سلام سلام
خب من تصميم گرفتم كه يه كاري كنم كه تنوع بياره تو سايت.....
بياييم خاطراتي رو كه قابل گفتن باشن رو براي ديگران تعريف كنيم.....چه تلخ، چه شيرين، چه خنده دار، چه عبرت انگيز.....
بياييم كمي تجربه هامون رو به اشتراك بزاريم......البته اين كار يه چيزه مفيدي كه ميتونه داشته باشه اينه كه ميتونه به قدرت نويسندگيتون كمك كنه....بيانتونو بهتر كنه و ....
خلاصه ميكنم.....خوشحال ميشم خاطرات قابل گفتنتونو بازگو كنيد....
خاطره؟
اقا فقط گفته باشم فقط غم و قصه نباشه، يكم خاطرات شاد بگيد .
فعلا ببينيم چه خاطراتي داريد تا منم بعدش بگم گرچه شخصا خاطره خاصي ندارم،به يك عدد خاطره ترجيحا شاغل قد 165 الي 170 و تحصيل كرده نيازمنديم :دی حالا اسمش خاطره هم نباشه مهم نيست ولي خاطره باشه بهتره.
چون این یه تاپیک جدیده سریع یه خاطره از ابتکار عملمو میگم حالا بعدا اگه شد خاطرات بی معزه دیگه ای هم براتون مینویسم
اقا کلا قلیون احمدی(استان فارسیا و بوشهریا میدونن چی میگم) عضوی جدا نشدنی توی تفریحات ما هست:دی تابستونا ما چهار یا پنج بار در هفته میریم شنا توی یکی از رودخونه های اطراف و مسول آوردن قلیون هم من هستم.
هممون مسولیتامونو میدونیم دیگه. که کی چی بیاره و... یه بار که رفته بودیم شنا. اخرای شنا بودم و یکی از دوستامم بیرون بود که صداش زدم گفتم فلانی زغالو درست کنم که بد نسخشم:دی منم و بقیه دوستان رفتیم بیرون از آب و دور کارامون بودیم. زغال درست شده بود. آب کوزه و ایناهم ردیف بود. یهوو دیدم یه چی کمه!!! بله سر قلیونو نیاورده بودم. بعد کلی حرف های دوستانه که از سمت دوستام به من روانه بود:دی یه فکری زد به سرم. یه بطری1.5 لیتری اونجا بود با چاقو پنج سانت آخر سرو بریدم وارونش کردم تنباکو ریختم توش و بعدم باقی مراحل...
همه چی خوب بودااا:دی ولی نمیدونم چرا لحظه به لحظه سر این قلیونه جمع میشد و دودشم یه طعم بدی داشت:دی طولانی شد دیگه. فقط اینو بگم تا 2هفته هیچکس دیگه میلش به قلیون نمیرفت:دی
تصویرشم هست شاید بعدا ثبتش کردم:vv1:
شرمنده اگه بد بودو اینا...:دی
منم یه خاطره میگم نمیدونم خنده داره یا نه
من توی یه ازمایشگاه کار میکنم.چند روز پیش با یکی از همکارهای خانم داشتیم صحبت میکردیم ایشونم کپسول اتش نشانی دستش بود و همینجوری که به ما حرف مزد میگفت این چجوری باز میشه .هرچی بهش گفتیم بذارش کنار.پلمش باز بشه بسته نمیشه دیگه گفت نه فقط میخوام بدونم چجوری باز میشه
خلاصه اقا پلمب و کشید و....:65:
من که شدم ادم برفی کپسول توی کل بخش میچرخید..
اصلا افتضاحی بار اومده بود حالا مرد میخواست که این کپسول و نگهداره .دیگه بعد از دادن چندتا تلفات کپسول خالی شد
:66::21:
دیگه ببخشید اگه مسخره بود
منم یه خاطره میگم نمیدونم خنده داره یا نه
من توی یه ازمایشگاه کار میکنم.چند روز پیش با یکی از همکارهای خانم داشتیم صحبت میکردیم ایشونم کپسول اتش نشانی دستش بود و همینجوری که به ما حرف مزد میگفت این چجوری باز میشه .هرچی بهش گفتیم بذارش کنار.پلمش باز بشه بسته نمیشه دیگه گفت نه فقط میخوام بدونم چجوری باز میشه
خلاصه اقا پلمب و کشید و....:65:
من که شدم ادم برفی کپسول توی کل بخش میچرخید..
اصلا افتضاحی بار اومده بود حالا مرد میخواست که این کپسول و نگهداره .دیگه بعد از دادن چندتا تلفات کپسول خالی شد
:66::21:دیگه ببخشید اگه مسخره بود
حخخخخخخ . خیلی خوب بود .
مرسی :24:
یه خاطره ای یادم اومد
توی صف بنزین بودم .ماشین جلویی هی میومد عقب و اروم میخورد به سپر ماشینم . من چراغ میزدم یارو بوق میزد از توی اینه عذر خواهی میکرد
این کار حدود 4.5 باری تکرار شد دیگه اعصابم خورد شد
پیاده شدم رفتم سمت ماشین جلویی و به راننده توپیدم که اقا حواست کجاست هی تق و تق میکوبی به ماشینم!؟
بنده خدا ترسید گفت:جناب خودت هی داری میزنی به ماشین من
من:7:
ماشینم:40:
راننده جلویی:69:
تازه اون موقع فهمیدم یارو فک کرده من چراغ میزنم به معنای عذر خواهی و قضیه بوق و دست تکون دادن توی اینه به معنی خواهش میکنم بوده
نتیجه اخلاقی:بیخودی به ملت نپرید...
روزي در سر كلاس ديني نشسته بوديم و داشتيم در مورد آزادي بيان در كشورمون بحث ميكرديم. هر كدام از بچه ها از سويي سخن ميگفتند و بحث ميكردند و استاد جواب آن ها را ميداد. در همين حين دست يكي از بچه ها رفت بالا و با اجازه استاد شروع به سخن گفتن كرد:«عـــــــــــــــــــــــــاقا اجازه بريم دست شويي؟؟؟؟؟»
معلم در جواب گفت:« نه، به سن و سالت نگاه كن و خجالت بكش مگه كلاس اول دبستاني كه خوتو خيس كني.»
صداي خنده هايي بلند شد ولي آن دوست عزيز(نمي خوام اسم ببرم) بي كار ننشست و شروع كرد به سخنراني:« بعدا ميگن ما آزادي بيان داريم. وقتي كه توي يه نمونه جامعه مثل كلاس يه ديكتاتور بالاي سرمون حكومت ميكنه چه طور ميتونيم بگيم آزادي بيان داريم؟؟؟؟؟مگه ميشه....»
استاد كه از اوناش بود، حسابي داغ كرد و گفت:« تا خودم ننداختمت بيرون خودت پاشو برو بيرون مثل بچه آدم.»
و آن دوست عزيز در جواب گفت:« آقا فلاني من آدم نيستم......من فرشتم......» و بعد با آرامش خاطر پاشو از كلاس گذاشت بيرون.
استاد كه چيز شده بود(ار به كاربردن واژه مورد نظر معذوريم)خطاب به بقيه ي دانش آموزان گفت:« حالا كه سه نمره از نمرش كم كردم ميفهمه كي ديكتاتوره.....»
در همين حين باز يكي ديگر از دانش اموزان دست بالا گرفت(از اون برادران بسيجي خفن بودا) و گفت:« من فكر ميكنم كه ما توي ايران آزادي عمل و بيان داريم.....مثلا همين راهپيمايي 22 بهمن و روز قدس.»
من و بقيه ي دانش آموزان:21:
معلم:24:
خودش:bl6:
دانش آموز اخراج شده:vv1:
نتيجه اخلاقي:هيچگاه در سر كلاس بحث سياسي نكنيد......نتايج اين چنيني داره
اووووووووف چ تاپیک عالی ای!
منم یه خاطره تلخ از بچگیم دارم.
میگم اما به شرط اینکه همتون پست من رو نقل قول کنین و نظرتون رو بهم بگین.:15:
برمیگردیم به12سال پیش...
وقتی که من4 سالم بیشتر نبود(الا فک میکنین از کجا یادم مونده...پدر و مادر گرامم برام تعریف کردن دیه:37:) توی حیاط مادربزرگم، مشغول بازی کردن با سه چرخه م بودم(نخند ینی تو سه چرخه نداشتی؟:دی) که خواهرم اومد گفت: نرجس بیا یخمک!
منم خوشحال و قبراغ، رفتم سمتش. :36:خواهرمم چاقویی که دستش بود، ازون چاقوها بود که خارجین و خیــــــــــــلی تیزن! شروع کرد به باز کردن سر یخمک. منم که از ذوق عین منگلا(بچه بودم دیه:45:) بالا و پایین میپریدم که زودتر بهم بددش، یهو یه اتفاق ترسناک افتاد!:13:
چاقو از یخمک رد شد و بازش کرد. الان فک میکنین چرا ترسناکه!:37: ترسناک بود چون همزمان با باز شدن یخمک، سر منم با تیغش باز شد! :22:(الان روحم داره براتون پست میزاره:1e9ca045845bf68fcb9) بله دیگه...
خون داشت از سرم به پایین می ریخت. شده بودم عین مرده های متحرک! :s3:خواهرمم از ترس داشت جیــــــــــــــــــــــــــــغ میکشید و مامانمو صدا میزد. از بخت بدم، بابامم خونه نبود که منو ببره بیمارستان. خواهرم با دو رفت داخل که مامانمو بیاره، وقتی که اومد بیرون، در کمال حیرت و تعجب دیدن که من درحال بازی با سه چرخه می باشم!:bb8:
حالا تو اون وضع که خون فوّاره میزد از سرم، بنده درحال بازی با سه چرخه می باشم.:106: و جالب اینجا بود که من نه گریه میکردم و نه حرف میزدم.
دیگه به هر طریقی بود، رسوندنم بیمارستان. خود پرستاره هم هاج و واج مونده بود که من چرا گریه نمی کنم.
اومدن سرمو بخیه زدن و منم الان از تو قبر دارم براتون خاطره مینویسم:kh:
اووووووووف چ تاپیک عالی ای!
منم یه خاطره تلخ از بچگیم دارم.
میگم اما به شرط اینکه همتون پست من رو نقل قول کنین و نظرتون رو بهم بگین.:15:
یعنی امان از دست این برادر خواهرای بزرگ تر
منم بچه بودم برادرم منو مثل هندونه زد زمین منم سرم شکست تا الان هم جاش وسط پیشونیم مونده ( شکل این هندی ها شدم)
.
حالا یه خاطره از خط امام براتون بگم
من یه دوست بسیجی دارم که از اون بسیجی های غنی شدس (یعنی خیلی بسیجی)
همین ترم گذشته کلاسم تازه تموم شده بود ( استاد به بهونه این که از درس عقبیم 3 ساعت تموم مارو تو کلاس نگه داشته بود. آخراش هممون تو هپروت بودیم) منم داشتم این ستاره های دور سرم رو میچیدم که این دوست بسیجی سر رسید. بعد از احوالپرسی (از اون عربی سختا) بهم یاد آوری کرد که قرار بود جزوه های یکی از درس هارو باهم مرتب کنیم چون چند تا از جلسات رو اون غایب بود چندتا رو هم من
قرار بر این شد که بریم دفتر بسیج این دوستمون اول تو جلسه ای که با بقیه بسیجی ها داشت شرکت کنه بعد کار خودمون رو انجام بدیم.
از احوالپرسی با بقیه بسیجی ها و عطر شهادت که بگذریم میرسیم به اونجا که من با بقیه نشستم سر میز :دی
از همون اول مشخص بود که با من کاری ندارند.:65:
منم یه خورده به حرفاشون گوش کردم دیدم چیزی نمی فهمم برای همین شروع کردم به برانداز کردن اطراف که چشمم خورد به یه کتاب روی میز
(حالا دقت داشته باشید که من هنو گیج میزنم:c:)
یه خورده که به کتاب دقیق تر نگاه کردم دیدم با خط خیلی قشنگی ( خط شکسته بود، نستعلیق گمونم) نوشته "خط امام" آقا منو میگی از تجب چشمام 14 تا شد. با خودم فکر کردم " امام مگه خط هم کار میکرده؟ مگه شاعر نبود؟ خطاط هم بوده؟ این یکی رو دیگه نشنیده بودم" این فکرا تا آخر جلسه تو ذهنم بود
همین که دوستان از دور میز رفتن کنار منم رفتم سمت کتاب تا ببینم خط امام چه ریختی بوده
بله همین که چند صفحه ار کتاب رو ورق زدم حساب کار دستم اومد و فهمیدم قضیه چی بوده
حالا تصور این که تو نیم ساعت گذشته چه فکرهایی درباره این کتاب کردم باعث شد که بزنم زیر خنده
.
.
ادامه داستان رو تعریف نمیکنم
ولی شما خودتون رو بزارید جای اون بسیجی ها که دارن به یکی نگاه میکنند که موقع خوندن کتاب خط امام زده زیر خنده ( چی کارش می کردین؟)
.
.
یعنی خدا رحم کرد این دو متر زبون رو دارم:shy:
اووووووووف چ تاپیک عالی ای!
منم یه خاطره تلخ از بچگیم دارم.
میگم اما به شرط اینکه همتون پست من رو نقل قول کنین و نظرتون رو بهم بگین.:15:برمیگردیم به12سال پیش...
وقتی که من4 سالم بیشتر نبود(الا فک میکنین از کجا یادم مونده...پدر و مادر گرامم برام تعریف کردن دیه:37:) توی حیاط مادربزرگم، مشغول بازی کردن با سه چرخه م بودم(نخند ینی تو سه چرخه نداشتی؟:دی) که خواهرم اومد گفت: نرجس بیا یخمک!
منم خوشحال و قبراغ، رفتم سمتش. :36:خواهرمم چاقویی که دستش بود، ازون چاقوها بود که خارجین و خیــــــــــــلی تیزن! شروع کرد به باز کردن سر یخمک. منم که از ذوق عین منگلا(بچه بودم دیه:45:) بالا و پایین میپریدم که زودتر بهم بددش، یهو یه اتفاق ترسناک افتاد!:13:
چاقو از یخمک رد شد و بازش کرد. الان فک میکنین چرا ترسناکه!:37: ترسناک بود چون همزمان با باز شدن یخمک، سر منم با تیغش باز شد! :22:(الان روحم داره براتون پست میزاره:1e9ca045845bf68fcb9) بله دیگه...
خون داشت از سرم به پایین می ریخت. شده بودم عین مرده های متحرک! :s3:خواهرمم از ترس داشت جیــــــــــــــــــــــــــــغ میکشید و مامانمو صدا میزد. از بخت بدم، بابامم خونه نبود که منو ببره بیمارستان. خواهرم با دو رفت داخل که مامانمو بیاره، وقتی که اومد بیرون، در کمال حیرت و تعجب دیدن که من درحال بازی با سه چرخه می باشم!:bb8:
حالا تو اون وضع که خون فوّاره میزد از سرم، بنده درحال بازی با سه چرخه می باشم.:106: و جالب اینجا بود که من نه گریه میکردم و نه حرف میزدم.
دیگه به هر طریقی بود، رسوندنم بیمارستان. خود پرستاره هم هاج و واج مونده بود که من چرا گریه نمی کنم.
اومدن سرمو بخیه زدن و منم الان از تو قبر دارم براتون خاطره مینویسم:kh:
وای خیلی باحال بود!!!از سرت داره خون فواره میزنه و تو داری سه چرخه بازی می کنی؟:24::24::24:دمت گرم دختر!!!
خب ببینم چی میشه گفت...خب یه خاطره دارم قابل گفتن نیست.
دیگه...آها!حقیقتش اینه که من در دوران کودکی و حتی الان کمی خشن بودم و هستم!:(s1211):چهرم خیلی مظلومه ولی امان از این اکشن بازی های من.کلا از وقتی خیلی کوچیک بودم با پدرم زیاد کشتی و کاراته و تکواندو و کونگ فو تمرین می کردیم،البته اضافه کنم که همش مندراوردی بود!:bb::bb:به همین خاطر علاقه زیادی به مبارزه تن به تن داشتم.:qw::um:راهنمایی بودم،با چندتا از دوستان در حیاط مدرسه بودیم و اتفاقا دقیقا روبه روی دفتر مدرسه بودیم.یکی از دوست هام خواست یکی از حرکت هایی که توی کاراته یاد گرفته بود روتمرین کنه،یک لگد کنترل شده به سمتم انداخت.من اصلا حواسم به اون نبود،و لگد فاصلش با من اونقدری بود که نخوره بهم،ولی یه دفعه از گوشه چشم دیدم داره یه لگد میاد سمتم!منم فکر نکردم فقط واکنش نشون دادم.با دستم مچ پاشو گرفتم و چرخوندم و هل دادم!اون بنده خدا همچین خورد زمین که...!بله!:c::c:حالا اون روی زمین از خنده غش کرده و من دارم از عذاب وجدان از حال میرم.:lo::oi::oi:
دوستم می بایست منو جمع کنه که داشتم از نگرانی میمردم!:df::df::df:
پ.ن:اشاره کردم که همه چیز جلوی پنجره دفتر اتفاق افتاد؟:42::22::22::24::24:
به به چه فکر خوبی
دفترخاطرات عزیز
من خراب کردم. چند روز پیش برای اولین بار توی زندگیم به اعتماد یک نفر که خیلی برام عزیزه خیانت کردم
اون یک نفر هم مادرم بود
یکبار در طول 24 سال به نظرتون به حساب میاد؟ یعنی تا حالا نشده بود چیزی رو بهش نگم .اون عزیزترین موجود زندگی منه اما خب واقعا نمیشد این یکی رو بهش بگم. من به مادرم دروغ نگفتم فقط همه ی حقیقت رو نگفتم
نمیدونم چرا اخه قبل از این هر وقت چیزی تو زندگیم رخ میداد بدون اینکه بپرسه تمام و کمال بهش میگفتم. اون بهترین و نزدیکترین دوست منه نه ناراحت میشه نه پرخاش میکنه.دوستانه و سر صبر از م میپرسه خب حالا این کارو کردی به نظرت درست بود؟ یا به نظرت اگه به جای این کار اون کارو میکردی بهتر نبود؟ این بهترین راهنمایی هست که دارم
اما من یه جورهایی این دفعه ... و من ضربه شو خوردم جوری که هنوز دارم گیج میزنم...اه مامان چطوری بهت بگم چه گندی زدم
خب خب
من یه خاطره میخوام تعریف کنم درباره اینکه زود قضاوت نکنید ولی خیلی مسخرست:دی :78:
خب من دوم دبیرستان بودم و همه خانواده یر سفره ناهار بودیم ، غذامون زرشک پلو با مرغ بود (جاتون سبز :8: ) اما غذا کم بود بعد بشقابی که استخوونا و اشغالای غذا رو میزاشتیم توش نزدیک بشقاب من بود خودتون دیگه میتونین حدس بزنین چیشد ، مامانم دستشو دراز کرد که استخوون مرغ رو بزار تو بشقاب مربوطه من فکر کردم میخواد مرغشو بده من بخورم اخه خیلیییی گرسنم بود .من دستشو کرفتم که نه من نمیخورم خودت بخور :40::24: یعنی کل سفره رفت رو هوا
عاقا من يه پيراهن سفيد با يه پوليور بافتني كرم پوشيدم رفتم بيرون كه دسته داره رد ميشه نگاه كنم....
همين طور مشغول تماشا بودم كه پسر همسايه(از قضا از اون فضول هاي مردم هستش)اومد پهلوم ايستاد و گفت:«خجالت نميكشي كه با لباس رنگ روشن اومدي بيرون؟؟؟؟؟؟»
من كه مشغول تماشا بودم گفتم:«براي چي؟ مشكلي داره رنگ روشن پوشيدم؟؟؟؟؟»
و او در جوابم گفت:«تو چه قدر پر رو هستي....مگه نميدوني امام حسين توي يه همچين روزي مرده؟»
من با يه حركت اسلو موشن برگشتم سمتش و گفتم:«مرده؟؟؟؟امام حسين رو كشتن.....يعني شهيد شده. اگه يه بار ديگه ببينم اشتباه كني خودم شهيدت ميكنم.»
و پسر همسايه چيز شد.....
نتيجه اخلاقي:در كار ديگران تجسس نكنيد
(قرار نيست خنده دار باشه....مهم اين است كه از آن چيزي را دريافت كنيد)
خوب کدوم خاطره رو بگم؟
ام پرتاپ کردن سنگ به سر پسر همسایه رو که مامانش اومد شکایت و منم با پرویت تمام گفتم بیا مامانم اینجاست بگو ؛ خو نمیخواستم هم بازیم شه <بچه بودما > یا کوبندن درو به پیشونی پسر دایی بیچارم که زخم شد ابروش البت تو این کار اجیم هم همرام بودا <برای تلافی یف کارش >، دست تنها نبودم :دی یا گاز گرفتن دست پسر عمه رو که کلی ازش خون اومد <چیزیو که میخواستم با زور ازش گرفتم >:43: یا چپ کردن با دوچرخه ای که سه برابر من بودش اندازش:22:
من کلا بچه خوبی بودما ، وقتی که کوشول موشول بودم ، نه کسیو دعوا میکردم و نه لگد میزدم :دی
الان هم که فرشتم :دی
خوب کدوم خاطره رو بگم؟
ام پرتاپ کردن سنگ به سر پسر همسایه رو که مامانش اومد شکایت و منم با پرویت تمام گفتم بیا مامانم اینجاست بگو ؛ خو نمیخواستم هم بازیم شه <بچه بودما > یا کوبندن درو به پیشونی پسر دایی بیچارم که زخم شد ابروش البت تو این کار اجیم هم همرام بودا <برای تلافی یف کارش >، دست تنها نبودم :دی یا گاز گرفتن دست پسر عمه رو که کلی ازش خون اومد <چیزیو که میخواستم با زور ازش گرفتم >:43: یا چپ کردن با دوچرخه ای که سه برابر من بودش اندازش:22:
من کلا بچه خوبی بودما ، وقتی که کوشول موشول بودم ، نه کسیو دعوا میکردم و نه لگد میزدم :دی
الان هم که فرشتم :دی
عخيييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي عجب بچه آرومي بودي
من هم به اندازه تو آروم و سر به راه بودم.......