حرکت دست ها را در موهایم احساس می کردم و صدای گذاشته شدن هر لایه ی مو روی دیگری را می شنیدم. به آینه زل زده بودم بدون آن که بتوانم ببینم موهایم دارد چطور بافته می شود. مردم معمولاً در آینه چهره ی خود را می دیدند اما من چیزی نمی دیدم. هیچوقت نتوانسته بودم خودم را در آینه برانداز کنم. مادرم را که پشت سرم ایستاده بود و با موهایم ور می رفت، در آینه می دیدم. تخت، کمد، جالباسی و فضای داخل اتاق را به طول کامل در آینه می دیدم اما خودم نبودم.
بچه که بودم فکر می کردم خیلی عادی است خودت را در آینه نبینی. آینه یک چیز تزئینی بود. آینه را در اتاق یا قسمتی از خانه می گذاشتند تا فضای خانه بزرگتر دیده شود و وقتی دوست هایم به آینه نگاه می کردند درکشان نمی کردم. مگر آینه چه چیزی داشت که آن ها آن طور با دقت و چشم های ریز شده به آن نگاه می کردند؟ این مسئله برایم کمی عجیب بود. با این وجود کوچک که بودم آینه ها را دوست داشتم؛ تا موقعی که چیزهای دیگری... یا بهتر بگویم، موجودات دیگری را در آینه دیدم.
کودک ها به کنجکاوی ها و سوال های احمقانه معروف هستند. من هم کودک که بودم سوال های احمقانه می پرسیدم: به طور مثال، این که چرا زنبورها وجود دارند؟ چرا دستت را که به بخاری می زنی می سوزد؟ یا اصلا ًچرا ما وجود داریم و خدا واقعاً چه دلیل عقلانی ای برای آفریدن ما داشته است؟ این سوال ها، پاسخ های علمی برای خود داشتند و وقتی از معلم هایت می پرسیدی دو حالت امکان داشت برایت اتفاق بیفتد: یا جوابت را به طور خیلی علمی می گرفتی که مهم هم نبود کامل آن را درک کنی و یا معلم ها می گفتند: "این چه سوال مزخرفی است که می پرسی؟"
زمانی که من درباره ی موجودات داخل آینه پرسیدم هیچ کدام از این ها اتفاق نیفتاد. اول من را به خاطر قوه ی تخیل بالایم تشویق کردند. بعدش که پرسیدم چرا آن ها با ما حرف نمی زنند، گفتند: "کم کم بازی ات دارد مسخره می شود." و وقتی پرسیدم چرا شما آن ها را نمی بینید به والدینم پیشنهاد دادند تا من را پیش روان پزشک ببرند.
به خانه که رفتیم، مادرم با من حرف زد. سعی داشت ببیند چه فکری در سرم دارم که چنین بازی ای درمی آورم. وقتی به نتیجه ای نرسید، سعی کرد با حرف زدن من را از خر شیطان پایین بیاورد تا دیگر به پرسیدن سوال های مسخره خاتمه بدهم. من از خر شیطان پایین نیامدم و او هم مرا به ناچار پیش روان پزشک برد. نمی دانم چرا پدرم هیچ حرفی نزد. شاید این مسئله برایش بی اهمیت تر از آنی بود که فکر خود را به آن مشغول کند.
به بیمارستان رفتیم و روان پزشک طوری با من حرف زد که خودم هم کم کم باورم شد آن ها را توی آینه نمی بینم. به دنبال حرف های روان پزشک تکرار می کردم:
- موجودات توی آینه وجود ندارن.
- موجودات توی آینه وجود ندارن.
- آینه شیشه ایه که پشتش جیوهست و تصویر اجسامی که جلوش گذاشته می شن رو بازتاب می کنه.
از حفظ گفتن این جمله برایم کمی سخت بود؛ برای همین گفتم: «آینه جیوه ایه که اجسام پشتش رو بازتاب می کنه.»
جلسه ی مشاوره طولانی تر از آن چیزی شده بود که روان پزشک انتظار آن را داشت و او هم میخواست به خانه و سر قراری که با دوست دخترش داشت برود. برای همین قبل از این که بتواند جمله ی مرا اصلاح کند، مرا با تجویز داروهای نورولپتیک، آنتیسایکوتیک و ضدروانپریشی مرخص کرد.
پدرم به دارو اعتقادی نداشت و چیزی مصرف نمی کرد. گاهی اوقات می گفت من حاضرم بمیرم اما دارو مصرف نکنم. یک بار هم نزدیک بود واقعاً بمیرد، برای همین مادرم دارویش را در غذایش ریخت و به زور به او خوراند. همین عادت بد یا شاید هم خوب پدرم باعث شد برایم آن داروها را نخرند و مستقیماً به خانه برویم.
این جلسه مرا از اشتباه درنیاورد اما باعث شد دیگر سوالی نپرسم و به طور کلی خفه خون بگیرم.
الان شانزده ساله بودم و دیگر موجودات توی آینه را نمی دیدم. شاید بعد از آن موقعی که حضورشان را به بقیه لو داده بودم با من قهر کرده بودند و شاید هم مسئله مهمی در دنیای آن ها پیش آمده بود. اما هر گاه به آینه نگاه می کردم حضور آن ها را احساس می کردم. هر بار که به آینه نگاه می کردم و خودم را در آن نمی دیدم احساس می کردم اشکال مبهمی پشت آینه تکان می خورند؛ نفس می کشند و حرف می زنند.
آن ها پشت آینه بودند و من از این بابت مطمئن بودم.
چرا آن ها خودشان را به بقیه نشان نمی دادند؟ چرا من خودم را در آینه نمی دیدم؟ چرا یک هو ناپدید شدند؟ نمی توانستم این افکار را از سرم بیرون کنم. نمی شد. انگار چیزی نمی خواست من این ها را از یاد ببرم. دنیای پشت آینه نمی خواست من این ها را از یاد ببرم.
و این بار این افکار بیشتر از همیشه در ذهنم تکرار می شدند.
آن ها متفاوت بودند. با دنیای ما فرق داشتند. در آن جا جنگ نبود. ظلم و ستم نبود.
می خواستم دنیای پشت آینه ها را به بقیه نشان دهم. می خواستم صلح و صفای آن ها را نشان دهم؛ رقص و پایکوبی هایشان را، آواز و سرورشان را، خنده ها و شادی هایشان را. می خواستم مردم خوشبخت آن ها را نشان دهم و الگویی از آن ها بسازم. بیشتر از همه می خواستم این دنیای جیوه ای را که مدت ها بود ندیده بودم را دوباره ببینم. این ها رویاهایی بودند که هیچوقت فکر نمی کردم به حقیقت بپیوندند.
این افکار ناامید روحیه ام را تضعیف کرده بود. انگار چیزی در گلویم گیر کرده بود و اجازه نفس کشیدن را به من نمی داد. دیگر تحمل هیچ چیزی را نداشتم.
از توی آینه و تصاویر مبهم داخل آن صورت مادرم را به سختی تشخیص دادم و رو به تصویرش زیر لب گفتم: «مامان، تنهام می ذاری؟»
او را درست نمی دیدم. رنگ سیاه چشمانش به درستی پیدا نبود. ولی فکر می کنم نگاهی از روی کج خلقی به من کرد. انگار نمی خواست از کنارم برود؛ اما نمی دانم او چه چیزی در لحن صدایم شنید که بدون هیچ بحثی تنهایم گذاشت و در را پشت سرش بست.
در که بسته شد به در سفید زل زدم و زمزمه کردم: «آینه جیوه ایه که اجسام پشتش رو بازتاب می کنه.»
این جمله تنها چیزی بود که می توانست من را از آن همه سردرگمی دربیاورد.
با فکری ناراحت سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آرام چشم هایم را بستم.
در خواب های آشفته ام آینه ها من را احاطه کرده بودند. به هر جا که خیره می شدم خودم را می دیدم. پوزخندم از همه جا به چشم می خورد. منِ دیگر در آینه جلو میآمد و با چشم های تهی از خنده و خوشحالی به من خیره شده بود. چند قدم به عقب برداشتم. او را می دیدم که لحظه به لحظه بر سرعت گام هایش می افزاید. پشتم را به او کردم و دویدم و دویدم...
با هر قدم آینه ها خرد میشدند و تکه های آینه پاهایم را میخراشید. یکدفعه زمین زیر پایم شکافته شد و در سیاهی مطلق سقوط کردم.
نفس نفس زنان از خواب پریدم. در خانه دنبال کسی گشتم تا من را کمی آرام کند اما کسی خانه نبود. عرق سرد از پیشانی ام سرازیر شده بود. چندین بار به صورتم آب زدم تا به خودم بیایم. هول هولکی لباس هایم را پوشیدم و دوان دوان به سمت مدرسه رفتم.
در مدرسه سر هیچ کلاسی حاضر نشدم؛ به جایش روی نیمکتی نشستم و به درختانی که هم نوا با صدای هوهوی باد تکان می خوردند نگاه کردم. هوا آلوده بود. زمین خاکستری دلگیر. هنوز حالم سر جایش نیامده بود. سایه ای عبوس و تنها حرکت می کرد. کمی که دقت کردم گربه ای را دیدم که از گوشه ی حیاط نزدیک نیمکت آمد. موهای خال خال سیاه سفیدش بدن نحیف و لاغرش را از ریخت انداخته بودند.
صدایش کردم: «چی تو رو به اینجا کشونده؟»
پاسخی به من نداد.
ادامه دادم: «تا حالا به این فکر کردی که اگه دنیا فرق داشت چه جوری می شد؟ اگه همه چی از جنس جیوه بود و رنگ نقره ای داشت؟ اگه بازتاب شخصیت هر کسی رو با دیدنش می دیدی؟ این طوری خیلی خوب نمی شد؟»
گربه میو میو کرد و نزدیک تر شد. دستی به موهای خاکستری اش زدم و گفتم: «البته که فکر نکردی. هیچ کی نمی دونه آینه جیوه ایه که اجسام پشتش رو بازتاب می کنه.»
لبخندی به گربه زدم و زیر گلویش را خاراندم. گربه از کیف خرخری کرد. از جایم بلند شدم.
به سمت خانه حرکت کردم و گربه من را دنبال کرد. درختان خمیده در طول مسیر دست هایشان را به سمت من دراز کرده بودند. گنجشک ها آوازخوانان از من درخواستی داشتند. صدایشان را می شنیدم. صدای مردم، مولکول های هوا و زمین را می شنیدم. همزمان با هم یک جمله را تکرار می کردیم:
وقت آن رسیده است که همه چیز تغییر کند.
دیگر نمی دانستم چه می کنم. همان طور قدم قدم به خانه نزدیک می شدم. نفهمیدم کجا گربه از من جدا شد و چطور آن مسیر را طی کردم که عرق ریزان، با گلوی خشک و لب های ترک خورده مقابل آینه زانو زدم.
نگاهم به آینه بود. چیزی از اعماق وجودم به من نهیب می زد. فکر می کنم... فکر می کنم آن چیز می گفت که من از دنیای جیوه ایم. شاید هم این که رگ خود را پاره کردم و خون جیوه ای رنگم را روی آینه ریختم به خاطر این نبود که می دانستم خون من از جیوه است. شاید یک چیز غریزی بود. هر چه که بود تصویرم را مقابل چشم خود می دیدم؛ دردی را که از زخمم به سایر اعضای بدنم منتقل می شد احساس می کردم و صدای قطره های خون را که ذره ذره از انگشتان دستم روی زمین می چکیدند می شنیدم. همان لحظه فهمیدم اشتباه ترین کار ممکن را انجام دادم.
من از جیوه نبودم و دنیای جیوه ای وجود نداشت.
من یک دیوانه بودم.
+بعضی جاها نیم فاصله گذاشتم چون حواسم نبود. :دی برای همین "می" به بن فعل چسبیده. اون رو ندید بگیرید.
+ الان که یه مدت از نوشتن داستان گذشته احساس می کنم چندان جالب نیست. :دی به هر حال امیدوارم لذت برده باشید ازش. منتظر نظراتتون هستم.
:8:
وای هانیه جان تو با من چه کردی ؟ :دی هاها
راستش آخرش به جای اینکه شوکه بشم بیشتر خنده م گرفت. خیلی ناگهانی طرف اعتراف کرد به دیوانگی خودش. ولی جالبیه قضیه اینه که من فقط گذری داشتم از اینجا رد می شدم و اولین جملت رو که خوندم جذب شدم. :دی داستان جیوه ای جالبی بود و تو شخصیت متوهم کاراکترت رو خوب رسوندی فقط اینکه نباید دیگه آخرش اعتراف می کرد دیوانه س دیگه :دی ببین تا خط قبل از من یه دیوانه بودم عالیه ولی بعدش دیگه تعریف دیوانه نیست.
کسی که به دیوانگی خودش اعتراف کنه دیگه دیوانه نیست :دی
به طور کلی جذاب بود. از اینا که مو به تن آدم سیخ می کنه ولی خیلی زود از سر صحنه های مختلفش می گذشتی. ببین داستان کوتاه نیازی به توصیف محیط نداره به خصوص این داستان ولی نیاز عمیق به توصیف احساسات و دنیای پشت آینه داره. توصیف احساسات و کابوس و دنیای پشت آینه خیلی کم بود. می تونست درگیر کننده و آزار دهنده ترباشه. ولی با همینش هم من واقعن اذیت شدم به خصوص صحنه ی خودکشی آخرش. قبلن تو این صحنه ها کمی مقاوم تر بودم و حتی می نوشتم اما حالا به نظرم زیاد قشنگ نیست یه دختر بچه رو به تصویر بکشی که خودکشی کنه. داستان به خودی خود قشنگ بود ولی خیلی آزار دهنده بود به خصوص صحنه ی آخرش. پاره کردن رگ ...
خلاصه هانیه قلمت خوبه ولی خوش ندارم از این مدل داستانا بنویسیا :دی چی میشه یه داستان قشنگ با پایان خوش نوشته بشه آخه ؟ :دی
تشکر عزیزم :11:
وای هانیه جان تو با من چه کردی ؟ :دی هاها
راستش آخرش به جای اینکه شوکه بشم بیشتر خنده م گرفت. خیلی ناگهانی طرف اعتراف کرد به دیوانگی خودش. ولی جالبیه قضیه اینه که من فقط گذری داشتم از اینجا رد می شدم و اولین جملت رو که خوندم جذب شدم. :دی داستان جیوه ای جالبی بود و تو شخصیت متوهم کاراکترت رو خوب رسوندی فقط اینکه نباید دیگه آخرش اعتراف می کرد دیوانه س دیگه :دی ببین تا خط قبل از من یه دیوانه بودم عالیه ولی بعدش دیگه تعریف دیوانه نیست.کسی که به دیوانگی خودش اعتراف کنه دیگه دیوانه نیست :دی
به طور کلی جذاب بود. از اینا که مو به تن آدم سیخ می کنه ولی خیلی زود از سر صحنه های مختلفش می گذشتی. ببین داستان کوتاه نیازی به توصیف محیط نداره به خصوص این داستان ولی نیاز عمیق به توصیف احساسات و دنیای پشت آینه داره. توصیف احساسات و کابوس و دنیای پشت آینه خیلی کم بود. می تونست درگیر کننده و آزار دهنده ترباشه. ولی با همینش هم من واقعن اذیت شدم به خصوص صحنه ی خودکشی آخرش. قبلن تو این صحنه ها کمی مقاوم تر بودم و حتی می نوشتم اما حالا به نظرم زیاد قشنگ نیست یه دختر بچه رو به تصویر بکشی که خودکشی کنه. داستان به خودی خود قشنگ بود ولی خیلی آزار دهنده بود به خصوص صحنه ی آخرش. پاره کردن رگ ...
خلاصه هانیه قلمت خوبه ولی خوش ندارم از این مدل داستانا بنویسیا :دی چی میشه یه داستان قشنگ با پایان خوش نوشته بشه آخه ؟ :دی
تشکر عزیزم :11:
اون خنده ت خنده ی ترسناکی بود آتوسا :))
خب آخه ببین یه چیزی هم هست. آخر داستان لحظه ی دم مرگ شخصیت داستانه. شنیدی که بعد از مرگ آگاهی بالا می ره چون انسان از محدودیت جسمانی خارج می شه؟ به یه همچین موضوعی اشاره داشتم. یعنی بعد از مرگ آگاهی شخصیت بالا رفته و متوجه دور و اطرافش شده :دی
باشه آزاردهنده تر می نویسم از این به بعد.:19: :))
نمی دونم دوست دارم پایان تلخ یا چی :دی عادت کردم به این موضوع. یا شخصیتام دیوونه می شن یا می میرن یا شکنجه می شن. :21:
سعی می کنم لطیف هم بنویسم.
مرسی از تو عزیز دلم که داستان رو خوندی. دستت خیلی درد نکنه. لطف کردی. 🙂
خیلی داستان باحالی بود. هر لحظه منتظر بودم یه چیز ماوراالطبیعه مثل نبرد شیاطین اتفاق بیفته تا این که آخر داستان
گفتی طرف دیوونه بوده. در کل خیلی خوب نوشته بودی.
واي خدا خيلي داستان زيبايي بود. موضوع جديد، توصيفات خوب، فضا سازي مناسب، معرفي شخصيت عالي، و اما نتيجه گيري و پايان صادقانه و ساده كه بايد بگم عالي بود. اما يه جاهايي از روي متن سرسري گذشته بودي.
اون قسمت سوال هاي احمقانه رو خيلي دوست داشتم، يادم مياد وقتي كوچيك بودم مامانم كه ظرف ميشست بهش ميگفتم: مامان، اگه خدا مارو دوست داره چرا نمياد كمكت كنه و ظرفارو بشوره؟؟؟؟ :))
در كل ميگم، داستان زيبايي بود و از خوندن آن واقعا لذت بردم.
جالب بود، قبلا خونده بودم :دی
خودتو دست کم میگیری هانیه 🙂
بیشتر بنویس :دی
دوست داشتم!
در حقیقت توی نظرسنجی به این داستان رای دادم.
ایراداتش رو بقیه گفتن، و باهاشون موافقم. تنها نکته ای که می تونم بگم اینه که پیشرفت روز به روزت واقعا برام دلچسب و جذابه. خیلی هم ملموسه.
امیدوارم باز هم در این سبک بنویسی.
خیلی داستان باحالی بود. هر لحظه منتظر بودم یه چیز ماوراالطبیعه مثل نبرد شیاطین اتفاق بیفته تا این که آخر داستان
گفتی طرف دیوونه بوده. در کل خیلی خوب نوشته بودی.
البته بد هم نمی شد ها اینطوری :دی ولی خب این آدم رو بیشتر شوکه می کرد. :دی
مرسی. نظر لطفتونه.
واي خدا خيلي داستان زيبايي بود. موضوع جديد، توصيفات خوب، فضا سازي مناسب، معرفي شخصيت عالي، و اما نتيجه گيري و پايان صادقانه و ساده كه بايد بگم عالي بود. اما يه جاهايي از روي متن سرسري گذشته بودي.
اون قسمت سوال هاي احمقانه رو خيلي دوست داشتم، يادم مياد وقتي كوچيك بودم مامانم كه ظرف ميشست بهش ميگفتم: مامان، اگه خدا مارو دوست داره چرا نمياد كمكت كنه و ظرفارو بشوره؟؟؟؟ :))
در كل ميگم، داستان زيبايي بود و از خوندن آن واقعا لذت بردم.
لطف دارید :دی سعی می کنم سرسری گذشتن ها رو کم کنم یه خورده :دی
:))))))
ممنون از این که خوندینش. 🙂
جالب بود، قبلا خونده بودم :دی
خودتو دست کم میگیری هانیه 🙂
بیشتر بنویس :دی
شما که استاد مایی چرا این حرفو می زنی؟ :دی
حتما. 🙂
دوست داشتم!
در حقیقت توی نظرسنجی به این داستان رای دادم.
ایراداتش رو بقیه گفتن، و باهاشون موافقم. تنها نکته ای که می تونم بگم اینه که پیشرفت روز به روزت واقعا برام دلچسب و جذابه. خیلی هم ملموسه.
امیدوارم باز هم در این سبک بنویسی.
وای خیلی خوشحالم که نظرتو جلب کرده که بهش رأی دادی! واقعا افتخاریه برام 🙂
چه خوب. واقعا بعد از موقعی که رمان نوشتن رو رها کردم همیشه نگران این بودم که نکنه این به نویسندگیم ضربه بزنه. الان که می گی اینطوری نیست واقعا خیالم راحت شده از این بابت. البته سعیم رو می کنم دوباره برم سمت رمان نویسی منتهی فرصتش پیش نمیاد. 🙁
اگه این سبکی دوست داری حتما می نویسم. چرا که نه؟ :دی
از اونجایی که تگ شدم
فکر کنم باید نظرم رو اینجا هم بزارم؟؟
کپی میکنم
خود موضوع و بیس داستان بد نبود. ولی جوری که نوشتی زیاد کشش نداشت. خیلی خسته م کرد تا به آخرش برسه. یه سری توضیحات به نظرم اضافه و خسته کننده بود و چیزهایی که گفته شده بود رو تکرار می کرد.
خام بود. خیلی .
شاید الآن بتونی فکر کنی شخصیت یک نفر رو تو یک نگاه ببینی چه خوبه. ولی مسخره ست و امید و هیجان و خیلی چیزهای دیگه رو تو یه رابطه ی متقابل از بین میبره.
آخرش هم انگار سنبلی شد!اولش اون همه توضیحات دادی و تهش رو یهو اینجوری جنع کردی، یجورایی برای من قانع کننده نبود.
قلمت خوبه.امیدوارم داستان های بیشتری بنویسی، موفق باشی.