Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

هرج و مرج (جهان ارمانی)

8 ارسال‌
7 کاربران
18 Reactions
1,822 نمایش‌
alive
(@alive)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 105
شروع کننده موضوع  

خوب دوستان اینم سومین داستانم

:3::10:تو داستان قبلی لطف کردین و نقداتون که شامل توصیفات بیشتر کردن بودو بهم گفتین که من تو این انجام ندادم:21:اینو چند ماه پیش نوشتمش اون موقع نقدی درکار نبود ایشالله اینده درستش میکنم:21:با نقداتون خوش حالم کنید ممنون:63::11:

هوا گرگ و میش بود.
در اتاق کوچکش روی زمین دراز کشیده بود. بدنش کوفته و خیس عرق بود. سرما از هر سو به ان اتاقک وارد میشد
به خوابهایش می اندیشید .
کابوسهایی تکراری . تنها راه فرارش بیداری بود اما گاهی چشمانش به او خیانت میکرد و بسته میشد و این شروع کابوسی دیگر بود.
زخم های بسیاری در بدن داشت اما روحش زخمیتر بود .روحی که در جستجوی ارامش سختی میکشید
گاهی به مرگ می اندیشید. ولی میدانست مرگ تنها خوابی بلند است که راهی برای بیدار شدن ندارد...کابوسی تمام نشدنی
منشا کابوسش کجاست . شاید مرگی که تا چند ساله دیگر به سراغش میامد و او را در عذابی که در طول زندگی نکبت بارش خلق کرده بود فرو میبردیا شاید وجدانی که هیچ گاه ارام نگرفت.
کمی پیش سرباز بود و هدف داشت. به جنگی میرفت که معتقد بود برای ارامش ایندگان است . با خود میگفت" کودکان چشم به راه جهانی پر از ارامشند و ما برایشان به ارمغان میاوریم"...جملات کلیشه ای. اما حالا فهمیده بود جملات دروغهایی برای سرکوب عذاب وجدان سرباز هاست.
برای فراموش کردن از دست دادگان و کنار امدن با شکست.
شکستی که برای عده ای مقام اورد و برای او چند ترکش در کمر و یک ویلچر.
دوباره به یاد میاورد... خاطره ای دیگر از جنگی قدیمی.
ارام به سمت ویلچرش خزید.
مثل همیشه سفت.
باید ابی به صورتش میزد تا کمی ارام شود. به اینه نگاه کرد چهره ی پیرمردی را میدید . دوباره هجوم خاطرات ذهنش را پر کرد.
1 ماه از اعزامش به جنگ گذشته بود .صحنه هایی دیده بود که از هم رزمانش میترسید.
واقعا حق با کیست.
روزی که به میدان میامد به نامزدش میگفت کاری میکند همه به او افتخار کنند . میخواست فرزندش به داشتن چنین پدری افتخار کند . کاری که هیچ وقت از دست خودش بر نیامد. چه کسی به یک مرد معتاد که کودکش را ترک کرده بود اهمیت میداد . پدرش مرد ایده آلی نبود.
اما در این مکان فهمید پدرش در برابر او مرد پاکدامنی بوده . او و همرزمان به ماشینهای کشتار تبدیل شده بودند.
پیر و جوان فرقی نمیکرد هرکه در شهر بود دشمن تلقی میشد.
در حال گشت زنی بود. هوا غبار الود بود و شهر بوی مرگ میداد . او با یکی از سرباز های کارکشته و قدیمی در شهر پاک سازی میکردند... قتل عام کلمه ی مناسب تری بود
همه چیز به ارامی پیش میرفت اما تنها یک صدای کوچک ان روز را به کابوس تبدیل کرد . صدای ناله ای از یک ساختمان که تقریبا فرو ریخته بود. دو سرباز به سمت صدا برگشتند .
گرد و غبار جلوی دیدشان را میگرفت . هرچه به ساختمان نزدیک شدند صدای ناله واضح تر میشد .سرباز با خود فکر میکرد ناله ی یک فراری در لحظات اخر عمرش است. با خود میگفت که درد ان مرد را تمام میکند .
اما لحظه ای که به خانه رسید بهت وجودش رافرا گرفت .
دخترکی 12 ساله زنی خون الود را در بر گرفته بود و میگریست .برای لحظه ای کودک سرش را بالا اورد و با چشمانی خون الود به مرد نگاه کرد .چشمانی پر از کینه.
مرد گیج شده بود . حتی نمیتوانست در ذهنش تحلیل کند که چه اتفاقی در حال وقوع است . تنها به چشمان پر از نفرت دخترک خیره شده بود.
سربازی که همراه مرد بود با خنده ای مرد را از بهت زدگی بیرون اورد. اما شاید این خنده بدترین راه برای بیرون اوردن او از بهتش بود . سرباز تفنگش را به سمت دخترک نشانه گرفت و صدایه شلیکی بر فضا طنین انداخت...
همه چیز تنها در یک لحظه اتفاق افتاد
سرباز به زمین افتاد و دخترک جیغ زنان به گوشه ای از خانه رفت
مرد تصمیمش را گرفته بود. حال درک میکرد که همرزمانش شیاطیینی بیش نبودند. چند لحظه در جستجوی دخترک بود اما او رفته بود. به سمته خروجی خانه به راه افتاد و به راه چاره میاندیشید شاید باید به سمت دشمنانش میرفت وبا انان یک کاسه میشد.نه...مطمئن بود انان تنها عده ای تروریست بی رحمند. شاید باید تنها به جنگ با ناعدالتی میرفت. ناگهان صدایی شنید که او را از این افکار بیرون کشاند . تنها چند لحظه فرصت داشت تا برای تیری که به سمتش در حر کت بود عکس العمل نشان دهد... عکس العملی که تیری را بر قلب دختر 12 ساله ای و تیر دیگری را برپای سرباز نشانده بود...
سرباز پس از این اتفاق به کشورش برگشت . با پایی فلج و خسته از جنگ به کشوری که دیگر برایش همانند سم بود.
تنها پس از چند روز در مراسم سرباز مقتول،مرد پسرکی را دید
پسر سربازی که او باعث مرگش بود داشت اشک میریخت.ان سرباز برای پسرش میجنگید چه جنگ عجیبی ... کشتن کودکان برای ارامش کودکان
پسر تقریبا همسن دخترک بود...پسری که با کینه از دشمنی فرضی بزرگ میشود تا درجنگی دیگر چرخه ی انتقام را ادامه دهد .
نامزدش با کودک بدنیا نیامده اورا ترک کرد . چه کسی زندگی با یک فلج رامیپسندد.
شاید نامزدش نیز پسرش را با تنفر از پدری معتاد که ترکش کرده بزرگ کند شاید پدر خودش نیز مانند او نتوانسته مادرش را راضی نگه دارد و این بهترین داستان ساختگی مادرش بوده.
از این خاطرات سالها گذشته
حال در خانه ای فرو ریخته در منطقه ای جنگ زده مردی زندگی میکند که سالهای عمرش را در نبردی برای عدالت داد . مردی که پس از تلاش در جستجوی عدالت به صحنه جنگش برگشته و به تصویری در اینه خیره شده . تصویر شیطانی پیر ،زخمی و خسته .
مرد همه چیز را از دست داد تا به عدالت برسد اما حالا میفهمید که عدالت برای هر کسی متفاوت است . حال میفهمید خوبی وبدی ،عشق ونفرت ،و تمامی دو راهی های دنیا تنها تار هایی به هم چسبیده بودند که با لرزش یکی از انان دیگری نیز میلرزید.
او دیگر نه قهرمان عدالت است و نه قهرمان میدان نبرد ...


   
نقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 705
 

واقعا زیبا بود
به نسبت داستان های گذشته واقعا پیشرفت عالی داشتی
از نظر من توصیفات کامل بود فقط بعضی وقتا ریتم داستان از دستت در می رفت ( من اینجوری حس کردم )
به هر حال خوب بود ممنون برای نوشتن و قرار دادنش:53:


   
alive واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

اصلا اینو یادم رفته بود

خب باید بگم ویرایش کلی نیاز داره
تکرار "بود" مثلا نمونشه، یا اینکه چیزی به شکل "" نداریم توی فارسی. باید خط تیره بزاری و یه سری غلط دیگه که اگه ویرایش بشه درست میشن.

هنوزم توصیف نداشتی.
مثلا اولش. میتونستی با وصف اتاق خواننده رو یه جورایی احضار کنی به اون مکان. میتونست بشه ولی نشد.
احساسم اینطور بود که متن عمق نداشت، یعنی آدم نمیرفت توی داستان. یه جور در سطح بود و روند میخوند و به راحتی هر وقت میخواست میتونست از متن جدا بشه. باید بیشتر زنده میکردی فضارو.

رابطه ی اسم داستان با داستان اونقدرام محکم نبود به نظرم.

جملات جالبی داشت که نشان از ذهن فعالته، ولی به دلیل پرداخته نشدن تاثیر خودشونو نذاشتن.


بیشتر بنویس و بیشتر وقت بزار
ممنون :دی
:53:


   
alive واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

:13: خیلی خوب بود کیارش!!!
به ویرایش نیاز داشت و یه بازنویسی خوب. ولی موضوعش خوب بود، یه مفهوم و هدف خاص رو دنبال می کرد و بهش رسید. خیلی تاثیرگذار بودش.
همونطور که خودت گفتی توصیف نداره و ای کاش داشت. ولی بار احساسیش... عالی بود پسر!
نقد دیگه ای ندارم جز درباره اسمش. بهتر بود بیشتر فکر می کردی و اسم مناسب تری انتخاب می کردی.
در کل ایول و بیشتر بنویس! ( این یک خواهش نیست:25:)


   
alive و lord.1711712 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1048
 

چه جالب و پر مفهوم
داستانتودوست داشتم، حس خاصی توش بود.
نمیدونم از سر سری خوندن من بود یا نه چیز دیگه ای. ولی من حس میکنم یکم داستانت در بعضی جاها گنگ میشه.
مثلا به دختره شلیک شد و بعد دخترک جیغ کشید و در رفت؟

روزی که به میدان میامد به نامزدش میگفت کاری میکند همه به او افتخار کنند . میخواست فرزندش به داشتن چنین پدری افتخار کند . کاری که هیچ وقت از دست خودش بر نیامد. چه کسی به یک مرد معتاد که کودکش را ترک کرده بود اهمیت میداد . پدرش مرد ایده آلی نبود.


اما در این مکان فهمید پدرش در برابر او مرد پاکدامنی بوده . او و همرزمان به ماشینهای کشتار تبدیل شده بودند.
این قسمت رو واقعا نفهمیدم. شرمنده.
داستان واقعا خوبی بود ولی هنوز جای کار داره. ما که لذت بدریم.
یا علی مدد


   
alive واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

خوووب جالب بود داستانت
ولی یکم اشکال فعلی و اینا داشتی
خسته نباشی
ممنونم:41::53::53:


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

داستانتو خواندم.
ایده اش خوب بود. نمیگم عالی ، چون اینطور داستانهایی توی فیلم های غربی زیاد دیدم ولی خب اینکه توی داستان کوتاه بخوانم، نه خب نخواندم.
توصیفاتت خوب نبود، ببین توصیف کردن اصلا چی هست؟ کافیه یه صحنه را مجسم کنی، یه اتاق خونه، شهر ، خرابه یا حتی جنگ ، چشماتو ببندی و ببینی چه شکلی و همانو روی کاغذ بیاری. شاید بگی چرا توصیف نیازه؟ چون چیزی که توی ذهن نویسنده هست توسط خواننده دیده نمیشه و فقط از روی توصیفاته که می توانه اونو تجسم کنه. البته این موضوع توی داستان کوتاه یکم فرق داره و دست و بال نویسنده بسته میشه چون باید محدود بنویسه.
شخصیت پردازی : از چهره گرفته تا فکر و احساسات و هرچیزی که به یک کاراکتر مربوط میشه.
دوست عزیز تو خالق و پروردگار دنیای داستانتی و بر همه چیز اشراف داری حتی تفکرات و احساسات شخصیتت پس باید اینرو روی کاغذ پیاده کنه.
این داستان در مجموع خوب بود.
موفق باشی.


   
پاسخنقل‌قول
alive
(@alive)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 105
شروع کننده موضوع  

nafise;21533:
واقعا زیبا بود
به نسبت داستان های گذشته واقعا پیشرفت عالی داشتی
از نظر من توصیفات کامل بود فقط بعضی وقتا ریتم داستان از دستت در می رفت ( من اینجوری حس کردم )
به هر حال خوب بود ممنون برای نوشتن و قرار دادنش:53:

ممنون از نظرتون:5:فقط یه سوال این دومین داستانمه دقیقا نسبت به کدوم قبلیا بهتر شده:24::دیاین که ریتم از دستم در میرفتم سعی میکنم با اینکه تفهمیدم ینی چی ولی تو بعدیا درستش کنم:25:

Hermit;21543:
اصلا اینو یادم رفته بود

خب باید بگم ویرایش کلی نیاز داره
تکرار "بود" مثلا نمونشه، یا اینکه چیزی به شکل "" نداریم توی فارسی. باید خط تیره بزاری و یه سری غلط دیگه که اگه ویرایش بشه درست میشن.

هنوزم توصیف نداشتی.
مثلا اولش. میتونستی با وصف اتاق خواننده رو یه جورایی احضار کنی به اون مکان. میتونست بشه ولی نشد.
احساسم اینطور بود که متن عمق نداشت، یعنی آدم نمیرفت توی داستان. یه جور در سطح بود و روند میخوند و به راحتی هر وقت میخواست میتونست از متن جدا بشه. باید بیشتر زنده میکردی فضارو.

رابطه ی اسم داستان با داستان اونقدرام محکم نبود به نظرم.

جملات جالبی داشت که نشان از ذهن فعالته، ولی به دلیل پرداخته نشدن تاثیر خودشونو نذاشتن.


بیشتر بنویس و بیشتر وقت بزار
ممنون :دی
:53:

به فعل بود دقت نکرده بودم به صورت عجیبی رفت رو اعصابم الان که دیدم:دیاسمم بیشتر اخرش که نشون میداد چرخه نتقام ادامه داره انتخاب کردم ولی دفعه بعد بیشتر دقت میکنم:25:زنده کردن فضام تحت تاثیر توصیفاته که دفعه بعد حتما تلاشمو میکنم واسش:67:ممنون از نقدت مرتضی :دی

Harir-Silk;21560:
:13: خیلی خوب بود کیارش!!!
به ویرایش نیاز داشت و یه بازنویسی خوب. ولی موضوعش خوب بود، یه مفهوم و هدف خاص رو دنبال می کرد و بهش رسید. خیلی تاثیرگذار بودش.
همونطور که خودت گفتی توصیف نداره و ای کاش داشت. ولی بار احساسیش... عالی بود پسر!
نقد دیگه ای ندارم جز درباره اسمش. بهتر بود بیشتر فکر می کردی و اسم مناسب تری انتخاب می کردی.
در کل ایول و بیشتر بنویس! ( این یک خواهش نیست:25:)

راستشو بگم حقیقتش موضوع خاصیو دنبال نمیکرد :24:داشتم شرلوک هلمز اولشو میدیدم بعد داستان واتسونو اولشو نوشتمو عوضش کردم دوساعته هم سر وتهشو هم اوردم عملا هیچ هدفی نداشت داستان :24:اسمشم دفعه بعد دقت میکنم ویریشم ایشالله داستان بعدیام خودت بشینی یه دستی سر و روش بکشی:24:توصیفم درست میشه ایشالله:دیجمله اخرتم منو یاد مدیر مدرسمون انداخت که میگه نماز تو مدرسه ما اجبار نیس الزامه:23:ممنون حریر لطف کردی

almatra;21586:
چه جالب و پر مفهوم
داستانتودوست داشتم، حس خاصی توش بود.
نمیدونم از سر سری خوندن من بود یا نه چیز دیگه ای. ولی من حس میکنم یکم داستانت در بعضی جاها گنگ میشه.
مثلا به دختره شلیک شد و بعد دخترک جیغ کشید و در رفت؟

روزی که به میدان میامد به نامزدش میگفت کاری میکند همه به او افتخار کنند . میخواست فرزندش به داشتن چنین پدری افتخار کند . کاری که هیچ وقت از دست خودش بر نیامد. چه کسی به یک مرد معتاد که کودکش را ترک کرده بود اهمیت میداد . پدرش مرد ایده آلی نبود.


اما در این مکان فهمید پدرش در برابر او مرد پاکدامنی بوده . او و همرزمان به ماشینهای کشتار تبدیل شده بودند.
این قسمت رو واقعا نفهمیدم. شرمنده.
داستان واقعا خوبی بود ولی هنوز جای کار داره. ما که لذت بدریم.
یا علی مدد

ممنون امیر حسین :25:حقیقتش هرچی به ذهنم میومدو مینوشتم که به یه جایی برسه هیچ طرحی از قبل نداشتم واسه همین یه ذره نارسایی داره ولی اخرش یکی از سربازا مرد دختر بچهه مرد شخصیت اصلیم فلج شد

MIS_REIHANE_;21590:
خوووب جالب بود داستانت
ولی یکم اشکال فعلی و اینا داشتی
خسته نباشی
ممنونم:41::53::53:

ممنون دخترم لطف کردی داستانو خوندی:25:(البته به زور محمد خوندن لطفی نداره میدونی که....:37:)اشکال فعلیم تا مرتضی نگفته بود نفهمیده بودم الان فهمیدم مشکل کجاس دستت درد نکنه:105:

*HoSsEiN*;21593:
داستانتو خواندم.
ایده اش خوب بود. نمیگم عالی ، چون اینطور داستانهایی توی فیلم های غربی زیاد دیدم ولی خب اینکه توی داستان کوتاه بخوانم، نه خب نخواندم.
توصیفاتت خوب نبود، ببین توصیف کردن اصلا چی هست؟ کافیه یه صحنه را مجسم کنی، یه اتاق خونه، شهر ، خرابه یا حتی جنگ ، چشماتو ببندی و ببینی چه شکلی و همانو روی کاغذ بیاری. شاید بگی چرا توصیف نیازه؟ چون چیزی که توی ذهن نویسنده هست توسط خواننده دیده نمیشه و فقط از روی توصیفاته که می توانه اونو تجسم کنه. البته این موضوع توی داستان کوتاه یکم فرق داره و دست و بال نویسنده بسته میشه چون باید محدود بنویسه.
شخصیت پردازی : از چهره گرفته تا فکر و احساسات و هرچیزی که به یک کاراکتر مربوط میشه.
دوست عزیز تو خالق و پروردگار دنیای داستانتی و بر همه چیز اشراف داری حتی تفکرات و احساسات شخصیتت پس باید اینرو روی کاغذ پیاده کنه.
این داستان در مجموع خوب بود.
موفق باشی.

ممنون از نقدتو اقا حسین:25:ایدشو از رو اول شرلوک هلمز ور داشتم پس قشنگ درک کردم چی میگین:24:قسمت شخصیت پردازیو و توصیفاتم شما درستت میگین :105:میدونید مشکلم اینجا بود که ههمه میگفتن توصیفات کمه ولی نمیگفتن مشکل کجاس بعد از یه سری صحبتا با مرتضی و یکی دیگه از دوستام و گفته های شما فکر کنم یه ذره ذهنم روشن شد:24:حالا اشکال نداره دفعه بعد داستانو نوشتم اول واستون میفرستم توصیفاتشو قبول کردین بعد میفرستم اینجا:دی(از بچگی روم زیاد بود:24:)سعی میکنم روشون بیشتر کار کنم ممنون که گوش زد کردین:1:


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: