اخرين داستان كوتاهي كه نوشتم را تقديم چشمان زيباي شما مي كنم.
----------------------------------------------------------------------------------------
یادمه در اولین روزهای ورودشان تنها صدای فریاد به گوش میرسید ، هميشه هم با ساکت شدن شهر، فریاد هایش شروع میشد، نه حرفی نه فحشي فقط صدايش را در گلو مي انداخت و از ته دل داد ميزد، فكر كنم آن زمان سکوت شب دیوانه اش می کرد و یا شاید از سکوت دیوانه بار آدمها فریاد میزد .
چندبار كلمه خدا را در فريادش شنيدم، شاید اشتباه مي كردم اما ... نه ؛ او خدا را صدا مي زد، چه از خالقش مي خواست، عقل سليم؟ شجاعت و يا شايد تنها از مردم این روزگار شکایت میکرد.
زياد از آمدنشان نمي گذشت، شاید حدود يك هفته، اوايل ، فقط يك زن جوان را مي ديديم با دو بچه كوچك،طولی نکشید که مشخص شد به صاحبخانه چيزي در مورد شوهر بيمارش نگفته است. حق هم داشت چه كسي به يک ديوانه خانه اجاره مي دهد؟
صداها، فریاد و ناله ها باعث ترس بچه ها میشد . التبه من فرزندي نداشتم، با اين حال زنم كمي غر مي زد. روز هاي اول کار من و باقي مردان محل جمع شدن در کوچه و صحبت در این مورد بود . تا چاره اي پيدا شود. يكي مي گفت :«ما زن و بچه داريم نبايد اين مردک نره خر را ولش كنيم.»
پرسيدم:«مگر ديديش؟». گفت:«نه.» به راستي هيچ كدام ما آن مرد را ندیده بودیم.
ديگري جواب ميداد:«كه چي؟ نديده باشيمش اگه بلايی سر بچه هامون بياره چي؟»
بقيه با سر تاييد مي كرد و ادامه ميداد:«مگه اينجا ديوانه خانه است؟»
بالاخره روزی رسید ک این تجمع کوچک خواهان گوش مالی دادن آن مرد دیوانه شد ، به سمت خانه اش به راه افتادیم . اگر بگويم دلم مي خواست حداقل لگدي به او بزنم دروغ نگفته ام، اما او بيرون نمي امد صداي فرياد هايش شنيده ميشد كه فحاشي مي كرد، اما اينبار صداي او تنها نبود. صداي زيري از آيفون مي امد، زنش بود كه گريه مي كرد. همان زن جوانی كه هر روز ميديدمش و بی تفاوت از کنارش می گذشتم . همان كه زودتر از همه از خانه بيرون ميزد تا سر كارش برود،. زودتر تا كسي را نبيند ، تا همسایه ها شاهد چشمان پر از شرمش نباشند ، تا غرورش حفظ شود . ظهر ها هم تا جاي ممكن دير مي امد تا با مردي روبرو نشود اما من او را ميديدم. زن جواني كه سختي روزگار كمرش را خم و صورتش را پر از چين و چروک ریز و درشت كرده بود.
مرد ها محكمتر در ميزدند تا اينكه زن به حرف امد:«تو رو خدا بريد، خودم ارامش مي كنم، تكرار نميشه،خواهش مي كنم ... اون ...»
صدايش قطع شد و در حالي كه با صداي بلند گريه مي كرد ادامه داد «مريضه، اينطور نبود به خدا ... خوب ميشه.»
گريه امانش نداد و ايفون را قطع كرد،جمعيت هم چون خسته شده بودند و كسي در را باز نمي كرد به خانه هايشان برگشتند.
ديگر به در خانه اش نرفتم. شايد دل نازک باشم، زنم هميشه اين مورد را توي سرم ميزند اما مردان ديگر هر از چندی به در خانه اش مي رفتند و كمي داد و بيداد به راه مي انداختند تا شايد صداي مردک ديوانه قطع شود اما هيچ فايده اي نداشت.
شب هاي بعد فرياد ها با گريه هاي زن همراه ميشد، مرد فرياد ميزد و زنش اشک مي ريخت، شايد مي خواست با اين كار جلوي شوهرش را بگيرد تا كمتر سروصدا كند، تا آواره نشود تا همسايه ها صاحب خانه را خبر نكنند.
همراه با سوز صدایشان گاهی بغضی راه گلویم را میبست، بغضی که بعضی اوقات آنقدر درمقابلش مقاومت میکردم که گلویم به درد می آمد . میتوانستم با آن ناله های پر از درد تا صبح اشک بریزم اما من نیاز داشتم استراحت کنم و فردا به سر کار بروم. مشکلات همسایه مان به خودش مربوط بود.
چه كسي دوست دارد در میانه های زمستان در به در شود؟ تازه هم آمده بودند، شايد صاحب خانه قبليشان حكم تخليه منزل را گرفته بود.
بر خلاف قول هاي زن، مرد هيچ وقت سكوت نمي كرد، ظرف هاي چيني را بر مي داشت و به زمين مي كوبيد و سپس به حرف مي افتاد: بزار برم، نمي توانم بمونم! خديا!
كجا مي خواست برود را نمي دانم فقط مي خواست از همه چيز دل بكند و از اين كوچه و سکوت مردم عاقلش فرار كند.
همسايه ها ديگر خسته شده بودند و اخر به صاحب خانه خبر دادند. او هم چند باری امد ولي نمي توانست كاري كند، براي همين با مامور كلانتري همراه شد تا انها كاري كنند. نمي گويم حق نداشت، داشت، او براي چندرغاز اجاره خانه هزار يك نقشه ريخته بود و نمي خواست آبرويش هم بين همسايه ها برود. براي همين مستاجر ديوانه در برنامه هايش جايي نداشت.
روز های آخر سمفونی غم انگیزی به گوش می رسید ، هق هق بلند مرد و ناله های زن و سکوت بچه هایی که با چشمان اشکبار شاهد ماجرا بودند . چه کسی میتوانست به راحتی از کنار این سمفونی بگذرد و دلش به درد نیاید جز همسایه هایی عصبانی که هر شب جلوی در خانه اش تجمع میکردند.
همه شب با سکوت شهر ، همچون برنامه هاي سر وقت راديو هق هق ها شروع ميشد. تا اينكه يك شب ديگر صدايي نيامد، تعجب كردم ولي اهميتي ندادم شايد به مهماني رفته بودند اما شب بعدش هم صدايي شنيده نشد، فردايش از همسايه ها پرسيدم و متوجه شدم صاحبخانه بلاخره آنها را بيرون انداخته بود، كار چندان سختي نبود ، حكم تخليه و چند مامور كلانتري براي اين كار كفايت مي كرد
ولي چرا من نفهميدم؟ شايد به اين خاطر كه وقتي آنها رفتند روزي سرد و باراني بود و من كنار بخاري گرم خانه ام هفت پادشاه را خواب مي ديدم و دوست نداشتم كسي مزاحمم شود و شاید نمیخواستم که شرم چشمانم برملا شود، من رفتنشان را نديدم اما بعضي از همسايه ها خوشحال ازپیروزی ای که بدست آورده بودند ، دزدکی از پشت پنجره هایشان آن ها را می پاییدند ،ديدند كه اسباب و اساسيه كم خود را پشت وانتي مي گذارند و ميروند، اسبابي كه زير قطرات باران خيس ميشدند.
راستي او ديوانه بود؟ نمي دانم او فقط چيزي را درون خودش پنهان نمیکرد همه چيز را به بيرون فرياد ميزد و ميخواست برود، بلاخره هم رفت.
مدتي از رفتنشان مي گذرد، شايد يک ماه و يا يک سال ، گاهي دلم برايش تنگ مي شود براي همين هر شب با ساکت شدن شهر ، بي اختيار صداي تلويزيون را كم مي كنم تا شايد صداي فريادش را بشنوم اما هيچ خبري نميشود، فقط صداي زوزهاي بادی كه از لاي درز پنجره وارد مي شود به گوش مي ايد. هر بار اه مي كشم و با خود مي گويم همسايه ديوانه ما عاقل ترين فردي بود كه ديدم.
نه او ديوانه نبود بلكه شجاع بود در مقايسه با او كه من عمري همه چيز را در درونم دفن كردم و جرات بر زبان راندنشان را نداشتم مني كه هر بار رييسم با غر زدن هايش مرا ميرنجاند، هر وقت مغازه داري جنسش را گرانتر می فروخت سکوت میکردم و هزاران فرياد را در خود خفه می كردم يك ترسو به نظر ميرسم. او چیزی را درون خودش نمی ریخت، ای کاش من هم غمم، رویاهایم و زجرهایم را درونم نمی ریختم ... من هم دیوانه ام، دیوانه ای که بر خودم فریاد میزنم و همه چيز را بر اين برگه هاي سفيد مي نويسم و سپس با فندك قديميم اتشي كوچك همانند امضا زير دست نوشته هايم ميگذارم تا خاكستر تنها مدركي از ديوانگيم باشد.
ا.افكاري
1394
ويرايش :
مرتضي Hermit
زهرا wizard girl
داستان زیبایی بود و ایده واقع گرایانه آن خیلی به چشم می آمد که بهترین نحو ممکن اجرا شده بود.
یعنی رفتار مردم و خود فرد و همسایگان کاملا واقعی هستند
نویسنده با هوشمندی تمام داستان را از هرگونه توصیف اضافه و به درد نخورد خلاص کرده است که باعث روون تر شدن داستان شده است.
البته باید بگویم که داستان خالی از ایراد نیست.
مثلا پایان داستان خیلی خوب بود ولی میتونست بهتر باشد.در واقع به نظرم برای اینکه پایان داستان تاثیر گذار نشد بر دو دلیل بود:
1-ایده پایانی نه چندان خوب:ببینید پایانش در واقع خیلی خوبو آموزنده بود ولی کوبنده نبود. مثلا اگر یک جانباز بود(با تمام احتمالات قابل پیش بینی)یا یک فرد سرطانی خیلی به نظرم بهتر میشد.
2-پردازش سریع:ببینید پایان زیاد خوب پخته نشد.در واقع کمی سریع تموم شد(واقعا سریع تموم شد) ولی اگر کمی پایانش کش پیدا میکرد و بهتر پردازی مشید بهتر میشد
امیدوارم ناراحت نشده باشی حسین
یا علی
سلام
جالب و خواندنی و قابل تامل
زیبا بود.
موفق باشی
سلام . داستان خوبی بود خیلی عالی توصیف شده بود اما همونطور که دوستان گفتن پایانشو خیلی خوب نتونستی در بیاری من انتظار یه چیز غافلگیر کننده ترو داشتم یه چیزی که دلیل خوبی برای دیوانگیه این شخص یا داد و فریاداش باشه چون من خودم وقتی که داستانتو میخوندم خیلی کنجکاو بودم که بدونم مشکله این شخص چیه و برای چی میخواد بره؟ بعد یه دفعه این شخص اون خونرو ترک میکنه و بدون اینکه هیچ توضیحی در مورد علت ناراحتی این فرد داده بشه داستان تموم میشه و وقتی که من داشتم داستانتو میخوندم قبل از اینکه بفهمم چی شد داستانت تموم شد. بازم میگم توصیفاتت و نحوه ی شروع داستان فوق العاده بود فقط اگه یه ذره رو پایانش کار کنی یه اثر عالی میشه.مرسی بابت داستان و خسته نباشی
بر خلاف نظر دوستان که اعتقاد داشتند می شد پایان بهتری برای داستان پیدا کرد به نظر من همین پایان خیلی عالی بود
واقعا کار زیبایی بود . کاملا می شد احساسات و طرز تفکر یک همسایه رو در برابر همسایه ی دیگه فهمید
واقعا لذت بردم
ممنون از حسین عزیز برای نوشتنش از زهرا جان و مرتضی هم برای ویرایش اثر
به نیمه راه رسیدم ک فهمیدم نیاز به یه ویرایش سریع داره..... اونقدری جلو نرفتم راجب خود داستان نظر بدم حالا ادامشو می خونم ......
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خوندم ..... خیلی هم قشنگ و خوب ....و پایانش خوب بود اما به قول امیر ک خیلی هم رراست می گفت کوبنده نبود. میخواستم آخرش یه چیز عجیبی درباره مرده بفهمم و اینکه جرا اینقدر داد می زد .....
خسته نباشي حسين جان، خيلي ساده و روان و شايد بهتره بگم عالي بود. اما چه كنم كه نميتونم هيچ انتقادي نداشته باشم. خب يكم با صحنه پردازيت مشكل داشتم چون زياد قابل درك نبود اما تونسته بودي خيلي خوب اون جو حاكم بر داستان رو منتقل كني اما توي انتقال حس يكم ضعيف بود چون تا ميومدي يكم حس شخصيت و يا بهتره بگم شخصيت ها رو درك كني يه پرش باعث ميشد كلافي كه در ذهنت ايجاد ميشد پاره بشه.توصيفات و جملات زيبايي رو كه بكار برده بودي رو خيلي دوست داشتم، چون هم بگونه اي بود كه زياد شعار گونه بنظر نميومد و هم ميشه گفت به نوعي داشتن يك آرمان قلبي رو بازگو ميكردن، اما توي جملات پاياني از فن نكته گويي بهره برده بودي كه فكر نكنم توي داستان كوتاه زياد كار برد خوبي داشته باشه و به همين علت اون پايان اصلي كه مدنظر من يا هر خواننده اي بود رو نداره.(نميگم منتظر يه پايان شكه كننده بودم اما يك پايان ساده هم ميتونه نتيجه كوبنده داشته باشه، زيادي پايان داستان شعارگونه و نكته گويي بود) بهتره يكم توي ديالوگ هاي شخصيت ها دقت كني(همون چندتايي كه بكار برده بودي زياد دلنشين نبودن)
يك نكته اي كه بايد بهش توجه كني افرادي كه مشكل اعصاب و روان دارن هميشه و هر شب اينطوري نميشن كه بخوان داد بزنن و همه رو كلافه كنن(اگه خيلي اوضاعشون وخيم باشه حد اكثر دوبار در هفته قاطي ميكنن)
ايده داستان رو دوست داشتم اما اگه روش كار كني حتما بهتر ميشه.....
خسته نباشي و موفق باشي......منتظر كار هاي بعديت هستم...
از نظر من واقعا قشنگ بود و پایان خوب و آموزنده ای داشت اینکه مشکلاتش رو فریاد میزد ایده خوبی بود درکل داستان جالبی بود. موفق باشی
با تشكر از دوستان عزيز.
دوستان به پايان داستان اشاره كردند و اينكه يك دفعه اي تمام شد و ميشد بيشتر بستش داد،صد البته مي توانستم بگم شخص به علت بيماري، جنگ و ... ديوانه شده يا اينكه قبلا چطور بوده اما دوست داشتم اين موضوع از ديد يك شخص بي طرف يكي مثل من،يكي مثل شما باشه، شخصي كه به دنبال گذشته افراد نميره و تحقيق نمي كنه،گذشته گنگ كه ميتوانه شامل هر چيزي باشه.
سلام
حسین عزیز ایده شروع جالبی داشت خیلی جذب شدم ولی پایانش متأسفانه اونطوری نبود که بتونه راضی نگهم داره به عنوان یه خواننده بایدم بگم کلی اشکال بزرگ توی متن دیدم. ببین ایده در نوع خودش بی نقصه، منتظر بودم یه نتیجه ی mind blowing تحویلم بده ولی اینطور نشد، خیلی ساده تموم شد. خیلی قابل پیش بینی. قسمتهایی هست که منطق راوی زیر سوال میره مثلن میگه یک شب دیگه صدایشان را نشنیدم شاید رفته بودند مهمانی! ( این جمله ی شاید رفته بودند مهمانی خیلی ساده لوحانه س و اصلن با منطق راوی داستان که قراره دانای داستان باشه جور در نمیاد، مثل حرفهای روزمره ی خودمون می مونه و به نظرم برای راوی که قراره بیشتر از بقیه ی مردم فکر کنه و مو شکافی به عمل بیاره مناسب نبود، خیلی ابتدایی بود. )
توی داستان حضور مرد دیوانه رو یه میستری یا راز نگه می داری. کسی تا حالا این مرد رو ندیده، به نظرم خیلی نکته ی جالبی بود و چه بسا می تونستی یه فضای سورئال از توش در بیاری. مثلن من تمام مدت فکر می کردم شاید خود راوی مرد دیوانه است. بعدشم نتیجه گیری آخر چی بود ؟ " آن مرد عاقل تر از همه ی ما بود " این نتیجه گیری با هیچ منطقی جور در نمیاد مگر ... مگر اینکه ( یکی دیگه از تصوراتم این بود که شاید مرد جانباز جبهه بود و فریاد هایی که می زده و مدام اسم خدا رو می آورده یا اینکه می تونسته حقیقت اعمال آدمها رو ببینه و دیدن این همه گناه دور و برش اونو روانی کرده بوده. ) اینجا شاید میشد نتیجه گرفت که اون مرد عاقل تر از بقیه بود که فریادهاش رو بیرون می ریخته تا بقیه رو آگاه کنه ولی خب مردم طبق معمول فریاد هاش رو ساکت کردن. ولی در نهایت تو هیچی از فریادهای مرد نگفتی فقط گفتی عاقل بود. بعدشم راوی از کجا به این نتیجه رسید که مرد مشکلی داره؟ شاید مرد فقط یه دیوانه بوده ؟ که به نظرم نتیجه گیریِ درستی نبود. شاید اگر می خواستی هیچی از گذشته ی مرد نگی می تونستی بگی از زبان راوی
" کاش من هم آنقدر عاقل بودم که به هیچ ترسی لقب دیوانگی را بر دوش کشیده و بی هراس فریاد می زدم. "
هوم؟ فکر نمی کنی اینطور نتیجه گیری بهتر بود. یعنی راوی آرزو می کنه که آنقدر عاقل بود تا دیوانگی درونش رو به رخ می گذاشت. ( هر چند یه جورایی هرج و مرج طلبیه، چون همه می دونیم اندکی دیوانگی رو درون خودمون داریم ولی اگر همه بخوایم دیوانگیمون رو بروز بدیم آیا دیگه جامعه ای برای زندگی می مونه ؟ برای همین ***** سکوت به چهره می زنیم )
از نظر من ایده به حدی جالب هست که بخوای بازنویسی کنی اینبار کمی با روشنگری بیشتر و نتیجه گیری منطقی تر
موفق باشی دوستم
سلامحسین عزیز ایده شروع جالبی داشت خیلی جذب شدم ولی پایانش متأسفانه اونطوری نبود که بتونه راضی نگهم داره به عنوان یه خواننده بایدم بگم کلی اشکال بزرگ توی متن دیدم. ببین ایده در نوع خودش بی نقصه، منتظر بودم یه نتیجه ی mind blowing تحویلم بده ولی اینطور نشد، خیلی ساده تموم شد. خیلی قابل پیش بینی. قسمتهایی هست که منطق راوی زیر سوال میره مثلن میگه یک شب دیگه صدایشان را نشنیدم شاید رفته بودند مهمانی! ( این جمله ی شاید رفته بودند مهمانی خیلی ساده لوحانه س و اصلن با منطق راوی داستان که قراره دانای داستان باشه جور در نمیاد، مثل حرفهای روزمره ی خودمون می مونه و به نظرم برای راوی که قراره بیشتر از بقیه ی مردم فکر کنه و مو شکافی به عمل بیاره مناسب نبود، خیلی ابتدایی بود. )
توی داستان حضور مرد دیوانه رو یه میستری یا راز نگه می داری. کسی تا حالا این مرد رو ندیده، به نظرم خیلی نکته ی جالبی بود و چه بسا می تونستی یه فضای سورئال از توش در بیاری. مثلن من تمام مدت فکر می کردم شاید خود راوی مرد دیوانه است. بعدشم نتیجه گیری آخر چی بود ؟ " آن مرد عاقل تر از همه ی ما بود " این نتیجه گیری با هیچ منطقی جور در نمیاد مگر ... مگر اینکه ( یکی دیگه از تصوراتم این بود که شاید مرد جانباز جبهه بود و فریاد هایی که می زده و مدام اسم خدا رو می آورده یا اینکه می تونسته حقیقت اعمال آدمها رو ببینه و دیدن این همه گناه دور و برش اونو روانی کرده بوده. ) اینجا شاید میشد نتیجه گرفت که اون مرد عاقل تر از بقیه بود که فریادهاش رو بیرون می ریخته تا بقیه رو آگاه کنه ولی خب مردم طبق معمول فریاد هاش رو ساکت کردن. ولی در نهایت تو هیچی از فریادهای مرد نگفتی فقط گفتی عاقل بود. بعدشم راوی از کجا به این نتیجه رسید که مرد مشکلی داره؟ شاید مرد فقط یه دیوانه بوده ؟ که به نظرم نتیجه گیریِ درستی نبود. شاید اگر می خواستی هیچی از گذشته ی مرد نگی می تونستی بگی از زبان راوی" کاش من هم آنقدر عاقل بودم که به هیچ ترسی لقب دیوانگی را بر دوش کشیده و بی هراس فریاد می زدم. "
هوم؟ فکر نمی کنی اینطور نتیجه گیری بهتر بود. یعنی راوی آرزو می کنه که آنقدر عاقل بود تا دیوانگی درونش رو به رخ می گذاشت. ( هر چند یه جورایی هرج و مرج طلبیه، چون همه می دونیم اندکی دیوانگی رو درون خودمون داریم ولی اگر همه بخوایم دیوانگیمون رو بروز بدیم آیا دیگه جامعه ای برای زندگی می مونه ؟ برای همین ***** سکوت به چهره می زنیم )
از نظر من ایده به حدی جالب هست که بخوای بازنویسی کنی اینبار کمی با روشنگری بیشتر و نتیجه گیری منطقی تر
موفق باشی دوستم
سلام و ممنون از اينكه وقت گذاشتي و داستانو نقد كردي.
از بازخوردهايي كه اين داستان داشته كاملا رضايت دارم.
اتفاقا من كاملا از پايان داستانم راضيم. چرا؟
خب به قول شما ميشد گفت طرف شيميايي و ... ميشد گفت جانبازه ،ميشد گفت چشم برزخي داره و صدها پايان ديگه ولي نمي خواستم شبيه به داستان هاي ديگه در بياد ،يه اثر پر از تكرار با موضوعي مشابه ، دليلي هم نداره وارد سوررئال بشم داستانم تكه اي زندگي يك فرد عاديه كه نه جادويي داره و نه ابر قهرمانه فردي كه دوست داره ناگفته هاي خودشو فرياد بزنه ولي مي ترسه .
خودم را جاي شخصيت گذاشتم خب يه همسايه امد و رفت ، بايد برم دنبالش بگردم؟ تحقيق كنم؟ نه! اصلا يك ديوانه در همسايگي ماست بايد برم ببينم چرا ديوانه شده؟ نه من به شخصه نميرم.
برخلاف چيزي كه شما از داناي داستان ميگيد وقتي "داناي كل" داريم بر همه چيز و همه اتفاقات اشراف خواهيم داشت ولي شخصيت داستاني "اول شخص" ما چيزي بيشتر از من و شما نميدونه . اون در گير يك جامعه است، جامعه اي تكراري كه خودش را برتر ميدونه . ان شخص ايا ديوانه بود يا نه اين نظر شخصيت داستان بوده، هر كسي مي توانه يه نتيجه بگيره،مشخصا نتيجه گيري همسايه عصباني كه از رفتن فرد خوشحال شده با اين نظر متفاوته .
سلام و ممنون از اينكه وقت گذاشتي و داستانو نقد كردي.
از بازخوردهايي كه اين داستان داشته كاملا رضايت دارم.اتفاقا من كاملا از پايان داستانم راضيم. چرا؟
خب به قول شما ميشد گفت طرف شيميايي و ... ميشد گفت جانبازه ،ميشد گفت چشم برزخي داره و صدها پايان ديگه ولي نمي خواستم شبيه به داستان هاي ديگه در بياد ،يه اثر پر از تكرار با موضوعي مشابه ، دليلي هم نداره وارد سوررئال بشم داستانم تكه اي زندگي يك فرد عاديه كه نه جادويي داره و نه ابر قهرمانه فردي كه دوست داره ناگفته هاي خودشو فرياد بزنه ولي مي ترسه .
خودم را جاي شخصيت گذاشتم خب يه همسايه امد و رفت ، بايد برم دنبالش بگردم؟ تحقيق كنم؟ نه! اصلا يك ديوانه در همسايگي ماست بايد برم ببينم چرا ديوانه شده؟ نه من به شخصه نميرم.
برخلاف چيزي كه شما از داناي داستان ميگيد وقتي "داناي كل" داريم بر همه چيز و همه اتفاقات اشراف خواهيم داشت ولي شخصيت داستاني "اول شخص" ما چيزي بيشتر از من و شما نميدونه . اون در گير يك جامعه است، جامعه اي تكراري كه خودش را برتر ميدونه . ان شخص ايا ديوانه بود يا نه اين نظر شخصيت داستان بوده، هر كسي مي توانه يه نتيجه بگيره،مشخصا نتيجه گيري همسايه عصباني كه از رفتن فرد خوشحال شده با اين نظر متفاوته .
حرفت رو می فهمم فقط می پرسم چرا شخصیت اول شما که داره داستان رو تعریف می کنه میگه اون مرد دیوانه از همه عاقل تر بود ؟ از کجا به این نتیجه رسیده ؟ چرا مرد عاقل می خواد جای مرد دیوانه باشه ؟ اینا همه سوالاتی هست که حداقل با یه جمله باید بهش پاسخ داده میشد مگر نه داستان رو پا در هوا میذاره.
حرفت رو می فهمم فقط می پرسم چرا شخصیت اول شما که داره داستان رو تعریف می کنه میگه اون مرد دیوانه از همه عاقل تر بود ؟ از کجا به این نتیجه رسیده ؟ چرا مرد عاقل می خواد جای مرد دیوانه باشه ؟ اینا همه سوالاتی هست که حداقل با یه جمله باید بهش پاسخ داده میشد مگر نه داستان رو پا در هوا میذاره.
اين نظر شخصي اون فرده، چون مرد همه چيز را فرياد ميزد در برابر خشم همسايه ها سكوت نكرد و خود اين شخصيت حرفهاشو روي كاغذ مي نوشت و به اتش مي كشيد،فرياد هاشو روي برگه هاي سفيد مينوشت.
گرچه با توجه به نظرات فكر كنم واقعا پايانش ضعيف بوده.
بسیار هم عالی
واقعا حس اون شخصیت اول برای من قابل لمس بود
ممنون :53: