربلند باشید :1:


   
vania و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

نقد بچه های تخریب...جلسه نقدی که دیروز در سایت برگذار شد!!!!

تق تق تق!!!

حریر:«همگی ساکت!!!!ساکت باشین!جلسه نقده مثلا! نوید کجاست؟»
ممد:«تو اتاق بغلیه.نمیدونم داره چیکار می کنه،ولی صدای جیغ گربه میاد.»
حریر:«خب نمیشه منتظرش وایساد.احتمالا در حین نقد میاد.»
متی:«حریر ازمون می خوای داستان نقد کنیم؟ با شکم خالی؟»
ژنرال:«موافقم.من عمرا تراوشات مغزی خودم رو رایگان در اختیار کسی بزارم.»
حریر چرخی به چشمش می دهد:«باشه باشه ناهارم میدم. حالا نقد می کنین؟»
زمزمه موافقت در سالن می پیچد.
ژنرال:«من اول شروع می کنم!»

ژنرال: «خب ایرادات متن مشخصه،میشه گفت حتی بدون خوندن داستان هم ایرادات کار های میلاد مشخصه. نویسنده تند مینویسه و شخصیت پردازی، توصیف، محیط، دیالوگ و ... نداره
کلا اصولو رعایت نمیکنه
اصرار زیادی هم بر شیطان داره و میخواد ترسناک بنویسه
اصل ایده هاش بد نیست، ولی ایده به تنهایی کافی نیست
بیانش هم مهمه.»

حریر:«درسته ژنرال، باهاتون موافقم.حقیقتش اینه که حتی من که اصولا نقد هام تند نیست، با خوندن این داستان نقد خیلی تندی نوشتم.مشکل اصلی داستان، بی دقت نوشته شدن اون بود. انگار که نویسنده فقط می خواسته یه چیزی بنویسه. میلاد اصلا راضی نبودم.خودت دقت کردی چی نوشتی؟!چرا موقع نوشتن علائم نگارشی رو فراموش میکنی؟!چرا جمله هات اینجوریه؟!«نه خانم من است نباید او را با خود ببرید.»
اینجا یه این نیاز نداشت؟!در ضمن چرا رباتی صحبت میکنه مگه دیوانه نیست؟!مثل انشا بچه ها کوچیک میمونه. یه فرد مجنون ممکنه نامفهوم صحبت کنه،داد و فریاد کنه.تو میتونستی با خیلی روش ها این دیوانگی رو نشون بدی...و آیا دادی؟نه.
این داستان به نظر میرسه کار ده دقیقه باشه،خیلی عجله ای و بی دقت.کسی مجبورت کرده بود بنویسی؟!آیا داستان کوتاه صرفا به دلیل کوتاه بودنش زمان کمی رو هم پاش صرف کرد؟نویسنده بودن صرفا به معنی سیاه کردن کاغذ نیست دوست من.گرچه به نظر من برای پیشرفت حتما حتما باید کاغذ سیاه کرد و نوشت و نوشت و نوشت، ولی به اشتراک گذاشتنش...این یه مسئله دیگست.باید روی هر داستان اون قدر کار بکنی که بعدا با افتخار بتونی بگی این داستان منه.تو همیشه به کمیت توجه می کنی نه کیفیت.
وقتی میگی پیرمرد گفت....باید یه علامتی بزاری بفهمیم حرفش کی شروع شده و کی تموم.متوجهی؟!
من را آزار ندهید و فلان و فلان و هیچکس حرفش را باور نمی کرد.جمله ها در همن و تشخیصشون سخته.
کلی غلط تایپی داری،چرا انقدر بی دقت؟!
سنگ کوب نشوم:سنگ کوب نکنم.
ارتباط جملاتت گاهی دیده نمی شن...جملاتی رو به ربط دادی که ربطی به هم ندارن..
درب بسیار رها بود؟!منظورت چیه دقیقا؟!
ایراداش زیاده جوری که نمیتونم تک تک اشاره کنم.ولی:«چطور موقع که آمد نبود..»این چیه؟!
توصیفات حتی اگه عالی هم باشه بدون علائم نگارشی حس رو منتقل نمیکنه. تو میگی:«واای چه ترسناک.»
من میگم:«وااای!چه ترسناک!»
بی دقتی تو کل داستان موج می زد،جوری که یه ایده خوب رو نابود کرده بود.داستان تو جوری بود که حتی نمیشه گفت خب نویسنده که ویراستار نیست...تو اصول نوشتن رو هم رعایت نکرده بودی.امیدوارم دیگه ایده های خوبت رو با تنبلی و سمبل کاری خراب نکنی،ممنونم.»

مرتضی: «حریر یه کم آروم باش! یا،بیا این آب قند رو بخور حالت سر جاش بیاد. ای بابا.
خب نوبت منه.
ایده ی خوبی بود ولی فکر کنم خودتم قبول داشته باشی تو نوشتنش کم کاری کردی. روند کمی مصنوعی و داستان فاقد علایم نگارشی مناسب بود. توصیفات حداقلی که برای داستان کوتاه بکار برده میشه رو درون خودش نداشت و واقعا ازین موضوع ناراحتم. چند جا مشکلات فعلی داشتی و ماضی و مضارع رو قاطی کردی. بیانت خوب نبود.
همونطور هم که توی داستان میخاییل و ابلیس نقد کرده بودم، داستانت مشکلات مفهومی داشت. یعنی به حد مرگ میترسه، خون و ... میبینه ( اونم یه شهروند ساده) بعد جلوتر میره اونم با کنجکاوی! بعد بی اجازه و تنهایی وارد خونه میشه. کاش میاوردی تو متن که به بقیه ی همسایه ها گفته که باهاش بیان ولی اونها رد کردن. زمان بیان احساسات و مقدارش درست نبود. بعد مثلا بوی گوگرد رو میشموه درجا میگه شیاطین ? اینقدر سریع باور کرد? نباید یکم مثلا درمورد اینکه به وجود شیاطین اعتقاد داره بر خلاف خانوادش مثلا میگفتی!
وقت بیشتری برای نوشتن میشد گذاشت. کاش بازبینی ای میکردی. خودت بگیر داستانای کوتاه بقیه رو بخون و غلطاشونو بگیر بعد ببین خودت این غلطا رو داری یانه. اینجوری شاید بهت کمک کنه در نوشته های بعدیت آثار بهتری رو شاهد باشیم.
موفق باشی »

حریر:« اااا بچه ها نوید هم اومد!»
ممد:«اوه اوه، خدا به میلاد رحم کنه.»
ژنرال:«آفرین مومن،بگو نقدتو ببینم چه می کنی.»

نوید: «سلام سلام ،دیر کردم میدونم.خب، بعد از تمرینات سختی که در اتاق بغلی داشتم خیلی خستم.پ الان نقد رو می نویسم و بعد از ناهار(بله من چیزی از گوشم مخفی نمیمونه) می خوام برم بخوابم.
یکم خوندنش سخت بود،
متن خیلی خیلی خشک بود.
اصلا از کلمات مناسب و به جای استفاده نشده بود، یه جای بین ده تا کلمه ، سه بار " است " تکرار شده.
رفتار کارکتر معقول و منطقی نبود، نزدیک معقول منطقی هم نبود، ادمی که ترسید و تو فکر خبر کردن پلیس هستش چرا باید به گشتن ادامه بده و حتی در هم بشکنه؟
و دقیقا رو چه حساب باید ببرنش تیمارستان انقدر ساده و مسخره؟ :))
متوجه هم نشدم دقیقا به چی باید رسید اخر داستان .
جدا از ایرادات نگارشی جدی، هیچ منطق خاصی هم برای داستانت وجود نداره
به سختی چیزی بیشتر از یه گروه کلمه کنار هم.»

مرتضی:«اوه چه رک و راست.اممم...نوید؟تو هم مثل حریر آب قند میخوری؟»
حریر:«خب بچه ها،سکوت!نوبت ممده!!!»

ممد:«هوم؟چی؟ نوبت منه؟ آهان!!
این داستان جای کار خیلی داره. خیلی ایده میشه روش سوار کرد. خیلی چیز ها نیاز داره، اما به نظرم داستان بدی نبود، ایده به دلم نشست. ولی خب این به این معنا نیست که اشکالاتی که داره رو ندید بگیریم.
درواقع بگم که میشد بهتر عمل کرد. میشد این روایت رو بیشتر بسط داد و روش کار کرد.

علائم نگارشی عملا نبود تو داستانت. جملات رو نمیشد درک کرد.نمیشد تشخیص داد از طرفِ چه شخصی بیان شده برخی جملات، میشه تنها یک حدس داشت ، همین.
ساده ترین علامت نگارشی رو اگر نقطه در نظر بگیریم، در این داستان ازش کمترین بهره برده شده.
اینکه تاکید دارم رو این علامت ها کار کنی اینه که اگر به درستی گذاشته نشه، در مفهومی که میخوای برسونی به مشکل میخوری، خواننده هیچوقت یک حس و حال درست پیدا نمیکنه. اگر پایان جمله ات از علامت تعجب استفاده کنی، این خودش از نظره من نیمی از حس اون جمله رو میتونه بیان کنه.

بر میگردم به اصل داستان، از اینکه چند جا افعال درستی برای جملاتت استفاده نشده و... میام بیرون.
نمیدونم چرا اصلا حس ترس رو من نداشتم در این داستان!!!
اونجایی که شخصیت داستان وارده خونه میشه، با اینکه گفته شد طرف ترسید، ولی من هیچ حسی نداشتم، شاید دلیلش این بود که محیط برخلاف چیزهایی که به عنوان نشانه ای از ترس درش بکار برده شده، اونقدر ها ترسناک نبود.
به این قسمت از داستانت دقت کن:

) روی زمین را نگاه کردم حالم بد شد نزدیک بود استفراغ کنم . خون بود لخته هایی که معلوم بود از یک انسان ریخته شده است سریع از اتاق خارج شدم ....
کنجکاو شدم بدانم در آن اتاق دیگرچیست؟ رفتم درب را باز کنم . چه ؟ قفل است عقب رفتم وباشدت خودم را به درب کوبیدم)
در پاراگراف اول ما حس ترس و کمی بدحالی رو می بینیم ولی وقتی به قسمت بعد از این نوشته میرسیم اون حس جای خودش رو به کنجکاوی میده، این نشون میده رابطه ی بین جملات درست نیست، به گونه ای که احساسات رو به شکل دوگانه ای تغییر میده. لزوما در هنگام ترس و بدحالی، کنجکاوی معنا پیدا نمیکنه.

از روی محیط ها زودگذشتی، وارد شدن نیروی پلیس، باور کردن به حرف هاش و به همون راحتی و وارد عمل شدنشون، این ها چیز هایی بود که با منطق من در این داستان جور نبودش.
میخوام کمی روی برخی جملاتت که از نظرم مورد دارن بگم، به این جمله نگاه کن:
(یاد فیلم کلبه وحشت می افتادم …(
ایا این فیلم کلبه که گفتی، یک فیلم واقعی هست که ازش استفاده بردی،
همممم نباید از چیزی استفاده کنی که مثلا خواننده ای مثله من، شاید درصدی ازش بی اطلاع باشه!!»
نوید:=))
متی:«آره والا!»
ژنرال:«خوبه خوبه مومن.نقد خوبی بود.»
متی:«آره آره خوب بود.حالا ناهار چیه؟ این همه راه اومدیم جلسه نقد.»
حریر:«خب من دیگه میرم دیرم شده...از سمیه بپرس!»
متی:«اهههه کجا میری؟ناهار با تو بود!»
ممد:«رفت:/ »
ژنرال:«رفت:/»
نوید:«رفت:/»
متی: «آره انگار،رفت:/»

حریر از دور فریاد زد:«قبل رفتن اون چراغارو هم خاموش کنین!»


   
mahshid2019، ehsanihani302، Lady Joker و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

ممنون از همه دوستانی که داستانم رو نقد کردن سعی و تلاشم رو میکنم بهتر بنویسم و حتما از نقداتون استفاده میکنم ....

یا علی


   
vania، ehsanihani302، bahani و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

میتونست قوی تر باشه، با جمله پردازی های بیشتر، کلمات مناسب تر و آرایه های مناسب. ایده خوبی بود، بویژه ایجاز هایی که برای هیجانی کردن داستان استفاده کردی.


   
vania، ehsanihani302 و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
اشتراک: