Header Background day #26
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

بیگانه با خود

11 ارسال‌
5 کاربران
27 Reactions
2,827 نمایش‌
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
شروع کننده موضوع  
بیگانه با خود


مغزش کار نمی کرد. روحی سرگردان شده بود میان خاطراتی بی پایان. تنها سوالی که ذهنش از خود می­پرسید، این بود که خاطراتی که می بینم، خاطرات چه کسانی هستند؟ یا شاید هم چه موجوداتی.
پس کدام یک از این تصاویر، نشان دهنده ­ی خاطرات خودم هستند؟ یا من واقعا تمام این موجودات بوده ­ام!
این امکان نداشت. گاهی اوقات خود را در برابر ملخی قرمز رنگ می دید، و گاهی اوقات خود را در مقابل یک شیر نر. اما همیشه آنچه می­ دید متفاوت بود. ملخ را بزرگ می­ دید، شیر را کوچک! یا گاهی اوقات احساس می ­کرد که روی کمرش خوابیده است، و زنی می­ آید و او را بلند می­کند. گاهی اوقات هم، خودش می­رفت و بچه ­ای را از روی زمین بلند می­کرد و در آغوش می­ گرفت!
خاطرات ثبات یافتند، و حرکت آرام تری به خود گرفتند. حالا زنی میان سال را در مقابل خود می ­دید، که در حال شانه کردن موهای طلایی­ اش است. برای لحظه­ ای انگشت به دهان ماند، که چرا موهای این زن اینقدر بلند هستند، آخر تا زیر کمرش هم می­ رسند؟! چشمان سبزرنگ زن در حدقه ­ی چشمانش چرخید و در آینه تمام قد روبرویش، در چهارچوب ­در، بر روی او ایستاد! زن گفت: «آه، شیطون تو اینجایی؟!» بعد لب­هایش پایین افتادند و گفت: «مثلا می­خواستم قافل گیرت کنم، ساحان.» احساس کرد که لبخندی شیطنت ­وار بر روی صورتش نقش بست. آن زن که هنوز در آینه نگاه می­کرد، با دیدن لبخند مرد، دندان­های سفید و براقش را بر روی هم سایید، و با لحن کشداری گفت: «لوس! اصلا باهات قهرم» زن اینبار مشغول باز کردن یک ظرف شیشه­ ای رنگارنگ شد. قدمی به سوی آن زن برداشت. اما قدم بعدی را که برداشت، زیر پایش، زمینی سبز و پر از چمن را احساس کرد.

در دایره­ ای کوچک حضور داشت که توسط درختان بلند و پر شاخه و برگی تشکیل شده بود. پاهایش را دید که بر روی پاهایی در کنار خودش روی زمین کشیده شده بودند. صدایی گفت:« 99، 100.» صورتش را به سمت راستش برگرداند، و پسری چشم درشت را دید، که به او زل زده است. زانوانش را خم کرد، و فشاری به پاهایش آورد تا بلند شود، اما آن پسر دستش را روی شانه ­ی او گذاشت و انگشتش را روی لب­هایش کشید، به او اشاره کرد که سکوت کند. پسر با صدایی بسیار آهسته گفت: «لطفا، آراس. بشین دیگه خواهر.» پسر دستانش را بالا آورد. موهای سیاهش را از جلوی چشمانش کنار زد و کف دو دستش و انگشتانش را جلوی دهانش به یکدیگر چسباند. بعد با حالتی التماس گونه به او خیره شد. با سرعت رویش را از آن پسر برگرداند، و در حالی که سرش را می­ چرخاند، موهایی سفید رنگ و بلند هم بر روی ژاکت نارنجی رنگش افتاد. به قفسه سینه ­اش نگاه کرد، و ناگهان با سرعت زیپ ژاکت را تا بالای سینه­ اش بالا کشید. از احساس شرم، خودش را با علف­ های کنار دستش مشغول کرد.
هنوز ثانیه ­ای از این کارش نگذشته بود، که با چشمانش مشاهده کرد، موجودی کوچک، با رنگی کم فروغ و قهوه ­ای از روی دستش رد شد. اما همان هنگام که این حرکت را دید و خواست دستش را جمع کند، انگشتانش بسته شدند و دُم آن موجود کوچک میان دو انگشتش باقی ماند و خودش رفت. با جیغی از جایش بلند شد. فکر می­ کرد که وقتی بلند شود، و بیرون را نگاه کند، فقط درخت خواهد دید و درخت. به حالت نیم ایستاده قرار گرفت، اما فقط اتاقی تاریک، و مردی سیاه رنگ را در مقابل خود دید.
احساس کرد که دارد به سختی نفس می­ کشد و دردی جانسوز به او وارد می ­شود. به مرد نگاه کرد. فهمید که مرد سیاه نبوده، بلکه نقابی سراسری و مشکی رنگ بر روی صورتش کشیده است. سرش را به پایین انداخت اما چشمان آن مرد که خوشحالی در آن­ها موج می­ زد روی ذهنش حک شد. ناگهان چشمانش از ترس گشاد شدند. پنجه ­ی هر دو دستش در دیدرسش قرار گرفتند. بر روی دسته­ های صندلی بسته شده بودند، و نایی برای تکان دادن آن­ها نداشت. هیچ ناخنی بر روی آن­ها وجود نداشت. فقط گوشت نوک انگشتانش را می ­دید. اما هنگامی ترسش با تعجب و ترسی دو چندان در آمیخت که متوجه شد سوزن­هایی کوچک در نوک انگشتانش فرو رفته ­اند. انتهای سوزن­ ها به طناب ­هایی نازک وصل شده بود. دنباله ­ی طناب ­ها را نگاه کرد، و به دستگاهی مستطیل شک رسید که اعدادی بر روی آن در حال نمایش داده شدن بودند. آن­ها که طناب نبودند! صفحه ­ای آبی رنگ داشت. و چکمه­ ای مشکی رنگ، بر روی قسمت پشتی آن قرار داشت که همچون پدال ماشین بود. قسمت پنجه ­ی چکمه روی هوا بود. یک کلمه به ذهنش رسید: برق!
صدایی ریز، خوشحال و زنانه به گوشش رسید. «تقصیر خودت بود. باید حرف می­زدی، جودا» باورش نمی ­شد که این بلاها را یک زن بر سر او آورده باشد. به سرعت سرش به دنبال آن صدا بالا آمد. به او خیره شد. احساس کرد، که قسمت پایینی نقاب، از دو طرف بزرگ­تر شد. سخت بود که ببیند آن زن به او می­ خندد. همزمان با لبخند آن زن به سرعت سرش را به سمت پایین برگرداند. قسمت جلویی چکمه، پایین آمد. صفحه­ ی دستگاه زرد شد و به ثانیه نکشیده با فریادی سرش را به سمت بالا پرتاب کرد. فکر کرد الان است که چشمانش به لامپ بالای سرشان، و تنها منبع نور اتاق بیفتد.
سرش از پشت روی گردنش افتاد. اما لامپ سفید رنگ اتاقش را دید. دیگر دردی هم وجود نداشت. سریع سرش را به سمت پایین برگرداند تا آن دستگاه را ببیند، اما در میانه ­ی راه متوقف شد. خوابیده بود و پاهایش به میله­ های تختش رسیده بودند. شلوارکی بلند و چسبان، به رنگ قرمز به پا داشت. دستش را بالا آورد، ناخن­ هایی قرمز ­ و صحیح و سالم دید. ژاکت نارنجی رنگش را گوشه ­ای از اتاق دید و بلوز آستین کوتاه سبز رنگش بر تنش بود. به آینه­ ی تمام قد مقابل تختش نگاه کرد. موهای براق و مشکی­ اش بر روی بالش سفید ریخته شده بودند، لب­هایش قرمزتر از همیشه .بودند، و گونه ­هایش هم برای کامل کردن تضادی خارق­العاده با چشمان عسلی ­اش، به رنگ بالش درآمده بودند.

صدای بلند مادرش را شنید که به پدرش گفت: «برو آذر رو صدا کن دیگه مرد! همیشه من باید بهت بگم که این کارو بکنی، ساحان؟! یه کم به فکر من هم باش. من که خدمتکار شما نیستم!» صدای پای پدرش را شنید که به سمت در اتاقش می­ آید. دو ضربه به در اتاق زده شد، و پدرش با قدی بلند در چهارچوب در ایستاد. چشمانش را به سمت چشمان پدرش هدایت کرد، و به چشمان عسلی­اش نگاه کرد. حداقل موهای پدر هم به رنگ عسلی هستند، اما من چه! پدرش گفت: «دوستات دم درن، آذر. هم آراس هست هم برادرش. راستی اون مرده هم که قبلا جنگ بوده باهاشون اومده. چی بود اسمش؟ آها جودا. میگم آذر، تو از این مرده نمی­ترسی واقعا؟ من که ازش می­ترسم! پاشو بیا که معطل نشن دم در. نیومدن داخل.» آذر به سرعت خواست بلند شود، که پدرش با لحن سوال گونه­ ای اضافه کرد:«راستی به نظرت من می­زارم که با دوستات بری بیرون؟ شاید دیگه نخوام اجازه بدم! جدیدا یکم سربه هوا شدی!» آذر دستش را به سمت لب­هایش برد، کف دستش را به لبش زد، آن را به طرف پدرش گرفت، نفسش را در سینه حبس کرد و بعد آن را بیرون داد. نگاه التماس آمیزش مساوی شد با اینکه پدر سرش را به عقب خم کرد و قهقهه ­ی خنده را سر داد. « همیشه می­دونی چطوری منو خام کنی، دختر. پاشو زود بیا بیرون که معطل نشن دوستات.»
آذر به سرعت بلند شد و ژاکت نارنجی رنگش را برداشت. داشت از اتاق خارج می­شد که با صدای آهسته ­ای گفت: «چقدر به جای دیگران بودن سرگیجه آوره. واقعا که سخته اگر بخوام تمام دنیامو عوض کنم. فکر کنم دیگه از این کار متنفر باشم!» لبخندی زد و با شوخی اضافه کرد: «از حق که نگذریم، اگر جودا رو حذف کنیم، به جای بقیه بودن خیلی حال داره! یادم باشه دفعه بعدی که خواستم از این فکرا بکنم که چرا من کَس دیگه ­ای نیستم این نکته رو لحاظ کنم! اوه اوه، فـیلتر حیوانات رو هم یادم باشه استفاده کنم. خیلی ترسناک و چندش آور بود.»



-----------------------

این رو یکی دو شب پیش نوشتم. لازم میدونم یک توضیح مسخره دربارش بدم.
راستش من واسه ی نوشتن این داستان هیچ ایده ای نداشتم. فقط خواستم که بنویسم. همین. یه صفحه ی ورد توی کامپیوتر باز کردم، و فقط یک جمله نوشتم: مغزش کار نمی کرد. بعد همینطور موندم نگاهش کردم. یهو یه جمله دیگه همینطوری اومد تو ذهنم. اونم نوشتم. بعد حدود یک پاراگرف همینطوری نوشتم، تا این که به صورت خودکار یک ایده ای توی ذهنم به وجود اومد! واقعا من اون لحظه فقط خواستم که بنویسم. بیکار بودم. و گفتم خب چه کاری بهتر از این که یه امتحانی روی خودت بکنی. این دومین داستان کوتاهیه که نوشتم. این داستان مفهوم درستی نداره. راستش زیاد گیرا نیست. یا نمیدونم زیاد تاثیرگذار. آره ممکنه همین باشه که بهش میگن شعارگونه، اما تمام تلاشم بود که متفاوت بشه . و خب پایان راست و ریستی نداره، و ممکنه یه سری دلایلی که توی داستان اومده باشه، برای پایان داستان و نتیجه گیریش قانع کننده نباشن! که به نظر خودم نیستن! خب این رو دیگه بیشتر شما باید لطف کنید و بگید. بیشتر تلاشم این بدوه که روی صحنه پردازی و این چیز میزا کار کنم. امیدوارم به طور معقولانه ای مورد تخریبتون قرار بگیره 😐
فعلا تو کف این تاپیک جدیده ام که آقا سینا زده هیچی تو مغزم نمیره. اصلا مغزم کار نمیکنه


   
Death Bringer، wizard girl، Anobis و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

خیلی خوب بود رضا عزیز :34:
فقط یک چیزی روی محتوای داستان کار کن ....
ولی ایدش جالب بود.
یکم هم طولانی بود :104:
فونتش هم ریز هست بهتره درشت ترش کنی ...........
:35:
منتظر داستان های بعیدت هستم موفق باشی عزیز :53::53::53::53::53:


   
wizard girl، sossoheil82 و reza379 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
شروع کننده موضوع  

milad.m;14685:
خیلی خوب بود رضا عزیز :34:
فقط یک چیزی روی محتوای داستان کار کن ....
ولی ایدش جالب بود.
کم هم طولانی بود :104:فونتش هم ریز هست بهتره درشت ترش کنی ...........
منتظر داستان های بعیدت هستم موفق باشی عزیز :53::53:
:53::53::53:

ایول میلاد جون.
روی فونت نمیدونم چرا مشکل دارم. مثلا توی اون فضایی که پست رو میخوام بزارم، فونت خوبه، درشته خوبم هست. میزارمش، b nazanin 4، ولی وقتی پست رو میزارم کلی کوچیک میشه. مشکلش میدونی چیه؟


   
wizard girl و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

reza379;14686:
ایول میلاد جون.
روی فونت نمیدونم چرا مشکل دارم. مثلا توی اون فضایی که پست رو میخوام بزارم، فونت خوبه، درشته خوبم هست. میزارمش، b nazanin 4، ولی وقتی پست رو میزارم کلی کوچیک میشه. مشکلش میدونی چیه؟

حالا اگه طرف چشمش خیلی ضعیف هم باشه میبینش :18:


   
wizard girl و reza379 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

خوب يه چند تا سوال:
1. ميشه داستان رو يكم واضح توضيح بدي؟
2. شخصيت اصلي كي بود؟
3. چرا اينجا تاپيكشو زدي؟
4.مگه وقتي شماره ميزارن بايد حتما سوال مهم بپرسن....:دی
ممنون ميشم پاسخگو باشي


   
reza379، wizard girl و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

سلام
از ايدت خوشم اومد،اون جوری که من فهمیدم یه موجود که اگه اراده کنه می تونه روحشو وارد جسم بقیه کنه و جای اونا زندگی کنه.
سعی کن بیشتر روش کار کنی.
مثلا مکالمه پدر و دختر چندان واقعی نبود،خیلی زود قانع می شه،پدر.
روی حس افراد بیشتر کار کن،مثلا حس گم گشتمی بیشتر نشون بده.
داستان پایان نداشت،اگه قراره ادامه پیدا کنه،بگو.اگر هم نه یه پایان بزار.
منتظر داستان های بعدیت هستم.


   
reza379 و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 697
 

خب در نوع خودش ایده جالبی داشت
با وجود این که خودتی اما میتونی تصور کنی افراد دیگه ای هم بتونی باشی و در اخر نتیجه بگیری که همینی که هستی عالیه نه کسی دیگه
رو توصیفات یکم بیشتر کار کن :دی
از نظر من یه پایان ناتمام داشت ، اگه ادامه دار باشه که چه بهتر اگه ادامه نداشته باشه خواننده میتونه برای خودش میتونه اخرشو تو ذهنش بنویسه
«گاهی اوقات همه داستان ها نباید که پایان داشته باشن ، این نظر شخصی منه »


   
milad.m و reza379 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
شروع کننده موضوع  

mehr;14690:
چرا تو بخش سفیر کبیره؟ @reza379 @milad.m

ببخشید مهرنوش خانوم. دیشب گذاشتمش حواسم نبود. واقعا ببخشید.

Anobis;14691:
خوب يه چند تا سوال:
1. ميشه داستان رو يكم واضح توضيح بدي؟
2. شخصيت اصلي كي بود؟
3. چرا اينجا تاپيكشو زدي؟
4.مگه وقتي شماره ميزارن بايد حتما سوال مهم بپرسن....:دی
ممنون ميشم پاسخگو باشي


داستانو واضح توضیح بدم؟؟؟ خب اگر اینطور بود که خبرنگار میشدم، اینو براتون تعریف می کردم!
ولی خب شخصیت اصلی داستان، یه دختر بود، به اسم آذر. از خودش بدش میومد. دوست نداشت که خودش باشه. دوست داشت جای بقیه باشه. از قیافه خودش بدش میومد. از زندگی خودش. به نظرم، زهرا خوب فهمید چه خبره
:دی

ali7r;14693:
سلام
از ايدت خوشم اومد،اون جوری که من فهمیدم یه موجود که اگه اراده کنه می تونه روحشو وارد جسم بقیه کنه و جای اونا زندگی کنه.
سعی کن بیشتر روش کار کنی.
مثلا مکالمه پدر و دختر چندان واقعی نبود،خیلی زود قانع می شه،پدر.
روی حس افراد بیشتر کار کن،مثلا حس گم گشتمی بیشتر نشون بده.
داستان پایان نداشت،اگه قراره ادامه پیدا کنه،بگو.اگر هم نه یه پایان بزار.
منتظر داستان های بعدیت هستم.

خب، اول که واقعا ممنون که نظر دادی. بعد خب راستش یه همچین موجودی که تو میگی نیست. در واقع من که نویسنده ی داستان هستم، نمیخواستم باشه! اما خب این نشون میده که من انقدر خوب به داستان نپرداختم که خواننده هم با من یک نظر بشه. اما خب اینی که تو میگی هم میتونه باشه. چرا نباشه؟؟ میشه داستان رو اینطور فرض کنیم که هر کسی یه چیزی ازش بفهمه. در واقع این یک دختر بود، که از بس که مدام فکر کرده بود خودش نباشه و جای کسای دیگه ای باشه، یکباره قاطی کرده بود، یعنی ذهنش به هم ریخته بود، و دیگه همون اتفاقاتی که دیدی!
واسه اون جا ها که زود قانع میشه پدره. اصلا قصد من این نبود که کسی قانع بشه! در واقع پدره می خواسته که با دخترش شوخی کنه و حالا نمیدونم یه مقدار سر به سرش بزاره. اصلا نمیخواسته که نزاره اون بره بیرون.
راستش واسه حس ها، تلاشمو کردم. ولی حس چی رو بیشتر نشون بدم؟؟؟؟؟؟؟؟
راستش اگر نظر منو بخوای، می گم که پایان داشت. آخر داستان قرار نیست که طوری باشه که دیگه دنیا ادامه پیدا نکنه. یا نمیدونم یه اتفاق خیلی بزرگ بیفته. پایان این داستان، نمیدونم حسابش کنید یه نتیجه گیریِ آموزنده بود. خب این دختره به این نتیجه رسید که همون خودش بمونه بهتره، تا به جای بقیه باشه و بخواد که بقیه باشه! این پایان داستان بود!

milad.m;14694:
تایپک منتقل شد @mehr

رضا عزیز هر موقع تایپکی ایجاد میکنی لطفا نگاه کن کجا قرارش میدی ممنون.@ reza379

من دیشب گیج خواب بودم متوجه قسمتی که گذاشته نشدم ببخشید :35:

ببخشید میلاد . واقعا ببخشید. این تاپیک واسه تو فقط دردسر بود:65:
راستش نمیدونستم حتما باید بخش مربوط رو باز کنم، دفعه قبل این کارو کردم، بخش مربوط رو باز کردم، اما اونجا که دیدم قراره نوع پست رو انتخاب کنیم، (داستان بلند، کوتاه، آموزش...) فکر کردم که دیگه نمیخواد بری تو بخش مربوط. وقتی نوعش رو انتخاب کنی خودش میره تو بخش مربوطه!
بازم معذرت

wizard girl;14705:
خب در نوع خودش ایده جالبی داشت
با وجود این که خودتی اما میتونی تصور کنی افراد دیگه ای هم بتونی باشی و در اخر نتیجه بگیری که همینی که هستی عالیه نه کسی دیگه
رو توصیفات یکم بیشتر کار کن :دی
از نظر من یه پایان ناتمام داشت ، اگه ادامه دار باشه که چه بهتر اگه ادامه نداشته باشه خواننده میتونه برای خودش میتونه اخرشو تو ذهنش بنویسه
«گاهی اوقات همه داستان ها نباید که پایان داشته باشن ، این نظر شخصی منه »

راستش نمیدونم که چی بگم. خب واقعیت اینه که به نظر خودم پایان داشت. هر چند توی توضیحات داستان نوشتم که پایان مناسبی نداره. و شاید اصلا پایان به حساب نیاد. اما خب این پایان، توی ذهن من مثل پایان هایی نبود که حتما می بایست یه اتفاق بزرگ و پیچیده بیفته، چند نفر بمیرن، آدم بده چیزیش بشه یا ... . یه نتیجه گیری بود آخر داستان.
بعد میشه واسه توصیفات بیشتر راهنمایی کنی. نمیدونم روی توصیفات کدوم قسمت ها. مثال بزن برام بفهمم. یکمی خنگ میزنم من
:65:


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 697
 

reza379;14684:
راستش نمیدونم که چی بگم. خب واقعیت اینه که به نظر خودم پایان داشت. هر چند توی توضیحات داستان نوشتم که پایان مناسبی نداره. و شاید اصلا پایان به حساب نیاد. اما خب این پایان، توی ذهن من مثل پایان هایی نبود که حتما می بایست یه اتفاق بزرگ و پیچیده بیفته، چند نفر بمیرن، آدم بده چیزیش بشه یا ... . یه نتیجه گیری بود آخر داستان.
بعد میشه واسه توصیفات بیشتر راهنمایی کنی. نمیدونم روی توصیفات کدوم قسمت ها. مثال بزن برام بفهمم. یکمی خنگ میزنم من:65:

ام اون پایان ناتمام اینطوری معنی میشه که با وجود اتمامش ممکنه پایان نداشته باشه :دی
برای توصیفات بزار ببینم چی میشه گفت :دی
مثلا یه قسمت میتونست این مدلی باشه
ابهت ملخ در مقابل شیر مانند فیل در برابر مورچه بود
ببین سبک نوشتن تو متفاوته با این مثالی که زدم
ام اصلا حرفمو پس میگیرم ، توصیف خوبی داشتی :دی
من هیچی نمیدونمم خخخخخخخخخخخ
ولی در کل ایده جالبی بودش:دی


   
milad.m و reza379 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
شروع کننده موضوع  

wizard girl;14707:

ام اون پایان ناتمام اینطوری معنی میشه که با وجود اتمامش ممکنه پایان نداشته باشه :دی
برای توصیفات بزار ببینم چی میشه گفت :دی
مثلا یه قسمت میتونست این مدلی باشه
ابهت ملخ در مقابل شیر مانند فیل در برابر مورچه بود
ببین سبک نوشتن تو متفاوته با این مثالی که زدم
ام اصلا حرفمو پس میگیرم ، توصیف خوبی داشتی :دی
من هیچی نمیدونمم خخخخخخخخخخخ
ولی در کل ایده جالبی بودش:دی

ااِاِاِ پس چی شد؟ همینطوری گذاشتی رفتی؟ خو جواب بده منم یه چیزی ازت یاد بگیرم:2:
خیلی خب باشه، ولی این طلبت، بعدا یه جای دیگه باید درباره همین توصیفات به دادم برسی
:دی


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 697
 

reza379;14709:
ااِاِاِ پس چی شد؟ همینطوری گذاشتی رفتی؟ خو جواب بده منم یه چیزی ازت یاد بگیرم:2:
خیلی خب باشه، ولی این طلبت، بعدا یه جای دیگه باید درباره همین توصیفات به دادم برسی
:دی

گشنمههههههههههههه، انرژی نداره مغزم :دی
اگه بخوام توصیقاتیو که میشه گذاشتو بگم یه متن ادبی سخت میشه ، از اون نوع متن ها که در زمان قدیم موجود بوده :دی


   
reza379 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
اشتراک: