به نام خدا
ی بردبری یک یاز بزرگترین نویسنده های علمی تخیلی زمانه است، داستان های مرد مصور، حکایت های مریخ ، فارنهایت451 و هزاران اثر دیگرش که در جهان چاپ شده اند و مردم را سر ذوق آورده اند. این مصاحبه ی الهام بخش از ری بردبری تقدیم به شما.
منبع: سایت مجله شگفت زار
http://www.fantasy.ir/
لینک به متن اصلی: http://www.fantasy.ir/news/story/%D9%87%D9%86%D8%B1-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D8%B3%D8%B1%D8%A7%DB%8C%DB%8C
آنچه به پیوست میرسد، مصاحبهای است با ری بردبری که در سال 2010 انجام شده و در شمارهی دویست و سوم پاریس ریویو تحت عنوان «هنر داستانسرایی» به چاپ رسیده است.
Ф. چرا علمیتخیلی مینویسید؟
‡. علمیتخیلی، ایدههای تخیلی است. ایدهها من را ذوقزده میکنند و همین که این اتفاق میافتد، آدرنالین در بدنم جریان پیدا میکند و قبل از این که متوجه شوم چه شده، دارم از ایدهها انرژی میگیرم. علمیتخیلی در واقع مجموعه ایدههایی است که در سر آدم وجود دارد و هنوز در دنیای خارج ایجاد نشده، ولی به زودی اتفاق خواهند افتاد و زندگی ما را برای همیشه عوض خواهند کرد. به محض این که ایدهای به ذهن شما برسد، آن ایده بخشی از جهانی را که در آن در حال علمیتخیلی نوشتن هستید، عوض میکند. علمیتخیلی فن امکان و موقعیت است. علمیتخیلی حرف از غیر ممکنها نیست.
اگر شصت سال پیش در آغاز کار نویسندگیام، داستانی مینوشتم که در آن زنی یک کپسول میخورد و کلیسای کاتولیک را منفجر میکند و جنبش آزادیبخش زنان را راه میاندازد، مردم به من میخندیدند. ولی این ماجرا در درون دایرهی امور ممکن قرار میگرفت و علمیتخیلی خوبی هم میشد. حالا فرض کنید من نویسندهای در اوایل قرن نوزدهم بودم. آن موقع احتمالاً داستانی مینوشتم که در آن ماشینهای عجیب و غریب ایالات متحده را در مینوردند و در عرض هفتاد سال، بیست میلیون نفر را میکشند. علمیتخیلی تنها فن نوشتن از ممکنها نیست. فن نوشتن بدیهیات نیز هست. وقتی اتومبیلها به وجود آمدند، پیشبینی این که باعث قتلعام بسیاری خواهند شد خیلی سخت نبود.
Ф. آیا نوشتن علمیتخیلی، نیازی را ارضا میکند که جریان اصلی نمیتواند؟
‡. قطعاً. چون به نظر من جریان اصلی به تغییراتی که طی پنجاه سال گذشته در فرهنگ ما رخ داده، بیتوجه بوده. پیشرفتهای پزشکی و اهمیت اکتشاف فضا برای بقای گونهی انسان از جمله ایدههای اصلیای هستند که مورد بیتوجهی واقع شدهاند. منتقدان هم یا همیشه اشتباه میکنند یا پنجاه سال از دنیا عقب هستند. خجالتآور است. خیلی چیزها اصلاً به چشمشان نمیآید. این که چرا علمیتخیلی و ایدههای تخیلی باید چنین مورد کملطفی قرار بگیرند، معمایی است که به نظر من پاسخ آن به فخرفروشی و خودبزرگبینی ادبی منتقدان بازمیگردد.
Ф. البته اگر اشتباه نکنم، یک زمانی خود شما هم تمایل داشتید توجه منتقدان و روشنفکرها را جلب کنید.
‡. بله، البته. اما دیگر این طور نیست. اگر یک روز بفهمم نورمن مایلر از نوشتههای من خوشاش میآید، خودم را میکشم. عقایدش زیادی باستانی بود. مدام در حال درجا زدن بود. در ضمن خیلی هم خوشحالم که کورت ونهگوت هم از نوشتههای من خوشاش نمیآمد. ونهگوت مشکل داشت. مشکلات وحشتناکی هم داشت. دنیا را مثل من نمیدید. اگر من پولیانا باشم، او کاساندرا بود. راستش ترجیح میدهم ژانوس باشم. خدای دو چهره. نیمی پولیانا و نیمی کاساندرا. نسبت به آینده هشدار میدهم و در عین حال زیادی در گذشته زندگی کردهام. درست است که منفیباف نیستم، ولی خوشبینی غیرمعقول هم ندارم.
Ф. مدتها ونهگوت را به عنوان علمیتخیلینویس میشناختند. اما بعداً گفته شد که هیچ کدام از آثارش علمیتخیلی نبوده و به عنوان نویسندهی جریان اصلی شناخته شد. ونهگوت «ادبیات» شد و شما هنوز در حاشیه هستید. به نظرتان دلیل موفقیت ونهگوت همین بدبینیاش بوده؟
‡. بله، این هم بخشی از موضوع است. همین منفیبافی خلاقانهاش بود که مورد توجه منتقدان نیویورکی قرار گرفت و باعث شهرتش شد. نیویورکیها از گول زدن خودشان لذت میبرند. از نابود کردن خودشان هم همینطور. ولی من بچهی کالیفرنیا هستم. تجربهی زندگی در محیطهای افسردهی شهری مثل نیویورک را ندارم. من برای کسی تعیین تکلیف نمیکنم که نویسندگی چیست. کسی هم به من نمیگوید چطوری بنویسم.
Ф. و با این وجود شما برندهی مدال نویسندهی تاثیرگذار در ادبیات آمریکا شدهاید. برنده شدن مدال چقدر برایتان اهمیت داشت؟
‡. شب فوقالعادهای بود. ولی برگشتن به هتلم برایم دردسر شد. مراسم را در هتلی در نیویورک برگزار کرده بودند و هتل به قدری بزرگ بود که من دچار ناامیدی شدم. بعد از سکتهام سعی میکنم خیلی آرام حرکت کنم. آن شب تابلویی دیدم که رویش نوشته بود: «اتاق بعدی دویست و هشتاد مایل جلوتر». میز پذیرش طبقهی هشتم بود. ده دقیقه باید منتظر آسانسور میماندید تا سر برسد که فقط بروید اتاق بگیرید. شب چند نفر از خانمها داشتند مرا به اتاقم مشایعت می کردند و من پرسیدم: «محض رضای خدا دستشویی مردانه را به من نشان بدهید.» ولی نتوانستیم پیدایش کنیم. یکی از دخترها گفت میتوانم از گلدان نخلی که همان اطراف بود استفاده کنم. من هم همین کار را کردم. کسی هم مرا ندید. البته فکر کنم.
Ф. مدال نماد این نبود که علمیتخیلی بالاخره در جوامع ادبی مورد احترام قرار گرفته؟
‡. تا حدودی. خیلی طول کشید تا مردم به ما اجازه دادند در مکانهای عمومی تردد کنیم و مسخرهمان نکنند. جوان که بودم اگر به یک مهمانی میرفتم و میگفتم نویسندهی علمیتخیلی هستم، مردم مسخرهام میکردند. تمام شب صدایم میکردند فلش گوردون یا باک راجرز . البته حرفی نیست که شصت سال پیش اصلاً کتابی در این ژانر چاپ نمیشد. سال 1946 تا جایی که در خاطرم مانده، فقط دو ماهنامهی علمیتخیلی چاپ میشد. تازه ما که نمیتوانستیم بخریمشان. فقیر بودیم. وضعیت ما اینطوری بود. وضعیت ژانر افتضاح بود. علمیتخیلی شصت سال پیش در این حد بیاهمیت بود. وقتی هم که اولین کتابها بالاخره در دههی پنجاه چاپ شدند، مجلههای سطح پایین تبلیغشان را میکردند. ما همه نویسندههای داخل کمد بودیم.
Ф. آیا علمیتخیلی به نویسندهاش این امکان را میدهد که یک مسالهی فرضی و ادراکی را راحتتر مورد بررسی قرار دهد؟
‡. فارنهایت 451 را در نظر بگیرید. کتابسوزی موضوعی بسیار جدی است. باید حواستان باشد که برای مردم سخنرانی بیخود نکنید. برای همین هم داستان در آینده رخ میدهد و آتشنشانی در آن وجود دارد که به جای خاموش کردن آتش، کتاب میسوزاند (که برای خودش ایدهی درخشانی است). بعد کمکم آتشنشان وارد مسیری میشود که طی آن کشف میکند که شاید سوزاندن کتابها فکر خوبی نیست. عاشق میشود. و بعد زندگیاش را تغییر میدهد. داستان تعلیقی جالبی است و در درون داستان حقیقتی عظیم نهفته، بدون این که در دام زیادگویی و نصیحت بیجا دادن بیفتیم.
هر وقت از علمیتخیلی صحبت میشود، من از استعارهی پرسئوس و سر بریدهی مدوسا استفاده میکنم. به جای نگاه کردن در چشمان حقیقت، به بازتابش در سپر برنزی نگاه میکنیم. بعد باید از پشت سر شمشیر را بچرخانیم و سر مدوسا را قطع کنیم. علمیتخیلی هم تنها ادای نگاه کردن به آینده را در میآورد و در واقع دارد به بازتاب آن چه همین حالا در برابرمان است، نگاه میکند. پس در این جا با دیدی کمانهای سر و کار داریم. یک جور بینش قوسدار که به شما اجازه میدهد خوش بگذرانید. به جای این که دچار عذاب وجدان و فراروشنفکری آزاردهنده باشید.
Ф. داستانهای نویسندههای علمیتخیلی دیگر را میخوانید؟
‡. من همیشه معتقد بودم که وقتی وارد کاری میشوید، باید خواندن در آن زمینه را به حداقل برسانید. ولی در شروع کار بد نیست ببینید که بقیه چه کار میکنند. وقتی هفده سالم بود تمام آثار هاینلاین و کلارک را میخواندم. نوشتههای اولیهی تئودور استورجن را هم خواندم. و نوشتههای ونوت را. یعنی همهی کسانی که در «استاندینگ ساینسفیکشن» مینوشتند. ولی کسانی که بیش از دیگران روی من تاثیر گذاشتند، ژول ورن و اچ. جی. ولز بودند. فکر میکنم بیشتر شبیه ژول ورن هستم. ورن نویسندهای اخلاقگرا و راهنمای بشریت بود. معتقد بود که انسانها در موقعیتی عجیب و غریب و در جهانی عجیب و غریب به سر میبرند و تنها راه پیروزی در این دنیا، عمل بر اساس معیارهای اخلاقی است. قهرمانش کاپیتان نمو که در واقع متضاد ناخدا ایهاب ، دیوانهی ملویل است، دور دنیا میچرخد و انسانها را خلع سلاح میکند و راه صحیح زندگی را نشانشان میدهد.
Ф. نویسندههای جوانتر از خودتان چطور؟ کار آنها را میخوانید؟
‡. ترجیح میدهم کار جوانترها را نخوانم. خیلی وقتها ممکن است بین ایدههایشان به ایدهای برخورد کنم که خودم دارم رویش کار میکنم. ترجیح میدهم کار خودم را بکنم.
Ф. چه زمانی نوشتن را شروع کردید؟
‡. کار من از ادگار آلن پو آغاز شد. از دوازده سالگی تا هجده سالگی از روشش تقلید میکردم. عاشق نوشتههای پرزرق و برقش شدم. به نظر من پو یک جواهرساز بینظیر است. ادگار رایس باروز و داستانهای جان کارتر هم همینطور. من با داستانهای وحشت سنتی شروع کردم. در واقع هر کسی که وارد نویسندگی ژانری میشود از همینجا شروع میکند. ماجرای آدمهایی که توی مقبرهها گیر میکنند و هزارتوهای مصری...
همه چیز از آن تابستان 1932 شروع شد که دوازده سالم بود. چیزهایی که در اختیار داشتم کتابهای پو و باروز بود و کلی هم کمیک. به برنامههای تخیلی رادیو هم زیاد گوش میدادم. مخصوصاً برنامهی «شاندوی جادوگر» . احتمالاً برنامهی مزخرفی بوده. ولی من خیلی دوستش داشتم. هر شب بعد از پخش برنامه مینشستم و کل داستانش را از حفظ مینوشتم. نمیتوانستم در برابر وسوسهاش مقاومت کنم. شاندو علیه تمام ضدقهرمانهای دنیا بود. من هم همینطور. شاندو به پیامهای فرافیزیکی پاسخ میداد و من هم همینطور.
از طراحی کارتون هم خوشم میآمد. کاریکاتوریست هم بودم. همیشه دوست داشتم کمیک استریپ خودم را بنویسم. خلاصه فقط نویسندهی دستدوم نبودم. طراح کمیک خودم هم بودم. معمولاً ماجراهایی را مینوشتم که در آمریکای جنوبی و بین آزتکها یا در آفریقا اتفاق میافتادند. همیشه ماجرای یک دختر زیبا و قربانی کردن هم در کار بود. پس مطمئن بودم که وارد یک حرفهی هنری میشوم. چون هم مینوشتم و هم طراحی میکردم و هم بازیگر بودم.
Ф. برایمان بیشتر از بازیگری بگویید.
‡. یک روز در تاسکن آریزونا، وقتی دوازده سالم بود، به دوستانم گفتم میخواهم به ایستگاه رادیو بروم و صداپیشگی کنم که یک جور بازیگری بود. دوستانم پوزخند زدند و پرسیدند: «کسی را هم توی رادیو میشناسی؟» من هم گفتم نه. همانجا چرخ میزنم تا استعداد عظیمام را کشف کنند. همین کار را هم کردم. دو هفتهی تمام توی رادیو پادویی کردم. آشغالها را خالی کردم، روزنامه خریدم. بعد از دو هفته برنامهی خودم را داشتم. هر شنبه شب برای بچهها کمیک میخواندم. «تامی خله» و «باگ راجرز».
Ф. باید بگویم تجربههای رنگینی داشتهاید.
‡. راستش من یک کپه آت و آشغال نامتجانسم. ولی کپهی آشغالی که با شعلههایی بلند و درخشان میسوزد. خیلی وقتها دوست دارم تصور کنم سوار یک قطار سریعالسیر نیمهشب هستم که دور آمریکا میچرخد. و من توی قطار با نویسندههای مورد علاقهام همصحبت هستم. نویسندههایی مثل جرج برنارد شاو ، که شنیدهام هوادار ایدههای تخیلی بوده. خود شاو گاهی چیزهایی مینوشت که میشود گفت علمیتخیلی بودند. بیدار میمانیم و تا نیمهشب ایدههایمان را رد و بدل میکنیم. مثلاً میگوییم اگر زنهای 1900 اینجوری هستند، پس زنهای 2050 چه طوری هستند؟
Ф. دیگر چه کسی سوار این قطار است؟
‡. یک عالم شاعر. هاپکینز ، فراست ، شکسپیر . و نویسندههایی مثل اشتاینبک و هاکسلی و تامس وولف .
Ф. وولف چه تاثیری روی شما داشته؟
‡. او یک رومانتیک واقعی بود. وقتی نوزده سالم بود، او درهای جهان دیگری را بر من گشود. بعضی نویسندهها مربوط به دورهای خاصی از زندگی ما هستند. هرچند شاید در آینده هرگز از آنها تاثیر نگیریم. وولف برای نوزده سالگی مناسب است. ولی اگر در سی سالگی عاشق شاو شوید، دیگر تا آخر عمر عاشقش میمانید. و فکر میکنم این موضوع دربارهی بعضی از کتابهای تامس مان هم صدق میکند. وقتی بیست سالم بود، «مرگ در ونیز» را خواندم. از آن موقع تا به حال هر بار میخوانمش، بهتر میشود. سبک نویسندگی حقیقت غایی است. وقتی تصمیم نهایی دربارهی آنچه را میخواهید دربارهی خودتان و ترسها و زندگیتان بگویید گرفتید، آن موقع است که سبک شما ایجاد شده است و حالا وقتش است سراغ آن دسته نویسندههایی بروید که میتوانند به شما یاد بدهند چطوری این واقعیت را در قالب کلمات بریزید. از اشتاینبک یاد گرفتم چطور برونگرایانه بنویسم و نظرات خودم را هم وارد کنم، بدون این که زیادی در روند داستان مداخله کنم. از ژان کویه و جرالد هیرد هم خیلی چیزها یاد گرفت. حتی دیوانهوار عاشق چند تا از نویسندههای زن شدم. به خصوص ادورا ولتی و کاترین آن پورتر . هنوز هم گاهی داستانهای ادیت وارتون و جسمین وست را میخوانم. «وسوسههای دوستانه» یکی از مجموعه داستان کوتاههای مورد علاقهی من است.
Ф. حکایتهای مریخ را که اولین موفقیت بزرگ شما است، خیلیها رمان قلمداد میکنند. در صورتی که در واقع مجموعهی داستان کوتاه است که خیلی از داستانهایش هم در دههی چهل در مجلههای علمیتخیلی عامهپسند چاپ شده بودند. چطور شد که تصمیم گرفتید به صورت رمان جمعآوریشان کنید؟
‡. سال 1947 وقتی اولین رمانم، کارناوال ظلمت چاپ شده بود، با منشی نورمن کروین آشنا شدم. نورمن برای خودش در رادیو کسی بود. نویسنده و کارگردان و تهیه کننده بود. توسط منشیاش یک نسخه از کارناوال ظلمت را فرستادم به همراه یک نامه. برایش نوشتم که اگر او هم به اندازهی من کتاب را دوست دارد، دوست دارم یک نوشیدنی مهمانش کنم. یک هفته بعد نورمن تماس گرفت و گفت نوشیدنی را بیخیال! شام مهمان من! خلاصه حسابی با هم رفیق شدیم. یک رفاقت طولانی مدت. آن شب سر شام بحث حکایتهای مریخ شد. او گفت که به نظرش خیلی جالب هستند و از من خواست بیشتر بنویسم. من هم همین کار را کردم. یک جورهایی این موضوع آغاز حکایتهای مریخ بود.
البته دلایل دیگر هم وجود داشتند. سال 1949 همسرم مگی، دختر اولمان سوزان را باردار بود. تا قبل از این موضوع من خانهنشین بودم و داستان کوتاه مینوشتم و همسرم شاغل بود. اما حالا که همسرم باردار بود، به پول بیشتری نیاز داشتیم. باید یک قرارداد کتاب مینوشتم. نورمن پیشنهاد کرد به نیویورک بروم و با چندتا ناشر و ویراستار نشست و برخاست کنم. من هم سوار اتوبوسهای گریهوند شدم و توی هتل YMCA اتاق گرفتم. شبی پنجاه سنت. داستانهایم را پیش ده دوازده ناشر بردم. هیچکس نوشتههایم را نپسندید. بهم میگفتند ما داستان چاپ نمیکنیم. چون کسی داستان نمیخواند. بعد میپرسیدند رمان نداری؟ من هم جواب میدادم من دوندهی سرعتم. دوندهی ماراتون نیستم. داشتم آماده میشدم که برگردم که یک شب شام مهمان ناشری شدم به نام والتر بردبری (نسبتی با هم نداشتیم). از من پرسید، اگر همهی داستانهای مریخی را یک جا جمع کنی، میشود اسمش را گذاشت رمان. بعد عنوانش را هم میگذاریم حکایتهای مریخ. من گفتم اتفاقاً سال 1944 کتاب اوهایوی واینزبرگ را خوانده بودم. خیلی هم از کتاب خوشم آمده بود. و با خودم گفته بودم من هم یک روز یک کتاب به همین سیاق خواهم نوشت. ولی محلش در مریخ خواهد بود. حتی سال 44 یک یاداشت هم در این باره نوشته بودم. ولی کاملاً فراموش کرده بودم.
آن شب را در اتاق هتلم بیدار ماندم و یک پلات کلی برای رمانم نوشتم. فردا نوشتههایم را برایش بردم. به من گفت یک چک در وجه هفتصد و پنجاه دلار برایم مینویسد. برگشتم لسآنجلس و همهی داستانها را جمع کردم و این طوری حکایتهای مریخ شکل گرفت. اسمش را گذاشتهاند رمان، ولی حق با شما است. در واقع مجموعهی داستانهای کوتاهی است که ارتباط خیلی کمی با هم دارند.
Ф. یکی از محبوبترین داستانهای مجموعه، داستان «باران نمنم خواهد بارید» است. داستانی دربارهی یک خانهی مکانیکی که بعد از جنگ اتمی همچنان به کارش ادامه میدهد. هیچ شخصیت انسانیای در داستان وجود ندارد. ایدهی این داستان از کجا به ذهنتان رسید؟
‡. بعد از بمباران هیروشیما، عکسیهایی دیدم از خانههایی که نقش آدمهایی که در آنها زندگی میکردند به خاطر شدت بمب، رویشان ثبت شده بود. آدمها مرده بودند، ولی سایهشان باقی مانده بود. این موضوع به حدی تاثیرگذار بود که این داستان را نوشتم.
Ф. بعضی از داستانهای حکایتهای مریخ و بعضی از کارهای دیگرتان، متنهای شاعرانه و نظمگونهای دارند. این حالت شعرگونه در آثارتان از کجا نشات میگیرد؟
‡. تاثیر خواندن شعر است. من تمام عمرم هر روز شعر خواندهام. نویسندههای مورد علاقهام نیز در نوشتن زبردست بودهاند. نوشتههای ادورا ولتی را مطالعه میکردم. او در یک سطر هم فضا و هم شخصیت و حرکت را به راحتی القا میکند. تنها در یک سطر! برای نویسندهی خوب بودن باید این نوع نوشتهها را مطالعه کرد. مثلاً اگر بخواهد دربارهی زنی بنویسد که وارد اتاق میشود و اطراف را نگاه میکند، در یک جمله برای شما فضای اتاق و احساس زن و عملی را که انجام میدهد، توصیف میکند. ممکن است بپرسید چطور این کار را میکند؟ از چه قیدها و توصیفها و فعلهایی استفاده میکند. چطور آنها را انتخاب میکند و کنار هم قرار میدهد. من دانشآموز مشتاق و سختکوشی بودم. بعضی وقتها یک نسخهی قدیمی از وولف به دستم میرسید و من پاراگرافهای کتاب را میبریدم و میگذاشتمشان وسط نوشتههای خودم. گاهی هم یک بخش از نوشتههای دیگران را بازنویسی میکردم. دوست داشتم نوع نوشتن آنها را احساس کنم. ریتمشان را یاد بگیرم.
Ф. پس پروست و جویس و فلوبر و ناباکوف چه؟ منظورم نویسندههایی است که به ادبیات در قالب فرم و سبک (استایل) نگاه میکنند. هرگز علاقهای به آنها داشتهاید؟
‡. نه. چون زیادی خوابآورند. من بارها سعی کردم پروست بخوانم و متوجه سبک زیبایش هم شدهام. ولی واقعاً خوابآور است. جویس هم همینطور است. در نوشتههای جویس ایدههای زیادی به چشم نمیخورد. من خیلی به ایده اهمیت میدهم. برای همین به بعضی از شکل روایتهای انگلیسی و فرانسوی بیشتر علاقمندم. حقیقتاً نمیتوانم تصور کنم در جهانی زندگی کنم که ایدهها من را حیرتزده نکنند.
Ф. شما تحصیلات آکادمیک ندارد. درست است؟
‡. بله. تمام تحصیلات من در کتابخانهها اتفاق افتاده. هرگز دانشگاه نرفتم. وقتی راهنمایی و دبیرستان بودم، تمام روزهای تابستان را در کتابخانه به سر میبردم. از یک مغازه در خیابان جنیز مجله میدزدیدم و میخواندم. بعد دوباره یواشکی برشان میگرداندم. دوست نداشتم دزد باقی بمانم. همیشه قبل از خواندن مجله هم دستانم را میشستم. کتابخانه اما آنقدر بزرگ است که حتا اگر بارها تمام کتابخانه را بگردی، باز هم چیزهای تازهای پیدا میشود. از مدرسه رفتن جذابتر است، چون نیازی نیست چیزی را که دوست نداری بخوانی. نیازی هم نیست مدام گوشت به معلم باشد. بعضی وقتها بچههای خودم کتابهایی به خانه میآوردند که قرار بود از آنها امتحان گرفته شود... خوب اگر بعضی از این کتابها را دوست نداشته باشید چه؟
زندگی من با کتابخانه عجین شده. من خودم را در کتابخانه پیدا کردم. در واقع میرفتم که خودم را در کتابخانه پیدا کنم. وقتی عاشق کتابخانه شدم، شش سالم بود. کتابخانه تمام کنجکاویهای من را سیراب میکرد. از دایناسورها گرفته تا مصر باستان. وقتی سال 1938 از دبیرستان فارغالتحصیل شدم، هفتهای سه شب را در کتابخانه به سر میبردم. این کار را تا سال 47 که ازدواج کردم ادامه دادم. همان سال بود که فهمیدم دیگر کارم با کتابخانه تمام شده. پس من سال 47 وقتی 27 سالم بود از کتابخانه فارغالتحصیل شدم. کتابخانه مدرسهی واقعی من بود.
Ф. قبلاً گفتهاید که برای آموختن نویسندگی نیازی به دانشگاه رفتن نیست. چرا؟
‡. نویسندگی را نمیشود در دانشگاه یاد گرفت. برای نویسندهها جای خیلی بدی است، چون استادها همیشه فکر میکنند بیشتر از تو میفهمند. در صورتی که اینطور نیست. استادها متعصباند. مثلاً آنها هنری جیمز را دوست دارند، ولی اگر شما هنری جیمز دوست نداشته باشید چه؟ یا مثلاً جان ایروینگ را دوست داشته باشند. که خستهکنندهترین نویسندهی تمام دوران است. در این سی سال کتابهای زیادی تدریس شده که من اصلاً دلیل تدریس شدنشان را درک نمیکنم. در کتابخانه ولی هیچ ترتیب و قاعدهای وجود ندارد. اطلاعات حاضر و آماده هستند. کسی به شما نمیگوید فلان چیز را کشف کن. خودتان هر چیزی که بخواهید کشف میکنید.
Ф. ولی کتابهای خود شما هم در مدرسه تدریس میشوند.
‡. میدانید چرا معلمها از نوشتههای من استفاده میکنند؟ چون من از استعارات و صنایع ادبی استفاده میکنم. همهی داستانهای من استعارههایی هستند که به راحتی میشود به خاطر سپرد. ادیان بزرگ هم همگی زبانی استعاری دارند. ما همه از چیزهایی مثل دانیال و لانهی شیر و برج بابل لذت میبریم. مردم این استعارهها را به خاطر میسپارند چون بسیار زنده و جذاباند. بچه مدرسهایها هم از همین چیزها لذت میبرند. از برخورد با موجودات بیگانه و سفر با موشک و دایناسورها. در تمام عمرم در این حوزهی ادبی جستوجو کردم و درخشانترین موضوعات را جمعآوری کردم. بعد داستانی برای این ایدهها نوشتم. بچهها هم از همین چیزها لذت میبرند. امروز داستانهای من در هزاران گلچین ادبی جمعآوری شدهاند و در کنار نویسندههای خیلی خوبی هم جمعآوری شدهاند. البته بیشترشان مردهاند. اکثراً نویسندههای استعارینویس بودهاند. ادگار آلن پو، هرمان ملویل، واشنگتون ایروینگ ، ناتانیل هاثورن . همهی اینها برای بچهها مینوشتند. حتا اگر خودشان قبول نداشته باشند.
Ф. چقدر برایتان مهم است که از غرایز نویسندگی خودتان پیروی کنید؟
‡. البته! من کاملاً به این موضوع معتقدم. چندین سال پیش به من پیشنهاد شد که چند قسمت از مجموعهی تلویزیونی جنگ و صلح را بنویسم. نسخهی آمریکاییاش به کارگردانی کینگ ویدور . قبول نکردم. همه گفتند چرا چنین کاری کردی؟ کتاب خیلی فوقالعادهای است. من گفتم به درد من نمیخورد. چون حتا یک بار هم نخواندمش. معنیاش این نیست که کتاب بدی است. فقط من هنوز برای چنین کاری آماده نیستم. یک عالم اسم دارد. زنم ولی دوستش دارد. هر سه سال یک بار میخواندش. برای نوشتن فیلمنامه صد هزار دلار میدادند. ولی من قبول نکردم. چون توی این دنیا هیچ کاری را نباید به خاطر پول انجام داد. مهم نیست چقدر پیشنهاد میدهند یا چقدر فقیر هستید. فقط یک دلیل درست و حسابی برای قبول چنین چیزی وجود دارد. فقط اگر یکی از اعضای خانوادهتان مریض است و قبضهای بیمارستان سر به فلک کشیده. در این صورت من میگویم به جهنم. بعداً هم میشود از کار افتضاحی که انجام دادهاید پشیمان بود.
Ф. فیلمنامهی موبیدیک را چرا نوشتید؟
‡. وقتی بیست سالم بود عاشق کار جان هوستون شدم. فیلم «شاهین مالتی» را بیشتر از بیست بار دیدم. و ساختههای دیگرش را هم. وقتی بیست و نه سالم بود برای تماشای فیلمی رفتم و جان هوستون دقیقاً پشت سرم نشسته بود. دوست داشتم برگردم و به او بگویم که از کارهایش خیلی لذت میبرم و دوست دارم با او کار کنم. ولی صبر کردم تا سه کار از من منتشر شد. تا برای علاقهام مدرکی داشته باشم. به مدیرم تلفن زدم و گفتم میخواهم با هوستون ملاقات کنم. ما شب ولنتاین سال 51 همدیگر را ملاقات کردیم. کتابهایم را نشانش دادم و گفتم اگر از آنها خوشاش آمد، حتماً باید یک روز با هم کار مشترکی انجام دهیم. چند سال بعد خیلی اتفاقی با من تماس گرفت و پرسید وقت دارم به اروپا بروم و فیلمنامهی موبیدیک را بنویسم؟ من هم گفتم که مطمئن نیستم، چون هیچوقت نتوانستم کتاب لعنتی را تا آخر بخوانم. اینجا بود که سر یک دو راهی بزرگ قرار گرفته بودم. از یک طرف این فرصتی بود برای کار کردن با مردی که دوستش داشتم و از کارش لذت میبرم. هر کسی جای من بود با چشمان بسته قبول میکرد. من گفتم که امشب تا جایی که بتوانم کتاب را میخوانم و فردا برای ناهار ملاقاتش میکنم. تا آن موقع دیگر میتوانستم تصمیمم را بگیرم. چون چندین نسخه از موبیدیک در خانه زیر درست و پا افتاده بود. برگشتم خانه و شروع کردم به خواندن کتاب. جالب اینجا بود که یک ماه پیش از این ماجرا از زنم پرسیده بودم یعنی کی میشود من این کتاب را بخوانم.
به جای این که از اول کتاب شروع کنم از وسطش خواندم. به نکات شاعرانهی زیادی برخورد کردم. از سفیدی وال و رنگ کابوسها و فوران ارواح عظیم. و تقریباً اواخر کتاب به جایی رسیدم که ایهاب روی نردههای کشتی ایستاده است و میگوید: «بادی بسیار ملایم میوزد و آسمان صاف است. و هوا چنان بویی میدهد که انگار از کشتزاری میوزد در دامنهی آند، که در آن مشغول درو کردن جو بوده اند...» و بعد برگشتم و از اول خواندمش. «مرا اسماعیل بخوانید...» و عاشق کتاب شدم. چون من عاشق شاعرانگی هستم. و عاشق شکسپیر. وقتی چهارده سالم بود، عاشق شکسپیر شدم. و این کتاب جوری بود که انگار شکسپیر نوشته بودش. البته با نام مستعار ملویل.
روزی که به دیدن هوستون رفتم از او پرسیدم، آیا باید نظریات فرویدیها و یونگیها را دربارهی نهنگ سفید بخوانم؟ گفت البته که نه! من دارم ری بردبری را استخدام میکنم! این طوری هر گلی زدی به سر خودت زدی.
برای همین هم کتاب را بارها خواندم و در راه اروپا توی هواپیما قسمت اول را نوشتم. البته بقیهی قسمتها سخت بودند. چون کتاب ساختار یک فیلمنامه را نداشت و باید قسمتهایی از آخر را به اول اضافه میکردم. کاملاً مثل یک نمایشنامهی تئاتر شده. کل سریال پر از برداشتهای شاعرانه و ادبی است.
یک روز در هتلم در لندن از خواب بیدار شدم و روبهروی آینه ایستادم و به خودم گفتم: «من هرمان ملویل هستم.» روح ملویل آن روز با من صحبت کرد و من سی صفحهی آخر فیلمنامه را نوشتم. همهاش مثل یک انفجار احساسی از قلمم تراوش کرد. بعد نصف لندن را دویدم و خودم را به هوستون رساندم. خودش که میگفت فوقالعاده شده.
Ф. ولی پایان سریال از خودتان است. نه از ملویل.
‡. بله، ولی به نظرم مناسب است. چون من دچار یک جور مکاشفه شدم. برای نوشتن فیلمنامهی یک کتاب باید تصمیم بگیرید که چه قسمتهایی را حذف کنید. شخصیت مسخرهی فدلا را دوست نداشتم. چون کل ماجرا را به یک کمدی تبدیل کرده بود. شخصیت او یک پاریسی مرموز است که کمر رمان