Header Background day #28
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

قصه ماه

12 ارسال‌
11 کاربران
41 Reactions
3,268 نمایش‌
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
شروع کننده موضوع  

گل سرخ زیباترین گل چمنزار بود...کسی نبود که او را ببیند وزیبایی او برنگاهش تاثیر نگذارد.همه گل ها با حسرت به او نگاه می کردند و وصف زیباییش در تمام نقاط چمنزار پیچیده بود.ولی...ولی گل سرخ شاد نبود.
از زندگی خسته شده بود.او از آفتاب و از خاک،حتی از نگاه تحسین آمیز دیگران خسته شده بود.دلش می خواست سرش را خم کند و آرام بمیرد...شاید بعد از او دیگر هیچ گلی به ان دلربایی به وجود نیاید،ولی چه اهمیتی داشت؟
گل سرخ تنها یک روز بود که چشمانش را رو به خورشید باز کرده بود،تنها یک روز بود که دیگر غنچه صدا نمی شد و گل بود.ولی زندگی آنچنان سیاه و تاریک به نظر می رسید که آرزو میکرد می توانست باز هم نیست شود،محو شود.انگار که هیچ وقت وجود نداشته است...
چرا همچین گل سرخ زیبا و جوانی این چنین افکاری در سر داشت؟نمی دانم،شاید لحظه ای غم یک عاشق به چشمش خورده بود،یا که در خاک کشور خیانت دیده ای رشد کرده بود...یا شاید هم مهر یک پرتو آفتاب بر دلش نشسته بود،پرتویی که در تاریکی شب او را رها کرده و رفته بود.نمیدانم شاید هم نسیمی رازی بسیار سوزناک را برایش بازگو کرده بود،یا غم یک کلاغ او را درگیر کرده بود.کلاغ سیاهی که بر روی شاخه ی درختی می نشست و فریاد میزد،از ته دل فریاد می زد.
آری،گل سرخ غمگین بود،سرش را خم کرده بود و چشمانش را بسته بود.نه پروانه و نه زنبور،نه بلبل و نه درخت بلوط هیچکدام نمی دانستند که غم او از چیست.مرگ چرا؟گل سرخی زیبا و لطیف را با مرگ چه کاریست؟نکند...نکند ماه قصه اش را برای او گفته؟که اگر این باشد...
گل من غمگینی؟می دانم می دانم.غم تو همانی ست که من نیز دیریست در سینه دارم. قصه غصه ماه را من نیز شنیده ام.پس برایت گفت،مگر نه؟ غم آن دخترکی را که تنها یک آرزو داشت.نمیدانم به تو گفت که به تک آرزویش نرسید؟که همان شب دستان دخترک در حسرت لمس مادر یخ کرد؟ مادرش زنده نماند...
ماه ناظر بود...آن شب که اشک های دخترک نقره وار می ریخت ماه در سکوت نگاه می کرد.لحظه ای نور نقره ایش در برابر اشک های دختر رنگ باخت.سایه ای بر شب نشست،دخترک همچنان گریه کنان خیره به ماه بود.
مادرش رفته بود،و دیگر هرگز بر نمی گشت.این حقیقت مثل نبضی قدرتمند،بی وقفه می کوبید و انکار آن تنها مسکنی کوتاه مدت و بی اثر بود.او مرده بود...
گل سرخ همچنان غمگین بود...خورشید همچنان با قدرت می تابید،ولی سرمایی که بر تنش نشسته بود از بین نمی رفت.دیگر حتی آرزوی مرگ هم نداشت،تنها احساس خستگی می کرد همین...
دخترک شش ساله بود،مرگ مادر را چشید.هروقت که ماه به آن خانه نگاه می کرد،نگاه معصوم دخترکی را به یاد می آورد که به ماه می نگریست.
ماه اشک نمی ریخت،ناله نمی کرد.تنها قصه می گفت،قصه دلتنگی.قصه اندوه و مرگ.ولی این قصه او اندوه و دلتنگی را همچون سمی پخش می کرد...
گل سرخ زبان ماه را می فهمید ،قصه او را شنید.
دل او تاب نیاورد،
گل سرخ دیشب پژمرد.
حریر حیدری
19 مهر سال 1394


   
barsavosh، 6019، bahani و 11 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 697
 

خب باید بگم از نظر احساسی کلی غم و ناراحتیو پخش میکرد .
انتخاب کلماتت هم خوب بود برای نقل داستانت . از نظر من با بازبینی خیلی بهتر میشه داستانت
موفق باشی دوست جونی ^__^


   
milad.m و ابریشم واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

داستان کوتاهش خیلی خوب بود
با اینکه خیلی احستسی نوشته شد ولی متنو خراب نکرد
یه سبک خاصی داشت تو نوشتن که برای بهتر شدن تشبیهات زیبا تر میخواد و متن روان
که البته داستانت جای بهتر شدن داشت باز
ولی خیلی خوب بود
بیشتر بنویس :53:


   
ابریشم واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

نمیدونم چطوری حسمو بگم...عالی و معرکه تنها چیزیه که میتونم در وصف این داستانت بگم.
خیلی خیلی به دلم نشست البته اگر به ماه ربطش نمیدادی و میزاشتی خواننده بین چیزایی که حدس زده بودی اولش یکیشو برای غصه گل در نظر بگیره خیلی بهتر میشد ولی بازم داستان زیبایی بود.

باور کن اواسط نوشته یه لحظه به خودم اومدم دیدم رفتم تو فکر و خیال خودم و یادم رفته بخونم. خیلی زیبا بود
مرسی بابت داستان خوبت


   
milad.m و ابریشم واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mahrad.72
(@mahrad-72)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 12
 

احساسات توی داستانت موج میزد
من نوشته های اینجوری زیاد خوندم و باید بگم اینم یکی از خوباش بود
درقالب لطافت داستان ،غم و اندوه رو هم بیان کردی


   
milad.m و ابریشم واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

داستانو خواندم بايد اعتراف كنم فقط از يك خط اين داستان كوتاه خوشم امد

شاید لحظه ای غم یک عاشق به چشمش خورده بود،یا که در خاک کشور خیانت دیده ای رشد کرده بود...یا شاید هم مهر یک پرتو آفتاب بر دلش نشسته بود،پرتویی که در تاریکی شب او را رها کرده و رفته بود.نمیدانم شاید هم نسیمی رازی بسیار سوزناک را برایش بازگو کرده بود،یا غم یک کلاغ او را درگیر کرده بود.کلاغ سیاهی که بر روی شاخه ی درختی می نشست و فریاد میزد،از ته دل فریاد می زد.

شخصيت پردازي جالب نبود، صحنه پردازي و توصيف هم خوب نبودند،‌ازت انتظار بيشتري داشتم ،‌ كلا داستان ميلنگيد،‌در داستان هاي اين سبكي بايد خواننده خيلي غمگين بشه و شايد گريه كنه ولي خب اون خبري كه دادي خيلي راحت بود، خود گل،‌محيطش ،‌احساس غمش يا بغضش يا اون كلاغه،‌رنگ سياه بالش و خبر هاي شومش يا درختان حتي ميشد غمش را در تيرگي گلبرگهاش يا شبنم صبحگاهي را به اشك گل تشبيه كرد و ... هيچ استفاده اي ازشون تو داستان نشده بود، احساس مي كنم خيلي سر سري نوشته شده بود بايد بيشتر روش كار كني، اينطور داستان كوتاهي به هيچ عنوان از شما كه كار هاي بهتري داشتيد قبول نمي كنم.


   
Lady Joker، ابریشم و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

داستانت عالي بود حرير جان
از لحاظ بار احساسي خيلي خوب بود(اما منو زياد نبرد تو حس.....چرا؟؟؟؟؟؟) اما بعضي از اصول را رعايت نكرده بودي.....
مثلا جملاتت خيلي طولاني بود
من هم با ژنرال موافقم صحنه پردازي و شخصيت پردازيت ميلنگيد....
بايد خلاقيتت رو در پرورش موضوع بهتر كني و در آخر بايد بگم كه تو ميتوني كار هاي بهتري ارائه بدي اما كم كاري كرده بودي.....


   
ابریشم و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
 

اصلن متوجه نشدم بیشتر شبیه یک نوع نثر ادبی بود شاید تا داستان. هر چند ادبیِ ادبی هم به حساب نمی اومد تکرار زیاد کلمه ی " بود" و استفاده ی نادرست از واژگان
حریر عزیز کارهای قبلیت رو بیشتر می پسندیدم متنت درگیر کننده نبود، متنت خواننده رو با خودش همراه نمی کرد فکر می کنم تو پاراگراف اول چند تا جمله بود که حسین هم بهش اشاره کرد واقعن قشنگ بود و یه لحظه مو به تنم سیخ کرد که البته اونم خیلی شعرگونه بود.
غم دختر رو من حس نکردم، عصه ی ماه رو من نفهمیدم! راوی کی بود ؟ از کجا این قصه رو می دونست ؟ ترجیح می دادم متنت از زبان ماه بود یا از زبان گل سرخ دوست داشتم شخصیت ببخشی بهشون جوری که من متوجه نشم اینها انسان نیستن، می دونی چی می گم؟

چند وقتی میشه خودم کار نو نذاشتم اما کارای شما رو می خونم و منتظر بعدی ها هستم

موفق باشی


   
ابریشم و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

به نظرم بجای ( همچون سمی پخش میشد) یک کلمه دیگر به جای سم میگذاشتی شاید مثلا آتش. امید وارم داستاناتون بهتر بشن.


   
milad.m، ابریشم و 6019 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sinner
(@sinner)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 28
 

روون نبود اصلا، کلی مکس داشت، نثرت بیشتر متن ادبی بود، تا داستانی ، هرچند این روزا سخت میشه بینشون فرق گذاشت :d
تعداد کلماتی که برای رسوندن حس استفاده کرده بودی خیلی زیاد بود، میتونستی با کلمات کمتر و توصیف و پرداخت همون کلمات خیلی به نتیجه ی بهتری برسی
شاید اگه همین رو به جای یه داستان کوتاه به عنوان یه متن ادبی مینوشتی کار بهتری از اب در می اومد
ولی خب ایده و مقایسه ی جالبی داشت، بنظرم با چند دور ویرایش چیز خوبی میشه


   
ابریشم و sossoheil82 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
barsavosh
(@barsavosh)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 150
 

سلام
اول بگم که هر چی که عنوان میکنم احساسم بعنوان یه خواننده است، وگرنه من صلاحیت نقد کردن ندارم.
از نظر من این متن بیشتر به یک قطعه ادبی شباهت داشت تا داستان.
پر از احساس بود، تشبیهات جالبی داشت و بعضا جملات جالبی. مثل همون تکه که حسین بهش اشاره کرد. (من از قسمت کلاغ خیلی خوشم اومد.)
اما داستان خوب پرداخت نشده بود. یعنی شکل یه داستان نبود. بیشتر مثل یه دل نوشته بود که میخواست غم رو در یک فضای شاعرانه به تصویر بکشه.
در کل میتونست بهتر از این نوشته بشه.
من صاحب نظر نیستم؛ اما چطوره که دوباره بازنویسیش بکنی و تغییرش بدی؟ یه مسابقه با خودت بده و ببین چند مدل میتونی داستان رو بنویسی؟
امیدوارم ناراحت نشی. موفق باشی


   
ابریشم واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
شروع کننده موضوع  

wizard girl;15778:
خب باید بگم از نظر احساسی کلی غم و ناراحتیو پخش میکرد .
انتخاب کلماتت هم خوب بود برای نقل داستانت . از نظر من با بازبینی خیلی بهتر میشه داستانت
موفق باشی دوست جونی ^__^


خیلی ممنون زهرا جون،بله درسته.

Disturbed.Lord;15780:
داستان کوتاهش خیلی خوب بود
با اینکه خیلی احستسی نوشته شد ولی متنو خراب نکرد
یه سبک خاصی داشت تو نوشتن که برای بهتر شدن تشبیهات زیبا تر میخواد و متن روان
که البته داستانت جای بهتر شدن داشت باز
ولی خیلی خوب بود
بیشتر بنویس :53:


متشکرم مرتضی عزیز:)

sina.m;15782:
نمیدونم چطوری حسمو بگم...عالی و معرکه تنها چیزیه که میتونم در وصف این داستانت بگم.
خیلی خیلی به دلم نشست البته اگر به ماه ربطش نمیدادی و میزاشتی خواننده بین چیزایی که حدس زده بودی اولش یکیشو برای غصه گل در نظر بگیره خیلی بهتر میشد ولی بازم داستان زیبایی بود.

باور کن اواسط نوشته یه لحظه به خودم اومدم دیدم رفتم تو فکر و خیال خودم و یادم رفته بخونم. خیلی زیبا بود
مرسی بابت داستان خوبت


خوشحالم که همچین تاثیری گذاشته،ممنون سینا جان.

mahrad.72;15788:
احساسات توی داستانت موج میزد
من نوشته های اینجوری زیاد خوندم و باید بگم اینم یکی از خوباش بود
درقالب لطافت داستان ،غم و اندوه رو هم بیان کردی


🙂 🙂 ممنون.

*HoSsEiN*;15806:
داستانو خواندم بايد اعتراف كنم فقط از يك خط اين داستان كوتاه خوشم امد

شخصيت پردازي جالب نبود، صحنه پردازي و توصيف هم خوب نبودند،‌ازت انتظار بيشتري داشتم ،‌ كلا داستان ميلنگيد،‌در داستان هاي اين سبكي بايد خواننده خيلي غمگين بشه و شايد گريه كنه ولي خب اون خبري كه دادي خيلي راحت بود، خود گل،‌محيطش ،‌احساس غمش يا بغضش يا اون كلاغه،‌رنگ سياه بالش و خبر هاي شومش يا درختان حتي ميشد غمش را در تيرگي گلبرگهاش يا شبنم صبحگاهي را به اشك گل تشبيه كرد و ... هيچ استفاده اي ازشون تو داستان نشده بود، احساس مي كنم خيلي سر سري نوشته شده بود بايد بيشتر روش كار كني، اينطور داستان كوتاهي به هيچ عنوان از شما كه كار هاي بهتري داشتيد قبول نمي كنم.


قبول دارم حرفتو،کاملا گناهکارم ژنرال.باید باید بیشتر روش کار کنم.

Anobis;15808:
داستانت عالي بود حرير جان
از لحاظ بار احساسي خيلي خوب بود(اما منو زياد نبرد تو حس.....چرا؟؟؟؟؟؟) اما بعضي از اصول را رعايت نكرده بودي.....
مثلا جملاتت خيلي طولاني بود
من هم با ژنرال موافقم صحنه پردازي و شخصيت پردازيت ميلنگيد....
بايد خلاقيتت رو در پرورش موضوع بهتر كني و در آخر بايد بگم كه تو ميتوني كار هاي بهتري ارائه بدي اما كم كاري كرده بودي.....


خیلی ممنون آرمان عزیز،چشم حتما بیشتر تلاش می کنم.

Lady Rain;15871:
اصلن متوجه نشدم بیشتر شبیه یک نوع نثر ادبی بود شاید تا داستان. هر چند ادبیِ ادبی هم به حساب نمی اومد تکرار زیاد کلمه ی " بود" و استفاده ی نادرست از واژگان
حریر عزیز کارهای قبلیت رو بیشتر می پسندیدم متنت درگیر کننده نبود، متنت خواننده رو با خودش همراه نمی کرد فکر می کنم تو پاراگراف اول چند تا جمله بود که حسین هم بهش اشاره کرد واقعن قشنگ بود و یه لحظه مو به تنم سیخ کرد که البته اونم خیلی شعرگونه بود.
غم دختر رو من حس نکردم، عصه ی ماه رو من نفهمیدم! راوی کی بود ؟ از کجا این قصه رو می دونست ؟ ترجیح می دادم متنت از زبان ماه بود یا از زبان گل سرخ دوست داشتم شخصیت ببخشی بهشون جوری که من متوجه نشم اینها انسان نیستن، می دونی چی می گم؟

چند وقتی میشه خودم کار نو نذاشتم اما کارای شما رو می خونم و منتظر بعدی ها هستم

موفق باشی


ممنون آتوساجون،درسته ایرادای کار زیاد بود.گرچه دلایلی برای اون قسمت هایی که گفت دارم ولی همین که برای تو سوال ایجاد شده نشون از نقص کار من میده.باز هم از نقدت متشکرم.

bahani;15872:
به نظرم بجای ( همچون سمی پخش میشد) یک کلمه دیگر به جای سم میگذاشتی شاید مثلا آتش. امید وارم داستاناتون بهتر بشن.

شاید:) ممنونم.

sinner;15878:
روون نبود اصلا، کلی مکس داشت، نثرت بیشتر متن ادبی بود، تا داستانی ، هرچند این روزا سخت میشه بینشون فرق گذاشت :d
تعداد کلماتی که برای رسوندن حس استفاده کرده بودی خیلی زیاد بود، میتونستی با کلمات کمتر و توصیف و پرداخت همون کلمات خیلی به نتیجه ی بهتری برسی
شاید اگه همین رو به جای یه داستان کوتاه به عنوان یه متن ادبی مینوشتی کار بهتری از اب در می اومد
ولی خب ایده و مقایسه ی جالبی داشت، بنظرم با چند دور ویرایش چیز خوبی میشه


ممنونم نوید،بله فکر می کنم حق با توئه 🙂

barsavosh;15942:
سلام
اول بگم که هر چی که عنوان میکنم احساسم بعنوان یه خواننده است، وگرنه من صلاحیت نقد کردن ندارم.
از نظر من این متن بیشتر به یک قطعه ادبی شباهت داشت تا داستان.
پر از احساس بود، تشبیهات جالبی داشت و بعضا جملات جالبی. مثل همون تکه که حسین بهش اشاره کرد. (من از قسمت کلاغ خیلی خوشم اومد.)
اما داستان خوب پرداخت نشده بود. یعنی شکل یه داستان نبود. بیشتر مثل یه دل نوشته بود که میخواست غم رو در یک فضای شاعرانه به تصویر بکشه.
در کل میتونست بهتر از این نوشته بشه.
من صاحب نظر نیستم؛ اما چطوره که دوباره بازنویسیش بکنی و تغییرش بدی؟ یه مسابقه با خودت بده و ببین چند مدل میتونی داستان رو بنویسی؟
امیدوارم ناراحت نشی. موفق باشی


متشکرم دوست عزیز،بله درسته بیشتر شبیه متن ادبی بود...
به توصیت عمل می کنم و باز هم ممنونم.


   
sinner، wizard girl، *HoSsEiN* و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
اشتراک: