اين نوشته مال يكي از دوستامه! بهش گفتم بياد خودش بذاره، گفت شما بزرگتري بذار تا بعدا با دست پرتري بيام! لطفا همه نظر بدن! اتفاق خوبي در راه است!!!!! ( الان اسم نويسنده رو نميگم، بعدا، اما شايد خيلي ها بشناسنش)
******
فقط یک جمله گفت: «چقدر عوض شدی.» و چقدر را آنقدر کشید که انگار از صبح تا آن موقع تبدیل به یک ماشین تایپ شده باشم. بعد که بغض کرد و رو گرفت و رفت پشت آن در فلزی که قاب شیشه هایش رنگی بود گم شد، تازه به ذهنم رسید که بگویم: «چه عوض شدنی؟ مگر چه شده ام؟ اصلاً عوض شدن از چه؟» و همان جا یکهو یادم آمد که یادم نمی آید. که گمش کرده ام انگار. یعنی آخر مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ ولی واقعاً هیچ یادم نمی آمد. به سرم زد که بروم داخل و شناسنامه ام را بردارم و نگاه کنم که یادم بیاید ولی آنطور که او در را بست و صدای پایش آمد که دوان دوان دور می شد، اگر تا صبح هم در می زدم در را باز نمی کرد. خیره شده بودم به سوسکی که آرام آرام از درز زیر در رد می شد که برود داخل و سعی می کردم به یاد بیاورم ولی هرچه بیشتر فکر می کردم این سؤال در ذهنم پررنگ تر می شد که مگر ممکن است؟ انگار توی دل شب وسط تاریکی یک تابلوی نئونی باشد که هی چشمک بزند که مگر ممکن است؟ و حالا توی نور آن بخواهی روی زمین سیاه بگردی دنبال دسته کلیدت مثلاً. نمی شود که. می شود؟
این را مطمئنم، صبح که راه افتادم همراه داشتمش. ولی حالا انگار آب شده رفته توی زمین. به کلی گم شده. حتماً جایی جایش گذاشته ام. ولی کجا؟ فکر کن، فکر کن. از صبح کجاها رفتی؟ هیچ کجا. فقط رفتم اداره. حتی برای ناهار هم نرفتم. نشد که بروم. اشتها نداشتم. آخ چقدر گرسنه ام. باید چیزی بخورم. اینطوری با معده ی خالی نمی شود دنبال چیزی گشت. اصلاً شاید اگر چیزی بخورم یادم بیاید که کجا گذاشتمش. حتماً همینطور است. این فراموشی از گرسنگی است. بهتر است راه بیفتم سمت راسته ی کباب فروش ها...
در راه به ذهنم رسید که بهتر است بروم پیش پلیس. ولی بعد با خودم گفتم آخر بروم به پلیس چه بگویم؟ می گفتم گمش کرده ام. بعد به من نمی گفتند مگر ممکن است آخر؟ چطور گمش کردی؟ اصلاً به فرض هم که باور می کردند، بعدش به من نمی خندیدند؟ تازه اگر هم نمی خندیدند، آخر چه کمکی ازشان بر می آمد؟ می پرسیدند کجا گمش کردی؟ بعد چه می گفتم؟ صبح که راه افتادم همراهم بود. فکر کنم اصلاً توی جیب پیراهنم گذاشته بودمش. شاید توی اداره روی میز جایش گذاشته بودم. همیشه وقتی نامه می نوشتم می گذاشتمش روی میز. وسط نامه نوشتن دست و پا گیر می شد.
بوی ساندویچ فروشی ها که توی دماغم می پیچد تهوع می گیرم. فکر غذا حالم را بد می کند. مثل کدو حلوایی پخته که از هفت سالگی به اجبار مادرم می خوردم. هرچه نگاه می کنم انگار اینجا را نمی شناسم و نمی دانم چطور شد که از اینجا سر در آوردم. تمام خیابان پر از ساندویچ فروشی است. ساندویچ های خوش ظاهر و اشتها برانگیز با قیمت های مناسب ولی آخر من که گرسنه نیستم اصلاً. من فقط کلافه ام. اینجا را هم نمی شناسم. انگار گم شده بشم.
آخرین باری که حس کردم گم شده ام هفت سالم بود. توی خیابان کنار جوی آب زمین خورده بودم و گریه می کردم و نگاهش می کردم که به سرعت دور می شد و لابه لای جمعیت گم می شد. زنی جلو آمد و کمکم کرد بلند شوم. گفت:« مراقب خودت باش بچه جان.» و دستم را گرفت و کشید و برد پیش پلیسی که آنطرف تر ایستاده بود و گفت:« آقای پلیس. این بچه گم شده. کمکش کنید خانه اش را پیدا کند.» پلیس در پاسخ گفت:« خانم خانه دار، اگر من بروم دنبال خانه ی این بچه که این چهارراه بند می آید.» مرد مسنی که داشت عبور می کرد ایستاد و گفت:« من فروشنده ی این محل هستم که اگر نباشم، کل محل گرسنه می مانند. این بچه را اینجا ندیده ام. حکماً اهل این محل نیست.» مرد سیبیلوی دیگری هم سر رسید و گفت:« من راننده هستم که بدون من کسی به خانه اش نمی رسد. اگر بچه بداند خانه اش کجاست می توانم برسانمش.» مرد جوان تری که تازه از راه رسیده بود گفت:« سلام. من معلم هستم.» فروشنده گفت:« خوشبختم.»
فایده ای ندارد. حتی اگر آن زن را هم پیدا کنم لابد آن روز اسمم را نپرسیده. تازه اگر هم پرسیده باشد مگر یادش مانده بعد از این همه سال؟ آخر مگر ممکن است آدم اسم خودش را یادش برود؟ هر چیزی اسمی دارد. مثلاً این ساندویچ که در دست من است اسمش ساندویچ است. آن آقا پلیس بود و آن یکی فروشنده. پس من چه؟ اسم من چیست؟ فکر کن. فکر کن. مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ آخر... آخ کله ام مثل ماشینی که جوش آورده باشد داغ کرده. دست که به سرم می کشم متوجه می شوم انگشتانم حسابی درد می کنند. همیشه درد می کردند. همیشه در طول هفت سال اخیر و این طبیعیست چون من یک ماشین نویسم. آهان... حالا یادم افتاد... من ماشین نویسم. اگر من نباشم، نامه ها هرگز نوشته نمی شوند.
سرم حسابی درد گرفته بود. انگار درد از انگشتانم به مغزم منتقل شده بود. توی پیشانیم حس عجیبی داشتم که انگار کش می آید و تغییر شکل می دهد و یکدفعه یادم آمد که یادم نمی آید آخرین بار که توی آینه نگاه کردم چه شکلی بودم. سراسیمه به آن طرف خیابان دویدم و ساندویچ را توی جوی آب انداختم که پسرکی هفت ساله خودش را به من رساند و گفت:« سلام آقا. اسم من یوسف است. آقا خانه ی ما آنطرف چهارراه است ولی من نمی توانم خودم بروم. کمکم می کنید به خانه بروم؟» انگار چشمانم در کاسه شان ذوب می شدند. بچه امان نمی داد و می گفت:« چند دقیقه بیشتر وقتتان را نمی گیرد آقا خواهش می کنم کمکم کنید.» آن حس عجیب حالا توی بینیم هم پیچیده است. بچه می گفت:« همان طرف خیابان است آقا. پنج دقیقه. خواهش می کنم.» لب هایم حسابی درد می کرد، انگار با چکش می کوفتندشان. بچه می گفت:« آقا تو را به خدا. مادرم الآن نگرانم می شود.» چانه ام انگار پیچ می خورد و روان می شد. بچه می گفت:« آقا کمک کنید.» با فریادی دستی به سینه ی بچه زدم و دوان دوان بین جمعیت گم شدم.
پسرک عقب می رود و از پشت به درختی که سایه ی بلندی دارد و توی ریشه اش مورچه ها را خانه داده می خورد و پای جوی آب روی زمین می افتد. چانه اش می لرزد و می زند زیر گریه و هم چنان با چشم مرد را دنبال می کند که دوان دوان بین جمعیت گم می شود. زنی به او نزدیک می شود، دستش را می گیرد و کمکش می کند بلند شود و می گوید:« مراقب خودت باش بچه جان.» پسرک با چشمانی پف کرده به جایی نگاه می کند که مرد میان جمعیت گم شد و انگار می بیند که صد متر آنطرف تر، درست آنطرف چهارراه، مردی از پشت ویترین به ماشین تایپ توی آینه نگاه می کند...
ویرایش پویا: 😐 ويرايش مهرنوش: من يه كلمه رو عوض كردم، توهين نبود اما من قصد ندارم اجازه بدم كسي بهش بر بخوره
پویا، قرار نیست جا زده بشه که بیای کل مطلب رو پاک کنی. من فقط یه تیکه آخر متنت رو دست بردم توش، چون نمی خواستم دلخوری تو سایت به وجود بیاد. من از روز اول که این سایت میخواست راه بیفته به همه گفتم، هر مطلبی که احساس کنم، ممکنه کسی رو آزرده کنه، دست می برم توش. الان هم تو از من دلخور نباش! ضمنا نویسنده متن نظرت رو خونده بود. و برخلاف نظراتی که نوشته شد، ایشون کار اولش نیست. بهم گفته یه سری توضیحات داره، که بعدا میده میذارمش. مرسی از همه که خوندین!
تا حالا داستان پست مدرنيزم نداشتيم تو سايت، و شايد همين تغيير ديد و نگارش كمي براي همه ما غريب بود، نويسنده گرامي دوست بنده، يه توضيحي براي اين داستان نوشتن! اميدوارم گره ها رو باز كنه! البته از خود داستان طولاني تره!!
*_*
صد البته این که نویسنده ای به توضیح یا نقد اثر خودش برای دیگران بپردازه چندان مرسوم و مقبول نیست، اما از آنجا که داستان دیشب باعث اندکی سردرگمی خوانندگان عزیزی که برای خواندن آن وقت صرف کرده بودند شد و البته من هم در سطح یک نویسنده ی حرفه ای نیستم، مناسب دیدم که شرح کوتاهی بر آن بنویسم.
چیزی که در همان ابتدا بدیهیست، آن است که با یک اثر پست مدرن مواجهیم. خواندن آثار پست مدرن ذاتاً با دشواری همراه است و درک آن نیاز به دقت فراوان دارد. ادبیات پست مدرن چه از لحاظ استفاده از امکانات سبکی و چه از نظر محتوایی و فلسفی همواره تلاش دارد خواننده را با پرسش هایی وجودگرایانه مواجه سازد و با بر هم زدن مرز عادات روزمره و خلق داستانی که در آن تعلیق(تقریباً همان گره داستان) از اوج(یعنی نقطه ای که گره حل می شود) مهم تر است، و نیز با نمایش بی قانونی و لجام گسیختگی و ابهام و گنگی زندگی واقعی خواننده را وادار کند لحظاتی از روزمرگی بیرون بیاید و از خود بپرسد آیا ن نیز به اندازه ی این داستان گیج و گم شده نیستم؟
در واقع اصلی ترین رسالتی که برای ادبیات داستانی به طور کلی قائلند، آن است که با زدودن آشنایی و خلق شرایط غیر عادی برای خواننده باعث شود که او لحظاتی از زندگی روزمره و وقایع آشنا بیرون بیاید و متوجه شگفتی و پرسش های اصلی زندگی گردد.
در داستان مورد بحث ما از آن جا که نویسنده، صدا و یا راوی اول شخص را برای شرح اثر برگزیده، قصد دارد بیشترین همذات پنداری را در خواننده ایجاد کند. در واقع قرار است در انتهای داستان خواننده نیز دچار همان سرگشتگی و بحران هویتی شود که راوی داستان به آن دچار بود تا از خود بپرسد پس من چه کسی هستم؟
پیش از آنکه به شرح اثر بپردازیم، باید از خوانندگان عزیز بابت دو موضوع عذرخواهی کنم، نخست آنکه این نوشته نظامندی و انضباط یک نقد را ندارد و سپس آنکه در این نوشته از بسیاری نکات ریز و نمادها صحبتی نخواهم کرد و به بررسی کلیات اکتفا می کنم.
باری، راوی مردیست که وقتی به داخل خانه اش راه پیدا نمی کند و با این گفته ی کسی که قاعدتاً زن اوست مواجه می شود که «چقدر عوض شده ای» ناگهان متوجه می شود که چیزی را گم کرده است. البته تا اواسط داستان متوجه نمی شویم که آنچه گم کرده، نام اوست و ممکن است حدس های گوناگونی در این مورد بزنیم، هرچند که اشاره به شناسنامه در ابتدای داستان یک سرنخ درست و حسابیست.
اسم استعاره ایست از هویت. شاید نوعی مجاز و اسم در داستان و برای راوی حکم نوعی شیء را دارد. او تمام مدت از همراه داشتن و جا گذاشتن آن صحبت می کند و حتی برای یافتنش به فکر می افتد که نزد پلیس برود.
اما مرد فقط اسم و هویتش را گم نکرده. او در واقع خودش را گم کرده. دقت کنید که او از هفت سالگی به بعد احساس گم شدن نکرده است. یعنی از زمانی که پس از گم شدن، برای نخستین بار با کسانی برخورد کرده که هیچ یک نامی ندارند و فقط با شغلشان شناخته می شوند. در واقع او از هفت سالگی به بعد اصلاً پیدا نشده که بخواهد گم شود. تأکید نویسنده بر این هفت سال آنجا هم دیده می شود که او پس از گذشت هفت سال که به ماشین نویسی پرداخته حالا دیگر ذاتاً تبدیل به ماشین تایپ شده. -در حقیقت انتخاب هفت از این نظر بود که فکر می کردم جایی خوانده ام هفت سال طول می کشد تا سلول های بدن به کلی عوض شوند... بنابراین کودک پس از هفت سال زندگی بر روی زمین گم می شود و هفت سال ماشین نویسی او را تبدیل به ماشین تایپ می کند و...-
بنابراین مرد ذاتاً سرگشته و گم شده است و این را به خوبی در افکار او می توان دید. پاراگراف بندی در داستان چندان رعایت نشده، به این علت که مرد در دسته بندی و نظم افکارش ناتوان است. برای بیشتر کردن نمود این سرگردانی، از بی نظمی زمان استفاده شده. در هر پاراگراف زمان بندی روایت تغییر می کند. یک پاراگراف در زمان گذشته و یک پاراگراف در زمان حال روایت می شود. بدین ترتیب خواننده علاوه بر آنکه بیشتر به سرگشتگی راوی پی می برد، هرگز به طور یقین نمی داند داستان در گذشته رخ داده یا هم اکنون در حال رخ دادن است؛ به خصوص که داستان در گذشته شروع و در زمان حال پایان می یابد. اما از نظر موقعیت سنی راوی (بزرگسال یا کودک بودن او) برعکس به نظر می رسد. این مسأله باعث می شود دو فرجام، از میان فرجام های احتمالی پر رنگ تر شود که در پایان به آن خواهم پرداخت.
راوی داستان حتی به درستی نمی داند چه می خواهد. او در یک پاراگراف از گرسنگی صحبت می کند و میلش به خوردن چیزی و از تصمیمش برای رفتن به راسته ی کباب فروش ها و دو پاراگراف بعد ناگهان در محله ی ساندویچ فروش هاست و بوی ساندویچ و فکر غذا خوردن حالش را بد می کند و بعد دو پاراگراف پس از آن در یک آیرونی موقعیت دیگر(یعنی شرایطی که در آن رخدادی برخلاف وقایع پیشین و انتظار خواننده و راوی روی دهد) ناگهان می بینیم که ساندویچی در دست دارد. البته شاید در اینجا بتوان به نکته ی دیگری نیز اشاره کرد.
راوی برای نخستین بار پس از هفت سالگی در محلی که پر از ساندویچ فروشی هاست متوجه گم شدن خودش می شود و به یاد خاطره ی سال ها پیشش می افتد. در جایی که ساندویچ های ارزان و اشتها برانگیزی بر خلاف عدم نیاز راوی به او فروخته می شود. ساندویچ غذایی بی ارزش و بی هویت است و نماینده ی کالایی که فاقد ارزش واقعیست و محله ی ساندویچ فروش ها نمادیست از نظامی که مرد را با غالب کردن مداوم چیزهایی که او به آن ها نیاز ندارد به آن مرحله از گم گشتگی کشانده. البته این اشاره(به نوعی به نظام سرمایه داری) بسیار مبهم است و شاید از نظر برخی خوانندگان بررسی آن بی مورد باشد، اما از آن جا که بیگانگی با خویش در چنین سطحی که هدف بررسی داستان است، فقط در چنین جوامعی روی می دهد، ترجیح دادم به آن اشاره کنم.
پس از آن درست زمانی که مرد متوجه می شود که نام او ماشین نویس است(یعنی او هم مانند آدم های درون خاطره اش به شغلش تبدیل شده) تغییراتی در وجودش بروز می کند که از سر شروع می شود. دقت کنید این تغییرات که در پایان به نوعی که مسخ کافکا را به یاد می آورند، مرد را به ماشین تایپ تبدیل و بیگانگی از خویش را تکمیل می کنند، در ابتدا از مغز او شروع شده اند و سپس مرحله به مرحله به سمت بدنش حرکت می کنند. پیشانی، بینی، لب ها، چانه... .
در این زمان مرد به کودکی بر می خورد که شباهت عجیبی با کودکی خودش دارد. او تنها فرد در کل داستان است که نام خاص دارد و به نوعی نماینده ی تمامی انسان ها است. اما نامش یوسف است که یعنی او نیز گم شده است و حداقل در طول داستان هم پیدا نمی شود(به خانه نمی رسد.) هرچند دست خواننده باز است که تصور کند او سرنوشتی متفاوت با مرد خواهد داشت، و اما مرد در پایان با دیدن خود در آینه به شکل ماشین تایپ به مرحله ی نهایی بیگانگی می رسد. دقت کنید که چگونه در پاراگراف نهایی راوی به کلی تغییر می کند و به راوی سوم شخص با تمرکز بر یوسف گم شده تبدیل می شود.
اما فرجام داستان های پست مدرن اغلب جالب است و ارزش بررسی را دارد. مثلاً رمانی از ریچارد براتیگان هست که پنج فرجام مختلف دارد و براتیگان خود می نویسد که می توانیم فرجام هجدهم و پنجاه و هفتم و... را در نظر بگیریم تا این رمان هجده هزار فرجام بر ثانیه داشته باشد... به طور کلی در آثار پست مدرن از فرجام قطعی دوری می شود و با ارایه ی چندین فرجام، دست خواننده باز گذاشته می شود تا هم مدتی که خواننده به اثر خواهد اندیشید زیادتر شود و هم عادت فرجام طلبی شکسته شود.
در این داستان نیز ما فرجام قطعی نداریم. اما زمان بندی روایی و تکراری که در پایان رخ می دهد حداقل سه پایان را پررنگ تر جلوه می دهد:
1. مرد از پسرک می گذرد و پسرک زمین می خورد تا سرنوشتی مانند همان مرد برایش رخ دهد که نشان از نوعی تسلسل دارد.
2. پسرک در واقع بازسازی خاطرات مرد است و آخرین تلاش او برای غرق نشدن در دریای سرگشتگی. به خاطر بیاورید، که در واقع آخرین باری که مرد گم نشده در همان خاطره بوده. در چنین حالتی داستان در زمان حال رخ داده و نقطه ی حال داستان همان نقطه ی تغییر راویست و هرچه پیش از آن گفته شده خاطرات مرد بوده است.
3. مرد تصور کودکی گم شده از آینده ی خود در جامعه ایست که فرجامی جز گم شدگی برای اعضایش ندارد، چه کودک باشند و چه بزرگسال. در چنین حالتی نقطه ی حال داستان باز هم لحظه ی تغییر راویست اما داستان و آنچه پیشتر گفته شده، در واقع با یکبار شکست دیگر در زمان، در آینده رخ داده است.
به هر سوی، امیدوارم از داستان لذت برده باشید و اکنون تا حدودی وقایع داستان برایتان روشن تر شده باشد.
اقا من جا داره یه نقدی بکنم از بچه های خواننده
واقعا اینو میگم وقتی که میبینین یکی تازه اومده ثبت نام و یا مثل این دوست عزیزمون داستانشو داده یکی دیگه بزاره سریع برچسب تازه کار بودن بهش نزنین. این متن خیلی خیلی واضحه که اولین داستان یه فرد نیست. درواقع به نظر شخص من امکان نداره کسی بتونه بار اولی که دست به قلم میشه اینو بنویسه
من یه بارم گفتم بازم میگم. تا توضیح نداده بودین هیچی نفهمیده بودم. خب تقریبا این اولین متنی بود که توی این سبک خوندم و برای من گنگ و نامفهوم بود
در اخر ممنونم بابت داستان زیبایی که گذاشتی و همچنین توضیحات خوب و مفصلت
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم کمی به انیمیشن شهر اشباح شبیهه
فراموشی اسم و هویت و در نتیجه سردرگمی(خیلی خوبه)
اين نوشته مال يكي از دوستامه! بهش گفتم بياد خودش بذاره، گفت شما بزرگتري بذار تا بعدا با دست پرتري بيام! لطفا همه نظر بدن! اتفاق خوبي در راه است!!!!! ( الان اسم نويسنده رو نميگم، بعدا، اما شايد خيلي ها بشناسنش)
******
فقط یک جمله گفت: «چقدر عوض شدی.» و چقدر را آنقدر کشید که انگار از صبح تا آن موقع تبدیل به یک ماشین تایپ شده باشم. بعد که بغض کرد و رو گرفت و رفت پشت آن در فلزی که قاب شیشه هایش رنگی بود گم شد، تازه به ذهنم رسید که بگویم: «چه عوض شدنی؟ مگر چه شده ام؟ اصلاً عوض شدن از چه؟» و همان جا یکهو یادم آمد که یادم نمی آید. که گمش کرده ام انگار. یعنی آخر مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ ولی واقعاً هیچ یادم نمی آمد. به سرم زد که بروم داخل و شناسنامه ام را بردارم و نگاه کنم که یادم بیاید ولی آنطور که او در را بست و صدای پایش آمد که دوان دوان دور می شد، اگر تا صبح هم در می زدم در را باز نمی کرد. خیره شده بودم به سوسکی که آرام آرام از درز زیر در رد می شد که برود داخل و سعی می کردم به یاد بیاورم ولی هرچه بیشتر فکر می کردم این سؤال در ذهنم پررنگ تر می شد که مگر ممکن است؟ انگار توی دل شب وسط تاریکی یک تابلوی نئونی باشد که هی چشمک بزند که مگر ممکن است؟ و حالا توی نور آن بخواهی روی زمین سیاه بگردی دنبال دسته کلیدت مثلاً. نمی شود که. می شود؟
این را مطمئنم، صبح که راه افتادم همراه داشتمش. ولی حالا انگار آب شده رفته توی زمین. به کلی گم شده. حتماً جایی جایش گذاشته ام. ولی کجا؟ فکر کن، فکر کن. از صبح کجاها رفتی؟ هیچ کجا. فقط رفتم اداره. حتی برای ناهار هم نرفتم. نشد که بروم. اشتها نداشتم. آخ چقدر گرسنه ام. باید چیزی بخورم. اینطوری با معده ی خالی نمی شود دنبال چیزی گشت. اصلاً شاید اگر چیزی بخورم یادم بیاید که کجا گذاشتمش. حتماً همینطور است. این فراموشی از گرسنگی است. بهتر است راه بیفتم سمت راسته ی کباب فروش ها...
در راه به ذهنم رسید که بهتر است بروم پیش پلیس. ولی بعد با خودم گفتم آخر بروم به پلیس چه بگویم؟ می گفتم گمش کرده ام. بعد به من نمی گفتند مگر ممکن است آخر؟ چطور گمش کردی؟ اصلاً به فرض هم که باور می کردند، بعدش به من نمی خندیدند؟ تازه اگر هم نمی خندیدند، آخر چه کمکی ازشان بر می آمد؟ می پرسیدند کجا گمش کردی؟ بعد چه می گفتم؟ صبح که راه افتادم همراهم بود. فکر کنم اصلاً توی جیب پیراهنم گذاشته بودمش. شاید توی اداره روی میز جایش گذاشته بودم. همیشه وقتی نامه می نوشتم می گذاشتمش روی میز. وسط نامه نوشتن دست و پا گیر می شد.
بوی ساندویچ فروشی ها که توی دماغم می پیچد تهوع می گیرم. فکر غذا حالم را بد می کند. مثل کدو حلوایی پخته که از هفت سالگی به اجبار مادرم می خوردم. هرچه نگاه می کنم انگار اینجا را نمی شناسم و نمی دانم چطور شد که از اینجا سر در آوردم. تمام خیابان پر از ساندویچ فروشی است. ساندویچ های خوش ظاهر و اشتها برانگیز با قیمت های مناسب ولی آخر من که گرسنه نیستم اصلاً. من فقط کلافه ام. اینجا را هم نمی شناسم. انگار گم شده بشم.
آخرین باری که حس کردم گم شده ام هفت سالم بود. توی خیابان کنار جوی آب زمین خورده بودم و گریه می کردم و نگاهش می کردم که به سرعت دور می شد و لابه لای جمعیت گم می شد. زنی جلو آمد و کمکم کرد بلند شوم. گفت:« مراقب خودت باش بچه جان.» و دستم را گرفت و کشید و برد پیش پلیسی که آنطرف تر ایستاده بود و گفت:« آقای پلیس. این بچه گم شده. کمکش کنید خانه اش را پیدا کند.» پلیس در پاسخ گفت:« خانم خانه دار، اگر من بروم دنبال خانه ی این بچه که این چهارراه بند می آید.» مرد مسنی که داشت عبور می کرد ایستاد و گفت:« من فروشنده ی این محل هستم که اگر نباشم، کل محل گرسنه می مانند. این بچه را اینجا ندیده ام. حکماً اهل این محل نیست.» مرد سیبیلوی دیگری هم سر رسید و گفت:« من راننده هستم که بدون من کسی به خانه اش نمی رسد. اگر بچه بداند خانه اش کجاست می توانم برسانمش.» مرد جوان تری که تازه از راه رسیده بود گفت:« سلام. من معلم هستم.» فروشنده گفت:« خوشبختم.»
فایده ای ندارد. حتی اگر آن زن را هم پیدا کنم لابد آن روز اسمم را نپرسیده. تازه اگر هم پرسیده باشد مگر یادش مانده بعد از این همه سال؟ آخر مگر ممکن است آدم اسم خودش را یادش برود؟ هر چیزی اسمی دارد. مثلاً این ساندویچ که در دست من است اسمش ساندویچ است. آن آقا پلیس بود و آن یکی فروشنده. پس من چه؟ اسم من چیست؟ فکر کن. فکر کن. مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ آخر... آخ کله ام مثل ماشینی که جوش آورده باشد داغ کرده. دست که به سرم می کشم متوجه می شوم انگشتانم حسابی درد می کنند. همیشه درد می کردند. همیشه در طول هفت سال اخیر و این طبیعیست چون من یک ماشین نویسم. آهان... حالا یادم افتاد... من ماشین نویسم. اگر من نباشم، نامه ها هرگز نوشته نمی شوند.
سرم حسابی درد گرفته بود. انگار درد از انگشتانم به مغزم منتقل شده بود. توی پیشانیم حس عجیبی داشتم که انگار کش می آید و تغییر شکل می دهد و یکدفعه یادم آمد که یادم نمی آید آخرین بار که توی آینه نگاه کردم چه شکلی بودم. سراسیمه به آن طرف خیابان دویدم و ساندویچ را توی جوی آب انداختم که پسرکی هفت ساله خودش را به من رساند و گفت:« سلام آقا. اسم من یوسف است. آقا خانه ی ما آنطرف چهارراه است ولی من نمی توانم خودم بروم. کمکم می کنید به خانه بروم؟» انگار چشمانم در کاسه شان ذوب می شدند. بچه امان نمی داد و می گفت:« چند دقیقه بیشتر وقتتان را نمی گیرد آقا خواهش می کنم کمکم کنید.» آن حس عجیب حالا توی بینیم هم پیچیده است. بچه می گفت:« همان طرف خیابان است آقا. پنج دقیقه. خواهش می کنم.» لب هایم حسابی درد می کرد، انگار با چکش می کوفتندشان. بچه می گفت:« آقا تو را به خدا. مادرم الآن نگرانم می شود.» چانه ام انگار پیچ می خورد و روان می شد. بچه می گفت:« آقا کمک کنید.» با فریادی دستی به سینه ی بچه زدم و دوان دوان بین جمعیت گم شدم.
پسرک عقب می رود و از پشت به درختی که سایه ی بلندی دارد و توی ریشه اش مورچه ها را خانه داده می خورد و پای جوی آب روی زمین می افتد. چانه اش می لرزد و می زند زیر گریه و هم چنان با چشم مرد را دنبال می کند که دوان دوان بین جمعیت گم می شود. زنی به او نزدیک می شود، دستش را می گیرد و کمکش می کند بلند شود و می گوید:« مراقب خودت باش بچه جان.» پسرک با چشمانی پف کرده به جایی نگاه می کند که مرد میان جمعیت گم شد و انگار می بیند که صد متر آنطرف تر، درست آنطرف چهارراه، مردی از پشت ویترین به ماشین تایپ توی آینه نگاه می کند...
هوم داستان جالبی بود
اینکه خودشو گم کرده بود و اسمشو و اینکه وقتی اون بچه 7 ساله رو دید خودشو دید (برداشت من از داستان )
جالب بود خیلی از این سبک نوشته ها خوشم میاد
:دی
و حالا ک توضیحات نویسنده رو خوندم بهتر از قبل داستانو فهمیدم
بازم میگم از این سبک داستانا خوشم میاد
خودشو معرفی منه نویسنده داستان بدو معترف شو :دی
تا حالا داستان پست مدرنيزم نداشتيم تو سايت، و شايد همين تغيير ديد و نگارش كمي براي همه ما غريب بود، نويسنده گرامي دوست بنده، يه توضيحي براي اين داستان نوشتن! اميدوارم گره ها رو باز كنه! البته از خود داستان طولاني تره!!
اگر این سبک داستان (در این انجمن) باب بشه، امیدوارم یه گروه کاربری هم کنارش ایجاد کنید (شاید به اسم "مفسر" ) که این لایه های زیرین رو قشنگ بشکافه:65:
چون من که قبل از توضیحات چیزی نفهمیدم.
2. پسرک در واقع بازسازی خاطرات مرد است و آخرین تلاش او برای غرق نشدن در دریای سرگشتگی. به خاطر بیاورید، که در واقع آخرین باری که مرد گم نشده در همان خاطره بوده. در چنین حالتی داستان در زمان حال رخ داده و نقطه ی حال داستان همان نقطه ی تغییر راویست و هرچه پیش از آن گفته شده خاطرات مرد بوده است.
ام... چی شد؟ پسرک واقعی بود؟ نبود؟ چون دقیقا تکرارِ داستان مرد بود.
به هر سوی، امیدوارم از داستان لذت برده باشید و اکنون تا حدودی وقایع داستان برایتان روشن تر شده باشد.
انصافا کالبد شکافی این سبک داستان، پیچیده تر از اون هست که بشه ازش لذت برد.
در نهایت، ایده، ارتباط برقرار کردن بین موضوعات و... جالب بود ولی نویسنده هنوز قلمش روون نیست. (تصور من بود یا نویسنده بیش از حد فضا رو توصیف و از جمله های کوتاه استفاده میکرد؟)
خیلی جالب بود. تقریبا به سختی فهمیدم چی به چی شد :دی
البته با خوندن نظرات تقریبا فهمیدم :دی
اممم سبکش خیلی جالب بود :39: تا حالا فقط یه نفرو دیده بودم که به این سبک بنویسه :39:
در هرصورت، نویسنده ی عزیز خسته نباشی. خیلی خوب نوشته بودی. خدا قوت. :a:
+ ( mehr اگه میشه یکم فونت داستان و تغییر بدین و بزرگش کنین. :دی خوندنش خیلی سخت بود :دی)
سلام
امیدوارم این پست اسپم نباشه:40::77:
نویسنده داستان جدیدی رو تو این سبک ننوشتند؟ چون این سبک رو خیلی دوست دارم و اینکه اتفاق های خوب همچنان در راهند؟
داستان عالی بود و کاملا مفهوم . این فرد هویت خودش رو گم کرده بود اسمش یادش نمیومد ( البته شایدم از بس داستان پیچیده خوندم برای همین خیلی برام مفهوم بود :1:)
به نظرم واقعا ویرایش نیاز داشت خیلی از حرف که استفاده کرده بود و این مشکل در خوندن ایجاد می کرد
به شدت منتظر کارای بعدی این نویسنده ام :107:
چیز جالبی بود من که خوشم اومد
دم نویسنده گرم
منتظر داستانای بعدی نویسنده هستم :107:
خوب بود دست کم مشکلات نگارشی رایج رو نداشت و اخرشم برنامه ریزی شده بود من خیلی اهل داستان کوتاه نیستم اما ...
واااااااااااااااااای
چ خووووووووووب بود
که یادم رفت بگم خوب سلام 😐
خوب سلام
نثرش بسیار روون و خوب بود به جز بعضی جاها که چون نثر کتابی و ادبی بود توی کلمه مناسبی نیست همه ی تویه ها رو بکنید در بهتره... منظورم به نویسنده شه خخخ
بعدشم یه مشکل اساسی خیلی اساسی داشت
درسته که داستان (البته من فکر می کنم) پست مدرن بود و تا حدی اشاره هایی به فلسفه هم داشت اما
من تهش خیلی خیلی خوب متوجه نشدم این نشون میده میتونست یه خورده بیشتر باز بشه داستان
اولش چ شد؟ کی بود بهش گفت چقدر عوض شدی؟ اصن حالا رهیچ بیشتر فکر یمکنم بیشتر گم می شم شاید ایراد از منه که نمیتونم مفهومو بگیرم اما یکی از مهم ترین چیز ها اینه که نویسنده جوری بنویسه که همه بفهمن چی میگه الان من گم شدم بین داستان تهش فوق العاده بود اولشم آدمو جذب می کرد کلا جذاب بود ولی این اراد بزرگ توی لاتشو داشت... پی رنگ پیشرو بود و این یعنی جذابه... ولی گنگ بود خیییلی خیلی محو بود یعنی چی که من ماشین تایپم؟ بعد آقا کمک کن؟؟؟؟ چی شد؟؟/ واااااااااااای من نمیفهممم یکی کمکم کنهی کی توضیح بده مطمئنم اگه بفهمم کلی شیرین رت یمشه
خلاصه که طبق عادتب اید بگم
همین
موفق و یپروز باشی 🙂
😐
ویرایش:
خوب من الان یه خورده فکر کردم و به این نتیجهر سیدم که سطحی با این داستان برخورد کردم
ی بار دیگه خوندمش و متوجه شدم که باید عمیق تر بهش نگاه کرد... و فکر می کنم این داستان یه حالتی داشت کهمی خواست به چالش بکشه مخاطبو در رابطه با جامعه... از ایانش خوشم اومد چون گره ی زمانی ایجاد می کرد گره ی زمانی دوست دارم...
اگه درست کر و نتیجه گیری کرده باشم داستان فلسفه عمیقی داشت و باید بهش عمیق نگاه می شد که البته این چیز خوبی نیست و فکر نکنید دارم مثبت می گم بلکه این منفیه که من مخاطب متوجه نشدم که این داستان رو باید عیمق نگاه کنم این نشونه ضعف طرح پایه ریزی داره...
اما حالا که میبینم خیلی باحال تره و بهتره باید وسیع تر بهش نگاه کرد اما هنوز هم رابطه ی بین اون چاپ و نوشته و اینا رو نیمفهمم و یانا همه ضعف های خط طرح داستانههههه حیفه بابا حیفه یان داستان به این خوبی چرا بیشتر بازش نکردی واقعن چرا؟؟؟؟
ویرایش دوم:
الان داشتم نظرات رو می خوندم دیدم خود مهر عزیز یه پستی زدن راجع به داستان و مهر تعید زدن بر ست مدرن بودنش اما واقع بینانه باشیم حرفای ایشون نیمتونه باعث بشه نظرات و نقد ها بر روی پلاته ضعیف کار عوض بشه...