Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

چقدر عوض شدي.

26 ارسال‌
20 کاربران
136 Reactions
6,207 نمایش‌
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

اين نوشته مال يكي از دوستامه! بهش گفتم بياد خودش بذاره، گفت شما بزرگتري بذار تا بعدا با دست پرتري بيام! لطفا همه نظر بدن! اتفاق خوبي در راه است!!!!! ( الان اسم نويسنده رو نميگم، بعدا، اما شايد خيلي ها بشناسنش)
******
فقط یک جمله گفت: «چقدر عوض شدی.» و چقدر را آنقدر کشید که انگار از صبح تا آن موقع تبدیل به یک ماشین تایپ شده باشم. بعد که بغض کرد و رو گرفت و رفت پشت آن در فلزی که قاب شیشه هایش رنگی بود گم شد، تازه به ذهنم رسید که بگویم: «چه عوض شدنی؟ مگر چه شده ام؟ اصلاً عوض شدن از چه؟» و همان جا یکهو یادم آمد که یادم نمی آید. که گمش کرده ام انگار. یعنی آخر مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ ولی واقعاً هیچ یادم نمی آمد. به سرم زد که بروم داخل و شناسنامه ام را بردارم و نگاه کنم که یادم بیاید ولی آنطور که او در را بست و صدای پایش آمد که دوان دوان دور می شد، اگر تا صبح هم در می زدم در را باز نمی کرد. خیره شده بودم به سوسکی که آرام آرام از درز زیر در رد می شد که برود داخل و سعی می کردم به یاد بیاورم ولی هرچه بیشتر فکر می کردم این سؤال در ذهنم پررنگ تر می شد که مگر ممکن است؟ انگار توی دل شب وسط تاریکی یک تابلوی نئونی باشد که هی چشمک بزند که مگر ممکن است؟ و حالا توی نور آن بخواهی روی زمین سیاه بگردی دنبال دسته کلیدت مثلاً. نمی شود که. می شود؟
این را مطمئنم، صبح که راه افتادم همراه داشتمش. ولی حالا انگار آب شده رفته توی زمین. به کلی گم شده. حتماً جایی جایش گذاشته ام. ولی کجا؟ فکر کن، فکر کن. از صبح کجاها رفتی؟ هیچ کجا. فقط رفتم اداره. حتی برای ناهار هم نرفتم. نشد که بروم. اشتها نداشتم. آخ چقدر گرسنه ام. باید چیزی بخورم. اینطوری با معده ی خالی نمی شود دنبال چیزی گشت. اصلاً شاید اگر چیزی بخورم یادم بیاید که کجا گذاشتمش. حتماً همینطور است. این فراموشی از گرسنگی است. بهتر است راه بیفتم سمت راسته ی کباب فروش ها...
در راه به ذهنم رسید که بهتر است بروم پیش پلیس. ولی بعد با خودم گفتم آخر بروم به پلیس چه بگویم؟ می گفتم گمش کرده ام. بعد به من نمی گفتند مگر ممکن است آخر؟ چطور گمش کردی؟ اصلاً به فرض هم که باور می کردند، بعدش به من نمی خندیدند؟ تازه اگر هم نمی خندیدند، آخر چه کمکی ازشان بر می آمد؟ می پرسیدند کجا گمش کردی؟ بعد چه می گفتم؟ صبح که راه افتادم همراهم بود. فکر کنم اصلاً توی جیب پیراهنم گذاشته بودمش. شاید توی اداره روی میز جایش گذاشته بودم. همیشه وقتی نامه می نوشتم می گذاشتمش روی میز. وسط نامه نوشتن دست و پا گیر می شد.
بوی ساندویچ فروشی ها که توی دماغم می پیچد تهوع می گیرم. فکر غذا حالم را بد می کند. مثل کدو حلوایی پخته که از هفت سالگی به اجبار مادرم می خوردم. هرچه نگاه می کنم انگار اینجا را نمی شناسم و نمی دانم چطور شد که از اینجا سر در آوردم. تمام خیابان پر از ساندویچ فروشی است. ساندویچ های خوش ظاهر و اشتها برانگیز با قیمت های مناسب ولی آخر من که گرسنه نیستم اصلاً. من فقط کلافه ام. اینجا را هم نمی شناسم. انگار گم شده بشم.
آخرین باری که حس کردم گم شده ام هفت سالم بود. توی خیابان کنار جوی آب زمین خورده بودم و گریه می کردم و نگاهش می کردم که به سرعت دور می شد و لابه لای جمعیت گم می شد. زنی جلو آمد و کمکم کرد بلند شوم. گفت:« مراقب خودت باش بچه جان.» و دستم را گرفت و کشید و برد پیش پلیسی که آنطرف تر ایستاده بود و گفت:« آقای پلیس. این بچه گم شده. کمکش کنید خانه اش را پیدا کند.» پلیس در پاسخ گفت:« خانم خانه دار، اگر من بروم دنبال خانه ی این بچه که این چهارراه بند می آید.» مرد مسنی که داشت عبور می کرد ایستاد و گفت:« من فروشنده ی این محل هستم که اگر نباشم، کل محل گرسنه می مانند. این بچه را اینجا ندیده ام. حکماً اهل این محل نیست.» مرد سیبیلوی دیگری هم سر رسید و گفت:« من راننده هستم که بدون من کسی به خانه اش نمی رسد. اگر بچه بداند خانه اش کجاست می توانم برسانمش.» مرد جوان تری که تازه از راه رسیده بود گفت:« سلام. من معلم هستم.» فروشنده گفت:« خوشبختم.»
فایده ای ندارد. حتی اگر آن زن را هم پیدا کنم لابد آن روز اسمم را نپرسیده. تازه اگر هم پرسیده باشد مگر یادش مانده بعد از این همه سال؟ آخر مگر ممکن است آدم اسم خودش را یادش برود؟ هر چیزی اسمی دارد. مثلاً این ساندویچ که در دست من است اسمش ساندویچ است. آن آقا پلیس بود و آن یکی فروشنده. پس من چه؟ اسم من چیست؟ فکر کن. فکر کن. مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ آخر... آخ کله ام مثل ماشینی که جوش آورده باشد داغ کرده. دست که به سرم می کشم متوجه می شوم انگشتانم حسابی درد می کنند. همیشه درد می کردند. همیشه در طول هفت سال اخیر و این طبیعیست چون من یک ماشین نویسم. آهان... حالا یادم افتاد... من ماشین نویسم. اگر من نباشم، نامه ها هرگز نوشته نمی شوند.
سرم حسابی درد گرفته بود. انگار درد از انگشتانم به مغزم منتقل شده بود. توی پیشانیم حس عجیبی داشتم که انگار کش می آید و تغییر شکل می دهد و یکدفعه یادم آمد که یادم نمی آید آخرین بار که توی آینه نگاه کردم چه شکلی بودم. سراسیمه به آن طرف خیابان دویدم و ساندویچ را توی جوی آب انداختم که پسرکی هفت ساله خودش را به من رساند و گفت:« سلام آقا. اسم من یوسف است. آقا خانه ی ما آنطرف چهارراه است ولی من نمی توانم خودم بروم. کمکم می کنید به خانه بروم؟» انگار چشمانم در کاسه شان ذوب می شدند. بچه امان نمی داد و می گفت:« چند دقیقه بیشتر وقتتان را نمی گیرد آقا خواهش می کنم کمکم کنید.» آن حس عجیب حالا توی بینیم هم پیچیده است. بچه می گفت:« همان طرف خیابان است آقا. پنج دقیقه. خواهش می کنم.» لب هایم حسابی درد می کرد، انگار با چکش می کوفتندشان. بچه می گفت:« آقا تو را به خدا. مادرم الآن نگرانم می شود.» چانه ام انگار پیچ می خورد و روان می شد. بچه می گفت:« آقا کمک کنید.» با فریادی دستی به سینه ی بچه زدم و دوان دوان بین جمعیت گم شدم.
پسرک عقب می رود و از پشت به درختی که سایه ی بلندی دارد و توی ریشه اش مورچه ها را خانه داده می خورد و پای جوی آب روی زمین می افتد. چانه اش می لرزد و می زند زیر گریه و هم چنان با چشم مرد را دنبال می کند که دوان دوان بین جمعیت گم می شود. زنی به او نزدیک می شود، دستش را می گیرد و کمکش می کند بلند شود و می گوید:« مراقب خودت باش بچه جان.» پسرک با چشمانی پف کرده به جایی نگاه می کند که مرد میان جمعیت گم شد و انگار می بیند که صد متر آنطرف تر، درست آنطرف چهارراه، مردی از پشت ویترین به ماشین تایپ توی آینه نگاه می کند...


   
نقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

خیلی عالی بود. واقعا عالی. سبکشو دوست داشتم... اگه یه ویرایش روش انجام بشه دیگه بی نقص میشه. سبک آشنایی داشت، و قوی.
کار خیلی قوی و جالبی بود. بعد از مدت ها این اولین داستانی بود که خوندم و از هر نظر پسندیدم.
ولی مسلما ویرایش لازمه.
مهرنوش من بی صبرانه منتظرم اسم نویسندشو بهم بگی، خیلی کنجکاوم!


   
ida7lee2، azam، wizard girl و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

خب با تشكر از بانو مهرنوش.
داستان را خواندم نقصي در روايت، شخصيت و فضا سازي وجود نداشت و نگارش بسيار خوب بود . شايد بشه گفت عالي
خود داستان خب من يكم با داستان هاي اينطوري كانكت نمي كنم كلا متوجه نشدم چي شد، يكي يك نفرو راه نداد و رفت و بعدش كليد بعدش اسم و بعدش كودكي ،‌اخرش چي شد؟ كباب بود يا ساندويچ و ...
كلا متوجه نشدم البته اين مشكل منه نه نويسنده چون كلا با اين نوع داستان هاي پيچيده متصل نميشم .

در كل ممنون


   
ida7lee2، azam، wizard girl و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

منم ثل حسین جان و شاید حتی بدتر!!!
نفهمیدم چیشد. چیو گم کرده بود؟ چی بود؟ چیشد؟


   
ida7lee2، azam، wizard girl و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
nilay
(@nilay)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 158
 

داستان خیلی قشنگی بود.
اما من زیاد متوجه نشدم شاید یه کم برای من پیچیده بود. دقیقا نفهمیدم چی گم کرده اخرش رو هم نفهمیدم


   
ida7lee2، azam، wizard girl و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

*HoSsEiN*;17166:
خب با تشكر از بانو مهرنوش.
داستان را خواندم نقصي در روايت، شخصيت و فضا سازي وجود نداشت و نگارش بسيار خوب بود . شايد بشه گفت عالي
خود داستان خب من يكم با داستان هاي اينطوري كانكت نمي كنم كلا متوجه نشدم چي شد، يكي يك نفرو راه نداد و رفت و بعدش كليد بعدش اسم و بعدش كودكي ،‌اخرش چي شد؟ كباب بود يا ساندويچ و ...
كلا متوجه نشدم البته اين مشكل منه نه نويسنده چون كلا با اين نوع داستان هاي پيچيده متصل نميشم .

در كل ممنون

sina.m;17167:
منم ثل حسین جان و شاید حتی بدتر!!!
نفهمیدم چیشد. چیو گم کرده بود؟ چی بود؟ چیشد؟

nilay;17173:
داستان خیلی قشنگی بود.
اما من زیاد متوجه نشدم شاید یه کم برای من پیچیده بود. دقیقا نفهمیدم چی گم کرده اخرش رو هم نفهمیدم

خوبه.....فكر كردم خودم فقط متوجه نشدم.......ولي انگار ميبينم 3 نفر ديگه هم مثل من هست ^ــ^
خب داستان از نظر مسائل فني خيلي خوب بود(فضا سازي، صحنه پردازي و از اين جور چيزا منظورمه)
و البته يه چيزي كه خيلي توي ذوقم زد جملات خيلي كوتاه(كوتاه بودن جملات يه نقطه مثبته ولي اينا ديگه خيلي كوتاه بودن و باعث ميشد انسجام متن يكم از بين بره) داستان بود....
موفق باشيد دوست عزيز.....

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

راستي اسم (چقدر عوضي شدي) شايد مناسب تر باشه


   
ida7lee2، azam، nilay و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ehsanihani302
(@ehsanihani302)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 347
 

عجب چیزی بود!
خیلی وقت بود همچین داستان متفاوتی نخونده بودم. یه چیز فوق العاده ای بود.
برای دوستانی که متوجه داستان نشدن:
داستان به شدت روی شخصیت انسان ها که داره یه چیز ربات وار می شه تأکید داره. یه چیز روزمره راجع به مردی که به اداره می ره برمی گرده و این تبدیل به عادتش شده. دیگه جوری شده که خودش رو گم کرده (توی قسمتی از داستان: تازه به ذهنم رسید که بگویم: «چه عوض شدنی؟ مگر چه شده ام؟ اصلاً عوض شدن از چه؟» و همان جا یکهو یادم آمد که یادم نمی آید. که گمش کرده ام انگار. یعنی آخر مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ ولی واقعاً هیچ یادم نمی آمد. به سرم زد که بروم داخل و شناسنامه ام را بردارم و نگاه کنم که یادم بیاید) و اسم خودش رو یادش رفته.
قسمتی از داستان به بی رحم شدن آدم ها اشاره داره. همون جایی که هیچ کس داوطلب نمی شه بچه رو به خونه ش برسونه. چون هر کس دیگه به فکر خودشه.
جمله ی آخر داستان هم خیلی قشنگ این گره ها رو می بنده. مردی که وقتی تو آینه نگاه می کنه یه ماشین تایپ می بینه. انگار از حالت انسانی خودش خارج شده.

خیلی نثر قشنگی بود. کاش یه کم جزئیات بیشتری داشت. کاش یه کم بال و پر بیشتری به داستان داده بود نویسنده. داستان انقدر کوتاه بود که جزو داستان های کوتاه حساب نمی شد.
داستانی متفاوت با شیوه نقلی متفاوت.
موفق باشی نویسنده ی عزیز.


   
reza379، ida7lee2، azam و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
 

داستان خیلی پریشانه از نظر من
یه اشکالی که من به متن میگیرم اینه که اکثرا نظرات رو خوندم و بچه ها میگن متنش قشنگ بود ولی من متنش رو دوست نداشتم یاد این داستان کوتاههای کنار روزنامه می افتادم، به نظرم اصلن جالب نبود متنش و طرز بیان و نوشتارش و کلی هم از نظر قاعده ای و نگارشی ایراد داشت
شخصیت پردازیِ مردم درسته، ولی داستان خیلی دوگانگی داره، انگار نویسنده نمی دونسته می خواد دقیقن چیو بیان کنه ؟ روزمرگی ؟ شخصیت دو قطبی ؟ روان پریشی ؟ بی رحمی جامعه ؟ یا کلن یه فضای سورئال با تلفیق همه ی اینها و در نهایت بیان کردن یک لوپ! همه چیز مداومن تکرار میشه بدون اینکه هدفی رو دنبال کنه.
یه مدت من خودم خیلی داستان این مدلی می نوشتم ولی حالا به این نتیجه رسیدم اینجور داستان ها چیزی جز پریشان کردن خاطرِ خواننده شون رو ندارن! باید داستان درس، نکته یا مسئله ای رو بیان کنه نه فقط مشکلی رو بگه و در نهایت انتهاش رو جوری باز بزاره که هیچ جوره نشه نتیجه ای ازش گرفت.

به نظرم نویسنده ی عزیز سعی کنه اول هدفش از نوشتن رو مشخص کنه و بعد شروع کنه به نوشتن. و اینکه بدونه که می خواد داستانش چه هدفی رو بیان کنه. به چه نتیجه ای برسه. داستانی که از میون 6-7 مخاطب فقط دو نفر بفهمن مفهومش چیه، خیلی اثر خارق العاده و هنری نیست! اشکال از خواننده هم نیست اشکال از نویسنده است که یه بوم خالی برداشته و همینجوری روش طرحهای در هم کشیده. و این هنر نیست. ایراده.


   
ida7lee2، azam، nilay و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
barsavosh
(@barsavosh)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 150
 

سبک نوشتاریش رو دوست داشتم. جالب بود. هر چند اخرش رو درست نفهمیدم.
ولی از چینش جملات و گزینش کلماتش خوشم اومد
روون بود و راحت.
مشکل فقط در انتقال مفهوم بود که مطمئن نیستم حق با من بوده باشه
این سبک برام آشناست و یکی دونفر رو میشناسم که این سبکی مینویسن
موفق باشه به هر حال


   
ida7lee2، azam، nilay و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ehsanihani302
(@ehsanihani302)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 347
 

Lady Rain;17202:
داستان خیلی پریشانه از نظر من
یه اشکالی که من به متن میگیرم اینه که اکثرا نظرات رو خوندم و بچه ها میگن متنش قشنگ بود ولی من متنش رو دوست نداشتم یاد این داستان کوتاههای کنار روزنامه می افتادم، به نظرم اصلن جالب نبود متنش و طرز بیان و نوشتارش و کلی هم از نظر قاعده ای و نگارشی ایراد داشت
شخصیت پردازیِ مردم درسته، ولی داستان خیلی دوگانگی داره، انگار نویسنده نمی دونسته می خواد دقیقن چیو بیان کنه ؟ روزمرگی ؟ شخصیت دو قطبی ؟ روان پریشی ؟ بی رحمی جامعه ؟ یا کلن یه فضای سورئال با تلفیق همه ی اینها و در نهایت بیان کردن یک لوپ! همه چیز مداومن تکرار میشه بدون اینکه هدفی رو دنبال کنه.
یه مدت من خودم خیلی داستان این مدلی می نوشتم ولی حالا به این نتیجه رسیدم اینجور داستان ها چیزی جز پریشان کردن خاطرِ خواننده شون رو ندارن! باید داستان درس، نکته یا مسئله ای رو بیان کنه نه فقط مشکلی رو بگه و در نهایت انتهاش رو جوری باز بزاره که هیچ جوره نشه نتیجه ای ازش گرفت.

به نظرم نویسنده ی عزیز سعی کنه اول هدفش از نوشتن رو مشخص کنه و بعد شروع کنه به نوشتن. و اینکه بدونه که می خواد داستانش چه هدفی رو بیان کنه. به چه نتیجه ای برسه. داستانی که از میون 6-7 مخاطب فقط دو نفر بفهمن مفهومش چیه، خیلی اثر خارق العاده و هنری نیست! اشکال از خواننده هم نیست اشکال از نویسنده است که یه بوم خالی برداشته و همینجوری روش طرحهای در هم کشیده. و این هنر نیست. ایراده.

شاید اینطور هم بشه گفت. این که چند تا موضوع تو یه داستان بیان بشن ممکنه خواننده رو به کلی گیج کنه.
اما احساس می کنم چون خودم هم همین مشکل رو موقع نوشتن دارم و خب این سبک رو هم دوست دارم برای همین این چیزا زیاد به چشمم نمیاد. اتفاقا موضوعای گیج کننده برام جالب ترن. یعنی صرفاً اینطوری که می گی نیست. ممکنه یه سریا خیلی طرفدار این سبک باشن از جمله من.
اما خب علاوه بر طرفدارهای زیادش مخالف های زیادی هم داره که نمی شه منکرش شد.

اگه بخوام پیشنهادی به نویسنده بکنم اینه که یا تا تهش به این جوری نوشتن ادامه بده یا اگه می خواد فقط یه مفهوم رو تو داستان هاش برسونه این کارو به صورت کاملاً درست انجام بده.


   
azam، nilay، abramz و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
abramz
(@abramz)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 45
 

خب من هم ااومدم به نوبه ی خودم یه نقدی بکنم :دی
همین اول میگم : به شدت حس میشه که این کار، جزو کارهای اول نویسنده ست. کاملا حس میشه ... .
به خاطر همین، خب ... مسلما! ... اشکالات زیادی هست و کسی هم انتظار بیشتری نداره.
اما حداقل برای اینکه کارهای بعدی، درخشان تر و بهتر بشه، چند نکته به نویسنده باید گفت:71: :
اول اینکه این رو همیشه در نظر بگیر : " ما توی ذهن تو نویسنده نیستیم.". درواقع، برعکس این جمله باید باشه! نویسنده تو ذهن ما!
چون ما هرچیزی که نویسنده میدونه، نمیدونیم و نویسنده باید همه چیز رو روشن کنه و توی این مسیر هم خیلی خواننده رو گمراه نکنی.:68:
خیلی چیزها کم بود توی داستان؛ برای مثال : این شخص اصلا چی کاره بود؟ از زندگی روزمره ش حرف می زدی ... شخصیتش رو توضیح می دادی و ... .
همینطور ( همون طور که حریر گفت :8:) یه ویرایش بکن. باور کن هر داستانی نیاز به یه ویرایش داره. ( حتی شاهکاری مثل هری پاتر هم ویرایش شده بود. :1:) پس به نظرم داستان رو همیشه خودت بخون، خودت رو جای ما بزار و اونطور که حس میکنی بهترین شکل ممکنه ویرایش بکن. ( ااون چیزی که دیگرون برای بهبود داستانت ( منظورم سیر داستانی ) میگن، اکثرا اشتباهه.))
امم ... بعد یه نکته ی مهم تر؛ به نظرت احساس نمیکنی این داستان با سبکی که نوشته بودیش، هماهنگ نبود؟
یک جورهایی حالت پندآمیز بود ... حالت پند آمیز هم معمولا اینطوری نیست!
همین اشتباه باعث شده داستان افت بیشتری پیدا کنه.
درهرصورت امیدوارم موفق باشی و قلمت سبز تر از دیروز :1:
:53:


   
azam، mehr و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sajjad.zahiri2
(@sajjad-zahiri2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 58
 

سلام.امیدوارم وسطاش ول نکنی بری:6:


   
mehr واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

سجائ.ظ;17219:
سلام.امیدوارم وسطاش ول نکنی بری:6:

وسط چي؟؟؟؟


   
azam، *HoSsEiN* و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
persian.writer2
(@persian-writer2)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 40
 

ویرایش پویا: 😐
ويرايش مهرنوش: من يه كلمه رو عوض كردم، توهين نبود اما من قصد ندارم اجازه بدم كسي بهش بر بخوره


   
*HoSsEiN*، ehsanihani302، mehr و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

خوب بود
واقعا خوب بود دو دفعه خوندمش تا فهمیدم مفهومشو اما خوب تونسته بود اشاره کنه به سرگردانی و زندگی الان ادمها
به اینکه بچگیشون رو.شادی هاشون رو و حتی خودشون رو توی مسیر زندگی و شاید کارشون گم میکنن که یادشون میره
اونجایی که پسر بچه میاد سراغش و ازش کمک میخواد کلا فراموش میکنه که زمانی خودش هم از دیگران کمک خواسته

همان جا یکهو یادم آمد که یادم نمی آید. که گمش کرده ام انگار. یعنی آخر مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ ولی واقعاً هیچ یادم نمی آمد.

واقعا دوستش داشتم

اما یه سری ویرایش هم لازم داره یه دقت نگارشی کم داره روی هم رفته با اینک به نظرم میرسه نویسندش مدت زیادی نیست که دست به قلم شده اما خوب بود و جا داره بهتر بشه


   
azam، *HoSsEiN*، ehsanihani302 و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: