در اتاقی که وهم در آن از هر واقعیتی ، واقعی تر می نمود ، کز کرده ، زیر پتو پنهان شده بودم . با رعدو برقی ناگهانی ، اتاق برای ثانیه ای چند روشن شد و من او را دیدم . از وحشت به خود می پیچیدم . سایه ای بیش نبود ، اما ...
با احساس ضربه ای چشمانم را باز کردم . از تخت خود افتاده بودم . آخرین چیزی را که به یاد دارم حس وحشت و تصویری مبهم از سایه ای بود؛ که گلویم را در دستانش َمی فشرد . گلویم ، چقدر درد میکند . خود را درون آیینه میبینم ، صورتی کشیده و رنگ پریده در حصار موهایی که هم رنگ چشمانم بود؛ سفید با رگه هایی طلایی رنگ . و کبودی ای که دور گردنم خود نمایی می کرد .چند بار ، پشت سر هم ، پلک میزنم ؛ و متوجه او میشوم . موجودی ؛ نه بهتر است بگویم سایه ای وحشتناک و تیره تر از سیاهی شب به من خیره شده بود . با آرواره ایی باز شده که ردیفی از دندان های سیاهی را به نمایش می گذاشت که ازشان خون می چکید، به من همچنان خیره شده بود و من فهمیدم ، به گلویم خیره شده بود ؛ به رگی که از ترس منقبض شده بود و سخت می تپید . به سمتم یورش برد و من فریاد کشیدم ...
روی تختم نشسته ام . جرعت باز کردن چشمانم را ندارم ، زیرا میترسم باز تکرار شود . با فکر کردن به ان موجود سایه مانند ، شکلش پشت پلکان بسته ام جان می گیرد و من اماده فریادی دیگر...
- عالیجناب ...عالیجناب باز همان کا...
- - پراندون ؛ کافیست ...برایم آب بیاور!
پراندون ندیمه پیرم بود که مرا بزرگ کرده بود و من شاهزاده سرزمین سایه ها بودم . شاهزاده ای نفرین شده و بیمار که به دنبال سایه خویش می گشت . شاهزاده ای بدون سایه در سرزمین سایه ها.همه چی از زمانی آغاز شد که من بدنیا آمدم . روزی وحشتناک در تاریخ سرزمین سایه ها ؛ روزی که سه ماه برای اولین بار سه راس یک مثلث را تشکیل دادند . تا به روز فرار سایه ها ثبت شود . در سرزمین سایه ها بر خلاف سرزمین های دیگر ، خورشیدی وجود ندارد . فقط سه ماه زیبا که یکی از دیگری پرنورتر و زیباتر است . اینجا شب و روز فرق چندانی با هم ندارند ، درست مانند روشنایی سحرگاهی !
در طی این سال ها جستجوگرانی - داوطلبانه – برای یافتن سایه ها به سفری طولانی و بدون بازگشت رفتند . و الان درست هیجده سال از آن اتفاق شوم می گذشت . هیجده سال از فرار سایه ها و لقبی که همگان به من دادند ؛ شاهزاده نحس و فراموش شدن نام حقیقی ام...
در طول این سالیان پدرم مرا از خود رانده بود زیرا من را مسبب همه ی مشکلات پیش آمده می دانست ؛ و من تنهایی خود را با تحقیق در مورد «سرزمین سایه های فراری » پر کرده بودم . اینجا سایه ها اهمیت فراوانی دارند ؛ بدون سایه ات همیشه ضعیف و بیمار خواهی بود .
از وقتی که به یاد دارم به دنبال حل این مشکل بودم و کشف این راه حل آغاز گر کابوس های شبانه ام شد. بارها خواستم تصمیمم را عملی سازم ؛ تصمیمی که آغاز و پایانش به سرزمین سایه های فراری ، سرزمین نیستی ختم میشد . اما پراندون مانع ام میشد؛ با تعریف داستان هایی از موجوداتی وحشتاک که با دیدن هر جنبنده ای برای کشتنش اقدام میکردند و یا از سرنوشت نا معلوم جستجوگرانی که با پا نهادن به این سرزمین ، ناپدید میشدند . اما نمی دانست که من با شنیدن این داستان ها کنجکاوتر میشدم .
اکنون من سوار بر سیمیلیون خود در میان ابر ها ، به سمت سرزمین سایه ها میروم . سیمیلیون اسمی بود برای موجودی که هم بازی دوران کودکی ام بود ؛ و هیچ کسی قادر به دیدنش نبود . سیمیلیون من ترکیبی بود از اسب و اژدها. و اکنون با پولک هایی تیره و براق می درخشید . با دیدن مرز دو کشور به سیمیلیون دستور فرود آمدن را دادم ، و من با جهشی از پشتش به پیاده شدم . به سرزمینی خیره شده بودم که افسرده و مغموم به نظر می رسید ، پوشیده شده از طیف رنگ های سیاه و خاکستری ، گویا نیروی حیاتش را به یغما برده بودند . بوته هایی پژمرده و درختانی بدون برگ با ظاهری ترسناک که انگار در حال تحمل شکنجه ای بس عظیم هستند و من وارد سرزمین نیستی شدم . هدف من ، مرکز جنگل بود .
با هر قدمی که بر میداشتم ، خود و سیمیلیون را فراموش میکردم ؛ و انگاه متوجه حقیقتی شدم که دلیل نام گذاری این سرزمین را ، به سرزمین نیستی توضیح میداد . قبل از آنکه دیر شود ، با خنجر خود کلمه جستجو را بر بازوان هک کردم . اما جستجو برای چه ؟ هر چقدر که فکر کردم ، کمتر به نتیجه ای رسیدم !
بدون اثری از هدف اولیه و بی خبر از خطرات پنهان شده ، مسیری را در پیش گرفتم . ساعت ها بود که به هر مسیری کشیده میشدم ؛ بوته ای ، جانوری توجه مرا به خود جلب می کرد . درد دستم مرا متوجه زخمی میکرد که علایمی نا اشنا را به نمایش گذاشته بود، بلی خواندن را از یاد برده بودم . در فکر چیستی این زخم بودم که متوجه حرکتی در پشت بوته ای شدم . پاهایم خواهان نزدیکی و ذهنم خواهان دوری از آن بوته بودند . می توانستم غرشی را پشت بوته بشنوم که هر لحظه به شدتش افزوده میشد و آنگاه موجودی را دیدم که برایم بسیار آشنا می نمود . موجودی سیاه و ترسناک که خونی خاکستری رنگ از دهانش میچکید . مرا زیر نظر گرفته بود ؛ گویا غذایی لذیذ برایش بودم . از ترس خشک شده بودم و فقط به آن موجود زل زده بودم . برای چند ثانیه ای متوجه ترسی شدم که او را در برگرفت و آنگاه دیگر او حضور نداشت . با احساس کشیده شدن چیزی به پایم قدرت حرکت را بدست آوردم و مسیر طی شده را برگشتم ؛ غافل از چشمانی که مرا می پایدند .
گرسنگی ، خستگی و... کلماتی بی معنی برایم بودند ، من حتی حس این کلمات را از یاد برده بودم . ردی محو ، از زخمی قدیمی شاهد گذر زمان بود . صدای ناله موجودی به گوشم رسید و من قدیم هایم را تند کردم . تا اینکه موجودی کوچک و سفید را دیدم که در بوته ی خار های وحشی گیر کرده بود ؛ گویا سرزمین نیستی قادر به از بین بردن رنگ این موجود نبود ؛ سفید ... چه رنگ زیبایی و من فقط میدانستم که متفاوت است با رنگ های پپیرامونش و برایم مقدس بود . شمشیرم را از نیام کشیدم و به جنگ به بوته ای رفتم که خار های کشنده اش را پرتاپ میکرد . بعد از نابودی کامل خار ، تپلی را برداشتم و آن جا را ترک کردم . تپلی اسمی بود برای صدا کردنش و من مدام با خود تکرار میکردم ؛ و ناگهان از یاد بردم که چرا اسم تپلی را تکرار می کردم .
در افکار خود به سر میبردم که با خیس شدن پاهایم متوجه اطرافم گشتم .با وحشتی بی سابقه از آب خارج شدم . بلی ؛ من به رودخانه ای رسیده بودم که خروشان تر از آن راتا حالا ندیده بودم . ترسی که در ذهنم بود مرا مجبور به بازگشت میکرد ؛ هنوز چند قدمی از رودخانه دور نشده بودم که ، با حس رها شدن موجودی از دستانم به رودخانه چشم دوختم . عجیب بود ، رودخانه ای که ثانیه ای پیش خروشان ترین نام گرفته بود ، اکنون از هر چیزی ساکن تر و آرام تر بود . حتی شنای آن موجود نیز به سطح رودخانه هیچ موجی را وارد نمیکرد . با کششی ناگهانی ، من نیز به آب زدم و در مسیری که آن موجود طی کرده بود ، شنا کردم .
اواسط رودخانه از حرکت ایستادم . برای من که خستگی و گرسنگی هیچ مفهومی نداشتند ، بعد از به آب زدن مفهومی چتد برابر یافته بودند ؛ حتی با هر نفسی که می کشیدم خسته تر میشدم . چشمانم خود به خود بسته میشدند . ناگهان با احساس دردی وحشتناک ، چشمانم از حالت معمول باز تر شدند و من خود را در محاصره ماهی هایی دیدم که از گوشت تغذیه میکردند . رنگ خاکستری رودخانه ، با مخلوط شدن با خونم تیره تر شده بود . احساس دیگر دردی را نمیکردم ، تمام اعضای بدنم بی حس شده بودند و من بی حال ؛ با دیدن موجودی که برای نجاتم به سمت من می آمد و با نزدیک شدنش ماهی ها دور میشدند لبخندی ، روی لبم شکل گرفت و چشمانم بسته شد .
نجوایی اغوا گرانه را میشنوم ، مرا وسوسه به بیدار شدن میکند ؛ انگار نام حقیقی مرا میداند . چشمانم را باز کزدم و اولین منظره ای را که دیدم آسمانی خاکستری رنگ بود . با زحمتی فراوان در جای خود نشستم . دردی کشنده را در پاهایم احساس میکردم . با دیدن زخم هایم ، نفسم به شماره افتاد . در بعضی از جاها شاهد استخوان های پاهایم بودند . سرم را بالا آوردم و در حالت نشسته به سمت عقب رفتم ، چشمانی مرا زیر نظر گرفته بودند ؛ چشمانی که از ان ، ماهی ها بود.
خواهان خوابی عمیق بودم و تا این فکر از سرم عبور کرد ، باز ان صدای اغواگر را شنیدم ، صدایم می کرد به سمتش بروم و من اجابتش کردم . به سختی از جایم برخواستم . با هر قدمی که بر میداشتم شدت خون ریزی پاهایم بیشتر میشد ، ساعت ها بدون توقف راه رفتم . نمیدانم چرا تا حلا بیهوش نشده ام ، شاید شوق یافتن مکان آن صدا مرا هوشیار نگه می داشت .
بالاخره به مکانی رسیدم که رنگ خاکستریدر آن جایی نداشت . اینجا قلب جنگل بود ، مکانی بسیار زیبا که که حافظ گنبدی نقره ای و تپنده بود . با هر قدمی که بر میداشتم و به گنبد نزدیک میشدم ، شاهد تصاویری محو از موجوداتی بودم که زندانی شده بودند .
در نزدیکی اش ایستادم و دستم را برای لمش بلند کردم ؛ اما منصرف شدم و بیشتر به گنبد زل زدم . ان صدای نجواگر و زیبا از دون گنبد می آمد ، از خود بی خود شدم و پایم را درون گنبد گذاشتم .با قدم گذاشتن به داخل گنبد ، شاهد خاطراتی بودم که از زمان حضورم در سرزمین نیستی ، به فراموشی سپرده بودم . با عبور نوری از درونم ، من بیهوش شدم .
صدایی مبهم ، از شعری قدیمی به گوشم می رسید . پچ پچی ضعیف را کنار خود حس کردم . چشمانم را باز کردم تا شاهد تصاویری محو باشم که جلوی چشمانم می رقصیدند . فریادی را شنیدم که میگفت به هوش آمدن ، عالیجناببه هوش آمدند ...
وقتی هوشیاری کامل خود را بدست آوردم ، متوجه پیکری شدم که از پنجره اتاقم به بیرون زل زده بود .
- «پدر...»
صدایم انقدر ضعیف بود که خود متوجه کلمه ای که گفتم نشدم . پس باری دیگر ، با صدایی بلند تر گفتم : « عااا..ااا..عالیجناب ... » این دفعه صدایم را شنید و به سمتم آمد . از چهره اش چیزی را نمیتوانستم بخوانم . بر روی تختم نشست و مرا زیر نگاه موشکافانه اش گرفت . دستانش را به سمت موهایم آورد ؛ گویا می خواست آن ها را پریشان تر کند ، اما منصرف شد و با صاف کردن صدایش گفت : « آه سم ... ، پسرم ؛ چقدر خوب است که ... » دیگر متوجه حرف هایش نمیشوم . پدرم برای اولین بار مرا پسرم خطاب کرده بود و عجیب تر از آن اسمم را به خاطر داشت .
- پسرم حواست به من است ؟
پریدم : « چ..چ... چه ات ... اتفاقی اف..اف..افففتاده است ؟ »
پدرم با خوشحال جواب داد : « نمیدانی ؟ مردم به خاطر تو جشن گرفته اند ؛ تو سایه ها را برگرداندی و من بهت افتخار میکنم ! » از رو تختم بلند شد و به سمت در رفت و گفت : « استراحت کن » که همراه با بستن در اتاقم شد . و من همچنان در بهت حرف هایش بودم تا اینکه باز صدای بیرون توجه ام را جلب کرد . از سر کنجکاوی با زحمت فراوان ، خودم را به پنجره اتاقم رساندم . همه جای شهر آذین بندی شده بود و مردم خوشحال ، غرق در جشن و پایکوبی . اما یک چیزی درست نبود ، برگشتم ...
من سایه ای نداشتم ...
پایان
Wizard girl
ام نمیدونم چرا نمیشه نقل قول چند گانه کرد ، تیکش نمیخوره
خوب چند تا توضیح بدم این که
اول تصور کنید که سم تو خط مرزیه و داره داستانو تعریف میکنه
یعنی میخواد تمام جسارت و شجاعتشو جمع کنه تا پا به اون سرزمین بزاره
دوم اینکه تو متن اشاره کردم بی خبر از چشمانی که او را می پاییدند ، این چشم ها میتونه محافظ هایی باشه براش
و اون موجودی که ، اون سایه از دیدنش ترسید و فرار کرد همون تپلو هستش
براتون سوال پیش نیومد که سیمیلیون یهو کجا غیبش زد یا این که تپلو از کجا اومد؟
خوب این خودش کلی داستان داره که فکر کنم بشه این داستان کوتاهو یکم باهاش بلند کرد.:دی
و این که شاهزاده هه سایه نداره ؛ چون از اول هم بدون سایه دنیا اومده اما اون سایه همیشه همراهش بوده ؛ درسته سیمیلیون سایه اش بود و خودش نمیدونسته.....
اهم یه نکته این داستان در واقع برای مسابقه نوشته شده بود و خوب من هم نتونسته بودم کاملش کنم انصراف دادم :دی
حریف های ترسناکو قدری بودن تو مسابقه :دی
خب، همه ی اینها رو باید در داستانتون میگنجوندید تا خواننده هم متوجه بشه!
ام نمیدونم چرا نمیشه نقل قول چند گانه کرد ، تیکش نمیخوره
خوب چند تا توضیح بدم این که
اول تصور کنید که سم تو خط مرزیه و داره داستانو تعریف میکنه
یعنی میخواد تمام جسارت و شجاعتشو جمع کنه تا پا به اون سرزمین بزاره
دوم اینکه تو متن اشاره کردم بی خبر از چشمانی که او را می پاییدند ، این چشم ها میتونه محافظ هایی باشه براش
و اون موجودی که ، اون سایه از دیدنش ترسید و فرار کرد همون تپلو هستش
براتون سوال پیش نیومد که سیمیلیون یهو کجا غیبش زد یا این که تپلو از کجا اومد؟
خوب این خودش کلی داستان داره که فکر کنم بشه این داستان کوتاهو یکم باهاش بلند کرد.:دی
و این که شاهزاده هه سایه نداره ؛ چون از اول هم بدون سایه دنیا اومده اما اون سایه همیشه همراهش بوده ؛ درسته سیمیلیون سایه اش بود و خودش نمیدونسته.....
اهم یه نکته این داستان در واقع برای مسابقه نوشته شده بود و خوب من هم نتونسته بودم کاملش کنم انصراف دادم :دی
حریف های ترسناکو قدری بودن تو مسابقه :دی
نگو انتظار داشتی اینا رو همینجوری متوجه بشیم :0205:
خیلی لذت بردم از داستان کاش میشد با این همه ایده قشنگ داستان بلند بشه. فضاانقد تاریک بود یاد فیلم sin city افتادم در کل عالی بود امیدوارم با این استعداد یه داستان بلند ازت ببینیم
خیلی لذت بردم از داستان کاش میشد با این همه ایده قشنگ داستان بلند بشه. فضاانقد تاریک بود یاد فیلم sin city افتادم در کل عالی بود امیدوارم با این استعداد یه داستان بلند ازت ببینیم
ممنون که خوندین و نظر دادین ^_^
***
تشویق خواننده ها از نویسنده ها انرژی بخشه :دی هر چند نمیتونم بگم نویسندم :دی
و نقدشون راهو برای بهتر شدن نوشته نویسنده ها صاف میکنه
تصمیم دارم این داستانو ویرایش کنم و بزارم و خب دعا کنین موفق شم :دی
در اتاقی که وهم در آن از هر واقعیتی ، واقعی تر می نمود ، کز کرده ، زیر پتو پنهان شده بودم . با رعدو برقی ناگهانی ، اتاق برای ثانیه ای چند روشن شد و من او را دیدم . از وحشت به خود می پیچیدم . سایه ای بیش نبود ، اما ...
با احساس ضربه ای چشمانم را باز کردم . از تخت خود افتاده بودم . آخرین چیزی را که به یاد دارم حس وحشت و تصویری مبهم از سایه ای بود؛ که گلویم را در دستانش َمی فشرد . گلویم ، چقدر درد میکند . خود را درون آیینه میبینم ، صورتی کشیده و رنگ پریده در حصار موهایی که هم رنگ چشمانم بود؛ سفید با رگه هایی طلایی رنگ . و کبودی ای که دور گردنم خود نمایی می کرد .چند بار ، پشت سر هم ، پلک میزنم ؛ و متوجه او میشوم . موجودی ؛ نه بهتر است بگویم سایه ای وحشتناک و تیره تر از سیاهی شب به من خیره شده بود . با آرواره ایی باز شده که ردیفی از دندان های سیاهی را به نمایش می گذاشت که ازشان خون می چکید، به من همچنان خیره شده بود و من فهمیدم ، به گلویم خیره شده بود ؛ به رگی که از ترس منقبض شده بود و سخت می تپید . به سمتم یورش برد و من فریاد کشیدم ...
روی تختم نشسته ام . جرعت باز کردن چشمانم را ندارم ، زیرا میترسم باز تکرار شود . با فکر کردن به ان موجود سایه مانند ، شکلش پشت پلکان بسته ام جان می گیرد و من اماده فریادی دیگر...
- عالیجناب ...عالیجناب باز همان کا...
- - پراندون ؛ کافیست ...برایم آب بیاور!
پراندون ندیمه پیرم بود که مرا بزرگ کرده بود و من شاهزاده سرزمین سایه ها بودم . شاهزاده ای نفرین شده و بیمار که به دنبال سایه خویش می گشت . شاهزاده ای بدون سایه در سرزمین سایه ها.همه چی از زمانی آغاز شد که من بدنیا آمدم . روزی وحشتناک در تاریخ سرزمین سایه ها ؛ روزی که سه ماه برای اولین بار سه راس یک مثلث را تشکیل دادند . تا به روز فرار سایه ها ثبت شود . در سرزمین سایه ها بر خلاف سرزمین های دیگر ، خورشیدی وجود ندارد . فقط سه ماه زیبا که یکی از دیگری پرنورتر و زیباتر است . اینجا شب و روز فرق چندانی با هم ندارند ، درست مانند روشنایی سحرگاهی !
در طی این سال ها جستجوگرانی - داوطلبانه – برای یافتن سایه ها به سفری طولانی و بدون بازگشت رفتند . و الان درست هیجده سال از آن اتفاق شوم می گذشت . هیجده سال از فرار سایه ها و لقبی که همگان به من دادند ؛ شاهزاده نحس و فراموش شدن نام حقیقی ام...
در طول این سالیان پدرم مرا از خود رانده بود زیرا من را مسبب همه ی مشکلات پیش آمده می دانست ؛ و من تنهایی خود را با تحقیق در مورد «سرزمین سایه های فراری » پر کرده بودم . اینجا سایه ها اهمیت فراوانی دارند ؛ بدون سایه ات همیشه ضعیف و بیمار خواهی بود .
از وقتی که به یاد دارم به دنبال حل این مشکل بودم و کشف این راه حل آغاز گر کابوس های شبانه ام شد. بارها خواستم تصمیمم را عملی سازم ؛ تصمیمی که آغاز و پایانش به سرزمین سایه های فراری ، سرزمین نیستی ختم میشد . اما پراندون مانع ام میشد؛ با تعریف داستان هایی از موجوداتی وحشتاک که با دیدن هر جنبنده ای برای کشتنش اقدام میکردند و یا از سرنوشت نا معلوم جستجوگرانی که با پا نهادن به این سرزمین ، ناپدید میشدند . اما نمی دانست که من با شنیدن این داستان ها کنجکاوتر میشدم .
اکنون من سوار بر سیمیلیون خود در میان ابر ها ، به سمت سرزمین سایه ها میروم . سیمیلیون اسمی بود برای موجودی که هم بازی دوران کودکی ام بود ؛ و هیچ کسی قادر به دیدنش نبود . سیمیلیون من ترکیبی بود از اسب و اژدها. و اکنون با پولک هایی تیره و براق می درخشید . با دیدن مرز دو کشور به سیمیلیون دستور فرود آمدن را دادم ، و من با جهشی از پشتش به پیاده شدم . به سرزمینی خیره شده بودم که افسرده و مغموم به نظر می رسید ، پوشیده شده از طیف رنگ های سیاه و خاکستری ، گویا نیروی حیاتش را به یغما برده بودند . بوته هایی پژمرده و درختانی بدون برگ با ظاهری ترسناک که انگار در حال تحمل شکنجه ای بس عظیم هستند و من وارد سرزمین نیستی شدم . هدف من ، مرکز جنگل بود .
با هر قدمی که بر میداشتم ، خود و سیمیلیون را فراموش میکردم ؛ و انگاه متوجه حقیقتی شدم که دلیل نام گذاری این سرزمین را ، به سرزمین نیستی توضیح میداد . قبل از آنکه دیر شود ، با خنجر خود کلمه جستجو را بر بازوان هک کردم . اما جستجو برای چه ؟ هر چقدر که فکر کردم ، کمتر به نتیجه ای رسیدم !
بدون اثری از هدف اولیه و بی خبر از خطرات پنهان شده ، مسیری را در پیش گرفتم . ساعت ها بود که به هر مسیری کشیده میشدم ؛ بوته ای ، جانوری توجه مرا به خود جلب می کرد . درد دستم مرا متوجه زخمی میکرد که علایمی نا اشنا را به نمایش گذاشته بود، بلی خواندن را از یاد برده بودم . در فکر چیستی این زخم بودم که متوجه حرکتی در پشت بوته ای شدم . پاهایم خواهان نزدیکی و ذهنم خواهان دوری از آن بوته بودند . می توانستم غرشی را پشت بوته بشنوم که هر لحظه به شدتش افزوده میشد و آنگاه موجودی را دیدم که برایم بسیار آشنا می نمود . موجودی سیاه و ترسناک که خونی خاکستری رنگ از دهانش میچکید . مرا زیر نظر گرفته بود ؛ گویا غذایی لذیذ برایش بودم . از ترس خشک شده بودم و فقط به آن موجود زل زده بودم . برای چند ثانیه ای متوجه ترسی شدم که او را در برگرفت و آنگاه دیگر او حضور نداشت . با احساس کشیده شدن چیزی به پایم قدرت حرکت را بدست آوردم و مسیر طی شده را برگشتم ؛ غافل از چشمانی که مرا می پایدند .
گرسنگی ، خستگی و... کلماتی بی معنی برایم بودند ، من حتی حس این کلمات را از یاد برده بودم . ردی محو ، از زخمی قدیمی شاهد گذر زمان بود . صدای ناله موجودی به گوشم رسید و من قدیم هایم را تند کردم . تا اینکه موجودی کوچک و سفید را دیدم که در بوته ی خار های وحشی گیر کرده بود ؛ گویا سرزمین نیستی قادر به از بین بردن رنگ این موجود نبود ؛ سفید ... چه رنگ زیبایی و من فقط میدانستم که متفاوت است با رنگ های پپیرامونش و برایم مقدس بود . شمشیرم را از نیام کشیدم و به جنگ به بوته ای رفتم که خار های کشنده اش را پرتاپ میکرد . بعد از نابودی کامل خار ، تپلی را برداشتم و آن جا را ترک کردم . تپلی اسمی بود برای صدا کردنش و من مدام با خود تکرار میکردم ؛ و ناگهان از یاد بردم که چرا اسم تپلی را تکرار می کردم .
در افکار خود به سر میبردم که با خیس شدن پاهایم متوجه اطرافم گشتم .با وحشتی بی سابقه از آب خارج شدم . بلی ؛ من به رودخانه ای رسیده بودم که خروشان تر از آن راتا حالا ندیده بودم . ترسی که در ذهنم بود مرا مجبور به بازگشت میکرد ؛ هنوز چند قدمی از رودخانه دور نشده بودم که ، با حس رها شدن موجودی از دستانم به رودخانه چشم دوختم . عجیب بود ، رودخانه ای که ثانیه ای پیش خروشان ترین نام گرفته بود ، اکنون از هر چیزی ساکن تر و آرام تر بود . حتی شنای آن موجود نیز به سطح رودخانه هیچ موجی را وارد نمیکرد . با کششی ناگهانی ، من نیز به آب زدم و در مسیری که آن موجود طی کرده بود ، شنا کردم .
اواسط رودخانه از حرکت ایستادم . برای من که خستگی و گرسنگی هیچ مفهومی نداشتند ، بعد از به آب زدن مفهومی چتد برابر یافته بودند ؛ حتی با هر نفسی که می کشیدم خسته تر میشدم . چشمانم خود به خود بسته میشدند . ناگهان با احساس دردی وحشتناک ، چشمانم از حالت معمول باز تر شدند و من خود را در محاصره ماهی هایی دیدم که از گوشت تغذیه میکردند . رنگ خاکستری رودخانه ، با مخلوط شدن با خونم تیره تر شده بود . احساس دیگر دردی را نمیکردم ، تمام اعضای بدنم بی حس شده بودند و من بی حال ؛ با دیدن موجودی که برای نجاتم به سمت من می آمد و با نزدیک شدنش ماهی ها دور میشدند لبخندی ، روی لبم شکل گرفت و چشمانم بسته شد .
نجوایی اغوا گرانه را میشنوم ، مرا وسوسه به بیدار شدن میکند ؛ انگار نام حقیقی مرا میداند . چشمانم را باز کزدم و اولین منظره ای را که دیدم آسمانی خاکستری رنگ بود . با زحمتی فراوان در جای خود نشستم . دردی کشنده را در پاهایم احساس میکردم . با دیدن زخم هایم ، نفسم به شماره افتاد . در بعضی از جاها شاهد استخوان های پاهایم بودند . سرم را بالا آوردم و در حالت نشسته به سمت عقب رفتم ، چشمانی مرا زیر نظر گرفته بودند ؛ چشمانی که از ان ، ماهی ها بود.
خواهان خوابی عمیق بودم و تا این فکر از سرم عبور کرد ، باز ان صدای اغواگر را شنیدم ، صدایم می کرد به سمتش بروم و من اجابتش کردم . به سختی از جایم برخواستم . با هر قدمی که بر میداشتم شدت خون ریزی پاهایم بیشتر میشد ، ساعت ها بدون توقف راه رفتم . نمیدانم چرا تا حلا بیهوش نشده ام ، شاید شوق یافتن مکان آن صدا مرا هوشیار نگه می داشت .
بالاخره به مکانی رسیدم که رنگ خاکستریدر آن جایی نداشت . اینجا قلب جنگل بود ، مکانی بسیار زیبا که که حافظ گنبدی نقره ای و تپنده بود . با هر قدمی که بر میداشتم و به گنبد نزدیک میشدم ، شاهد تصاویری محو از موجوداتی بودم که زندانی شده بودند .
در نزدیکی اش ایستادم و دستم را برای لمش بلند کردم ؛ اما منصرف شدم و بیشتر به گنبد زل زدم . ان صدای نجواگر و زیبا از دون گنبد می آمد ، از خود بی خود شدم و پایم را درون گنبد گذاشتم .با قدم گذاشتن به داخل گنبد ، شاهد خاطراتی بودم که از زمان حضورم در سرزمین نیستی ، به فراموشی سپرده بودم . با عبور نوری از درونم ، من بیهوش شدم .
صدایی مبهم ، از شعری قدیمی به گوشم می رسید . پچ پچی ضعیف را کنار خود حس کردم . چشمانم را باز کردم تا شاهد تصاویری محو باشم که جلوی چشمانم می رقصیدند . فریادی را شنیدم که میگفت به هوش آمدن ، عالیجناببه هوش آمدند ...
وقتی هوشیاری کامل خود را بدست آوردم ، متوجه پیکری شدم که از پنجره اتاقم به بیرون زل زده بود .
- «پدر...»
صدایم انقدر ضعیف بود که خود متوجه کلمه ای که گفتم نشدم . پس باری دیگر ، با صدایی بلند تر گفتم : « عااا..ااا..عالیجناب ... » این دفعه صدایم را شنید و به سمتم آمد . از چهره اش چیزی را نمیتوانستم بخوانم . بر روی تختم نشست و مرا زیر نگاه موشکافانه اش گرفت . دستانش را به سمت موهایم آورد ؛ گویا می خواست آن ها را پریشان تر کند ، اما منصرف شد و با صاف کردن صدایش گفت : « آه سم ... ، پسرم ؛ چقدر خوب است که ... » دیگر متوجه حرف هایش نمیشوم . پدرم برای اولین بار مرا پسرم خطاب کرده بود و عجیب تر از آن اسمم را به خاطر داشت .
- پسرم حواست به من است ؟
پریدم : « چ..چ... چه ات ... اتفاقی اف..اف..افففتاده است ؟ »
پدرم با خوشحال جواب داد : « نمیدانی ؟ مردم به خاطر تو جشن گرفته اند ؛ تو سایه ها را برگرداندی و من بهت افتخار میکنم ! » از رو تختم بلند شد و به سمت در رفت و گفت : « استراحت کن » که همراه با بستن در اتاقم شد . و من همچنان در بهت حرف هایش بودم تا اینکه باز صدای بیرون توجه ام را جلب کرد . از سر کنجکاوی با زحمت فراوان ، خودم را به پنجره اتاقم رساندم . همه جای شهر آذین بندی شده بود و مردم خوشحال ، غرق در جشن و پایکوبی . اما یک چیزی درست نبود ، برگشتم ...
من سایه ای نداشتم ...
پایان
Wizard girl
خوبههههههه.................خوبههههههههههههههه
میبینم بدجنس خانمم که شدی
هاننننننننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آبوج تو خونه بیا با اره ی خودت نصفت میکنم
خجالت نکشیدی داستان نصفه به من دادی بخونم
بعد کاملشو اینجا گذاشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعاًبه توام میگن آبجی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعاً که
من از آلان باهات قهرم
تا بهم بزنگی از دلم در بیاری
آبوجی نامرد
:4030174de8c6b46b347:295119_qrrr1s5w5a2l:02:
:0205::0162::0156::0156::0156:
ازدست تو باید اینکارو بکنم نامرد بی معرفت :y::y:
خوبههههههه.................خوبههههههههههههههه
میبینم بدجنس خانمم که شدی
هاننننننننننننن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آبوج تو خونه بیا با اره ی خودت نصفت میکنم
خجالت نکشیدی داستان نصفه به من دادی بخونم
بعد کاملشو اینجا گذاشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعاًبه توام میگن آبجی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعاً که
من از آلان باهات قهرم
تا بهم بزنگی از دلم در بیاری
آبوجی نامرد
:4030174de8c6b46b347:295119_qrrr1s5w5a2l:02::0205::0162::0156::0156::0156:
ازدست تو باید اینکارو بکنم نامرد بی معرفت :y::y:
اجییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
حالا خوبه روش کار نکرده بودماااااااااااا
اجیییییییییییییییییییییییییییی
نهههههههههههههههه قهررررررر نه
قهر کنی برات پیراشکی کاکائویی نمیخرما :43:
ام اره برا منه هاااا دست نمیزنی :دی
حالا داستان چطور بود؟ خوب بود؟ بد بود؟
فقط اين ايده يه داستان بلند بود به نظرم.
و اطلاعات زيادي بود براي همچين حجمي، با اينكه ايده هاي جالبي از موجودات و سرزمين بودند ولي براي همچين داستان كوتاهي خوب در نمياند.( روند داستان بلند بود)
خيلي دوست دارم داستان بلندش كني و بخونم .
پ.ن: اين ها نظرات شخصي من هستند و اگه چيزي گفتم ميخواستم داستانت بهتر بشه. 🙂
نه. اولا بلند شدن یه داستان دلیل بر این نیست که اون داستان داستان بهتری بشه. اشتباهه، باید به نظر نویسنده احترام گذاشت، نویسنده میگه این یه داستان کوتاهه، و یه داستان کوتاه می نویسه، میگه این یه داستان بلنده و یه داستان بلند می نویسه، اینطور نیست که شروع به نوشتن کنید بعد تصمیم بگیرید داستانتون کوتاهه یا بلند، ضمن اینکه این مقدار اطلاعات برای یه داستان کوتاه، زیاد نیست، و حتی من فکر می کنم مقدار اطلاعات بیشتری باید توی این نوشته وارد بشه.
خب باید بگم که من داستان ترسناک زیادی رو قبول ندارم ... و کم پیش اومده ب خاطر ی داستان بترسم. حتی داستانهای دارن شان :46:
ژانر این داستان، ترس نیست. این یه نوشته کاملا اجتماعیه، چی میگن، تجربیات و رشد شخصی، مبارزه با ترسهای درونی، ایستادن، بلند شدن، این داستان درباره پیدا کردنه هویته، درباره کسی شدن، درباره اینکه، بین دیگران نقصی رو داشتن و مورد قبول جامعه واقع نشدن، همونطور که، کاراکتر اصلی داستان، بیان می کنه "پدرم برای اولین بار مرا پسرم خطاب کرده بود"
برای مثال میتونی بپرسی :
1. چرا سایه ها رفتن؟
2. چجوری برگردونده میشن؟
3. اون گنبد اصلا چراا اونجاست؟
3.اصلا چرا؟
مخالفم. همه چیز نباید به خواننده توضیح داده بشه. خواننده باید از تخیل خودش هم استفاده کنه. ما نمی خوایم لقمه رو بجویم و توی معده خواننده بذاریم. اصلا و ابدا این قابل قبول نیست. این ویژگی نویسنده های ضعیفه که داستانشون رو تموم کنن، یا هیچ نقطه ای برای سوال باقی نذارن.
ترس ،ترس و ترس تو بايد ترسو به خواننده القا كني ،بيشتر روي فضا و تاركي و سايه و مرگ و شخصيتات كار كن.
باز هم میگم این داستان ژانر ترس نیست، درسته از ترس درش صحبت شده، اما ژانر ترس نیست که بخوایم با ترسوندن خواننده به هدفی برسیم، خیر، حس ترس باید در صحنه هایی که توی داستان ترس درشون هست، به خواننده منتقل بشه، نه جای دیگه، نه اینکه موضوع اصلی داستان باشه. ما اجازه نداریم به یه نویسنده بگیم روی چی کار کنه و چطوری اون کار رو انجام بده، ما نمی خوایم به نویسنده مسیر بدیم، این کار اشتباهه، خواهشا این کار رو نکنید.
جملاتت ساده بودن، بعضی جاها هم طولانی بودن.
مخالفم. جملات بیشتر جاها پیچیده بودن، کلمات اشتباهی برای بیان منظور انتخاب شده بودن و گرامر شکسته بود. شکسته بودن گرامر اشکال و ایراد نیست، اما پیچیده بودن جملات، به طوری که خواننده برگرده و چند بار جمله رو بخونه تا متوجه بشه، بدون اینکه نویسنده عمدا این کار رو کرده باشه، اشتباهه. در مورد طولانی بودن جملات هم، باید بگم، که اتفاقا به نظر من خیلی از جملات کوتاه بودند.
راستي اگه ميتوني موضوع رو توي ذهنت پرورش بده و كار بلندش كن(البته اين نظر منه)
بازم میگم، اشتباهه. یه تصور غلطی بین ما ایرانیا هست که میگیم هرچی درازتره بهتره، هر چی گنده تره بهتره، اشتباهه، اینکه یه چیزی رو کشش بدیم باعث نمیشه اثر بهتری رو بوجود بیاریم
اما همونطور که دوستان گفتن سوالات زیادی رو توی داستانت بی جواب گذاشتی،که باعث میشه به اصطلاح داستان کمی گنگ و نامفهوم باشه.
خواننده کلم نیست. باید به خواننده احترام گذاشت. بعضی چیزا باید از دید خواننده مخفی بمونه، اما فضا باید طوری ساخته بشه که خواننده زیرک بتونه مطالب رو استخراج کنه. جواب دادن به سوالاتی که ممکنه توی ذهن خواننده پیش بیاد، حرکت آماتوری هست، اشتباهه. خواننده حتی باید در مواردی عمدا سوالهایی رو مستقیما از خواننده بپرسه و ذهن خواننده رو به چالش بکشه و هیچوقت به اون سوالها جواب نده.
نیاز به گفتن نیست، اما به جهت یادآوری میگم، جمله بندیهای ناقص، کلمات نامناسب، اشکالات تایپی، باعث صدمه زدن به داستان میشن.
جمله بندی های ناقص، کلمات نامناسب، اشکالات تایپی، گاهی باعث زیباتر شدن اثر میشند، لطفا اینقدر کلی صحبت نکنیم.
اما چیزی که برای خواننده نوشتید ناقصه. همه ی اونچه رو که در ذهنتون دارید رو قطعا روایت نکردید.
یه پازل رو در نظر بگیرید که همه قطعه هاش سره جاشه، وقتی یه نفر این پازل رو میبینه، خوب، مثلا میگه چقدر قشنگه، اما شما با این حرکت تمام کنجکاوی شخص رو کشتید، همه سوالها رو تو ذهن شخص، از بین بردید. اما یه قطعه از پازل رو دور بریزید، هزار تا سوال توی ذهن شخص ایجاد میشه، هزار تا فکر، یه اثر کامل، به درد نمی خوره، جای خلاقیت و نبوغ توی داستانهای کامل وجود نداره، اما توی یه داستان ناقص، یه توضیح ناقص، خیلی جا برای خلاقیت و نبوغ هست و نویسنده راحت میتونه ذهن خواننده رو تو مشتش بگیره و اون رو هدایت کنه.
اما کاملا مشخصه که موضوع بدرد یک داستان بلند میخوره به نظرم بهتره از داستان کوتاه ایده بگیری و چهارچوب ذهنی بسازی بعد قلم دست بگیری و داستان بلندش کنی داستان قشنگی میشه
باز هم میگم، مخالفم. بیایید به انتخاب نویسنده احترام بذاریم، این اصلا به عنوان یک نقد قابل قبول نیست، وقتی می خواید یه نقدی رو بنویسید، بپرسید ایا این نقد باعث بهتر شدن داستان میشه؟ حالا من میپرسم، به نظر شما بلند شدن داستان باعث بهتر شدنش میشه؟ زیباترین داستانهایی که توی زندگیم خوندم، داستانهای 55 کلمه ای بودند که توی 55 کلمه، اندازه یه رمان 550 صفحه ای مطلب بیان کردند.
خب، همه ی اینها رو باید در داستانتون میگنجوندید تا خواننده هم متوجه بشه!
خیر. خواننده اگر نکته بین باشه متوجه میشه، اگر بیایم و همه چیز رو برای خواننده توضیح بدیم، چه لذتی توی خوندن اون کتاب هست؟ ما داریم اثری ادبی به وجود میاریم، نه اثر علمی یا اکادمیک که همه چیز رو صراحتا توش بیان کنیم.
فضاانقد تاریک بود یاد فیلم sin city افتادم در کل عالی بود امیدوارم با این استعداد یه داستان بلند ازت ببینیم
فضا اصلا تاریک نیست. چون از تاریکی و خشونت صحبت شده، دلیل نمیشه فضا تاریک باشه، یا چون آسمون خاکستری میشه، دلیلی بر تاریک بودن فضا نیست. فضای این داستان، یه داستان عادی و یه فضای عادی و روزمره اس. داستان فضایی داره، مشابه فضای زندگی هر روزه ی ما، و چیزی که اتفاق میفته تو زندگی همه ما ممکنه اتفاق بیفته، انقدر ظاهربین نباشید، درسته که ممکنه یه ماهی هیچوقت پای شما رو تا استخوان نخوره، اما تو شرایطی قرار خواهید گرفت که انگار چنین چیزی اتفاق افتاده، معنی ها رو دنبال کنید، آیا تا بحال چیزی رو از دست ندادید؟ نخواستید خودتون رو اثبات کنید؟ آیا دنبال هویتتون نبودید؟ شما کی هستید؟
هر چند نمیتونم بگم نویسندم
هستی 🙂
خواننده کلم نیست. باید به خواننده احترام گذاشت. بعضی چیزا باید از دید خواننده مخفی بمونه، اما فضا باید طوری ساخته بشه که خواننده زیرک بتونه مطالب رو استخراج کنه. جواب دادن به سوالاتی که ممکنه توی ذهن خواننده پیش بیاد، حرکت آماتوری هست، اشتباهه. خواننده حتی باید در مواردی عمدا سوالهایی رو مستقیما از خواننده بپرسه و ذهن خواننده رو به چالش بکشه و هیچوقت به اون سوالها جواب نده.
البته که خواننده کلم نیست! اما خواننده، نویسنده هم نیست! جواب خودت رو توی همین پاراگراف دادی. قرار نیست که مثل یک بچه ی ابتدایی، کل جزییات رو برای خواننده بگیم. اما قرار هم نیست کلی گویی کنیم. مثال میزنم:
مثلا اینکه توی داستانی بگی که فردی از بالای یه ساختمون خودش رو پرت کرد و مرد، کافیه؟ ایا نباید یه پیش زمینه ای باشه که دلیل خودکشیش رو برای خواننده تا حدی روشن کنه؟ یا اینکه باید از خودش یک داستان تخیلی بسازه؟
یه پازل رو در نظر بگیرید که همه قطعه هاش سره جاشه، وقتی یه نفر این پازل رو میبینه، خوب، مثلا میگه چقدر قشنگه، اما شما با این حرکت تمام کنجکاوی شخص رو کشتید، همه سوالها رو تو ذهن شخص، از بین بردید. اما یه قطعه از پازل رو دور بریزید، هزار تا سوال توی ذهن شخص ایجاد میشه، هزار تا فکر، یه اثر کامل، به درد نمی خوره، جای خلاقیت و نبوغ توی داستانهای کامل وجود نداره، اما توی یه داستان ناقص، یه توضیح ناقص، خیلی جا برای خلاقیت و نبوغ هست و نویسنده راحت میتونه ذهن خواننده رو تو مشتش بگیره و اون رو هدایت کنه.
قبول دارم که داستان مثل پازلیه که یکی یا چند تا از تکه هاش گمشده. اما مهمه که کدوم تکه گم میشه! برداشتن یه تیکه ی اشتباه داستان رو دچار نقص میکنه و خواننده رو گیج.
جمله بندی های ناقص، کلمات نامناسب، اشکالات تایپی، گاهی باعث زیباتر شدن اثر میشند، لطفا اینقدر کلی صحبت نکنیم.
!!!
من ابن رو درک نمی کنم. امکانش هست مثال بزنید؟
قبل از هرچيز پويا جان به جمع ما خوش امدب .
اميدوارم بتوانيم از تجربيات هم استفاده كنيم و به قويتر شدن قلم نويسنده ها كمك كنيم.
باز هم میگم این داستان ژانر ترس نیست، درسته از ترس درش صحبت شده، اما ژانر ترس نیست که بخوایم با ترسوندن خواننده به هدفی برسیم، خیر، حس ترس باید در صحنه هایی که توی داستان ترس درشون هست، به خواننده منتقل بشه، نه جای دیگه، نه اینکه موضوع اصلی داستان باشه. ما اجازه نداریم به یه نویسنده بگیم روی چی کار کنه و چطوری اون کار رو انجام بده، ما نمی خوایم به نویسنده مسیر بدیم، این کار اشتباهه، خواهشا این کار رو نکنید.
من كه نويسنده نيستم ولي اگه بگم هستم ، ما ها نويسنده هاي تازه كار هستيم،بايد به هم كمك كنيم، اگه كمك نباشه بي معني ميشه ، اتفاقا بايد به نويسنده مسير داد و صد البته اگه از عنصر ترس استفاده شده بايد ترس واقعي باشه. جاهاي ديگه را كار ندارم شايد جاييش طنز باشه يا درام كه ان هم بايد به خواننده منتقل بشه.
اعتقاد دارم خواننده بايد به همراه نويسنده بخنده،گريه كنه و حتي بترسه.
مثلا در قسمت اول داستان داريم :
در اتاقی که وهم در آن از هر واقعیتی ، واقعی تر می نمود ، کز کرده ، زیر پتو پنهان شده بودم . با رعدو برقی ناگهانی ، اتاق برای ثانیه ای چند روشن شد و من او را دیدم . از وحشت به خود می پیچیدم . سایه ای بیش نبود ، اما ...
من جوري ترجيح ميدم:
در اتاقی که وهم در آن از هر واقعیتی خود را ، واقعی تر نشان مي داد كنج ديوار كز كردم نه بهتر است بگويم پنهان شدم.
هيچ چيزي ديده نميشد ، اما مي تواسنتم وجودش را حس كنم، اب دهانم را فرو دادم و سعي كردم شعري ، متني و يا هر چيز ديگري را به ياد بياورم و زمزمه كنم اما انگار ذهنم از هرچيزي خاليتر شده بود.
ناگهان رعد و برقي اتاق را براي چند لحظه با نور ابيش روشن كرد و بلاخره او را ديدم،وجودم با ديدنش به لرزه افتاد، نگاهم مي كرد و يا شايد به من پشت كرده بود نمي دانم نميشد فهميد چون او سايه اي بيش نبود.
اينجا من مهم نيستم مهم نويسنده است كه بايد قلمشو قوي كنه صد البته قلم زهرا خوبه ولي خب يك جاهايي يكم ناديده ميگيره كه درست بشه داستانش بهتر ميشه.
البته که خواننده کلم نیست! اما خواننده، نویسنده هم نیست! جواب خودت رو توی همین پاراگراف دادی. قرار نیست که مثل یک بچه ی ابتدایی، کل جزییات رو برای خواننده بگیم. اما قرار هم نیست کلی گویی کنیم. مثال میزنم:
مثلا اینکه توی داستانی بگی که فردی از بالای یه ساختمون خودش رو پرت کرد و مرد، کافیه؟ ایا نباید یه پیش زمینه ای باشه که دلیل خودکشیش رو برای خواننده تا حدی روشن کنه؟ یا اینکه باید از خودش یک داستان تخیلی بسازه؟
"آنگونه که گریگور سامسا یک روز صبح پس از رویاهای آزاردهنده از خواب برخاست خود را در تختخواب بدل شده به یک حشره موذی هیولامانند یافت."
این جمله ایه که مسخ کافکا باهاش شروع میشه و تا آخر کتاب اصلا درباره اینکه چرا گریگور سامسا به یه حشره تبدیل شده صحبتی نمیشه، گریگور سامسا به یه حشره تبدیل میشه و آنگاه ادامه ماجرا.
"به نظرم آمد که آسمان در سراسر پهنه گســترده اش بـرای فـرو بـاریدن آتـش شـکافته است . همه وجودم کشیده شد و دستم روی هفت تیر منقبض شد؛ ماشه رها شد و من شکم صـاف قنـداق هفـت تـیر را لمس کردم . در این موقع بود که ، در صدائی خشک و در عین حال گوش خراش ،همه چیز شروع شــد . مـن عـرق و آفتاب را از خود دور کردم . فهمیدم که موازنه روز را و سکوت استثنائی کناره دریـائی را کـه در آن شـادمان بـوده ام بـه هم زده ام . آن وقت ، چهار بار دیگرهفت تیر را روی جسد بیحرکتی که گلوله ها در آن فرو می رفتنــد و نـاپدیـد مـی شدند ، خالی کردم . و این همچون چهار ضربه کوتاه بود که بر بدبختی می نواختم ."
این یه قسمت از بیگانه نوشته البرکامو هست، چرا مورسو مرد عرب رو میکشه؟ هیچجای کتاب توضیحی در این باره داده نمیشه، هیچ جا، شروع، مقدمه سازی، کشته شدن مرد عرب و ادامه ماجرا.
من ابن رو درک نمی کنم. امکانش هست مثال بزنید؟
در رمان صيد قزل آلا در آمريکا، فصل ماقبل آخر با عنوان در آمدي بر فصل"سس مايونز"اين گونه پايان مي يابد:
" به منظور ابراز نيازي انساني، همواره دلم مي خواست کتابي بنويسم که با کلمه ماینز تمام شود".
تازه نويسنده با غلط نوشتن املاي مايونز"ماينز" نشان مي دهد که آوا نويسي اين کلمه کاري کرده است تا قصدش محقق نشود.
منظور من این نیست که از سر بی دقتی اشتباهاتی گرامری و املایی رو توی متن جا بذاریم. یه مثا دیگه میزنم: "شما چقدر حوصله دارید کارتون رو تموم می کنید! من معمولا همه کارام نصفه کاره می..."
اتفاقا بايد به نويسنده مسير داد
نباید به نویسنده مسیر داد. باید مسیرهای مختلف رو به نویسنده نشون داد. نویسنده مسیرش رو خودش انتخاب می کنه و یا میسازه. مثله اینه که بزنی تو گوش بچه بگی باید دانشگاه عمران بخونی.
و صد البته اگه از عنصر ترس استفاده شده بايد ترس واقعي باشه. جاهاي ديگه را كار ندارم شايد جاييش طنز باشه يا درام كه ان هم بايد به خواننده منتقل بشه.
بایدها رو دور بریزید. درسته، میشد بیشتر روی این صحنه ها و توصیفات کار کرد، ولی باید در نظر بگیرید این یک داستان کامل نیست. من این رو به عنوان یک "طرح داستان" گرفتم، مشخصه که این متن عجولانه نوشته شده و مشخصه که نویسنده هنوز مهر اتمام بهش نزده.
اما این رو در نظر بگیرید، داستانی که قسمتیش ترس، قسمتیش طنز باشه، لازم نیست هر دوی این حسها رو به صورت ماکسیمم به خواننده منتقل کنه. داستانی که اساسا داستان طنزه، توی صحنه هایی که ترس وجود داره باید طنزش رو حفظ کنه، نباید فراموش کنه که یه رمان طنزه، البته، هیچ بایدی وجود نداره و نویسنده با رعایت نکردن این نکات، که توی ادبیات کلاسیک باب بودند میتونه اثار بسیار زیبایی رو خلق کنه. نویسندگی مثله شیرینی پزی میمونه، خوب، یکی شیرینی رولت دوست داره یکی ناپلئونی، یکی یه شیرینی جدید اختراع می کنه که عده ای خوششون میاد ولی حال یه عده رو به هم میزنه.
من جوري ترجيح ميدم:
به نظر شما، البر کامو، اگر می خواست کتاب مزرعه حیوانات جورج اورول رو بنویسه، همونطوری می نوشت؟ نه، اونطوری که ترجیه میداد و به نظرش بهتر بود می نوشت. هر نویسنده یکجور می نویسه، و به صد نوع نوشتن میشه گفت زیبا، دلیلی نمی بینم نویسنده بیاد اونطوری که ما یا یکی دیگه میخوایم بنویسه، اگر نظر شما اینه که اینطوری بهتره، خوب نظر شما محترمه، اما نظر نویسنده هم محترمه. من دوست دارم کراوات بنفش بپوشم با کت نارنجی و به یه کنفرانس برم، از نظر شما باید با کت و شلوار و کراوات مشکی به یه کنفرانس رفت، هر کدوممون نظر خودمون رو داریم و نظرمون برای خودمون محترمه.
من نمیگم این نوشته ها بی ایرادن، اما من به آزادی نویسنده اعتقاد دارم. کاملا مشخصه که این نوشته ویرایش نشده، چرا انقدر سخت میگیرید؟ مطمئن باشید اگر ویرایش بشه دیگه ایرادهای گرامری یا املایی یا این سرعت بالا رو نخواهد داشت، چرا وقتی این موضوعات رو میدونید، و میدونید بعد ویرایش درست میشند، باز میاید توی انتقادتون بیانشون می کنید؟ یک نفر از شما فهمیده نویسنده چی می خواسته بگه و بیاد درباره اش صحبت کنه؟ اینکه به این چیزها ایراد بگیریم نویسنده رو سرد می کنه، گاهی البته عصبانی، بدترین چیز اینه که منظور آدم رو متوجه نشند.
نباید به نویسنده مسیر داد. باید مسیرهای مختلف رو به نویسنده نشون داد. نویسنده مسیرش رو خودش انتخاب می کنه و یا میسازه. مثله اینه که بزنی تو گوش بچه بگی باید دانشگاه عمران بخونی.
بایدها رو دور بریزید. درسته، میشد بیشتر روی این صحنه ها و توصیفات کار کرد، ولی باید در نظر بگیرید این یک داستان کامل نیست. من این رو به عنوان یک "طرح داستان" گرفتم، مشخصه که این متن عجولانه نوشته شده و مشخصه که نویسنده هنوز مهر اتمام بهش نزده.
اما این رو در نظر بگیرید، داستانی که قسمتیش ترس، قسمتیش طنز باشه، لازم نیست هر دوی این حسها رو به صورت ماکسیمم به خواننده منتقل کنه. داستانی که اساسا داستان طنزه، توی صحنه هایی که ترس وجود داره باید طنزش رو حفظ کنه، نباید فراموش کنه که یه رمان طنزه، البته، هیچ بایدی وجود نداره و نویسنده با رعایت نکردن این نکات، که توی ادبیات کلاسیک باب بودند میتونه اثار بسیار زیبایی رو خلق کنه. نویسندگی مثله شیرینی پزی میمونه، خوب، یکی شیرینی رولت دوست داره یکی ناپلئونی، یکی یه شیرینی جدید اختراع می کنه که عده ای خوششون میاد ولی حال یه عده رو به هم میزنه.
به نظر شما، البر کامو، اگر می خواست کتاب مزرعه حیوانات جورج اورول رو بنویسه، همونطوری می نوشت؟ نه، اونطوری که ترجیه میداد و به نظرش بهتر بود می نوشت. هر نویسنده یکجور می نویسه، و به صد نوع نوشتن میشه گفت زیبا، دلیلی نمی بینم نویسنده بیاد اونطوری که ما یا یکی دیگه میخوایم بنویسه، اگر نظر شما اینه که اینطوری بهتره، خوب نظر شما محترمه، اما نظر نویسنده هم محترمه. من دوست دارم کراوات بنفش بپوشم با کت نارنجی و به یه کنفرانس برم، از نظر شما باید با کت و شلوار و کراوات مشکی به یه کنفرانس رفت، هر کدوممون نظر خودمون رو داریم و نظرمون برای خودمون محترمه.
من نمیگم این نوشته ها بی ایرادن، اما من به آزادی نویسنده اعتقاد دارم. کاملا مشخصه که این نوشته ویرایش نشده، چرا انقدر سخت میگیرید؟ مطمئن باشید اگر ویرایش بشه دیگه ایرادهای گرامری یا املایی یا این سرعت بالا رو نخواهد داشت، چرا وقتی این موضوعات رو میدونید، و میدونید بعد ویرایش درست میشند، باز میاید توی انتقادتون بیانشون می کنید؟ یک نفر از شما فهمیده نویسنده چی می خواسته بگه و بیاد درباره اش صحبت کنه؟ اینکه به این چیزها ایراد بگیریم نویسنده رو سرد می کنه، گاهی البته عصبانی، بدترین چیز اینه که منظور آدم رو متوجه نشند.
بسيار متين، بيشتر متنو قبول دارم.صحيح مي فرماييد داستان هنوز پخته نشده و نبايد زود تصميم گرفت بي شك بعدا بهتر ميشه.
واقعا قشنگ بود خیلی خوب نوشته بودی فقط کاش یکم بیشتر بود اون طوری میتونستی بیشتر توضیح بدی و ابهامات ریزی که بود رفع میشد.
دوست داشتم اونجایی که وارد این گنبد شد یکم اتفاقات خارقالعاده می افتاد مثلا روح خودش رو میدید روحش کلید آزادی بقیه روح ها و بود و...
در کل قشنگ بود موفق باشی
داستانت خوب بود....خوشم اومد....اما از ویرایش نشده بیشتر....
دیدی همونی که بهت گفتم بقیه ام بهت گفتن :دی
درکل خوب بودش
توی متن خام ت {به قول خودت} سیلیمون و بیشتر توضیحیدی , اینجا چرا انقدر کوتاه شده بود؟
نه. اولا بلند شدن یه داستان دلیل بر این نیست که اون داستان داستان بهتری بشه. اشتباهه، باید به نظر نویسنده احترام گذاشت، نویسنده میگه این یه داستان کوتاهه، و یه داستان کوتاه می نویسه، میگه این یه داستان بلنده و یه داستان بلند می نویسه، اینطور نیست که شروع به نوشتن کنید بعد تصمیم بگیرید داستانتون کوتاهه یا بلند، ضمن اینکه این مقدار اطلاعات برای یه داستان کوتاه، زیاد نیست، و حتی من فکر می کنم مقدار اطلاعات بیشتری باید توی این نوشته وارد بشه.
اول که من به نظر نویسنده احترام میذارم و فقط نظرمو گفتم. کارش هم خیلی قشنگ بود. در ضمن شما تفسیر خودتون رو از داستان کردید و من هم ماله خودم رو. و شما نمیتونید بیاید بگید من اشتباه میگم! خودتون وقتی یه چیزی میگین بهش عمل کنید. و من گفتم و میگم این داستان با توجه به ایده قشنگش میتونه داستان بلند بشه. این نظر شخصی من به زهرا عزیز هست. و اینکه وقتی حجم بسیار زیادی از اطلاعات توی داستان بخواد باشه یه سری توصیفات بیشتر هم قاعدتا باید باشه.تا خواننده تجسمی که نیازه رو بکنه از فضای کلی. باز هم میگم من فقط به عنوان یه حواننده، یه دوست اینها رو به زهرا گفتم شما اگه میخوای نظر بزاری از جانب خودتون بزارید و لطفا درست و غلط بودن نظر دیگران رو مشخص نکنید که اصلا کار قشنگی نیست چون اینها نظرات شخصی هستند.
دعوا نکنین :دی
خوبه یه داستان بودا
^__________________________^
دوست باشین ، هوم برای حفظ شئونات از دور دست بدین:43:
خودمونیما ، داستانم چقدر خوب بوده:21: