«وقتی باران می بارید.»
باران می بارید. هوا سوز بدی داشت. مردم به این سو و آن سو می دویدند. بعضی کارتن های جمع شده کنار خیابان را برمی داشتند و زیر آن پناه می گرفتند و بعضی که هیچ چیزی پیدا نمی کردند دستانشان را بالای سرشان می گذاشتند و هراسان می دویدند. آسمان می غرید و ابرها از خشم جرقه می زدند. قطرات باران می چکیدند روی گونه هایم و آرایشم را خراب می کردند. من هم به آرامی راه می رفتم. نه باران برایم اهمیتی داشت و نه آرایش خراب شده ام.
امروز دوباره او را می دیدم. دوست نداشتم با او ملاقاتی داشته باشم. اما او پس از پول هایی که به من داد مجابم کرد دوباره او را ببینم. چندین هفته بود که این راه را می آمدم و هربار باران می بارید.
از دور دیدم که دستی برایم تکان می دهد. همیشه ظاهری متفاوت از سایر مردم دارد. این بار هم کت و شلواری سفید با گلی که در جیب کتش گذاشته بود پوشیده بود. مانند همیشه. هیچوقت هیچ قطره ی بارانی روی کتش نمی نشیند. مردم او را نمی بینند. چند بار که از دستش عصبانی بودم به مردم گفتم او را از من دور کنند. اما آنها مرا دیوانه ای پنداشتند و فرار کردند.
چیزی را فراموش کرده ام؟ آه، یادم آمد. چرا با من دیدار می کند؟ هیچوقت این را نفهمیده ام. هر بار می پرسم او می گوید که عاشق من است و من می پرسم که عشق چیست؟ او می گوید عشق زیباترین چیز در دنیاست. می پرسم پس عشق وسیله است؟ قاه قاه می خندد و مرا مسخره می کند. ازش بدم می آید.
به سمتش رفتم. نگاهی عصبانی به او انداختم. دستم را دراز کردم و انگشتانم را باز و بسته کردم. باید پول این دفعه ام را هم می داد. اما این بار همان لحظه پول را به من نداد. راه افتاد. دنبالش کردم. این همه راه آمده بودم. پول نمی گرفتم؟
آسمان غرشی دیگر کرد. سردم شده بود و می لرزیدم. دندان هایم از سرما به هم می خوردند و می توانستم صدای آن ها را بشنوم. او برگشت و مرا دید. به من لبخند زد. کتش را درآورد و روی شانه هایم انداخت.
مدت زمان زیادی بود که راه می رفتیم. غر که می زدم نادیده می گرفت و می گفت اگر می خواهی دنبالم راه نیفت. پاهایم که رمق نداشتند مرا سوار خود کرد و به راه رفتن ادامه داد. آنقدر رفتیم تا به خانه اش رسیدیم. کلید را جیب شلوارش بیرون کشید و در را باز کرد. قدمی به داخل گذاشتم. خانه ی تمیزی بود. وسایل قدیمی خانه را می دیدم. قالیچه ای ایرانی وسط اتاق، چندین میز و صندلی. رفت روی یکی از صندلی ها نشست. من هم صندلی دیگری را انتخاب کردم و رویش نشستم. چند دقیقه که گذشت از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. همانجا ماندم و خانه ی کوچک او را نظاره کردم. خانه اش قدیمی و سقف خانه ترک خورده بود اما قطره بارانی به داخل راه نداشت.
فنجان چای را آورد و روی میز گذاشت. بعد از خانه رفت بیرون. کنار پنجره ایستادم و او را دیدم که دور و دورتر شد.
چندین ماه از رفتنش می گذرد و من انتظار کشیده ام. حس غریبی نمی گذارد از این خانه بیرون بروم. صندلی ام را کشیده ام و همان جا کنار پنجره نشسته ام تا بتوانم بدون زمین افتادن بیرون را تماشا کنم. کت سفیدش را در دست نگه داشته ام و منتظرم که بیاید. رفته است و دیگر نیست. ناراحتم و غمگین. نمی دانم اسم این انتظار، این حس چیست. فکر می کنم دلتنگش شده ام. باران کم کم از ترک های سقف راهش را به خانه باز کرده و حالا چند جای سقف خانه گیاهانی روییده اند. نمی توانم از جایم بلند شوم. پاهایم ضعیف شده اند. غذایی نخورده ام اما گرسنه نیستم. شاید دوست ندارم از جایم بلند شوم. بارها و بارها به این فکر کرده ام که او چرا رفته است؟ مگر او عاشقم نبود؟
در روز 11 دسامبر 1999 زن و شوهری خانه ای را پیدا کردند که صاحبی نداشت. پس از این ادعا عده ای به سراغ آن خانه رفتند اما چنین خانه ای با این مشخصات نیافتند. چیزی که بین این گفته های این زن و مرد مشهود است، تابلوی زنی است که زیر گیاهان نشسته و از پنجره خانه می شود آن را دید. گفته می شود که این تابلو به قدری زنده جلوه می کند که آنها به داخل خانه می روند تا با زن آشنا شوند اما می بینند آنجا هیچکسی نبوده و در خانه به قدری آب راه افتاده است که در آن هوای تابستان بسیار عجیب می نماید. حال چندین هنرمند در سرتاسر دنیا سعی داشته اند این نقاشی را بکشند. هیچ کس به درستی نمی داند درون آن خانه ی عجیب و آن تابلو چه رازی نهفته است.
+خیلی کوتاهه و ویرایش درست حسابی نداره. عذر. 😐
هانيه جان ميشه بيشتر توضيح بيشتري بدي در مورد داستان؟؟؟؟؟؟؟
دوبار خوندمش اما هيچي نفهميدم..........شايد شما واضح نوشته باشي و درك من كور باشه:106::دی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راستي اون عكسي رو كه گذاشتي هم لود نميكنه واسم
هانيه جان ميشه بيشتر توضيح بيشتري بدي در مورد داستان؟؟؟؟؟؟؟
دوبار خوندمش اما هيچي نفهميدم..........شايد شما واضح نوشته باشي و درك من كور باشه:106::دی- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راستي اون عكسي رو كه گذاشتي هم لود نميكنه واسم
یعنی انقدر غیر واضح نوشتمش؟ 😐
اسپویل:
خیلی قشنگ بود هانیه جان،واقعا لذت بردم.عکس هم تاثیر زیادی در جذاب کردن داستان داشت.
ای کاش داستانت رو ویرایش میکردی و میزاشتی،چون خود داستان عالی بود فقط مشکل خیلی کمی توی بعضی از جمله بندی ها بود.
دستت درد نکنه داستانتو خیلی دوست داشتم:8::8:
یعنی انقدر غیر واضح نوشتمش؟ 😐
اسپویل:یه نفریه که یه نفر دیگه عاشقشه. این ازش متنفره. اون یه نفر دیگه هی هر روز بهش پول می ده و این برای پول می ره پیشش. یه روز پوله رو نمی ده بهش. برای همین این هر جا که اون می ره می ره دنبالش تا می رسن به خونه ش. به خونه که می رسن اون عاشقه از خونه می ره و دیگه نمیاد. اینم تو نبودش عاشقش می شه و برای سالیان سال گوشه همون پنجره می شینه و تبدیل به یه نقاشی می شه.
من فقط آخرش رو نفهميدم....پس تبديل به نقاشي شد......
اصولا بايد تبديل به اسكلت ميشد......
راستي يه سوال؟
مگه مردم اون مرده رو نميدين.......بعد كه مرده كتش رو گذاشت رو شخصيت اصلي چه بلايي سر كت اومد؟ كته معلوم شد يا اينكه غيب شد يا اينكه مردم تونستن كته رو ببينن؟
من اين قسمتش هم درست مفهوم نشد برام.....
شايد هم شخصيت اصلي توي خيلش رندگي ميكرده و بعد هم تبديل به نقاشي شده..... haniyeh
یعنی انقدر غیر واضح نوشتمش؟ 😐
اسپویل:یه نفریه که یه نفر دیگه عاشقشه. این ازش متنفره. اون یه نفر دیگه هی هر روز بهش پول می ده و این برای پول می ره پیشش. یه روز پوله رو نمی ده بهش. برای همین این هر جا که اون می ره می ره دنبالش تا می رسن به خونه ش. به خونه که می رسن اون عاشقه از خونه می ره و دیگه نمیاد. اینم تو نبودش عاشقش می شه و برای سالیان سال گوشه همون پنجره می شینه و تبدیل به یه نقاشی می شه.
من فکر میکردم داستان از زبون یه نقاشی روایت میشه ( نقاشی از یه زن که زیر بارونه)
اونی هم که پول میگرفته نقاش بوده که هر بار ی بخشی از تابلو رو کامل می کرده و بابتش پول می گرفته.
.
.
.
.
عجب ذهن پریشانی دارم
خیلی قشنگ بود هانیه جان،واقعا لذت بردم.عکس هم تاثیر زیادی در جذاب کردن داستان داشت.
ای کاش داستانت رو ویرایش میکردی و میزاشتی،چون خود داستان عالی بود فقط مشکل خیلی کمی توی بعضی از جمله بندی ها بود.
دستت درد نکنه داستانتو خیلی دوست داشتم:8::8:
در اصل داستان رو برای عکس نوشتم. برای همین عکس رو هم گذاشتم 🙂
باید بگردم دنبال ویراستار. یکی بیاد برای ویراستاری کمک کنه خیلی خوب می شه. :دیویراستار شخصی می خوام بگیرم. :دی
مرسی عزیزم. لطف داری.:دی
من فکر میکردم داستان از زبون یه نقاشی روایت میشه ( نقاشی از یه زن که زیر بارونه)
اونی هم که پول میگرفته نقاش بوده که هر بار ی بخشی از تابلو رو کامل می کرده و بابتش پول می گرفته.
.
.
.
.
عجب ذهن پریشانی دارم
این دیدگاهم دیدگاه جالبیه. می تونی همچین برداشتی داشته باشی.
آخه می دونی می شه از دو نظر به داستان نگاه کرد. من خواستم اونی که مفهومش راحت تر بود رو بگم. :دی
من فقط آخرش رو نفهميدم....پس تبديل به نقاشي شد......
اصولا بايد تبديل به اسكلت ميشد......
راستي يه سوال؟
مگه مردم اون مرده رو نميدين.......بعد كه مرده كتش رو گذاشت رو شخصيت اصلي چه بلايي سر كت اومد؟ كته معلوم شد يا اينكه غيب شد يا اينكه مردم تونستن كته رو ببينن؟
من اين قسمتش هم درست مفهوم نشد برام.....
شايد هم شخصيت اصلي توي خيلش رندگي ميكرده و بعد هم تبديل به نقاشي شده..... @haniyeh
داستان تخیلیه. در اصل سعی شده داستان یه زن که وجود خیالی داره و مرد که وجود خیالی داره رو بیان کنم.
می شه گفت داستان یه نقاشیه.:دی
هانیه عجب چیزی نوشتی :دی
فضای سورئال اثر به زیبایی بیان شده بود. از مرده هم خوشم اومد :دی نمی دونم چرا شاید چون هنوز تو جو انیمه ی توکیو غول هستم :دی به هر حال... غیر از یک سری مشکلات کوچک در کل زیبا بود فقط اینکه عکس برا ما لود نمیشه :دی یه کاریش کن :دی
من فکر می کنم زن از این .... باشه چون می گفتی پول می گرفت تا مرده رو ببینه به طور کلی زیبا بود.
هانیه عجب چیزی نوشتی :دی
فضای سورئال اثر به زیبایی بیان شده بود. از مرده هم خوشم اومد :دی نمی دونم چرا شاید چون هنوز تو جو انیمه ی توکیو غول هستم :دی به هر حال... غیر از یک سری مشکلات کوچک در کل زیبا بود فقط اینکه عکس برا ما لود نمیشه :دی یه کاریش کن :دی
من فکر می کنم زن از این .... باشه چون می گفتی پول می گرفت تا مرده رو ببینه به طور کلی زیبا بود.
تو حال و هواش بودم اینجوری نوشتم. وگرنه اگه یه موقعیت دیگه بود عمرا اگه همچین چیزی می تونستم بنویسم. :66:
توکیو غول؟ نشنیدم اسمشو. قشنگه؟ :105: مشکلات کوچیک رو هم اگه تونستی بگو. اگرچه من آدم کله شقیم به حرف بقیه گوش نمی دم اما تو کارای بعدیم درستشون می کنم.:65:
زیاد دوست نداشتم اینجوری بهش فکر کنم. ولی می شه اینطور گفت. :دی
عکس رو هم ببینم می تونم حجمشو کم کنم یا نه؟
زیبا بود و شاعرانه.
خیلی کوتاه و مختصر و خوب نوشته بودید ولی سه مشکل اساسی دارد.
یک:شخصیت ها خوب عرفی نمیشوند،کاش از سرگذشتاشن میگفتید.
دو:پایان داستان کمی نامفهوم است و زیاد غافلگیر کننده نیست.
سه:کاش دلیل عشق و انتظار را میگفتید
زیبا بود و شاعرانه.
خیلی کوتاه و مختصر و خوب نوشته بودید ولی سه مشکل اساسی دارد.
یک:شخصیت ها خوب عرفی نمیشوند،کاش از سرگذشتاشن میگفتید.
دو:پایان داستان کمی نامفهوم است و زیاد غافلگیر کننده نیست.
سه:کاش دلیل عشق و انتظار را میگفتید
ممنون از شما. امیدوارم تو کارهای بعدی همچین مشکلاتی وجود نداشته باشه.
فقط دلیل عشق و انتظار.... خب راستش یه بار نزدیک بود راجع به دلیلش بگم اما احساس کردم خیلی سبک ایرانی می شه. از اونهایی می شه که همه مفاهیم مستقیم و رو هستن. ترجیح دادم این کارو نکنم. بنابراین دو و سه رو پیاده نکردم.
اولی هم هنوز بهش فکر نکرده بودم. :دی ایشالا از این به بعد به سرگذشتشون هم اشاره می کنم. :دی
تخریب عامل نفودی! عملیات دوم :دی
حریر
قبلا نظر دادم، و باز هم همونو در اول نقدم تکرار می کنم. بسیار بسیار زیبا بود و دوستش داشتم. احساساتشو حس می کردم و این خیلی خوبه. شیوه بیان داستانت رو دوست داشتم، از اون مدل هایی بود که خودم به شخصه سعی می کنم استفاده کنم.
اوا از هرچیز، کوتاه بود. داستان خاصی توش بیان نشده بود.حتی بدون یه داستان خاص هم قشنگ بود، ولی ای کاش یه کم گره داستانی قوی تری داشت، قبول داری؟ذهن رو تا حدی درگیر می کرد ولی خیلی جای کار بیشتری داشت.
توصیفات خوب بود. فضای بارانی، رعد و برق و سرما. دیدمشون و حسشون کردم. و داخل خونه هم توصیفاتش بد نبود. ولی جای بهتر شدن داشت.
چند جا یه چیزایی اذیتم کردند...مرا سوار خود کرد؟ کمی..یه جوریه. بهتر بود می گفتی:من را بر شانه های خود سوار کرد.
بعد از خانه رفت بیرون. این هم یه کوچولو تغییر میدادی کاش.
در کل خسته نباشی و باید بگم داستانت رو خیلی دوست داشتم، و عاشق تصویرش شدم.
ژنرال حسین
داستانو خواندم، من نه نويسنده هستم و نه منتقد
براي همين فقط نظرات خودمو ميگم كه ممكنه اشتباه باشه
اميدوارم به نويسنده كمك كنه. ايده اوليه داستان بسيار عالي بود, ولي كم كم گنگ شد
گنگ نويسي را دوست ندارم. يك خانم با يك چيزي كه معلوم نيست چيه
قرار داره براي پول
بعدش دنبالش ميره به يه خانه
و همانجا ميمانه با كت سفيد, چرا؟ مرده كيه؟ روحه؟ شيطانه چيه؟ پول جريانش چيه؟ كجا ديدش؟ هيچ چيزي من خواننده ندارم كه بهم بگه موضوع چيه
توصيفاتت خوب بود،اوايل عالي بود, مخصوصا بخش بارانش و ارايشش
ميشد به مردم هم اشاره كني كه به اين كه زير باران راه ميره و قطرات اب به صورتش مي خوره نگاه مي كنند يا افرادي كه خوشحال با چترهاي باز قدم ميزنند و از اين چيزا كه محيط را ميساره
بعدي وارد شخصيت سازيت ميشيم که رسما ميشه گفت هيچي نه از زن و نه از مرد نه اخلاقيات نه تفكرات و نه هيچ چيز ديگه, مثل اينكه ان دوتا را رها كردي براي خودشون. البته توصيفتم همين بلا سرش امد. خونه توصيف خاصي نداشت. محيط جديد هيچ چيز. خب من تا جايي در ذهنم داستانو داشتم.
يه بدي كه دارم تجسم داستان در ذهنمه. که بعدش يك هو من با شخصيت در محيطي رها شدم كه چيزي براي تجسمش ندارم
در ادامه دليل علاقه مرد هم نفهميدم, كه اين ديگه خواست تو به عنوان نويسنده بوده كه اونو خارج از ديد و تفكر بزاري البته اگه مي خواستي اينكارو كني كلا نبايد واردش مي كردي و به اسمش ميپرداختيش
در كل
داستان ايده خوبي داشت
توصيفات در اوايل عالي بودن و بايد بگم من اخرش يك لحظه فكر كردم واقعيه
يه چيزي مثل افسانه مرد دراز يا مرد بدون چهره در خارج و ديگه افسانه هاي اينطوري كه افراد چيزهايي ديدن و بعدش تعريف كردن مثل اون زن و مرد
البته اينم ميشد ميگفتي هر ساله چندين نفر اينو تعريف مي كنند وگرنه بر مبناي حرف دو نفر كه نقاشهاي جهان وارد عمل نميشن! شايدم بشن نميدونم
و اين نشان دهنده توانايي نويسنده است كه من فكر كردم واقعيه, كمتر كسي ميتوانه يه تفكر و تخيل را واقعي نشان بده
بهت تبريك ميگم
Asura
با تشکر از هانیه به خاطر داستانش.
داستان هم روایت منطقی داشت و هم روایت احساسی اما هر دوی این روایت ها به طرز عجیبی گسسته به نظر میرسیدند. هر کدام از این گسستگیها جای کار بیشتری داشتن. بخش آخر داستان با عجله نوشته شده بود که به نظر میرسه میشد باز بشه. توضیحی داده نشد که زن کی بوده مرد کی بوده و خونه کجا بوده. چرا یه اون زن و شوهر دیده بودن اما بعدا اثری از خونه دیده نشده بود. چرا میخوان ازش نقاشی بکشن؟ خیلی بی اهمیت به نظر می رسه که کسی بخواد ازش نقاشی بکشه. یه تخیلی از یه زن و شوهر چرا باید مورد توجه قرار بگیره؟
داستان نیازمند ویرایش هم هست که روون بشه که این مبحث جداگانه ایه.
هرمیت
این داستان به نظرم از چیزایی که تا حالا ازت خوندم بهتر بود
این سبک از نوشتن، مبهم نویسی به نظرم فقط برای کسایی میتونه جذاب باشه که لمس کنن داستانو
نیازی نداره که حتما دلیل داشته باشه همه چیز توی داستان
یه زیبایی خاصی توش بود. البته هنوز خیلی جای کار داشت ولی خیلی لذت بردم.
نمیشه زیبایی اینجور آثار رو توصیف کرد. یه حالت عجیبی دارن که به دل میشینه.
بریم سر نقد
شخصیت اولت پوچ بود و غیر قابل باور
درحالی که به نظرم اگه بجاش یه شخصیت متنفر از جهان رو میزاشتی که توسط اون مرد نرم میشه خیلی بهتر میتونست بشه
شروعش و پایانش از خوب بودن
فقط توی بعضی پاراگرافاش، جمله بندی ها و توضیحات با اضافه یا دست زدن یه جمله خیلی بهتر میشن. موفق باشی
:53:
MAMmad
داستان خوبی بود، ولی مبهم.
سوالات زیادی تو ذهنمه، که جوابی تو داستان ازشون نگرفتم. ولی نکات مثبت خوبی تو داستان بود.
نوع نوشته و ترتیب کلمات به شکل خوبی کنار هم چیده شده بود، ولی این داستان کمی مبهم بود.یعنی پس از پایان داستان سوالاتی بود که جوابی نداشتن.
مشکلات ویرایشی هم میشد در داستان دید، مثلا من در داستان استفاده از ویرگول به چشمم نخورد، بعضی جاها نیازش احساس میشد؛ مثل اوایل داستان. چون من حس کردم با خوندن پاراگراف اول، خیلی سریع میرم جلو. البته داستان ویرایش نشده بود.
ایده و چیزی که نویسنده میخواست بگه رو دوست داشتم ولی به نظرم وقتی بهتر میشد که به جوابای سوالایی که تو ذهنمه برسم.
بعد از اتمام، داستان من هم به جمله ی اخره نویسنده رسیدم: بارها و بارها به این فکر کرده ام که او چرا رفته است؟ مگر او عاشقم نبود؟
چرا رفته؟ و دلیل عشقش چی بوده؟این قسمت از داستان رو دوست داشتم، به شکل خوبی تموم شده بود.
مجید
ویرایش درست و حسابی منظورت به افعال و زمانشونم هست دیگه؟ چون اول گذشته روایت می کنی بعد میای حال و گذشته بعد دوباره حال
معمولا نویسنده های ایرانی برای انتقال حس بر خلاف بقیه بیش از حد از یه عامل استفاده می کنن و بعد یه مدت به جای اینکه توی داستان جای موثر خودش رو بگیره تبدیل به یه عامل تکراری میشه
مثلا باران
تم داستانت کاملا توی هوایی بارونی می چرخید
یعنی اگه این عاملو از داستانت حذف کنیم تقریبا دلیلی نمی مونه واسه رفتن به خونه ی اون شخص. دلیلی نداره ک جلبک و علف هرز روییده بشه
نوعی که استایل روایت داستانت رو به خواننده تفهیم می کنی تکراریه
اول میای جوری میگی انگار سوم شخصه بعد یهو معلوم می کنی ک خواننده با داستانی اول شخص سر و کار داره
اولا این نوع حرکت تو مسیر داستان نیاز به توصیفات بسته و زیاد داره
مثلا یک صفحه سوم شخص میگی و بعد می پری به اول شخص
اینطوری خواننده ای ک فکر می کرده روایت داستان رو شناخته کاملا غافلگیر میشه
البته من نه نویسنده ی بزرگی هستم ک بخوام ایراد بگیرم نه نظرم نظر معتبری از لحاظ حرفه ای
اما صرفا برداشت های خودمو میگم. خوب بود در نظر بگیر نبود ردش کن
اونقدر ک تو داستان نویسنده سعی داره به خواننده زور چپون این مفهوم رو تلقین کنه، پول برای شخصیت اول مهم نیست.
صرفا کنجکاویه
و چیزی ک من دیدم ی کنجکاوی ساده بود
اونقدر نبود ک من نوئی رو مجبور کنه تو اون سرما دنبال طرف برم
وقتی شخصیت مقابل و دوم داستان رفت من نفهمیدم شخصیت اول چطوری متحول شد که به مرور عاشقش شد. ایا نفرتی ک ب خوبی ب تصویر کشیده نشده تبدیل به عشق شده؟ تو داستان های غیر به کرات تبدیل عشق به نفرت انجام گرفته و راحت میشه توضیحش داد. اما ایده تو ک این رو برعکس کنی تقریبا تو کمترین کتابی دیدم؛ پس سوالی اینجا ایجاد می شه ک نباید بهتر القا می شد؟
از دو لحاظ میشه اینو بررسی کرد
یا انتخاب موضوعت درست نبوده که اینودر جا باید رد کنم چون ذهن خلاقی داری
یا داستان فضا و ظرفیت لازم برای پذیرش توصیفاتت ب عنوان ی نویسنده رو نداشته. اگه مسئله زمانه ک عجله کردی. و اگه ظرفیته که داستان بیش از حد کوتاهی بوده.
با سلام و خسته نباشید به همه ی منتقدهای تیم تخریب گرامی.:دی
در اینجا به بعضی از سوال ها پاسخ می دم:
بذارید اول از اینجا جواب بدم چون فکر می کنم سوال خیلی ها بود.
ویرایش درست و حسابی منظورت به افعال و زمانشونم هست دیگه؟ چون اول گذشته روایت می کنی بعد میای حال و گذشته بعد دوباره حال
خیر. من خیلی به زمان فعل ها حساس هستم و مطمئنا از روی خطا زمان افعال رو تغییر نمی دم. وقتی می گه:
همیشه ظاهری متفاوت از سایر مردم دارد.
منظور دقیقا زمان حاله. یعنی حضور این شخص انقدر تو ذهنش هست که به نظرش میاد همین الان هم ظاهری متفاوت از مردم داره. و وقتی می گه:
این بار هم کت و شلواری سفید با گلی که در جیب کتش گذاشته بود پوشیده بود.
منظورش دقیقا زمان گذشته ست.
بذارید اینطور بگم که روایت داستان به این صورت هست که در زمان حال شخصیت دختری گذشته رو نقل می کنه و خاطراتی که در ذهنش هست.
درمورد بقیه که گفته بودن مشکلات ویرایشی داره خیلی خوشحال می شم اگه بعدا به طور دقیق بگن تا اصلاح بشه. :دی این داستان به دلیل این که تو مدت زمان کمی نوشته شده بود مطمئنا ایرادات زیادی داره.
داستان هم روایت منطقی داشت و هم روایت احساسی اما هر دوی این روایت ها به طرز عجیبی گسسته به نظر میرسیدند. هر کدام از این گسستگیها جای کار بیشتری داشتن. بخش آخر داستان با عجله نوشته شده بود که به نظر میرسه میشد باز بشه. توضیحی داده نشد که زن کی بوده مرد کی بوده و خونه کجا بوده. چرا یه اون زن و شوهر دیده بودن اما بعدا اثری از خونه دیده نشده بود. چرا میخوان ازش نقاشی بکشن؟ خیلی بی اهمیت به نظر می رسه که کسی بخواد ازش نقاشی بکشه. یه تخیلی از یه زن و شوهر چرا باید مورد توجه قرار بگیره؟
نمی دونم فقط من اینطور هستم یا بقیه هم اینطور هستن. موقعی که یه چیزی ذهنم رو از هیچ جا درگیر می کنه نمی تونم ولش کنم باید حتما یه کاری بکنم. موقعی که یه تصور یه خیال برای عده ی زیادی جلوه می کنه اگه اون شخص تخیل زیادی داشته باشه حتما از این تصور استفاده می کنه ناخودآگاه. نمی دونم خوب توضیح دادم یا نه :دی
این سبک از نوشتن، مبهم نویسی به نظرم فقط برای کسایی میتونه جذاب باشه که لمس کنن داستانو
نیازی نداره که حتما دلیل داشته باشه همه چیز توی داستان
این جوابم به کسایی هست که می گن داستان مبهمه و درمورد گذشته ی شخصیت چیزی گفته نشده. به نظرم خود مرتضای عزیز بهتر توضیح دادن.
شخصیت اولت پوچ بود و غیر قابل باور
درحالی که به نظرم اگه بجاش یه شخصیت متنفر از جهان رو میزاشتی که توسط اون مرد نرم میشه خیلی بهتر میتونست بشه
شاید دلیلش اینه که خودم پوچی رو تجربه کردم که برای خودم قابل باوره. نمی دونم :دی ولی احتمالا باید بیشتر روی این مورد کار کنم.
این هم ایده ایه. ولی خب ایده ی من هم ایده ی خودمه. :دی
دیگه چیزی به نظرم نمی رسه که بخوام بگم. من هنوز راه زیادی برای طی کردن تو زمینه ی نویسندگی دارم و هنوز کله شق هستم. امیدوارم داستان های بعدی بیشتر رضایتتون رو جلب کنه. ممنونم.:دی
سلام
جاب بود
با اینکه موضوع جالبی داشت و روند داستان و حس موجود در داستان خوب بود.
ولی میتوان با کار کردن بر روی آن بر اساس گفته خودتان که ویرایش نشده، داستان میتواند خیلی بهتر و قویتر شود.
ممنون
واقعا داستان خوبی بود مختصر و مفید و شاعرانه بود .:1:
حس خوبی در داستان بود :دی
عکس بالای داستان هم جالب بود :35:
منتظر بقیه نوشته هاتون هم هستم :105:
موفق باشید :67:
یا علی