Header Background day #29
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

سفر به مصر (داستان گروهی)

19 ارسال‌
6 کاربران
191 Reactions
5,684 نمایش‌
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

دوستان عزيز من زياد تو داستان نوشتن حرفه اي نيستم ولي يكي ميخوام بنويسم
.
.
.
.
يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربون من و امير و ممد و متي و باني و سهيل و بقيه دوستان بوديم.
روزي از روز ها منو امير تصميم گرفتيم كه يه سفر كوتاه و تفريحي به مصر برويم. بليط و هتل هم رزرو كرده بوديم. امير زنگ زد به آژانس محله يه ماشين گرفت.
بعد از مدت طويلي صداي زنگ در اومد.
من چمدونا رو بر داشتم و رفتم دم در، امير هم صدا زدم كه عجله كنه تا به موقع به فرودگاه مهرآباد برسيم. وقتي رسيدم به ورودي اصلي ديدم متي با يه چمدون تو آژانس نشسته. رنگ از رخم پر گرفت. آخه كدوم اسكلي اينو با خبر كرده بود كه ما داريم ميريم مسافرت!ازدست اين امير باز دهن لقي كرده بود. خلاصه سوار ماشين شديم و با امير ومتي رفتيم فرودگاه.
جونم براتون بگه كه وقتي رسيديم فرودگاه ممد با يه دست گل گلايول با كت و شلوار مشكي و عينك دودي اومد استقبال. متي كه جوگير شده بود يه دستمال ابريشمي از جيبش در اورد وشروع كرد گريه كردن و با هق هق گفت: «ممد بميرم برات، غم آخرت باشه.»
من موندم متي با اين اي كيو ي پايينش چه طور اربابان رو تا اينجا كشونده؟؟؟؟
ممد بلافاصله گفت:«كه دوباره داشتي زير آبي ميرفتي متي. فكر كردي من نميفهمم داري ميري مصر. بابا من خودم آخر اين مخفي كاريام.»
- تو از كجا فهميدي.
- اون روز كه داشتي بيلط رزرو ميكردي من هم تو همون آژانس هواپيمايي بودم. خلاصه من هم يه بليط رزرو كردم دارم باهات ميام. بدون ويراستار و مدير برنامه ي محترمت كه نميتوني تنهايي جايي بري كه....
من كه از ماجرا و اين مسافرت داشت حالم بد ميشد كل ميخواستم كله ي امير رو از دو نقطه ي موازي با اَره برقي قطع كنم. اهي از تمام وجود كشيدم و چمدونا رو واسه امير گذاشتم و رفتم به سمت در ورودي.....
بعد از گذشت بيست ديقه اطلاعات پرواز شماره ي پرواز ما رو اعلام كرد. وسايلمونو تحويل بار داديم و خودمون براي بازرسي بدني رفتيم. ممد شبيه اين آدماي تاريك دنيا ها ميترسيد از زير دستگاه رد شه، من كه پشتش وايساده بودم هولش دادم . خودم هم از زير دستگاه رد شدم كه يهو صداي آلارم دستگاه بالا اومد و پشت سرم باني رو ديدم كه با تعجب داره به دور و بر نگاه ميكنه. در يك لحظه مدير پرواز باني را كشيد عقب و دسته كليد را از او گرفت. من با تعجب داشتم باني رو نگاه ميكردم كه باني گفت: «شما از كجا خبر دار شديد من دارم ميرم مصر؟»
.
.
.
.
.
اين داستان ادامه دارد

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

دوستان اگر فكر ميكنيد بهتان توهين شده ببخشيد


   
ehsanihani302، Aragon، shooter و 21 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

خلاصه با اين طرف كه مسلمون بود در بلاد كفر وارد آن قصر بزرگ شديم....
نقاشي گل هاي نيلوفر حاشيه ي رود نيل بر روي ديوار هاي قصر جلايي دو چندان به آنجا بخشيده بود. راه رو هاي تو در تو به مرموز بود قصر بيشتر افزوده بود. گاهي اوقات افرادي را ميديم كه پشت ستون هايي قايم شده بودند و مارا دزدكي ديد ميزدند. بعضي وقت ها احساس ميكردم اين مجسمه هاي سر هدهدي هم دارن مارو نگاه ميكنن. بالا خره علي ايستاد و چيز هايي را در گوش آن پير مرد راهب پچ پچ كرد و در آخر با زباني كه از آن سر در نمي آوردم راهب چيزي را اعلام كرد و منتظر نشست. بعد از چند ثانيه كسي در داخل چيز ديگري را به همان زبان گفت و بعد علي به ما اشاره زد كه راه بيوفتيم.
ما به دنبال علي و راهب وارد تالاري كه پر بود از چيز ميز هاي طلايي وارد شديم.....همه انگشت به دماغ مونده بوديم. تا به حال چنين عزمتي را نديده بوديم. تالاري به ابعاد يك باغ و با ستون هايي كه بر روي آن نقوشي از انواع اشكال بود و گاها چشم مان به اشكالي حيوان مانند ميخورد. انگار كه ما در قلب تاريخ بوديم و تاريخ داشت ما را در خود حل ميكرد. بعد از يك ديقه پياده روي به يك تخت طلايي در روبرويمان رسيديم.
مردي كچل باريش بزي روبه رويمان بر روي تخت تكيه داده بود و گردنبندي از طلا بر گردنش آويخته بود. تكپوش هاي طلايي رنگ طرح داري را بر هر دودستش انداخته بود و با تكبري شاهانه به ما خيره شده بود.
علي و پيرمرد راهب در آن طرف به ما اشاراتي ميزدند اما ما هيچ چيزي از آن سر در نميورديم كه در آخر آن مرد بر تخت نشسته با زباني نامفهوم چيزي را به صورت دستوري و با تكبر و عصبانيت بيان كرد. علي با دو دست بر سرخود كوباند و با اشاره انگشت سر خود را براند.
نگهباناني دامن پوش با نيزه سراغ ما آمدند و مارا در بند كشيدند. بچه ها تقلا ميكردند كه از دست نگهبانان فرار كنند اما فايده اي نداشت. نميدانم چه كار خطايي انجام داده بوديم كه مستحق اين رفتار ناشايست باشيم.
ژنرال با صدايي بلند فرياد زد: بســــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
احساس كردم انرژي شديدي وارد بدنم شد و مرا وادار به اطاعت كرد. بدنم در يك حالت ساكن ماند و نميتوانستم بدنم را تكان دهم. حتي نميتوانستم حرف بزنم. به اطراف نگاه كردم و ديدم همه دچار وضعيت من شده اند بغير از ژنرال كه در حالت گيجي به‌سر ميبرد. او چكار كرده بود؟ بايك فرياد همه را خشك كرده بود!!!
كمي بعد پيرمرد راهب را ديدم كه توانسته بود خودش را از حالت ثابت در بياورد و كمي حركت كند و بعد از چند ثانيه توانست به حالت عادي برگردد. او سمت ژنرال رفت و با نگاهي آلوده با كمي تعجب و شَك گفت:« تبريك ميگم ژنرال، تو موفق شدي انرژي جادويي بدنتو فعال كني.»

***

در اتاقي تاريك كه روشنايي آن را نور شمعي نشسته بودم. روز پر تلاطمي را گذرانده بودم و اتفاق هاي عجيبي برام رخ داده بود، ورورد به گذشته، ديدار با فرعون و بعد از آن اتفاقي كه مانع از سر بريدن ما شده بود. ميپرسيد چرا؟ چون به فروعون تعظيم نكرده بوديم. چيز عجيبي است. تجربه اي جالب اما خطرناك، ورود به قلب تاريخ و به دست آوردن قدرت هاي ماوارايي. چيزي فراي باور هاي ما، ما جادوگر هايي بوديم كه از آينده به گذشته آمده بوديم و طبق گفته هاي علي و راهب قرار بود دنيا را از شر موجودات شيطاني نجات دهيم.
راهب به داخل اتاق آمد و با لبخندي گفت:« بهتره يكم استراحت كني. فردا روز سختي براي تو و دوستانت خواهد بود.»
شمع را خاموش كرد و خود در تاريكي محو شد. حق با راهب بود. بايد استراحت كنم و بگذارم خستگي امروز از تنم در بيايد. چشمانم را بستم و بر روي تخت نرمي كه برايم تدارك ديده بودند بخواب عميقي فرو رفتم......
.
.
.
.
.
.
.
.
اين داستان ادامه دارد
(ببخشيد كه يك وقفه چند ماهه افتاد، اما از اين به بعد روال داستان تغيير ميكنه و جدي ميشه البته طنز هايي هم وجود داره اما نه به اندازه قبل.)
(راستي ديگه داستان گروهي نيست و تصميم دارم خودم تا تهش رو ادامه بدم و هر يك هفته يك قسمت قرار ميگيره)
(پيروز و سربلند باشيد)

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

راستي يادم رفت بگم بعد از امتحانات....
لطفا يكي از مديران لطف كنه پست هاي الكي رو در اين تاپيك حذف كنه....


   
sossoheil82، milad.m و reza379 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

از روي تختم بلند شدم و به راهروي بين اتاق رفتم. هاله هايي از مه راهرو هارو فرا گرفته بود و نور اندك مشعل هاي روشن روي ديوار كمي فضاي داخل راهرو را روشن مي كردند. به ديوار نگاه كردم. نقوش زيبايي بر روي آن نقش بسته بود و به گونه‌اي انگار در حال تعريف يك داستان بودند. نقاشي هاي روي ديوار رو دنبال كردم و كم كم فهميدم حدس من درست بوده. آن ها در حال تعريف يك داستان اسطوره اي بودند. در نقاشي ها دو فرد به رنگ هاي قهوه‌اي و آبي ترسيم شده بود. يك داستان بي‌نظير و جالب. اگر اشتباه نكنم اين داستان را خوانده بودم. با اين كه عشق آنها موضوعي تكراري داشت اما من تصاوير را باوجود نور كم نگاه مي‌كردم و با حيرت به ستايش هر تصوير مي‌پرداختم.
ناگهان صدايي آهسته سكوت راهرو هاي تو در تو را بر هم شكست
به هر طرف نگاه كردم تا صاحب صدا را پيدا كنم اما خبري نبود. پس سعي كردم تا بفهمم كه صدا چه چيز را مي‌گويد. صدا، صداي لرزان زنانه‌اي بود كه با كمي گريه و عجز تركيب شده بود. او مرا مورد خطاب قرار داده بود و ميگفت: آگاه باش كه آپوفيس دوباره قيام خواهد كرد و اينبار كارش را از نابودي زمين...
هنگامي كه زمين را گفت بغضي كه صدايش را تنگ كرده بود تركيد ولي بعد از چند لحظه آرام گرفت و ادامه دا: با نابودي زمين شروع مي‌كند. او در حال راهيابي به قلمرو دخترم نفتيس هست و اين هشدار را مي‌دهم كه از خوردن هر آبي در هذر باشيد.
سپس صداي زنگي در گوشم دميده شد. چشمانم را باز كردم و خودم را بر روي تختي ديدم كه ديشب بروي آن دراز كشيده بودم.
راهب را ديدم كه وسيله آهني مثلثي شكل را در دست گرفته و با ميله اي به آن مي‌زند. هنگامي كه متوجه شد من از خواب بيدار شده ام گفت: خواب خوبي را داشتي ديشب؟
من هيچ چيزي نگفتم و بلند شدم و بر روي تخت نشستم. سرم را تكاني دادم. احساس سنگيني مي‌كردم و تنها مي خواستم كه براي كسي خوابي را كه ديده بودم تعريف كنم. اما نه براي راهب.
ـبهتر است هرچه زودتر بيايي. سالن غذا خوري در آخر اين راهرو هست. من هم مي‌روم باقي بچه ها رو از خواب بلند كنم.
رهب بعد از گفتن اين جمله از اتاق من رفت و من را تنها گذاشت. در خودم نياز يه دوش آب سرد را ديدم اما خبري از هيچ حمام اختصاصي نبود، پس تصميم گرفتم كه به غذا خوري بروم و بعد از صبحانه مكان حمام را از راهب بپرسم.

***

در غذا خوري هياهويي بر پا شده بود. چند روز گشنگي و تشنگي به همه فشار آورده بود و همه با چنگ و دندان در حال خوردن انواع مختلفي از غدا و نوشيدن انواع آب ميوه هاي طبيعي بودند. استقبال گرمي بود و همه از آن لذت برده بودند. سپس راهب به همراه علي وارد اتاق شدند و در يك لحظه همه در يك حالت خاص به به در ورودي خيره شدند. اما هنگامي كه علي و راهب را ديدند به خوردن ادامه دادند.
راهب بر روي يكي از صندلي هاي خالي نشست و به غذا خوردن ما نگاه كرد.
يكي از ليوان هاي فلزي روي ميز را برداشتم و آب داخل پارچ را در داخل ﻻن خالي كردم. همين كه خواستم آب را بخورم صداي فرد داخل آب در ذهنم چند بار تكرار شد.
اين هشدار را مي‌دهم كه از خوردن هر آبي در هذر باشيد.
هشدار را مي‌دهم كه از خوردن هر آبي در هذر باشيد.
از خوردن هر آبي در هذر باشيد.

با صداي بلند فرياد زدم از آب نخوريد. براي چند لحظه سكوتي در اتاق حكم فرما شد. همه با تعجب به من نگاه مي‌كردند و در چهره راهب علامت سوالي تشكيل شد.
سهيل در حالي يك پر پرتغال دستش بود ار من پرسيد: چرا؟
و من كه نمي خواستم جلوي راهب خوابم را تعريف كنم تنها سكوت كردم.
راهب ليوان آبي براي خودش ريخت و زير لب چيز هايي را تكرا كرد در حالي كه انگشتانش را بر روي آب تكان مي‌داد. ناگهان همه شاهد بودند كه مايع زرد رنگي كه زياد حجمي نداشت معلق در هواي از آب بيرون آمد.
او در جواب سهيل گفت: اين آب سمي هست و كسي قصد كشتن شما را داشته و فعلا معلوم نيست چه قصدي از اين كار داشته؟
ژنرال پرسيد: آخه ما كه تازه اينجا اومدي؟ اونم كه به خواست خودمون نبوده؟
سينا در حالي كه شك و ترديد در صورتش موج ميزد گفت:حالا مسئله‌اي ديگري پيش مي‌آيد كه چه طور آرمان از اين موضوع با خبره؟
همه نگاه ها به سمت من بر مي‌گردند و منتظر عكس العملي از من هستند.
من كه نمي‌دانم چه بگويم با دست پاچگي مي گويم: احساس كردم آب يه بويي داره!!!
راهب اخم هايش در هم رفت و انگار فهميده بود من دروغ گفته ام.
حرير با نگراني لقمه اي را كه در دست داشت پرت كرد و با نگراني گفت: چه طوري مطمئن باشيم كه غذاهايي كه خورديم سمي نبودن.
راهب گفت: نگران نباشيد تنها اب سمي بوده؟ كسي كه آب نخورده؟
هيچ كسي چيزي نگفت. و همه با ترس به غذاهاي روبه رويشان نگاه مي‌كردند.
.
.
.
ادامه دارد....


   
carlian20112، milad.m و sossoheil82 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Bookbl
(@bookbl)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1697
 

عاقا طنز بهتره :-_( "4"

به دلیل اسپم پاک شود:22::22:


   
sossoheil82 و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

bookbl;22563:
عاقا طنز بهتره :-_( "4"

به دلیل اسپم پاک شود:22::22:

بنيامين جان
نظر شما روي طنزه؟؟؟ خيلي هم عالي اما ميدوني ميترسم زياد خنده‌دار بشه بعد اونطوري لوس و بيمزه بشه اما سعي ميكنم يه سري تيكه‌ها طنز باشه تو داستان اما ديگه زيادش نمي كنم.
همچنين شخصيت هاي داخل داستان زياد شده خيلي پس يه سري شونو مجبورم حذف كنم.


   
sossoheil82 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: