تروا-قسمت اول
يك روز اريس (Eris ربه النوع نفاق و نفرت ،خواهر آرس خدای جنگ) سيبي طلایی به خدایان می دهد و می گوید این متعلق به زیباترین بانوی المپ
است. اين امر باعث درگيري بين هرا، آتنا و آفروديت گرديد. زئوس به پسر خود، هرمس دستور داد اين سه ربه النوع را به (ایدا)در(تروا) ببرد و در آنجا موضوع را به پاريس گزارش دهد. پاریس پسر پریاموس(پادشاه تروآ) و هکابه بود.پیشگویان قبل از تولدش گفتند او موجب نابودی تروا خواهد بود. پریام پادشاه تروا او را به چوپانی سپرد تا او را در کوه رها کند. چوپان او را بزرگ کرد. در جوانی زمانی که گاومیش محبوبش را به عنوان جایزه برای مسابقهای که پریام ترتیب داده بود بردند، برای پس گرفتنش در مسابقه شرکت کرد و همه ی پسران پریام را شکست داد. خواهرش کاساندرا او را شناخت و به جمع خانواده برگرداند. هنگامی که بر سر تصاحب سیب متعلق به زیباترین زن جهان میان هرا همسر زئوس، آفرودیت و آتنه دختران زئوس نزاع پیش آمد، او از سوی زئوس به عنوان زیباترین مرد داور شد تا زیباترین زن را معرفی کند. آنها هر يك در مقابل پاریس درباره زيبايي خود سخنها راندند وهر یک چیزی به پاریس پیشنهاد کردند،از جمله، هرا پيشنهاد سلطنت جهاني را به پاريس هديه كرد، آتنا، خاصيت شكست ناپذيري به او وعده داد و آفروديت نيز وعده داد كه هلن، همسر( منلاس) پادشاه اسپارت را به ازدواج او در آورد. پاريس پيشنهاد آخر را پذيرفت و سيب را به آفروديت داد و هنگاميكه آفروديت هديه اش كه همان هلن بود را به پاريس بخشيد اين عمل باعث جنگ بزرگ تروا گرديد.
پس این بود اوضاع و شرایط آن زمان در آن هنگام که پاریس سیب طلایی را به آفرودیت داد. آفرودیت، یعنی الهه عشق و زیبایی، به خوبی می دانست که زیباترین زن جهان را کجا می توان یافت. آفرودیت آن جوان چوپان را، که اوئنون (اونون) را خسته دل و نومید و دل شکسته رها کرده بود، با خود مستقیم به اسپارت برد. در آنجا مِنِلوس و هلن از او استقبال کردند. علاقه ای شدید بین میهمان و میزبان به وجود آمد. آن دو پیمان بستند به یکدیگر کمک کنند و هیچ گاه به هم آزار نرسانند. اما پاریس آن پیمان و عهدی را که بسته بود شکست. منلوس که به این پیمان دوجانبه حرمت می گذاشت و به آن پایبند بود، پاریس را در خانه اش تنها گذاشت و به کرت رفت. پس از آن:
پاریس که می آمد
در سرای پر مهر و محبت دوستش فرود آمد،
و دستی را شرمسار کرد که به او غذا داده بود،
زنی را دزدید و بربود.
چون منلوس به خانه بازگشت و هلن را در خانه نیافت و دانست که از آنجا رفته است، از تمامی مردم یونان خواست به او کمک کنند. کدخدایان و سرکردگان به ندای او پاسخ دادند، زیرا همه عهد بسته بودند به او کمک کنند. آنها با علاقه و شور تمام آمدند تا در این مأموریت بزرگ با وی همداستان شوند، از دریا بگذرند و تروایِ نیرومند را خاکسترکنند. اما دو تن از پیشتازان و سرکردگان غایب بودند: اودیسه (اودیسوس)، شهریار جزیره ایتاکا، و آکیلس یا آشیل پسر پلئوس و پری دریایی تتیس.
تروا-قسمت دوم
مادر آشیل نیز مایل نبود فرزندش به جنگ برود. پری دریایی خوب می دانست که اگر آشیل به تروا برود مرگ خود را در آنجا خواهد یافت. بنابراین او را به دربار لیکومدس فرستاد، و او همان پادشاهی بود که تزئوس (تزه) را خائنانه کشته بود. این پادشاه به آشیل دستور داد لباس زنانه بپوشد و خود را بین دوشیزگان پنهان کند. سرکردگان و کدخدایان به اودیسه گفتند برود و او را بیابد. اودیسه که به هیئت فروشنده ای دوره گرد درآمده بود به همان درباری رفت که می گفتند آشیل در آن پنهان شده است. او مقدار زیادی زیورآلاتی که مورد علاقه ی زنان است و اندکی سلاحهای زیبا را با خود همراه برد. دخترکان سرگرم جست و جو در زیورآلات شدند، اما آشیل شمشیرها و دشنه ها را می جست. اودیسه او را شناخت و به آسانی متقاعدش ساخت که توصیه های مادرش را نادیده بگیرد و با او به اردوگاه سپاه یونان برود.
بنابراین ناوگان بزرگ یونان آماده حرکت شد. یک هزار کشتی سپاهیان یونانی را در خود جای دادند و راهی دریا شدند. کشتیها در اولیس که بادهای تند و امواج سهمگین دارد به هم رسیدند. تا زمانی که باد شمال می وزید حرکت غیرممکن بود. باد تا روزهای متمادی ادامه یافت و:
قلب مردان را شکست،
نه به کشتی رحم کرد و نه به طنابها.
زمان به کندی می گذشت،
و در گذشتن درنگ می کرد.
نومیدی بر سپاه یونان چنگ انداخت. سرانجام پیشگویی به نام کالکاس خبر داد کهخدایان با او سخن گفته اند: آرتمیس خشمگین شده است. یکی از حیوانات وحشی مورد علاقه ی این الهه، یعنی خرگوش و بچه هایش، به دست یونانیان کشته شده اند، و تنها راه آرام کردن باد و در نتیجه ادامه ی سفری امن و بی خطر به سرزمین تروا این است که یک انسان، دوشیزه ای از خاندان سلطنتی به نام ایفیژنیا، که دختر آگاممنون فرمانده کل سپاه یونان بود، برای آن الهه قربانی کنند. این درخواست همه را سخت بیازرد، زیرا ناخوشایند و وحشت آفرین بود، ولی برای پدر دختر قابل تحمل نبود:
گویی که باید بکشم
دردانه دخترم را.
دست یک پدر
آلوده به جویی
از خون دختری
که در محراب کشته می شود.
با وجود این سر تسلیم فرود آورد. آبرو و حرمتی که بین سپاهیان داشت در معرض خطر قرار گرفته بود، و همچنین هدفش که فتح تروا بود و شاد کردن یونانیان:
دلیرانه عمل کرد،
فرزندش را به سود جنگ کشت.
او به خانواده اش پیام فرستاد، به همسرش نامه نوشت و به او گفت که می خواهد دخترش را عروس کند، او را به عقد آشیل درآورد که هم اینک ثابت کرده است که یکی از بزرگترین و از بهترین سرکردگان سپاه است. اما چون دختر از راه رسید تا در مراسم ازدواج و عروسی خویش شرکت کند، او را به سوی کشتارگاه معبد بردند تا قربانی کنند:
و هر چه التماس کرد ـ و فریاد برآورد، پدر، پدر،
و زندگی دوشیزگی وی
نتوانست در دل
جنگجویان وحشی و دیوانه جنگ اثر کند.
آن دختر مرد و باد شمال از وزیدن باز ایستاد و کشتیهای یونانی بر پهنه ی دریای آرام بادبان کشیدند و راهی سفر شدند، اما قرار بود که نحوست آن بهای اهریمنی را که پرداخته بودند روزی دامنشان را بگیرد.چون به دهانه رودخانه ی سیموئیز، که یکی از رودهای سرزمین تروا بود، رسیدند نخستین مردی که از کشتی به ساحل پرید پروتسیلوس نام داشت. او دست به عملی متهورانه زده بود، زیرا هاتف معبد دلفی گفته بود که نخستین فردی که پای به خشکی می گذارد نخستین کسی است که کشته خواهد شد. بنابراین چون آن مرد بر اثر اصابت زوبین یکی از سپاهیان تروایی بر خاک افتاد، یونانیها او را فوق العاده حرمت گذاشتند، انگار خدایی از خیل خدایان بود و حتی خدایان نیز پاس حرمت او را نگه داشتند. آنها هرمس را ناگزیر ساختند او را از دنیای مردگان بازگرداند تا همسر کاملاً سوگوارش، لائودامیا، را دیگر بار ببیند. اما آن زن حاضر نبود دامن شوهر را رها کند و بگذارد بازگردد. چون آن مرد به دنیای مردگان بازگشت، زن نیز با او بدان دنیا رهسپار شد: زن خود را کشت.
آن هزار کشتی خیل انبوه سپاهیان یونانی را به آن سامان رساندند، و ارتش یونان بسیار نیرومند بود، اما شهر تروا نیز نیرومند بود. پریام پادشاه تروا، و ملکه اش، هِکوبا، پسران بسیاری داشتند که حمله به سپاه دشمن و دفاع از دیوارهای شهر را بر عهده گرفته بودند، و از آن پسران، در تمامی جهان مردمی نجیب تر و دلیرتر از هکتور یافت نمی شد. اما یک جنگجوی یونانی از او نیرومندتر بود، که او را آشیل (آکیلس) می گفتند. این دو می دانستند که پیش از سقوط تروا بر خاک خواهند افتاد. مادر آشیل به او گفته بود: «زندگی تو خیلی کوتاه است. زندگی تو کوتاه تر از تمامی آدمیان است و باید به حال تو دل سوزاند». گرچه هیچ خدایی به هکتور نگفته بود، ولی او نیز از این مهم آگاه بود. هکتور به همسرش آندروماکه گفت: «قلبم گواهی می دهد که روزی فرا خواهد رسید که تروای مقدس به زانو درخواهد افتاد، و همین طور پریام و رعایای پریام». این دو پهلوان زیر سایه تیره ی مرگی خاص جنگیدند.
نُه سال تمام نبرد بین آن دو نیروی متخاصم ادامه داشت، و پیروزی پیوسته دست به دست شد و هیچ کدام به پیروزی قاطع دست نیافت. هیچ یک نمی توانست به نتیجه ای قطعی دست یابد. آنگاه بین دو یونانی، یعنی آشیل و آگامِمنون، مشاجره و ستیز درگرفت، آن گونه که مسیر جنگ تا مدتی به سود تروایی ها تغییر کرد. این بار هم یک زن بنیاد این نفاق را گذاشت، و آن زن کریزِئیس دختر کاهن معبد آپولو بود که یونانیها او را ربوده و به آگاممنون داده بودند. پدر دختر آمد و تقاضا کرد دخترش را آزاد کنند، اما آگاممنون او را آزاد نکرد. آنگاه کاهن دست دعا را به سوی همان خدای توانایی دراز کرد که خادم درگاه معبدش بود، و آن خدا، یعنی فوئبوس آپولو، دعای کاهن را اجابت کرد.آپولو از ارابه خورشیدش تیرهای آتشین به سوی سپاهیان یونانی پرتاب کرد، افراد بیمار شدند و مردند، به طوری که مجمرهایِ ویژه مراسم تدفین پیوسته روشن بود.
سرانجام آشیل سران سپاه را به یک نشست مشورتی فرا خواند. وی به آنها گفت که یونانیها نمی توانند در دو جبهه، یعنی هم علیه طاعون و هم بر ضد تروایی ها، بجنگند. بنابراین آنها باید رضایت خاطر آپولو را فراهم آورند و خشمش را فرو بنشانند یا باید به کشورشان بازگردند. در این هنگام کالکاسِ پیامبر یا پیشگو به پا خاست و گفت که او می داند که چرا آپولو خشمگین شده است، ولی از بیمی که به دل داشت سبب را نگفت، و در نتیجه خواست که آشیل به او امان بدهد. آشیل پاسخ داد: «امان می دهم، حتی اگر خواسته باشی که آگاممنون را متهم کنی». حاضرانِ در آن نشست همه معنی این سخن را دریافتند. آنها می دانستند که با کاهن معبد چگونه رفتار کرده اند. چون کالکاس اظهار داشت که کریزِئیس را باید به پدرش بازگردانند، تمامی سرانِ سپاه با او هم عقیده و همصدا شدند، و آگاممنون که از این بابت سخت خشمگین و رنجیده خاطر شده بود ناگزیر موافقت خویش را ابراز کرد. آگاممنون به آشیل گفت: «اما اگر آن دختر را رها کنم چه دختری به من پیشکش خواهد شد؟ من باید جایگزین او را داشته باشم». بنابراین هنگامی که کریزئیس را به پدرش بازگرداندند، آگاممنون دو تن از صاحب منصبانش را به چادر (آشیل) فرستاد تا دختری را که به عنوان هدیه به او داده بودند و بریزِئیس نام داشت از او بستانند و به چادر آگاممنون بیاورند. آن دو افسر ناخواسته و لب فرو بسته آمدند و در پیشگاه آن پهلوان ایستادند. اما چون آشیل از مأموریت آن دو تن آگاه بود به آنها گفت که نهراسند، زیرا آنها نیستند که به او ستم روا می دارند و نسبت به وی اسائه ادب می کنند. پس اجازه داد که آنها آزادانه و بی هراس به چادر بروند و آن دختر را بردارند و با خود ببرند، اما در پیشگاه خدایان و آدمیان سوگند یاد کرد که آگاممنون برای این عمل بهای گزافی خواهد پرداخت.
همان شب مادر آشیل که همان تِتیسِ سیمین پای و پری دریایی بود، به دیدار پسرش آمد. آن زن نیز مثل پسرش خشمگین و رنجیده خاطر شده بود. مادر از پسرش خواست که یونانیها را رها کند و پس از آن سخن به آسمان رفت و از زئوس تقاضا کرد تروایی ها را بر یونانیان چیره کند. زئوس رغبتی به انجام این کار نشان نداد. کار این جنگ اکنون به کوه اولمپ کشیده شده بود. خدایان نیز در برابر یکدیگر صف آرایی کرده بودند. البته آفرودیت پشتیبان پاریس بود، اما بی تردید هرا و آتنا مخالف او بودند. آرس، خدای جنگ، همیشه پشتیبان آفرودیت بود، حال آنکه پوزئیدون، خدای دریاها، از یونانیان حمایت می کرد که مردمی دریانورد و جاشوانی بزرگ بودند. آپولو جانب هِکتور را داشت و به خاطر او از اهالی تروا پشتیبانی می کرد. حتی آرتمیس هم که خواهر او بود طرفدار تروایی ها بود. زئوس، به طور کلی، مردم تروا را بیشتر دوست می داشت، اما می خواست بیطرف باقی بماند، زیرا هرگاه آشکارا با هرا به مخالفت برمی خاست، هرا به دشمنی سرسخت بدل می شد. اما با وجود این نتوانست در برابر خواهش تتیس پایداری کند. زئوس در برابر هرا، که مثل همیشه دریافته بود که زئوس چه نقشه هایی در سر می پروراند، به دردسر شدیدی افتاده بود. سرانجام زئوس ناگزیر شد به هرا هشدار بدهد که اگر از سخن گفتن دست برندارد او را تنبیه خواهد کرد. آن گاه هرا خاموشی گزید، هر چند که پیوسته می اندیشید که چه سیاست و تدبیری ساز کند و به یونانیها یاری برساند و زئوس را بفریبد.
نقشه ای که زئوس کشیده بود بسیار ساده بود. چون خوب می دانست که یونانیها بدون آشیل حریف تروایی ها نمی شوند، رؤیای گمراه کننده ای را به سراغ آگاممنون فرستاد و به او قول داد که اگر هم اکنون دست به حمله بزند به پیروزی خواهد رسید. آشیل هنوز در چادرش بود که جنگ سختی درگرفت که شدیدترین جنگ بود. شاه پریام و دیگر بزرگان و ریش سفیدانِ تروا که همه از دانایان و خبرگان فنون جنگ بودند بر فراز دیوار شهر به این نبرد می نگریستند. هلن که او را مسبب این جنگ می دانستند به سویشان آمد، اما چون به او نگریستند نتوانستند او را گناهکار بشناسند. آنها به یکدیگر گفتند: «مردها باید به خاطر یک چنین زن زیبایی بجنگند، زیرا چهره اش واقعاً به یک فناناپذیر (الهه) می ماند». آن زن در کنار آنها ایستاده بود و نام تمامی پهلوانان یونانی را به آنان می گفت، تا سرانجام با کمال شگفتی دیدند جنگ پایان یافت. ارتشهای متخاصم از میدان نبرد عقب نشستند و در میدانی که بین آن دو ارتش به وجود آمد، پاریس و منلوس روبروی یکدیگر قرار گرفتند. کاملاً آشکار بود که آنها به این تصمیم عاقلانه دست یافته اند که بگذارند این دو نفر که در این ماجرا یا قضیه منافع بیشتری دارند با هم بجنگند.
پاریس نخستین ضربه را وارد آورد، اما منلوس با سپرش جلو ضربه ی نیزه را گرفت و بعد نیزه خودش را پرت کرد. نیزه زره پاریس را درید ولی به خود وی آسیبی نرساند. منلوس شمشیرش را، که تنها سلاحی بود که اکنون در اختیار داشت، از نیام بیرون کشید ولی چون آن را بالا آورد از دستش افتاد و شکست. او بی باکانه و بی سلاح به سوی پاریس جهید و بالای کلاهخودش را گرفت و او را از زمین بلند کرد، و اگر آفرودیت پادرمیانی و دخالت نکرده بود او را به سوی سپاه یونان می کشید. آفرودیت تسمه ی محافظ کلاهخود را درید، به طوری که کلاهخود از جای کنده شد و در دست منلوس باقی ماند.
آفرودیت پاریس را که جز انداختن آن نیزه هیچ کار نمایان دیگری نکرده بود در میان ابر پنهان ساخت و او را به تروایی ها بازگرداند.
منلوس خشمگین به میان سپاهیان تروا تاخت تا شاید پاریس را بیابد، و هر کس که در آن میان بود می کوشید به او یاری بدهد تا پاریس را بیابد، زیرا همه از پاریس نفرت داشتند. اما پاریس در آنجا نبود و هیچ کس نمی دانست وی چگونه و به کجا گریخته است. بدین سان بود که آگاممنون برای هر دو سپاه سخن گفت و اعلام نمود که منلوس پیروز شده است، و از مردم و سپاه تروا خواست که هلن را به یونانیان بازپس بدهند. این سخن واقعاً عادلانه بود و اگر آتنا به پافشاری هرا پا در میان معرکه نگذاشته و دخالت نکرده بود، تروایی ها این پیشنهاد را می پذیرفتند. هرا عزم جزم کرده بود که این جنگ را با شکست و نابودی تروا به پایان برساند. آتنا پا به میدان کارزار گذاشت و در دل پانداروس، که یک سرباز ابله تروایی بود، رخنه کرد و او را فریفت که آتش بس را نقض کند و تیری به سوی منلوس رها کند. آن سرباز نادان نیز همین کرد و منلوس زخمی شد، که البته زخمی سطحی بود، اما یونانیها از فرط خشم ناشی از این کردار خائنانه به سوی سپاهیان تروا تاختند و آتش جنگ یک بار دیگر شعله ور شد. وحشت، و ویرانی و نابودی و نفاق، که هیجانشان هیچ گاه کاستی نمی گیرد و از دوستان و یاران خدای جنگ نیز هستند، بی درنگ حاضر شدند تا افراد و سپاهیان را به کشتن یکدیگر تشویق و تشجیع کنند. پس از آن صدای ناله و ضجه از هر سو برخاست و فریاد پیروزی از گلوی کُشنده و کشته شده برخاست، و جوی خون بر زمین جاری شد.
با رفتن آشیل، یونانیها اینک فقط دو پهلوان داشتند، آژاکس (آجاکس) و دیومِدِس. آن روز این دو پهلوان دلیرانه جنگیدند و بسیاری از سپاهیان تروایی را به خاک هلاکت افکندند. شاهزاده اینیس یا اِنه که پس از هکتور دلیرترین و جنگاورترین پهلوان تروا بود به دست دیومدس زخمی شد و به حال مرگ افتاد. این پهلوان تباری والاتر از تبار شهریاری داشت: آفرودیت مادر او بود، و چون دیومدس او را زخمی کرد آن الهه شتابان به میدان کارزار آمد تا شاید او را نجات دهد. آفرودیت او را از زمین بلند کرد و در آغوش کشید، اما دیومدس که می دانست این الهه بزدل و ترسوست و برخلاف آتنا که استاد جنگاوری بود دلیر و شجاع نیست، به سویش خیز برداشت و او را زخمی کرد. الهه اینیس را رها کرد و از شدت درد، گریان و نالان، به سوی کوی اولمپ گریخت و زئوس که آن الهه ی همیشه خندان را گریان و اشک ریزان دید به او توصیه کرد خود را از معرکه کنار بکشد. ضمناً به او یادآور شد که کار او عشق است نه جنگ. گرچه مادر اینیس نتوانست به او کمک کند، ولی در هر صورت جان به در برد و کشته نشد. آپولو او را میان ابرها پنهانساخت و به پرگاموس مقدس برد که جایگاه مقدس خودِ وی بود، و در آنجا آرتمیس به درمان زخمهایش پرداخت.
اما دیومدس خشمگینانه جولان داد و به قلب سپاه تروا زد تا سرانجام با شخص هکتور روبرو شد. وی شگفت زده آرس را هم در آنجا دید. خدای مرگ آفرین جنگ به سود هکتور می جنگید. چون دیومدس خدای جنگ را در میدان کارزار دید به خود لرزید و بانگ برآورد و از سپاهیان یونانی خواست عقب بنشینند، یعنی رو به دشمن و سپاه تروا اندک اندک عقب نشینی کنند. هرا خشمگین شد و اسبهایش را به سوی کوه اولمپ تاخت و در آنجا از زئوس پرسید که آیا اجازه می دهد آرس، مایه ی مرگ و هلاکت آدمیان، را از میدان نبرد بیرون کند یا نه. چون زئوس نیز همچون هرا آرس را با وجودی که فرزندشان بود دوست نمی داشت، به هرا اجازه داد که این کار را انجام دهد. هرا شتابان به سوی زمین آمد تا در کنار دیومدس بایستد و به او بگوید که بی هراس و دلیرانه به آن خدای شوم جنگ بتازد. آن پهلوان چون این سخن بشنید، شادمان شد و به سوی آرس حمله برد و نیزه اش را به سوی او پرتاب کرد. آتنا نیزه را به سوی هدف رهبری کرد و نیزه به بدن آرس نشست. خدای جنگ نعره ای کشید بسان نعره ی هزار مرد جنگی، به طوری که یونانیها و تروایی ها از شنیدن آن نعره ی گوشخراش به خود لرزیدند.
آرس، که در ظاهر پهلوان کسوت بود ولی نمی توانست آنچه را که بر آدمیان بی شمار روا داشته بود و هنوز هم روا می داشت تحمل کند، به کوه اولمپ گریخت و خود را به زئوس رساند و از کار ناپسندیده آتنا نزد وی گلایه کرد. اما زئوس خشمگینانه به وی نگریست و به او گفت که او هم مثل مادرش دل آزار و غیرقابل تحمل شده است، و بعد از او خواست از ناله و شکوه ی زوزه مانند دست بردارد. اما سربازان تروا پس از رفتن آرس، خدای جنگ، ناگزیر شدند عقب نشینی کنند. در این شرایط بحرانی و سرنوشت ساز، برادر دیگر هکتور که مردی دانا بود و از اراده و تصمیم خدایان آگاه شده بود، با اصرار از هکتور خواست شتابان به شهر بازگردد و به مادرش، ملکه ی تروا بگوید که بهترین و زیباترین جامه اش را به آتنا بدهد و عاجزانه از او یاری بخواهد و طلب رحمت کند. هکتور حکمت این پیشنهاد را بی درنگ دریافت و از دروازه ها گذشت و به سوی کاخ رفت و در آنجا مادرش همان کرد که او گفته بود. ملکه جامه ای گرانبها و زیبا که مثل ستاره می درخشید برداشت و آن را بر زانوان آن الهه گذاشت و خواهش کنان به او گفت: «بانو آتنا، شهر را نجات بدهید، و همسران و کودکان تروایی را نیز». اما پالاس آتنا این خواهش او را نپذیرفت و اجابت نکرد.
بعد کودک را به همسرش بازگرداند و همسر نیز کودک را لبخندزنان ولی اشک ریزان در آغوش گرفت. هکتور به حال زار همسرش رحمت آورد، او را نرمخویانه نوازش داد و به او چنین گفت: «ای عزیز من، این چنین هم اندوهگین مباش. سرنوشت هر چه باشد می آید و می گذرد، اما اگر سرنوشت نخواهد، هیچ کس نمی تواند مرا بکشد». بعد کلاهخودش را بر سر گذاشت و همسرش را ترک گفت. همسر نیز پس از رفتن وی راهی خانه شد، و چون می رفت گهگاه سر برمی گرداند و به شوی خویش نگاه می کرد و به تلخی می گریست.
چون هکتور به میدان کارزار بازگشت خود را مشتاق جنگ دید، و فرصتی اندک پیش روی خویش. زئوس اکنون به یاد آورد که به تتیس قول داده است تا ستمی را که بر آشیل رفته است جبران کند. زئوس دستور داد تا تمامی فناناپذیران، یعنی خدایان، در کوه اولمپ گرد آیند و در آنجا باقی بمانند، و خود به سوی زمین بازگشت تا به سپاه تروا کمک کند. در این هنگام اوضاع بر یونانیان تنگ شد. پهلوان بزرگشان آنها را ترک کرده بود. آشیل تنها در چادرش نشسته بود و به ستمی می اندیشید که ناروا بر او رفته بود. به نظر می رسید که کسی نمی توانست در برابر هکتور پایداری کند. هکتور، که مردم تروااو را رام کننده ی اسبان می نامیدند، سوار بر ارابه اسبانش را میان سپاهیان یونانی به گونه ای می راند که گویی راننده و سوار هر دو به روحیه و توانی یکسان ملهم شده بودند. کلاهخود درخشانش در همه جا دیده می شد، و در برابر نیزه ی برنزیش جنگجویان یونانی مانند برگ خزان بر زمین می ریختند. تا شب هنگام، که جنگ متوقف شد، سپاهیان تروا توانستند یونانیها را تا نزدیک کشتیهایشان عقب برانند.
آن شب سراسر تروا غرق در شادی و سرور بود، در عوض اندوه و نومیدی بر اردوگاه سربازان و جنگاوران یونانی سایه افکنده بود. آگاممنون شخصاً با بازگشت به یونان موافق بود. اما نِستور، که از سالخورده ترین سران سپاه و در نتیجه داناترین آنها و حتی داناتر از اودیسه ی جنگاور و دلیر بود، به آگاممنون گفت که اگر او آشیل را نرنجانده و خشمگین نکرده بود، به هیچ وجه شکست نمی خوردند. و بعد در ادامه ی سخن افزود: «به جایِ بازگشت شرمسارانه به میهن، اکنون بنشینید و راهی برای دلجویی از او بیابید».همگان چون این اندرز حکیمانه را شنیدند، احساساتِ موافق نشان دادند، و آگاممنون نیز اعتراف کرد که کار ابلهانه ای کرده است. او به همه قول داد که بریزئیس را با هدایای گران بازمی گرداند و به آشیل بازپس می دهد. بعد از اودیسه خواست که پیام وی را به آگاهی آشیل برساند.
اودیسه و دو تن از سرکردگان سپاه که برای همراهی با وی برگزیده شده بودند به دیدار آشیل رفتند و او را با پاتروکلوس، که بیش از تمامی آدمیان روی زمین دوست می داشت، تنها یافتند. آشیل آنها را با احترام پذیرفت و غذا و شراب پیش رویشان گذاشت. اما هنگامی که دلیل دیدارشان را گفتند و وعده دادند که اگر بازگردد چه هدایای گرانبهایی در انتظار اوست، و حتی التماس کردند که به مردم در تنگنا قرار گرفته کشورش کمک کند، با مخالفت جدی و شدید وی مواجه شدند. آشیل به آنها گفت که حتی گنجهای سرزمین مصر هم نمی تواند او را به رفتن برانگیزد. او قصد داشت به یونان بازگردد، و عاقلانه این است که آنها هم چنین کنند.
چون اودیسه پیام اندرزگویانه ی آشیل را به سرکردگان داد، همگان آن را رد کردند. روز دیگر یونانیان عین دلیرمردان نومید و در تنگنا قرار گرفته راهی میدان نبرد شدند. آنها یک بار دیگر عقب رانده شدند، آن گونه که ناگزیر شدند در کنار ساحل دریا، همان جایی که کشتیهایشان لنگر انداخته بود، به جنگ ادامه دهند. اما کمک نیز از راه می رسید. هرا نقشه اش را کشیده بود. او زئوس را دید که بر کوه آیدا به تماشای پیروزی سپاهیان تروا نشسته است، و به همین سبب از او متنفر و خشمگین شد. اما این الهه به خوبی می دانست که فقط او می تواند ترفندی ساز کند که زئوس به ساز وی برقصد و هر چه
بخواهد به او ببخشد. او باید آرایش کند و به دیدار زئوس برود تا نتواند در برابر زیبایی اش پایداری کند. چون زئوس او را در آغوش بگیرد، خواب ناز را بر وجودش چیره می سازد تا به این طریق تروایی ها را از یاد ببرد. پس هرا همین کرد که خواسته بود. او به اتاقش رفت و در آنجا از هر وسیله ی ممکن یاری و بهره گرفت تا خود را فوق العاده زیبا و دل انگیز کند. در پایان، کمربند زرین آفرودیت را، که تمامی افسونهای دنیا در آن نهفته بود، به عاریت برداشت، و با این افسون به دیدار زئوس شتافت. چون زئوس او را دید، آتش عشق در قلبش روشن شد و زبانه کشید، آن چنان که وعده ای را که به تتیس داده بود پاک از یاد برد.
مسیر کارزار ناگهان به سود یونانیها تغییر کرد. آژاکس (آجاکس) هکتور را بر زمین افکند، اما اینیس سر رسید و پیش از آنکه آژاکس بتواند به وی آسیب برساند او را از زمین برداشت و با خود برد. با رفتن هکتور، یونانیها توانستند سپاهیان تروا را از کنار کشتیها عقب برانند. در واقع اگر زئوس از خواب برنخاسته بود یونانیان تروا را غارت کرده بودند. زئوس بیدار شد و سربازان تروا را در حال گریز دید، و هکتور را بر پهنه دشت افتاده یافت که به دشواری نفس می کشید. چون ناگهان دریافت که چه اتفاقی افتاده است، سرش را به طرف هرا برگرداند و گفت که این توطئه و فریبکاری را او ساز کرده است. کم مانده بود هرا را به باد کتک بگیرد و به کیفر برساند. هرگاه کار بین هرا و زئوس به دعوا می انجامید، هرا می دانست که از دستش کاری ساخته نیست. هرا بی درنگ انکار کرد و گفت که در شکست تروایی ها هیچ نقشی و دستی نداشته است. و مسبب این کار پوزئیدون بوده است. در واقع خدای دریا برخلاف فرمان زئوس، و به خواهش هرا، به یونانیان کمک کرده بود. اما زئوس شادمان شده بود که اکنون بهانه ای یافته است و به این وسیله می تواند از تنبیه و به کیفر رساندن صرفنظر کند. زئوس زئوس دستور داد که همسرش به کوه اولمپ برگردد، و بعد ایریس، پیام رسان رنگین کمان، را فرا خواند و به او گفت به پوزئیدون پیغام دهد که میدان کارزار را ترک کند. خدای دریا امر زئوس را پذیرفت و میدان جنگ را ترک کرد، و در نتیجه مسیر جنگ یک بار دیگر به زیان یونانیها تغییر کرد.
ادامه به زودی...