ساعت دوازده شب مهسا تشت در دست روبه من كرد و گفت:«من دارم ميرم رخت شويي اگه خانم صمداني براي حضور و غیاب آمد، حاضري منو هم بزن.»
-چاره ي ديگري ندارم. ميدوني كه امتحانام خيلي سنگينه. بايد تا وقت دارم لباسامو بشورم وگرنه ديگه نميتونم.
زهرا كه در حال خواندن کتاب بود با حواس پرتي گفت:«باشه.»
نگاهی به زهرا كه روي تخت نشسته بود انداختم و لبخند شومي زدم. زهرا سرش را بالا آورد و به من نگاه كرد. فهميد كه چه نقشه هاي شومي براي مهسا كشيده ام به همين دليل لبخندي به من زد. مي خواستم دفعه ي قبلی كه او مرا ترسانده بود تلافیکنم، تا او باشد دیگر مرا آن قدر نترساند. هنگامي كه صداي بسته شدن در را شنيدم رو به زهرا گردم گفتم:« زهرا، يادته مهسا چه طور منو توي دانشگاه ترسوند؟»
-آره
-حالا نوبت منه تا حسابش رو برسم.
لبخندی از سر شرارت زدم و روسريم را از روي تخت برداشتم و خيلي آروم از اتاق بيرون آمدم. در را بستم و پاورچين پاورچين از راه روي مستطيلي شكل و طولانی خوابگاه رد شدم تا اينكه به سالن مدور رسيدم ، دو راه پله در آن وجود داشت. از راه پله سمت چپ كه به رخت شويي ميرسيد پايين رفتم اما خيلي آرام قدم بر ميداشتم تا مهسا متوجه من نشود.
برق شرارت را در چشم هاي خودم حس كردم. كمی عذاب وجدان از كاري كه قرار بود انجام دهم داشتم. اما هنوز آن جيغ هايي كه در سالن تشريح ميزدم يادم بود.
مهسا مرا در سالن تشريح با تعدادی جسد تنها گذاشته بود و تازه در را هم بسته و قفل كرده بود. اگر مسئول آزمايشگاه از آنجا رد نميشد و صداي جيغ هاي مرا نميشنيد بی شک از ترس ميمردم. حق را به خودم دادم، بايد او را به شيوه اي ميترساندم.
بالاخره به در رسيدم و آرام به طوري كه سرم دیده نشود به داخل نگاهي انداختم. او پشت به من نشسته بود و به لباس ها چنگ مي انداخت، حسابي سرگرم كار بود. دور از چشمانش پاورچين پاورچين به داخل رفتم، حتي نفس هم نميكشيدم تا متوجه حضور من نشود.
لحظه ای سرش را بالا آورد، سر جايم خشك شدم. اما او فقط عرق پيشاني اش را پاك كرد و باز به شستن ادامه داد. مي خواستم آهي از سر آسودگي بكشم اما ترسيدم كه متوجه حضور من شود، به همين دليل از اين كار كلا منصرف شدم. به راهم ادامه دادم اما در اين لحظه بود كه كليپس كوچكي كه به موهاي جلو سرم زده بود تا مانع از ديد من نشود از سرم باز شد و بر زمين افتاد. صداي آرامي ايجاد كرد اما من با عجله به سمت يكي از حمام ها دويدم. خودم را به داخل حمام پرتاب کردم تا متوجه حضورم نشود.
موهايم را روي سرم ريختم و منتظر شدم كه كارش تمام شود. چندين بار او را نگاه کردم اما انگار اين رخت شستنش تمامي نداشت. حدود سي دقيقه طول کشید تا كارش را تمام كند.
به آرامي بلند شد، احتمالا پايش خواب رفته بود. تشت را برداشت و به سمت در ورودي حركت كرد. در همين حال بود كه من آرام به بيرون از حمام آمدم صدايم را بم كردم و گفتم:« اينجا چيكار ميكني؟»
-مهسا يه لحظه ايستاد و به آرامی سرش را به سمت من برگرداند. صداي نفس نفس زدنش را ميشنيدم. دختر بدبخت حسابي ترسيده بود، اما وسط راه منصرف شد و تشت را از دستش رها كرد و با جيغي ممتد به سمت پله ها دويد. يك بار وسط راه ليز خورد اما باز بدون اينكه به پشتش نگاه كند بلند شد و به دويدن ادامه داد.
لبخندي از روي خوشحالی زدم. زمين را به دنبال كليپسم گشتم و بالاخره پيدايش كردم. به جلو آينه رفتم تا موهايم را مرتب كنم. سرم را پايين آوردم تا راحت تر كليپس بزرگ را به موهاي پشت سرم بزنم. در اين لحظه صداي بمي را شنيدم كه به من مي گفت:« تو اينجا چيكار ميكني؟»
-مهسا ديگه دستت برام رو شده برو خودتو سياه كن.
سرم را بالا آوردم و در اين لحظه بود كه موهاي نارنجي پررنگي را در آينه ديدم. با ترس و لرز سرم را برگردادندم و ديدم كه پيرزني با چشمان سرخ كه خطي در وسط آن بود به من نگاه ميكند. ناگهان ديگر هيچ چيز در دست خودم نبود، حتي نمي توانستم جيغ بكشم. چشمان درنده خويي به من زل زده بود و حتي با اين كه هيچ حسي نداشتم باعث شده بود كه تمام استخوان هايم خشكشان بزند. در اين لحظه احساس سبكي به من دست داد و با جيغي بلند بر روي زمين افتادم.
چشمانم را باز كردم و گذاشتم نور وارد چشمانم شود. با ديدي ضعيفي متوجه زهرا و مهسا بالاي سرم شدم. خانم صمداني و مستخدم هم در آن طرف ايستاده بودند.
باز جيغي زدم و با دو دستم سرم را گرفتم. چهره ي عجوزه دوباره به ديدم آمد. ترسناك ترين لحظه ي زندگي من بود آن لحظه. زهرا دستانم را گرفت و گفت:« آرام باش.»
اما اگر او هم آن پيرزن را مي ديد، مانند من مي شد. سعي كردم خودم را آرام كنم و بالاخره توانستم. خانم صمداني بر بالاي سرم آمد و گفت:«دخترم چه اتفاقي افتاد این پايين؟»
من بعد از كمي مكث خيلي آرام گفتم:«اون پايين...اون پايين...»
-اون پايين چي؟
-اون پايين...يه جن ديدم.
-منو مسخره نكن بچه. اون پايين هيچ چيزي نيست. من خودم چندين بار در شب اون پايين رفتم اما چيزي نديدم.
مهسا هم در تاييد حرف زهرا گفت:«راست ميگه خانم.»
خانم صمداني كه جوش آورده بود گفت:«ديگه نمي خوام از اين حرف ها بشنوم.به بقيه ي دخترا هم هيچ حرفي نميزنيد.»
يكي از دخترها سريع با گوشي اش 110 را گرفت و اتفاقي كه افتاده بود را اطلاع داد. بعد از كمي چندين پليس به ساختمان خوابگاه رسيدند ولي به دليل حجاب خانم صمداني فقط دو پليس مونث به داخل آمدند. آنها وضعيت او را بررسي كردند و دنبال نشانه هايي از قتل ميگشتند اما هيچ چيز نتوانستند پبدا كنند. پارچه سفيد رنگي بر روي او كشيدند و بعد از چند لحظه صداي آژیر آمبولاس آمد. ماموران جسد را بر روي برانکارد گذاشتن و به امبولاس بردند تا جسد را به پزشكي قانوني منتقل کنند.
با اينكه خانم صمداني زياد خوش اخلاق نبود و خيلي وحشتناك بود ولي اين اتفاق هم حق او نبود. من بهش اخطار داده بودم، اما او جدي نگرفته بود.
ساعت 10 شب بود ، من و زهرا به رخت شويي رفتيم . دم در بوديم كه زهرا منصرف شد اما به اصرار من با هم وارد سالن رخت شويي شديم. مهتابي هاي آنجا را روشن كرديم و به داخل رفتيم. از ترس به هم چسبيده بوديم. حتي از كنار هم هم حركت نميكرديم كه يه لحظه من حركتي را پشت سرم احساس كردم. به عقب برگشتم اما چيزي نبود. باز پشتم حركتي را احساس كردم و برگشتم. اما هيچ خبري نبود. چندين بار اين اتفاق افتاد ، من و زهرا با ترس دور خودمان مي چرخيديم. نفسمان را حبس كرده بوديم و از جايمان تكان هم نمي خورديم. حركت ديگری را پشت سرمان احساس كردیم ؛برگشتيم اما باز خبري نبود. به زهرا گفتم:«زهرا بيا برگرديم.»زهرا با سر تاييد كرد.
برگشتيم كه بريم ناگهان يك صورت پير و چروكيده را در جلويمان ديديم. لبخندي بر لب داشت و چشمانش شرارت را منعكس ميكردند. من و زهرا با ترس به عجوزه نگاه ميكرديم و حتي جرئت نداشتيم جيغ بكشيم. ما دو نفر، قرباني هاي جديد او بوديم. عجوزه دست ها يا بهتره بگم ثم هايش را بالا آورد ؛ چاقويي در ثم احضار كرد. چاقو را بالا آورد ... اول زهرا را نشانه گرفت. با لبخندي به او نگاه ميكرد و انگار از شادي بزرگتر جلوه ميكردند. گلوي زهرا را در دستانش گرفت. زهرا از ترس فقط نگاه ميكرد اما جرئت نداشت جيغ بكشد. جن داشت با بازي كردن با او طعمه را براي خودش لذيذتر ميكرد.
چاقو را بلند كرد و همين كه مي خواست ضربه اي به او وارد كند دستش بي حس شد و بر روي زمين افتاد. بعد از آن مردی با بال هايي سفيد پشت سر او ظاهر شد. سريع دست به كار شد و با زنجير هاي آهني عجوزه را سريع بست. يك لحظه جرئتش را به دست آوردم كه حرفي بزنم:« اينجا چه خبره؟»
مرد بال دار گفت:«شما طعمه هاي خوبي بوديد. من آدئيل فرشته نگهبان جن هاي كافر هستم. اين جن از دستورات سرپيچي كرده بود و به دنياي شما پا گذاشته بود. من هم الان اون رو دارم با آهن مي بندم تا به دشت هاي مجازات بفرستمش.»
زهرا گفت:«چرا با آهن؟»
-چون كه اجنه نميتوانند از آهن فرار كنند. فلزات جلوي حركت آن ها را ميگيرد. خوب ديگه سرتون را پايين بياريد كه من مي خوام برم و اين عجوزه را هم با خودم ببرم. اگه به نور من هنگام رفتن نگاه كنيد كور ميشويد. راستي بعد از رفتن من باز زمان به عقب و به زمان حلول جن به اينجا بر ميگرده و شما اين قضيه را به ياد نمياوريد.
ما هم با سر تاييد كرديم و چشمانمان را بستيم. و بعد از آن چشمم را باز كردم و صدايي را شنيدم كه ميگفت:«تو اينجا چيكار ميكني؟»
-مهسا ديگه دستت برام رو شده برو خوردتو سياه كن.
سرم را بالا آوردم و مهسا را در آينه ديدم. لبخندي زدم و او محكم به پشتم زد بعد با خنده گفت:«اگه يه بار ديگه منو بترسوني خودم تورو ميندازم توي اتاق تشريح و در هم روت قفل ميكنم.»
من هم با خنده گفتم:« جرعتش رو نداري.»
و بعد با هم به طبقه ي بالا رفتيم تا ماجرا را براي زهرا تعريف كنيم.
-------------------------------------
اين نسخه ويرايش شده هست به كوشش ابول 19 عزيز
اميدوارم مورد پستدتون واقع بشه
جالب بود .
نثرت خوب بود. توصیف ها به اندازه بود. جمله بندی ها خوب . علائم نگارشی هم رعایت کرده بودی.
این و باید برای مسابقه می ذاشتی ، که البته موضوعش نمی خورد.
چرا توی مسابقه شرکت نکردی ؟!
داستان کوتاهت خوبه
ممنون از نظر لطفت.....
ميدوني هم حسش نميومد شركت كنم و تازه من مدير اون بخشم......ترجيح دادم خودم كنار بكشم.....اما توي دفعه هاي بعد شركت ميكنم.....
ایول آرمان. واقعا توپ بود. نمیدونم اون فرشته اسمش واقعی بود یا نه، اما واقعا میگم، ایدت خیلی توپ بود. یعنی واقعا عالی بود. من به شخصه باهاش حال کردم. میدونی، واقعا حس ترس داستان، به غیر از توی همون حموم هیچ جای دیگه ای وجود نداشت. و همین به نظرم یه جورایی باحالش کرده بود. ولی اگر همه جا بود، اون موقع داستان یه مقدار زیادی ترسناک میشد، و این واقعا عالی میشد. توی حموم حس ترس خیلی باحال بود. ولی خب، آخرش رو خیلی بی مزه کردی! یه جورایی مثل خیلی از داستانا کلیشه ای . اینو میگن دیگه ها؟! نه؟ زمان به عقب بر میگرده، چیزی یادتون نمیاد، از این چیز میزا. ول کن بابا. بزار یه چند نفر مرده بمیرن. مرده هم بمونن. یکمی آدم ترس توی وجودش بمونه. به نظرم، تو اون ترسی رو که توی داستان بوجود آوردی با این حرکت آخرت از بین بردی! اینجوری گفتی، خیلی بچه ها، از این به بعد اگر یک جن شما رو کشت، یا یه جن دیدید، بدونید که یه فرشته ای میاد اونو میگیره و زمان رو به عقب بر میگردونه، و شما دوباره زنده میشید! به همین راحتی هیچکس از جن نمیترسه!!!!!!
نثرت هم که واقعا یه نثر خاص مختص خودته! جالبه، باحاله، منتهی یه ذره حرف اضافی داره و همینطور یه مقدار جمله هات نشون میدن که یه مقدار موقع نوشتن داستان سردرگمی! مثلا توی یه جمله دوبار از هنوز استفاده کردی. این اشتباهش میکنه. یه وقت که اعصابت آروم آروم بود درستش کن:دی
راستی شکست عشقولانه خوردی اعصابت خط خطیه؟ مرخصی ساعتیم گرفتی:دی
ایول آرمان. واقعا توپ بود. نمیدونم اون فرشته اسمش واقعی بود یا نه، اما واقعا میگم، ایدت خیلی توپ بود. یعنی واقعا عالی بود. من به شخصه باهاش حال کردم. میدونی، واقعا حس ترس داستان، به غیر از توی همون حموم هیچ جای دیگه ای وجود نداشت. و همین به نظرم یه جورایی باحالش کرده بود. ولی اگر همه جا بود، اون موقع داستان یه مقدار زیادی ترسناک میشد، و این واقعا عالی میشد. توی حموم حس ترس خیلی باحال بود. ولی خب، آخرش رو خیلی بی مزه کردی! یه جورایی مثل خیلی از داستانا کلیشه ای . اینو میگن دیگه ها؟! نه؟ زمان به عقب بر میگرده، چیزی یادتون نمیاد، از این چیز میزا. ول کن بابا. بزار یه چند نفر مرده بمیرن. مرده هم بمونن. یکمی آدم ترس توی وجودش بمونه. به نظرم، تو اون ترسی رو که توی داستان بوجود آوردی با این حرکت آخرت از بین بردی! اینجوری گفتی، خیلی بچه ها، از این به بعد اگر یک جن شما رو کشت، یا یه جن دیدید، بدونید که یه فرشته ای میاد اونو میگیره و زمان رو به عقب بر میگردونه، و شما دوباره زنده میشید! به همین راحتی هیچکس از جن نمیترسه!!!!!!
نثرت هم که واقعا یه نثر خاص مختص خودته! جالبه، باحاله، منتهی یه ذره حرف اضافی داره و همینطور یه مقدار جمله هات نشون میدن که یه مقدار موقع نوشتن داستان سردرگمی! مثلا توی یه جمله دوبار از هنوز استفاده کردی. این اشتباهش میکنه. یه وقت که اعصابت آروم آروم بود درستش کن:دی
راستی شکست عشقولانه خوردی اعصابت خط خطیه؟ مرخصی ساعتیم گرفتی:دی
ميدوني رضا جان من اين كليشه رو انتخاب كردم چون معتقدم پايان خوب بهتره مخصوصا براي داستانهاي ترسناك....
مثلا شما در نظر داشته باش بجاي اين كه مامان شنگول و منگول و حبه انگور دل اون گرگه رو سفره نميكرد(كارش خيلي غير اخلاقي بود....بد بخت گرگه)و بچه ها شو نجات نمي داد چه اتفاقي براي بچه ها ميوفتاد......اونا فكر ميكردن كه هيچ پشتيباني ندارن.....اونا فكر ميكردن كه آخر يه روز يه آدم مثل همين گرگه مياد ميخورشون بدون اينكه يكي بياد نجاتشون بده و شكم طرف رو سفره كنه.....(بهترين نمونه سالم بود كه پيداكردم.....كدوم داستان رو ميگفتم؟؟؟؟؟سيندرلا كه تا نصف شب بيرون بود؟؟؟؟؟سفيد برفي كه با هفتا مرد غريبه توي يه خونه بود؟؟؟؟؟؟ملوان زبل كه ماريجوانا ميكشيد؟؟؟؟؟شنل قرمزي كه تنهايي ميرفت جنگل؟؟؟؟؟؟؟؟واقعا ما با چه الگو هايي بزرگ شديما؟؟؟؟؟؟بعدا انتظار دارن نسل ما اين طور نشه.....(همه اينا شوخي بود....جدي نگيريد))
پس ميشه تصميم گرفت پايان خوب يا كليشه اي برار داستان هاي ترسناك واجبه.....
یکم، موضوعش من رو یاد خوابگاه دختران انداخت.
دوم، وقتی تو خوابگاه باشی، برای رفتن به این ور و اون ور روسری سرت نمی کنی.
سوم، کلیپس ها وقتی باز میشن، موها روی سر می مونن، نیاز نیست دوباره روی سرش مو بریزه.
چهارم، چرا دخترا رو انتخاب کردی؟ مگه چقدر شناخت ازشون داری؟
و البته که غلط های نگارشی هنوز توشون داری.
یکم، موضوعش من رو یاد خوابگاه دختران انداخت.
دوم، وقتی تو خوابگاه باشی، برای رفتن به این ور و اون ور روسری سرت نمی کنی.
سوم، کلیپس ها وقتی باز میشن، موها روی سر می مونن، نیاز نیست دوباره روی سرش مو بریزه.
چهارم، چرا دخترا رو انتخاب کردی؟ مگه چقدر شناخت ازشون داری؟
و البته که غلط های نگارشی هنوز توشون داری.
خب معلومه بايد ذهنتون ميرفت سمت خوابگاه دختران. اگه نميرفت واقعا اينجا عجيب بود. چون اين ماجرا توي يه خوابگاه دخترونه اتفاق ميوفته.
نه اينجا موهاشو رو سرش ريخت تا اگه مهسا سرش رو اگه كامل برگرداند و او را ديد بترسه نه اين كه وايسه بر و بر نگاهش كنه(ميخواست تلافي كنه)
ميدوني خيلي راحت ميشه با توجه به شخصيت دخترا ترس رو نشون داد(البته منظورم اين نيست كه دخترا ترسو هستن . اشتباه نكنيد. پسر ها از اونا خيلي خيلي ترسو تر هستن اما چون شخصيت دخترونه راحت تر احساسات رو بروز ميده خواستم از دخترا استفاده كنم. اگه مي خواستم از پسر ها استفاده كنم فوقش بايد ميگفتم كه شلوارشونو خيس كردن.چونكه عكس العمل بيشتر پسرا موقع ترس همينه)
صد البته غلط نگارشي دارم توش......من به هر حال سعي خودم رو كردم كه يه دست شه اما من هر كاري كنم آخرش من يه نويسندم، ويراستار نيستم كه بتونم از پس كار هاي ويرايشي بر بيام.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
افرین ارمان
:دی یکم هیجان انگیز بود
ایده خوبی بود و عالی توصیف شده بود و اخرش یکم غیر واقعی شد :دی
یعنی ابتدای داستان واقعی به نظر می رسید اما انتهاش با اومدن اون فرشته ... خب یکم غیر واقعی شد جریان :دی
در کل خوب و جالب بود
الحمد لله كه يه داستان برات خنده دار نبود....باز هم جاي شكرش باقيه
خوابگاه دختران اسم یه فیلمه به کارگردانی ایرج طهماسب! الان داشتیم در باره یه موضوع حرف میزدیم؟
اشتباه نکن، نویسندگی فقط این نیست که بنویسی بری جلو، هر نویسنده باید بتونه خودش یه ویراستار حرفه ای باشه. و سعی کن خودت اولین ایرادگیرنده داستان های خودت باشی!
بین محاوره و متن ادبی پرش داشت متن که خیلی خوندن رو سخت میکرد
پایان خیلی بدی داشت
شروعش بد نبود ولی جمله بندی هاش میتونست دست بخوره و بهتر شه
باید یکم بیشتر داستان رو کش میدادی و پرش الکی نداشتی تا حس وحشت و اینا بیشتر حس بشه
چرا اولین دور که دختره رو دید نکشتش ?
چرا قتل عام نکرد ?
اون قسمتی گه در مورد آهن گفت که به نظرم بدترین قسمت بود
محافظ اجنه ? یعنی از اجنه حفاظت میکنه ? شاید کلمشو عوض میکردی بهتر میشد
مشکلات نگارشی هم زیاد بود
تلاش بیشتر کن و بیشتر رو داستانا وقت بزار لطفا
باز بینیشون کن برای غلط املایی و یا جاهایی که فکر میکنی بد شده
کسایی هستن ۶ ماه وقت میزارن برای ۱۰ صفحه داستان کوتاه
هی باز بینی میکنن و مینویسن و... و آخر سر یه چیز با کیفیت عالی بیرون میدن
هر موقع فکر کردی داستان تموم شد ۲ روز صبر کن و دوباره بخونش تا غلط هاش خودشونو بهت نشون بدن
قشنگ بود ......فقط بجا اینا بشین داستان رو بنویس.......
فصل برا ویرایشا رو بفرست....
خیلی بیکارم
قشنگ بود ......فقط بجا اینا بشین داستان رو بنویس.......
فصل برا ویرایشا رو بفرست....
خیلی بیکارم
فصل اول تقريبا آمادست......ام
ا بايد باز روش كار كنم.........دو هفته ديگه ميدم دستت.......راستي اگه خيلي بيكاري بيا اينو ويرايش كن....
درود بر تو:دی
داستان خوبی بود. به سمت گرفتن ایرادات بنی اسراییلی همیشگی ام نمیرم!
فقط اونجا که گفت میخوام برم طرف رو بترسونم ؛مطمین بودم که صددرصد جای طرف خودش می ترسه!!!!
و این اتفاق افتاد.:دی