|
|
داستانه خوبیه
ولی چرا انقدر عجله رو متن؟
کله این متون شاید در حده دو یا سه فصل میشد
در هرحال دوست عزیز ادامه بده((((:
موفق باشی
اگه منظورت اینه که چرا این قد توصیفاش کمه راستش اولش اینطوریه :26:
تا وسط فصل دوم تقریبا اینطوری شده ! کمتر توصیف کردم ! :17:
فصل اول به طور کامل تو اولین پست قرار گرفت :5:
فصل دوم هم به زودی قرار میگیره منتظر باشید
رضا چرا ده تا کاور میزنی ؟
البته من خوشم میاد ها
خودم هم دوست دارم واسه هر فصل کاور بزنم ولی چون سخت پسندم و بخوام روش کار کنم که نمیشه ( مدرسه ...)
تو هم دوتا کاوری که دادی واسه فصل اول ساده بودن . ولی خوبه
ادامه بده
فصل دوم و بدی یه نظر درست حسابی میزارم
رضا چرا ده تا کاور میزنی ؟
البته من خوشم میاد ها
خودم هم دوست دارم واسه هر فصل کاور بزنم ولی چون سخت پسندم و بخوام روش کار کنم که نمیشه ( مدرسه ...)
تو هم دوتا کاوری که دادی واسه فصل اول ساده بودن . ولی خوبه
ادامه بده
فصل دوم و بدی یه نظر درست حسابی میزارم
خودم دقیقا چون کاور دوست میدارم میزنم :دی
اما راس میگی از این به بعد فقط برا هر فصل یه کاور میزنم سعی میکنم یکمم ساده نباشه
فصل دوم هم میزارم چشم :5:
سلام به همه بوک پیجی ها !
بعد از حدود یه هفته به بروز رسانی تاپیک می رسیم !
با پیشنمایش
فصل دوم از داستان
راه حقیقت
سکوت تاریک
فصل دوم : صدای شمشیر ها
و اینک هر سه رو به روی هم قرار گرفته بودند !!
گاهی همه چیز آن طور که انسان می خواهد پیش نمی رود
ولی در راه این مسیر و هدف باید تلاش کرد!
و این نا هنجاری ها هیچ گاه عزمِ جزمِ انسان های بزرگ را از پا در نمی آورد ...
وقتی هدفمند باشی ، در راه این هدف از هیچ تلاشی فرو گذاری نمی کنی
قتل ، رشوه ، خیانت و ...
مفاهیمی که در میان ما ، پست و زشت اند
گاه برای بعضی انسان ها در راه رسیدن به هدف
بزرگ و زیبا می شوند !!!
آیا ادوارد و استیو و مایکل ، بی هدفند ؟؟
نه ... مردان بزرگ ، هدف های بزرگ نیز دارند ...
و صدای شمشیر ها ...
و صدای شمشیر های این مردان
به گوش می رسد ...
هر سه دارند اوج گیری می کنند
دارند پرواز می کنند
دارند به سوی اهدافشان می روند
اما همانطور که گفتم
"گاهی همه چیز آن طور که انسان می خواهد پیش نمی رود...!"
فصل دوم رو فردا ایشالا تو تاپیک قرار میدم
نظر فراموش نشه :17::9:
کاور نزدی واسه این فصل ؟
داستان جالبی به نظر می رسه. منتظر ادامه اش هستم.
فقط چرا بومی ننوشتی؟
خیلی از داستانش خوشم اومد
هرچی زودتر دوست دارم ادامه اش رو بخونم
کاور نزدی واسه این فصل ؟
:دی:دی
امشب ایشالا که گذاشتم کاورشم میزارم
تانوس
داستان جالبی به نظر می رسه. منتظر ادامه اش هستم.
فقط چرا بومی ننوشتی؟
ممنون که خوندی !
راستش در مورد بومی ننوشتنش دلیلش این بود که ایده و فضای داستان جوری هست که شاید چندان به فرهنگ خودمون شبیه نباشه ، یعنی این چیزیه که خودم تو بعضی داستان های فانتزی کاملا احساسش می کنم این که اگه قرار باشه مثلا به جای "ادوارد" کسی مثل "مهدی" شمشیر دستش بگیره آدم بکشه به نظرم خیلی غیر واقعی و تصنعی هست !!!
به خاطر همین اون جوی که تو داستان برقراره ، باغث میشه مجبور بشم بومی ننویسم!
اگه جوی بود که به فرهنگ کشورمون میخورد (مثل فضاهای داستان های شاهنامه) حتما می نوشتم ! :3:
خیلی از داستانش خوشم اومد
هرچی زودتر دوست دارم ادامه اش رو بخونم
مرسی که خوندی :103:
سلام.
متنت نسبتا خوبه و من خوشم اومد اما وقتی دیدم چطوری خدا رو وارد کردی تو داستانت ناامید شدم. توی داستان جادویی خدا اینطور که توی زندگی ما هست جا نداره.اگرم می خوای خدا رو بیاری یه نگاهی به کتاب "اسطوره" بنداز. توی یه داستان جادویی خدا رو می خوای بیاری باید راجب خدا از زبان یکی از بزرگترین شخصیت های داستان(یک جادوگر بزرگ یا یه راهب) به یه شاگرد که توی داستان شخصیت مهمیه بگی.تازه اون شخصیت باید در طی داستان بشه یکی از شخصیت های بزرگ بعد این حرفا را بزنه. بعدشم اگه خود حرفایی که راجب خدا می زنی هم مهمن.این چیزایی که تو دینی بهت میگن رو نیار توی کتاب بجاش یکم از زهنت استفاده کن.یکم به صورت معمایی راجب خدا حرف بزن.طوری که اون شاگرد یکم گیج بشه.هنر واقعی اینه که خدا رو کم بیاری توی داستان اما بتونی ابهت لازمو بهش بدی.
اینایی که گفتم فقط نظر من هست اما فکر می کنم واقعا لازم هستن تا یه داستان که جادویی هست و خدا رو توش میاری و داستان خوبی محسوب میشه باید داشته باشه. یکم روشون فکر کن.
سلام.
متنت نسبتا خوبه و من خوشم اومد اما وقتی دیدم چطوری خدا رو وارد کردی تو داستانت ناامید شدم. توی داستان جادویی خدا اینطور که توی زندگی ما هست جا نداره.اگرم می خوای خدا رو بیاری یه نگاهی به کتاب "اسطوره" بنداز. توی یه داستان جادویی خدا رو می خوای بیاری باید راجب خدا از زبان یکی از بزرگترین شخصیت های داستان(یک جادوگر بزرگ یا یه راهب) به یه شاگرد که توی داستان شخصیت مهمیه بگی.تازه اون شخصیت باید در طی داستان بشه یکی از شخصیت های بزرگ بعد این حرفا را بزنه. بعدشم اگه خود حرفایی که راجب خدا می زنی هم مهمن.این چیزایی که تو دینی بهت میگن رو نیار توی کتاب بجاش یکم از زهنت استفاده کن.یکم به صورت معمایی راجب خدا حرف بزن.طوری که اون شاگرد یکم گیج بشه.هنر واقعی اینه که خدا رو کم بیاری توی داستان اما بتونی ابهت لازمو بهش بدی.
اینایی که گفتم فقط نظر من هست اما فکر می کنم واقعا لازم هستن تا یه داستان که جادویی هست و خدا رو توش میاری و داستان خوبی محسوب میشه باید داشته باشه. یکم روشون فکر کن.
در مورد وارد کردنِ خدا توی داستان ، من نظرم این بوده که واقعا تو این دنیای جادویی که خودم ساختم کاملا شبیه دنیای حقیقی خودمون باشه ، که مردم همگی در مورد خدا نظری دارند و عقیده ای ، به قول معروف هر کس خدای خودش رو داره !!
و اصلا نخواستم نقشی به خدا یا عقاید تو این داستان ندم و از طرفی هم نخواستم داستان فقط به یک نظر و یک عقیده خاص (مثل عقیده ما مسلمون ها) فقط بپردازه بلکه چند عقیده و چند فکر کنار هم قرار میگیرن و این خواننده است که تصمیم میگیره نظر کدوم شخصیت درست تره !
و طبق همین تصمیم راهی رو که اون شخصیت انتخاب کرده در نظرش درست میاد !
این سبکی که شما در مورد وارد کردنِ خدا توی داستان گفتید ، بد نیست ، ممکنه همه هم توی یه داستان فانتزی همینطوری باشن ، اما هدف من از وارد کردن این سبک آوردنِ خدا این بوده که ذهن مخاطب رو نسبت به عقاید و نظراتی که (واقعا) هست مطلع کنم و بزارم مخاطب تصمیم بگیره
نه سبک معمایی به کار بدم که ممکنه مخاطب به هر سمت و سویی منحرف بشه !
نه سبک اعتقادی خشکی به کار بدم که مخاطب خسته بشه !!
با این حال از نظرت ممنونم (این حرفی که زدید درست بود اما وقتی که هدف چیز دیگه ای باشه)
دليل خاصي داره كه براي هر فصل كاور ميزني؟
راستي فصل اول خيلي جالب بود....خسته نباشيد.....
دليل خاصي داره كه براي هر فصل كاور ميزني؟
راستي فصل اول خيلي جالب بود....خسته نباشيد.....
نه راستش علاقه دارم :3: حد اقل یه کاور ساده داشته باشه !
مرسی خوندی :103:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خب همونطوری که گفته بودیم امروز هم فصل دوم قرار میگیره !!!
:67:فصل دوم : صدای شمشیر ها
برای دانلود فصل دوم کلیک کنید!
پ.ن : نظر فراموش نشه !!!!
:1::23:ممنون برای توضیحی که دادید. به هر حال این داستان شماست و هر جور که می خواهید میتونین بنویسینش.
من فقط این چند وقت همش دارم می بینم نویسندگان جوانمان خدا رو توی نوشته هاشون به صورتی که به خودشون توی مدرسه معرفی شده معرفی می کنن برای همین یکم ناراحت بودم. به نظر من آدم باید خودش این مسائل را کشف کنه و برای داستان بیشتر از تخیلش استفاده کنه. فکر کنم یکم بیش از حد واکنش نشان دادم. ببخشید
اما داستان قشنگیه. منتظر بقیشم. راستی شاید بد نباشه یکم خواننده را با سرزمین داستانت بیشتر آشنا کنی. مثلا این کشور در شمال هست اون یکی در شرق و.. بعدم سعی کن یه نقشه از اون سرزمین که توی ذهنت داری برای خودت بکشی و شهر ها را نام گذاری کنی و فاصله ها رو هم توی کتابت بیاری.