سلام
با تشکر از سمیه بانو که این انجمن رو ایجاد کردن.
شاهنامه فقط یه شاهکار ادبی و حماسی نیست و از جنبه های متعددی اهمیت داره. یکی از این جنبه ها روان شناسیه. هنر فردوسی اینه که تو شاهنامه حتی شخصیت های کم اهمیت هم به خوبی شخصیت پردازی شدن و هر کار یا حرف شخصیت ها دلیلی داره. ضمن اینکه خود فردوسی خیلی به ندرت در مورد شخصیت ها اظهار نظر می کنه و فقط رفتارشون رو روایت می کنه و برداشت رو به عهده خواننده می ذاره و به همین دلیل می شه از رفتار شخصیت ها چند برداشت متفاوت داشت.
توی این تاپیک می خوام به عنوان نمونه رفتار شخصیت ها در رستم و اسفندیار رو از دید خودم تحلیل کنم.
فردوسی معمولا داستان هاش رو با ابیاتی شروع می کنه که به نوعی دیباچه ان. وصف طبیعت یا پند و اندرز یا ستایش خدا و ... این قسمت ربطی به تاپیک نداره اما حیفم اومد این ابیات زیبا رو نیارم.
که میبوی مشک آید از جویبار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنک دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست فرخ مر آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست
همه بوستان زیر برگ گلست
همه کوه پرلاله و سنبلست
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی
چو از ابر بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم
شب تیره بلبل نخسپد همی
گل از باد و باران بجنبد همی
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هژبر
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
به عشق هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه موید همی
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتنی پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد به جز ناله زو یادگار
چو آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر
کنون خورد باید می خوشگوار
که میبوی مشک آید از جویبار
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش
خنک آنک دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نقل و جام نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست فرخ مر آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست
فردوسی ثروت خودش رو در راه شاهنامه صرف کرد و در یازده سال آخر عمرش به فقر دچار بود. این شش بیت شکایت بلندنظرانه ایه از وضع خرابش و نشون می ده که رستم و اسفندیار اگه اخرین نباشه، جزو یکی از داستان های آخریه که سروده شده. هرچند از پختگی زیاد داستان هم می شه این رو فهمید که مربوط به اواخر عمر شاعره. در ابیات بعدی شاعر قصد داره فضای غم و اندوه رو در خواننده ایجاد کنه.
همه بوستان زیر برگ گلست
همه کوه پرلاله و سنبلست
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی
چو از ابر بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم
شب تیره بلبل نخسپد همی
گل از باد و باران بجنبد همی
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هژبر
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
به عشق هوا بر زمین شد گوا
به نزدیک خورشید فرمانروا
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه موید همی
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتنی پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد به جز ناله زو یادگار
چو آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر
فردوسی با دو بیت آخر ارجاع داره به داستان و پایان داستان رو به نوعی مشخص کرده. اسم اسفندیار در بیتی اومده که سوزناکه و اسم رستم در بیتی که حالت حماسی تر و رعب انگیزی داره. در پایان داستان هم همونطور که می دونین فاجعه اتفاق می افته. اسفندیار که به امید پادشاه شدن به زابل رفته بود جونش رو از دست می ده، اما شومی خونش دامن رستم و خانواده اش رو می گیره و چند دهه بعد نسل سام توسط بهمن پسر اسفندیار از سیستان منقرض می شن. اما بهمن هم به نفرین زال دچار می شه که می گه: مبیناد چشم کس این روزگار، زمین باد بی تخم اسفندیار. خاندان کیان که از نسل اسفندیارن بعد از اون به ندرت آب خوش از گلوشون پایین می ره و چند سال بعد منقرض می شن.
که برخواند از گفتهٔ باستان
دژم گشته از خانهٔ شهریار
گرفته شب و روز اندر برش
یکی جام می خواست و بگشاد لب
که با من همی بد کند شهریار
بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه
کنی نام ما را به گیتی بلند
بکوشی و آرایشی نو کنی
همان گنج با تخت و افسر تراست
سر شاه بیدار گردد ز خواب
ندارد ز من راستیها نهفت
به یزدان که بر پای دارد سپهر
همه کشور ایرانیان را دهم
به زور و به دل جنگ شیران کنم
همه پرنیان خار شد بر برش
نبخشد ورا نامبردار شاه
ز گیتی چه جوید دل تاجور
تو داری برین بر فزونی مخواه
تو داری دگر لشکر و بوم و بر
بزرگی و شاهی و بختش تراست
به پیش پدر بر کمر بر میان
که نیکو زد این داستان هوشیار
چو گویی سخن بازیابی بکوی
که هرگز نبینی زنی رای زن
ز گفته پشیمانی آمد برش
همی بود به آرامش و میگسار
بر ماهرویش دل آرام کرد
که فرزند جویندهٔ گاه شد
همی تاج و تخت آرزو آیدش
همان فال گویان لهراسپ را
بپرسید شاه از گو اسفندیار
نشیند به شادی و آرام و ناز
برو پای دارد بهی و مهی
نگه کرد آن زیجهای کهن
ز تیمار مژگان پر از آب کرد
ببارید آتش همی بر سرم
زمانه فگندی به چنگال شیر
نگشتی به جاماسپ بداخترا
بران سان فگنده پیش پر ز خون
بدرد دل شیر ز آهنگ اوی
به رزم اندرون نیستش هم نبرد
تن اژدها را به دو نیم کرد
بسی شور و تلخی بباید چشید
سخن گوی وز راه دانش مگرد
کزین پرسشم تلخی آمد به روی
مرا زیستن زین سپس بد بود
کزان درد ما را بباید گریست
تواین روز را خوار مایه مدار
به دست تهم پور دستان بود
به من بر بگردد بد روزگار؟
سپارم بدو تاج و تخت مهی
نداند کس او را به کاولستان
بود اختر نیکش آموزگار؟
که بر چرخ گردان نیابد گذر
به مردی و دانش که آمد رها
نجستست ازو مرد دانا زمان
سرش را غم و درد هم پیشه شد
همی بر بدی بودش آموزگار
ز بلبل شنیدم یکی داستان
که برخواند از گفته باستان
یه نکته که اینجا مهمه نحوه بیان روایته. با توجه به ابیات قسمت اول، اینجا فردوسی راوی نیست، بلکه کل داستان رو از زبان بلبل که دانای کل هست روایت می کنه.
که چون مست باز آمد اسفندیار
دژم گشته از خانهٔ شهریار
اینجا مستی اسفندیار نکته مهمیه. فرد مست هیچ رازی رو در دل خودش نگه نمی داره و هر چی بگه صادقانه است. بنابراین اینجا حرف های اسفندیار نشون دهنده افکار و عقاید حقیقیش هستن.
کتایون قیصر که بد مادرش
گرفته شب و روز اندر برش
چو از خواب بیدار شد تیره شب
یکی جام می خواست و بگشاد لب
چنین گفت با مادر اسفندیار
که با من همی بد کند شهریار
اسفندیار برای کارهایی که انجام داده بود ار پدرش گشتاسب خواسته بود پادشاهی رو بهش بده و گشتاسب قبول کرده بودد ولی موقع عمل که رسید بهونه می آورد. واضحه که گشتاسب از اول قصد این کار رو نداشت و فقط حرف زده بود. اما اسفندیار هنوز با این همه بدقولی نفهمیده این مسئله رو. یا شاید نمی خواد بفمه.
مرا گفت چون کین لهراسپ شاه
بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه
همان خواهران را بیاری ز بند
کنی نام ما را به گیتی بلند
جهان از بدان پاک بیخو کنی
بکوشی و آرایشی نو کنی
همه پادشاهی و لشکر تراست
همان گنج با تخت و افسر تراست
اسفندیار اینجا نشون می ده که تمام کارهایی که برای کشورش کرده بود فقط برای پادشاه شدن بوده و انگیزه ملی و دینی اگه نگیم نبوده، حداقل ضعیف تر از انگیزه فردی اسفندیار بوده.
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
سر شاه بیدار گردد ز خواب
بگویم پدر را سخنها که گفت
ندارد ز من راستیها نهفت
وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر
به یزدان که بر پای دارد سپهر
که بیکام او تاج بر سر نهم
همه کشور ایرانیان را دهم
اسفندیار با این حرف نشون می ده که در صورت امتناع پدرش حاضره سلطنت رو به زور ازش بگیره. تابویی که فقط افراسیاب و گشتاسب مرتکبش شدن. و به نوعی دیگه ضحاک. مصراع دوم همچنین نشون می ده گشتاسب در ساختار حکومتیش از ایرانی ها استفاده نمی کرده، شاید به دلیل بی اعتمادی که می تونه به خاطر این باشه که سلطنت رو خلاف میل پدرش ازش گرفته و فکر می کرده ایرانی ها به پدرش وفادارن و برای همین عوضشون کرده و امور رو به دست رومی های هم وطن همسرش سپرده. اسفندیار هم دقیقا داره از روش پدرش تبعیت می کنه.
ترا بانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل جنگ شیران کنم
اینجا هم یه نکته هست. مگه کتایون ملکه گشتاسب نبوده؟ این چیزی که اسفندیار بهش وعده می ده رو از قبل داشته. شاید منظور اسفندیار باقی نگه داشتنش در مقام شاهبانویی هست، و این به معنی ازدواج با محارمه که در ایران باستان بعضا اتفاق افتاده. و با توجه به مصراع بعدی، مشخصه که اسفندیار فکر قیام مسلحانه علیه گشتاسب رو در سر داشته.
غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد بر برش
کتایون بین وظایفش به عنوان مادر و همسر گیر افتاده و نمی دونه کدوم طرف رو انتخاب کنه. سعی داره اسنفدیار رو با نصیحت آروم کنه و نشون بده که عملا همه امور دستشه و فقط عنون پادشاهی نداره. ولی بی فایده است.
بدانست کان تاج و تخت و کلاه
نبخشد ورا نامبردار شاه
بدو گفت کای رنج دیده پسر
ز گیتی چه جوید دل تاجور
مگر گنج و فرمان و رای و سپاه
تو داری برین بر فزونی مخواه
یکی تاج دارد پدر بر پسر
تو داری دگر لشکر و بوم و بر
چو او بگذرد تاج و تختش تراست
بزرگی و شاهی و بختش تراست
چه نیکوتر از نره شیر ژیان
به پیش پدر بر کمر بر میان
چنین گفت با مادر اسفندیار
که نیکو زد این داستان هوشیار
که پیش زنان راز هرگز مگوی
چو گویی سخن بازیابی بکوی
مکن هیچ کاری به فرمان زن
که هرگز نبینی زنی رای زن
اسفندیار با شنیدن حرفای مادرش یه دفعه عصبانی می شه و تند باهاش حرف می زنه. بین صحبتاش اشاره به راز گفتن داره و این سوال پی شمی یاد که کدوم راز؟ این می تونه تاییدی باشه بر اینکه اسفندیار تو فکر قیامه. و اینجا سعی در تطمیع مادرش برای همکاری داشت.
پر از شرم و تشویر شد مادرش
ز گفته پشیمانی آمد برش
بشد پیش گشتاسپ اسفندیار
همی بود به آرامش و میگسار
دو روز و دو شب بادهٔ خام خورد
بر ماهرویش دل آرام کرد
اسفندیار در ادامه پیش گشتاسب می ره. شاید به این دلیل که با بزم مشغولش کنه و مخفیانه مقدمات شورش رو آماده کنه.
سیم روز گشتاسپ آگاه شد
که فرزند جویندهٔ گاه شد
همی در دل اندیشه بفزایدش
همی تاج و تخت آرزو آیدش
گشتاسب از کجا این رو فهمید؟ اسفندیار که حرفی نزده بود ظاهرا؟ تنها راه می تونه این باشه که جاسوس هاش خبر اقدامات مخفیانه اسفندیار رو بهش داده باشن.
بخواند آن زمان شاه جاماسپ را
همان فال گویان لهراسپ را
جرا فال گوها رو احضار کرد؟ قبلا به خاطر حرفای گرزم که سند و مدرکش معلوم نبود بلافاصله اسفندیار رو احضار و زندانی کرده بود. اینجا که به خاطر حرف جاسوس هاش قطعا باید مطمئن شده باشه از مقاصد اسفندیار چرا دوباره زندانیش نکرد و به جاش دنبال فال گوها فرستاد؟ جواب رو کتایون کمی قبل گفته. اسفندیار همه چیز مملکت رو در اختیار داره و فقط تاج مونده برای گشتاسب که اسفندیار می خواد هر چه زودتر همین رو هم از پدرش بگیره. و گشتاسب می خواد این سلطنت ظاهری رو هر جور شده برای خودش حفظ کنه. و الان تنها راهش کمک گرفتن از ماوراالطبیعه است.
برفتند با زیجها برکنار
بپرسید شاه از گو اسفندیار
که او را بود زندگانی دراز
نشیند به شادی و آرام و ناز
به سر بر نهد تاج شاهنشهی
برو پای دارد بهی و مهی
چو بشنید دانای ایران سخن
نگه کرد آن زیجهای کهن
ز دانش بروها پر از تاب کرد
ز تیمار مژگان پر از آب کرد
همی گفت بد روز و بد اخترم
ببارید آتش همی بر سرم
مرا کاشکی پیش فرخ زریر
زمانه فگندی به چنگال شیر
وگر خود نکشتی پدر مر مرا
نگشتی به جاماسپ بداخترا
ورا هم ندیدی به خاک اندرون
بران سان فگنده پیش پر ز خون
چو اسفندیاری که از چنگ اوی
بدرد دل شیر ز آهنگ اوی
ز دشمن جهان سربسر پاک کرد
به رزم اندرون نیستش هم نبرد
جهان از بداندیش بیبیم کرد
تن اژدها را به دو نیم کرد
ازاین پس غم او بباید کشید
بسی شور و تلخی بباید چشید
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
سخن گوی وز راه دانش مگرد
هلا زود بشتاب و با من بگوی
کزین پرسشم تلخی آمد به روی
گر او چون زریر سپهبد بود
مرا زیستن زین سپس بد بود
ورا در جهان هوش بر دست کیست
کزان درد ما را بباید گریست
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
تواین روز را خوار مایه مدار
ورا هوش در زاولستان بود
به دست تهم پور دستان بود
به جاماسپ گفت آنگهی شهریار
به من بر بگردد بد روزگار؟
که گر من سر تاج شاهنشهی
سپارم بدو تاج و تخت مهی
نبیند بر و بوم زاولستان
نداند کس او را به کاولستان
شود ایمن از گردش روزگار؟
بود اختر نیکش آموزگار؟
چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردان نیابد گذر
ازین بر شده تیز چنگ اژدها
به مردی و دانش که آمد رها
بباشد همه بودنی بیگمان
نجستست ازو مرد دانا زمان
دل شاه زان در پراندیشه شد
سرش را غم و درد هم پیشه شد
بد اندیشه و گردش روزگار
همی بر بدی بودش آموزگار
گشتاسب اینجا بعد از فهمیدن اینکه تنها راه کشتن اسفندیار فرستادنش به جنگ رستمه نگران می شه. چی کار کنه و به چه بهانه ای اسفندیار رو به جنگ رستم بفرسته؟ کار دیگه ای هم از دستش بر نمی یاد چون دیگه قدرتی براش نمونده.
به نظرم برای فهم این خواسته ی اسفندیار باید به رفتار پدرش گشتاسب با پدرش لهراسب هم نیم نگاهی داشته باشید.
یکی از جالب ترین بحث های شاهنامه همین نبرد رستم و اسفندیار است. بر خلاف نبرد رستم و سهراب که بیشتر روی جنبه ی تراژیک قضیه تمرکز داشت. این نبرد بیشتر نبرد ایدئولوژی ها است.
رستم یک ایدئولوژی و عقیده و است و اسفندیار یک عقیده و این دو به بهانه ای با هم بر خورد دارند.
دو پهلوانی که جان فشانی هایشان خیلی شبیه بهم بوده و در سرزمین خودشان بی رقیب هایی هستند.
ولی با عقیده های مخالف.
و این عقیده ها به ناگاه در اینجا بیرون میریزند.
اینکه کدامشان درست و است و کدامشان غلط. نمیدونم.
علی تو پاسخی داری؟
به نظرم برای فهم این خواسته ی اسفندیار باید به رفتار پدرش گشتاسب با پدرش لهراسب هم نیم نگاهی داشته باشید.
دقیقا. گشتاسب اصرار زیادی داشت پدرش قبل مرگش سلطنت رو بهش واگذار کنه و وقتی لهراسب امتناع کرد با قهر به روم رفت و اونجا داماد قیصر شد و با یه سپاه اومد به ایران و لهراسب برای جلوگیری از خونریزی سلطنت رو بهش واگذار کرد و خودش به یه آتشکده رفت و باقی عمرش رو به عبادت گذروند تا اینکه در حمله ارجاسب کشته شد.
یکی از جالب ترین بحث های شاهنامه همین نبرد رستم و اسفندیار است. بر خلاف نبرد رستم و سهراب که بیشتر روی جنبه ی تراژیک قضیه تمرکز داشت. این نبرد بیشتر نبرد ایدئولوژی ها است.
رستم یک ایدئولوژی و عقیده و است و اسفندیار یک عقیده و این دو به بهانه ای با هم بر خورد دارند.
دو پهلوانی که جان فشانی هایشان خیلی شبیه بهم بوده و در سرزمین خودشان بی رقیب هایی هستند.
ولی با عقیده های مخالف.
و این عقیده ها به ناگاه در اینجا بیرون میریزند.
اینکه کدامشان درست و است و کدامشان غلط. نمیدونم.
علی تو پاسخی داری؟
به نظر من نمی شه حق رو کامل به یکی داد. حتی اسفندیار هم راجع به مسائلی درسته می گه. بستگی داره از چه دیدی به تقابلشون نگاه کنیم.
برای اینکه بدونیم کدومشون حق داشتن باید درست ایدئولوژی شون رو شناخت
اسفندیار یک شاهزاده است که در ضمن حافظ دین هم هست از دین استفاده کرده تا قدرتمند تر بشه و این قدرتو برای اهدافش استفاده میکنه
در مقابل رستمه که همه دقدقه اش حفظ بزرگی کشوره براش دین و آیین مهم نیست خوده کشوره که اهمیت داره
برای اینکه بدونیم کدومشون حق داشتن باید درست ایدئولوژی شون رو شناخت
اسفندیار یک شاهزاده است که در ضمن حافظ دین هم هست از دین استفاده کرده تا قدرتمند تر بشه و این قدرتو برای اهدافش استفاده میکنه
در مقابل رستمه که همه دقدقه اش حفظ بزرگی کشوره براش دین و آیین مهم نیست خوده کشوره که اهمیت داره
به نظر من در این قضیه باید جوری دیگر ناه کرد
هر دونماینده دین بودند
اسفندریا فکر کنم زردشت بود
و رستم هم سیمرغ و اینا
هردوشون به خدا اعتقاد داشتند
ولی یکیشون مهاجم بود و اون یکی مدافع. به نظرم اسفندیار چون مهاجم بود گناهکار بود و حق با رستم بود
پی نوشت: خودمونیما، رستم و اسفندیارم یه پا جنگ داخلین
برای اینکه بدونیم کدومشون حق داشتن باید درست ایدئولوژی شون رو شناخت
اسفندیار یک شاهزاده است که در ضمن حافظ دین هم هست از دین استفاده کرده تا قدرتمند تر بشه و این قدرتو برای اهدافش استفاده میکنه
در مقابل رستمه که همه دقدقه اش حفظ بزرگی کشوره براش دین و آیین مهم نیست خوده کشوره که اهمیت داره
یه چیز دیگه هم هست. اوضاع کشور در دوران قبل و بعد حکومت گشتاسب رو در نظر بگیرین. قبلش شاه همه کاره نبود. خاندان های قدرتمندی مثل خاندان زال بودن که با قدرت شاه در توازن بودن و در مواقعی شاه رو عزل و نصب می کردن ولی خودشون سلطنت رو نمی خواستن. نمونه اش رفتار رستم جلوی کیکاووس رو در نظر بگیرین که وقتی می گه چرا دیر کردی با پرخاش شدید جوابش رو می ده. ولی همین رستم وقتی پیشنهاد سلطنت بهش شد قبول نکرد. گشتاسب با حمایت از دین زرتشت قصدش این بود که بعد دینی رو به قدرت خودش اضافه کنه و تدریجا در حال حذف خاندان زال از کشور بود. نمونه اش اینه که رستم بعد از دوران کیخسرو در هیچ جنگی شرکت نکرد. حتی جنگ اولش با ارجاسب رو به علت مذهبی بودن توجیح کنیم، در حمله دوم ارجاسب مسئله ملی بود نه مذهبی و طبیعتا رستم باید تمایل به شرکت پیدا می کرد اما شرکت نکرد. پس در این مورد خواسته خودش مطرح نبوده به تنهایی. گشتاسب هم نمی خواست رستم رو به کار بگیره. در اخر هم وقتی درمونده شد به جای کمک خواستن از رستم اسفندیار رو از زندان آزاد کرد. و در فرستادن اسفندیار به سیستان قصدش در هم شکستن قدرت خاندان زال بود تا شاه قدرت اصلی سرزمین شه. حتی اگه اسفندیار موفق نمی شد ارزش امتحان کردن رو داشت و حداقلش نفرت عمومی از این خاندان ها بود و راه رو برای سرکوبشون در آینده باز می کرد که بهمن تونست این کار رو بکنه. در صورت پیروزی اسفندیار هم بازم می تونست دبه کنه و سلطنت رو بهش نده. در مدت دور بودن اسفندیار از پایتخت این فرصت برای حذفی بعضی از عوامل اسفندیار از حکومت براش ایجاد می شد و شاید اسفندیار بعد از بازگشت امکان شورش رو از دست می داد. و این رو هم در نظر بگیرین که شاید ناراحتیش از شنیدن حرفای جاماسب به خاطر این بوده باشه که نتیجه فرستادن اسفندیار به زابل شکست و مرگشه. اما به هر حال این کار رو کرد.
از طرف دیگه اسفندیار همون طور که بعدا نشون می دم هم تو اهداف با گشتاسب یکی بود و می خواست خاندان زال رو سرکوب کنه تا قدرت شاه بیشتر شه. دلیلش اینه که اولین شاهزاده ای بود که جهان پهلوان شد. قبلش شاهزاده های دیگه هم مقام پهلوانی داشتن نظیر سیاوش و طوس، اما جهان پهلوان نبودن.
به نظر من در این قضیه باید جوری دیگر ناه کرد
هر دونماینده دین بودند
اسفندریا فکر کنم زردشت بود
و رستم هم سیمرغ و اینا
هردوشون به خدا اعتقاد داشتند
ولی یکیشون مهاجم بود و اون یکی مدافع. به نظرم اسفندیار چون مهاجم بود گناهکار بود و حق با رستم بود
پی نوشت: خودمونیما، رستم و اسفندیارم یه پا جنگ داخلین
این رو قبول ندارم. دلایلی دارم که رستم زرتشتی شده بود مثل بقیه ایرانی ها.
این دلیل اول:
که خسرو سوی سیستان کرد روی
کند موبدان را بدانجا گوا
پذیره شدش پهلوان سپاه
سوار جهاندیده همتای سام
ابا مهتران و گزینان در
ازو شادمان گشت فرخنده شاه
همه بندهوار ایستادند پیش
ببستند و آذر برافروختند
و این دلیل دوم:
پیاده شد و داد یل را درود
پس از آفرین گفت کز یک خدای
همی خواستم تا بود رهنمای
که با نامداران بدین جایگاه
چنین تندرست آید و با سپاه
نشینیم یکجای و پاسخ دهیم
همی در سخن رای فرخ نهیم
چنان دان که یزدان گوای منست
خرد زین سخن رهنمای منست
که من زین سخنها نجویم فروغ
نگردم به هر کار گرد دروغ
که روی سیاوش گر دیدمی
بدین تازهرویی نگردیدمی
نمانی همی چز سیاوخش را
مر آن تاجدار جهان بخش را
خنک شاه کو چون تو دارد پسر
به بالا و فرت بنازد پدر
خنک شهر ایران که تخت ترا
پرستند بیدار بخت ترا
دژم گردد آنکس که با تو نبرد
بجوید سرش اندر آید به گرد
همه دشمنان از تو پر بیم باد
دل بدسگالان به دو نیم باد
همه ساله بخت تو پیروز باد
شبان سیه بر تو نوروز باد
و این دلیل سوم:
که ای سیر ناگشته از کارزار
بترس از جهاندار یزدان پاک
خرد را مکن با دل اندر مغاک
من امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش و نام و ننگ آمدم
تو با من به بیداد کوشی همی
دو چشم خرد را بپوشی همی
به خورشید و ماه و به استا و زند
که دل را نرانی به راه گزند
یه چیز دیگه هم هست. اوضاع کشور در دوران قبل و بعد حکومت گشتاسب رو در نظر بگیرین. قبلش شاه همه کاره نبود. خاندان های قدرتمندی مثل خاندان زال بودن که با قدرت شاه در توازن بودن و در مواقعی شاه رو عزل و نصب می کردن ولی خودشون سلطنت رو نمی خواستن. نمونه اش رفتار رستم جلوی کیکاووس رو در نظر بگیرین که وقتی می گه چرا دیر کردی با پرخاش شدید جوابش رو می ده. ولی همین رستم وقتی پیشنهاد سلطنت بهش شد قبول نکرد. گشتاسب با حمایت از دین زرتشت قصدش این بود که بعد دینی رو به قدرت خودش اضافه کنه و تدریجا در حال حذف خاندان زال از کشور بود. نمونه اش اینه که رستم بعد از دوران کیخسرو در هیچ جنگی شرکت نکرد. حتی جنگ اولش با ارجاسب رو به علت مذهبی بودن توجیح کنیم، در حمله دوم ارجاسب مسئله ملی بود نه مذهبی و طبیعتا رستم باید تمایل به شرکت پیدا می کرد اما شرکت نکرد. پس در این مورد خواسته خودش مطرح نبوده به تنهایی. گشتاسب هم نمی خواست رستم رو به کار بگیره. در اخر هم وقتی درمونده شد به جای کمک خواستن از رستم اسفندیار رو از زندان آزاد کرد. و در فرستادن اسفندیار به سیستان قصدش در هم شکستن قدرت خاندان زال بود تا شاه قدرت اصلی سرزمین شه. حتی اگه اسفندیار موفق نمی شد ارزش امتحان کردن رو داشت و حداقلش نفرت عمومی از این خاندان ها بود و راه رو برای سرکوبشون در آینده باز می کرد که بهمن تونست این کار رو بکنه. در صورت پیروزی اسفندیار هم بازم می تونست دبه کنه و سلطنت رو بهش نده. در مدت دور بودن اسفندیار از پایتخت این فرصت برای حذفی بعضی از عوامل اسفندیار از حکومت براش ایجاد می شد و شاید اسفندیار بعد از بازگشت امکان شورش رو از دست می داد. و این رو هم در نظر بگیرین که شاید ناراحتیش از شنیدن حرفای جاماسب به خاطر این بوده باشه که نتیجه فرستادن اسفندیار به زابل شکست و مرگشه. اما به هر حال این کار رو کرد.
از طرف دیگه اسفندیار همون طور که بعدا نشون می دم هم تو اهداف با گشتاسب یکی بود و می خواست خاندان زال رو سرکوب کنه تا قدرت شاه بیشتر شه. دلیلش اینه که اولین شاهزاده ای بود که جهان پهلوان شد. قبلش شاهزاده های دیگه هم مقام پهلوانی داشتن نظیر سیاوش و طوس، اما جهان پهلوان نبودن.این رو قبول ندارم. دلایلی دارم که رستم زرتشتی شده بود مثل بقیه ایرانی ها.
این دلیل اول:برآمد بسی روزگاری بدوی
که خسرو سوی سیستان کرد رویکه آنجا کند زنده و استا روا
کند موبدان را بدانجا گواجو آنجا رسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاهشه نیمروز آنک رستمش نام
سوار جهاندیده همتای سامابا پیر دستان که بودش پدر
ابا مهتران و گزینان دربه شادی پذیره شدندش به راه
ازو شادمان گشت فرخنده شاهبه زاولش بردند مهمان خویش
همه بندهوار ایستادند پیشوزو زند و کشتی بیاموختند
ببستند و آذر برافروختندو این دلیل دوم:
تهمتن ز خشک اندر آمد به رود
پیاده شد و داد یل را درودپس از آفرین گفت کز یک خدای
همی خواستم تا بود رهنمایکه با نامداران بدین جایگاه
چنین تندرست آید و با سپاهنشینیم یکجای و پاسخ دهیم
همی در سخن رای فرخ نهیمچنان دان که یزدان گوای منست
خرد زین سخن رهنمای منستکه من زین سخنها نجویم فروغ
نگردم به هر کار گرد دروغکه روی سیاوش گر دیدمی
بدین تازهرویی نگردیدمینمانی همی چز سیاوخش را
مر آن تاجدار جهان بخش راخنک شاه کو چون تو دارد پسر
به بالا و فرت بنازد پدرخنک شهر ایران که تخت ترا
پرستند بیدار بخت ترادژم گردد آنکس که با تو نبرد
بجوید سرش اندر آید به گردهمه دشمنان از تو پر بیم باد
دل بدسگالان به دو نیم بادهمه ساله بخت تو پیروز باد
شبان سیه بر تو نوروز بادو این دلیل سوم:
چنین گفت رستم به اسفندیار
که ای سیر ناگشته از کارزاربترس از جهاندار یزدان پاک
خرد را مکن با دل اندر مغاکمن امروز نز بهر جنگ آمدم
پی پوزش و نام و ننگ آمدمتو با من به بیداد کوشی همی
دو چشم خرد را بپوشی همیبه خورشید و ماه و به استا و زند
که دل را نرانی به راه گزند
علی به جز مدرک سومی دوتای اولی اشاره زیادی نداشتند.
مخصوصا اولی که فقط یه سری اشاره به زردشتیا کردگ
سومی هم که رستم به ماه و خورشید و استا و زند قسم میخوره
به جز استا که کمی شبیه به اوستا هستش، بقیشون زیاد ربطی ندارد
علی دو نفرشون یکتا پرست بودند
ولی اسفندیار زردشتی بود و رستم نه
البته شتید دلای دیگری هم داشته باشی
علی به جز مدرک سومی دوتای اولی اشاره زیادی نداشتند.
مخصوصا اولی که فقط یه سری اشاره به زردشتیا کردگ
سومی هم که رستم به ماه و خورشید و استا و زند قسم میخوره
به جز استا که کمی شبیه به اوستا هستش، بقیشون زیاد ربطی ندارد
علی دو نفرشون یکتا پرست بودند
ولی اسفندیار زردشتی بود و رستم نه
البته شتید دلای دیگری هم داشته باشی
اتفاقا دلیل اصلیم مورد اوله. هدف گشتاسب از رفتن به سیستان اینه:
کند موبدان را بدانجا گوا
و این دو بیت به یادگیری اوستا و انجام یه مراسم مذهبی توسط خاندان زال اشاره داره:
ببستند و آذر برافروختند
دلیل دومم رو قبول دارم یه کم ضعیف تره. رستم خطاب به اسفندیار می گه:
بجوید سرش اندر آید به گرد
همه دشمنان از تو پر بیم باد
دل بدسگالان به دو نیم باد
دشمنان اسفندیار کی بودن؟ مخالفان دین زرتشت. حالا اگه رستم دین زرتشت رو نپذیرفته باشه و دین قدیمی رو قبول داشته باشه چطور دعا می کنه که اسفندیار بر پیروان دین قدیم پیروز بشه؟
و اینجا رستم داره از قسم های رایج در دین زرتشتی استفاده می کنه:
که دل را نرانی به راه گزند
ببین علی
قبول رستم زردشتیه
اما بازم این نبر نبرد ایدئولوژیکه
اسفندیار کسی که به عنوان گسترش دین میاد و عقیده اش برای گسترش دین تهاجمیه
در حلی که رستم اعتقاد زیاد مشابهی نداشته باشه
اینو جواب بدی خیلی بحث جالب میشه
موضوع:رستم و اسفنديار، داستان هاي مشابه و حقيقت شخصيت آن ها
پژوهشگر: خودم
خب از نظر من اسفنديار يه شخصيت بي طرف در اين داستان شاهنامه است و رستم هم همانند اسفنديار شخصيتي بي طرف دارد و در اصل هر دو قرباني نقشه پادشاه شدند و در اصل نقش منفي پدر اسفنديار يا پادشاه هست. داستان رستم و اسفنديار در تمام دنيا و به گونه هاي متفاوتي بيان شده مثلا در اساطير نورس ما تكرار همين ماجرا را عينا ميتوان ديد. داستان از اين قرار است كه بالدر(يكي از خدايان نورس و در اين داستان معادل اسفنديار) رویاهایی راجع به مرگ خودش میبیند و مادرش، فریگ، برای حفاظت از فرزندش در جهان دوره افتاده و از همه اشیا، موجودات و نیروهای طبیعت (از مارها، فلزات، بیماریها، سموم و حتی آتش) سوگند گرفت که به پسرش آسیبی نرسانند. همه اینها سوگند یاد کردند که نوع آنها هرگز به بالدر آسیب نرسانده و در آسیب زدن به او نقشی نیز نداشته باشند.
با تصور رویین تن شدن بالدر، خدایان از آن پس با قرار دادن بالدر به عنوان هدف تیرها و سلاحهای خود به تفریح میپرداختند.
لوکی( در اين داستان معادل پدر اسفنديار) خبیث و حقه باز، به بالدر حسادت ورزید و در پی علت رویین تنی او ظاهر خود را تغییر داد و نزد فریگ رفت و علت را پرسید. هنگامی که فریگ پاسخ داد که تمام موجودات سوگند خوردهاند که به بالدر آسیبی نرسانند، لوکی بداندیشانه پرسید:«همه چیز؟» و فریگ به او گفت که تنها یک بوته کوچک دارواش در غرب بود که به خاطر کوچکی، فریگ بیتوجه از آن گذشته بود.
لوکی با عجله به سراغ دارواش رفت و آنرا یافت و از آن تیری ساخت. سپس به محل ضیافت خدایان بازگشت و دید که هودر(در اين داستان معادل رستم) برادر دوقلوی بالدر که نابینا بود در گوشهای از محفل نشسته است. به سراغ هودر رفت و از او پرسید که چرا در بازی شرکت نمیکند. هودر جواب داد که اولاً چون کور است و ثانیاً چیزی برای پرتاب به سمت بالدر ندارد. لوکی تیر را به هودر داد و از او خواست که با راهنمایی او در بازی شرکت کند. هودر دارت را با راهنمایی لوکی پرتاب کرد و دارت مستقیماً به قلب بالدر خورد و او بیجان بر زمین افتاد.
اگر مايل به خواندن ادامه داستان هستيد بر روي نمايش متن مخفي كليك كنيد.
خدایان جنازه خدای مرده را لباس سراسر قرمز پوشاندند و او را بر روی تل هیزم مرده سوزی بر عرشه کشتی خودش، رینگهورن قرار دادند. در کنار او همسرش، نانا آرمید که پس از مرگ بالدر از شدت اندوه قلبش شکست و او نیز در پس همسرش مرد. اسب بالدر و گنجینههایش نیز در کنار او قرار گرفتند و پس از آتش زدن تل هیزم، کشتی توسط ماده غولی به نام هیروکین به دریا فرستاده شد.
لوکی نتوانست از انتقام خدایان بگریزد و هودر نیز توسط والی، پسر اودین و ریند کشته شد.
همان طور كه ميدانيد و در شاهنامه آمده اسفنديار نيز مانند بالدر رويين تن بود و هيچ چيزي نميتوانست به او آسيبي بزند و تنها نقطه ضعف او چشمانش بود و از اين را كشته شد و دقيقا معادل اين ماجرا را در اساطير يونان داريم اما با اندكي تفاوت و آن داستان مشهور پاشنه آشيل هست كه تنها نقطه ضعف او محسوب ميشد. بر اساس اين دو داستان كه تقريبا همتراز داستان رستم و اسفنديار مي باشد ميتوان نتيجه گرفت كه شخصيت اسفنديار نشان گر يك انسان قوي تن، مغرور و دلاور و ياري رسان مي باشد و تا حدودي تشنه قدرت و جاي كه بر اساس داستان هاي شاهنامه پدرش به بهانه واگذاري تاج و تخت از اسفنديار ميخواهد كه به زابلستان برود و اورا دست گير گند. و اما رستم كه با استناد به باقي داستان هاي شاهنامه ميتوان شخصيت او را نتيجه گيري كرد. او نمادي از افراد خود راي، شجاع و مغرور، متكبر، مهربان، خشن و حقه باز هست. اما در داستان رزم رستم با اسفنديار ميتوان نتيجه گيري كرد كه لجاجت و خود رايي هر دو شخصيت باعث مرگ اسفنديار شد و اگر بررسي دقيقتري انجام دهيم مي بينيم كه اگر اسفنديار تن به اين خواسته شاه يا همان پدرش نميداد و شايد اگر غرور رستم به او اجازه ميداد هرگز اين اتفاق نمي افتاد. بس دقيقا نمي توان نتيجه گيري از داستان داشت و نقش مثبت و منفي را به ذرستي تعيين كرد.