سلام سلام....
به دنياي شعر وشاعري خوش اومديد
خب توي اين تاپيك قراره شعر بگيد....
كلمات رو پشت سر هم بچينيد و يك شاهكار هنري رو به دنيا معرفي كنيد....
يك شعر از خودتون و نه هيچ كس ديگه.....
توي هر سبك و قالبي كه دلتون ميخواد.....
از آرايه هاي ادبي استفاده كنيد و يا نكنيد اصلا اين تاپيك ما خودتونه.....خودتون شعر بگيد و بزاريد توش....
مثلا اين شعر كه از خودم رو داشته باشيد
------------------
شايد بجز غم و اندوه حس ديگري باشد
شايد بجاي جرم و جنايت مهرباني باشد
شايد هم تكه ناني باشد،
و مايه ي شادماني يتيماني باشد
شايد آسماني باشد،
كه در آن فرشتگاني باشد
شايد اين باشد
شايد آن باشد
شايد آبي باشد
تا بشويي چشم ها
تا ببيني لطف را در قلب احسان ها
شايد سهرابي باشد
كه بگويد جور ديگر بايد ديد
چشم هارا بايد شست
-----------
اين شعر رو وقتي داستان يكي از دوستان رو خوندم يهو به ذهنم رسيد و طبع شاعريم گل كرد و خواستم بنويسمش....
اولين شعري بود كه در قالب شعر نو و سبك موج نو نوشتم....
از هيچ چيز نترسيد و هيچ واهمه اي نداشته باشيد و شعر هايي كه به يه لحظه به ذهنتون ميرسه رو بنويسيد وتوي اين تاپيك بزاريد تا بقيه ي دوستان هم بتونن از آن لذت ببرن.
در هر زبان و گويشي كه بلدين شعر بگين....
گفتم بنویسم کمی از عالم دستانم
ویران شده ابیات غزل با غم دستانم
دستان تهی رفت در این جیب تهی تر تا
پنهان شود از چشم همه ماتم دستانم
یه جاده به دور هدفی گمشده میچرخید
دیدم شبی آن را ته جام جم دستانم
از هیچ کسی هیچ بجز رنج نمیخواهم
تا نیک بدانید که من رستم دستانم
نیروی کسی نیست در آن حد که خبر یابد
از راز نهان درگره محکم دستانم
خون میچکد از دست ترک خورده ام ای دلبر
از دست تو باید برسد مرهم دستانم
دوری تو داری شده بر دور گریبانم
ای کاش دو دستت بشود همدم دستانم
شعر از سامان صاحبی
سلام دوستان شاعر دیدم همه شاعرن گفتم ما هم یک خودی نشون بدیم
جنگ:
باز جنگی بی ترانه
مرگ هایی بی بهانه
تانک هایی بی قواره
زندگانی در خرابه
میخورد بر بام قلبم
یادم آرد مرگ دنیا
مرگ قلب نرم دنیا
سنگ شد قلب من و تو
درد شد حرف من و تو
باز جنگ و باز جنگ و باز جنگ
**********
تمام شد:
دوره پاکی مردمان دنیا تمام شد
دوره بودن دلها مثل دریا تمام شد
اعتیاد دنیا را در چنگ خود گرفت
دوره ی امید به فردا تمام شد
مرد ها بیکارند و همه خمار
دوره ی مرد بودن مردها تمام شد
هرچه تلاش و هرچه سختی بی نتیجه است
دوره ی وفا به عهد ها تمام شد
شیشه و تریاک و کوکائین و حشیش
دوره ی تسکین درد ها تمام شد
زندگی از روی اجبار و پر است از خستگی
دوره ی زندگی قلب ها تمام شد
خسته ای از خود،از مواد و از جهان
دوره ی حرافی از درد و دلا تمام شد
قصد تو ترک است ولیکن حتی
دوره ی همراهی ات با زنده ها تمام شد
****
رفتی و مرا تنها گذاشتی ای دوست
رفتی و تن بی جان خود را جا گذاشتی ای دوست
ای کاش خدا به حرف من گوش دهد
که از رفتن تو گله مندم ای دوست
خوب به جز اینا من بقیه شعر هام راجب درس ها اجتماعی هشتمه که برای درس نوشتم و شاید اون ها رو هم بعدا بزارم
خورشید را خاموش کرده ام به خاطر افکار تو
خانه ام را سیاه ساختم فقط به خاطر تو
مراسم هایم را جدا ساختم آن هم برای تو
دیگر نمیدانم چرا سرطان گرفتم برای دوستی با تو
شاید این مشکلات من حل نشود آن هم برای تو
خدا را انکار کردم فقط برای پرستش تو
ماه را روشن کردم در شب مراسم تو
تو منطق هستی و روح تو عذاب آن هم ثواب برای تو
بچه را بکش فقط برای خشنودی تو
خیانت را برتر بدان در کنار تو
باز هم همه چیز شر هم به خاطر تو
شیطان تو چه کردی بر من نمی دانم اینها همه برای تو !
دوستان این شعر از زبان شیطان پرست هاست لطفا برداشت بعد در موردم نکنید :26:
گمشده
گمشده در خشكي
گمشده اي در جنگل ها
گمشده اي در بيابان ها
گمشده اي در دشت ها
گمشده اي در آب رودخانه ها
گمشده اي در دريا هاي زيبا
گمشده اي در اقيانوس ها
گمشده اي در آتشفشان ها
گمشده اي در دنيا بي انتها
گمشده اي در درونم
گمشده اي در جهان
يابنده اي برايم بجوييد
كه انساني بي كس هستم
بي دل هستم
بي عشق هستم
من اشك را با چشم خود در چشمان تمساحي ديدم
اما در وجود خود قطره اي احساس از روي بي احساسي نيافتم
من خاك را در وجودم يافتم اما گلي بر روي آن نيافتم
من گوهر عشق را از دست دادم
من با ديوانگي هايم همه چيز را از دست دادم
من عاشق بودم
عاشق گل
عاشق باد
عاشق آب
عاشق طبيعت
عاشق دنيا
عاشق همه چيز
اما نميدانستم
چشمانم بسته بود
گوش هايم كر بود
زبانم بي جان بود
بدنم بي حس بود
كه عشق خداوند هستي بخش را
نميديدم
نمي شنيدم
نمي گفتم
و احساس نمي كردم
من ديوانه بودم
من ديوانه بودم
ديوانه بودم اما نميدانستم
ديوانه بودم كه خدا را منكر بودم
ديوانه بودم كه او را دوست نداشتم
ديوانه بودم كه او را قبول نداشتم
اما حالا ميفهمم كه چه حماقتي كردم
حالا مي فهمم كه او لطف بيكرانش را بر ما ارزاني داشته بود
اما من با چشمان بسته ي خود آن ها را نديده بودم
خداوندا ببخش اين بنده ي حقيرت را
ببخش كه تو مهرباني
ببخش كه تو دانايي
ببخش كه تو اول و آخر جهاني
اما من يك بنده ي تنهايم
من يك بنده اي از وجود تو
من بزرگي را در خود يافتم از بزرگي تو
من كَرَم را در خود يافتم از كَرَم تو
من عشق را حال در خود يافتم از عشق تو
پس اي بزرگوار مرا از اين سر در گمي
از اين بي كسي
از اين بي گمشدگي
در آر كه تو مهربان ترين مهرباناني
-----------------------------------------------------
دكلمه اي از خودم
ايدش رو بانو آتوسا با آن نوشته ي قشنگش توي ذهنم روشن كرد
خیال دست تو بر دور گردنم هر شب
که مار میشو این چشم اگر به هم برود
شکنجه میدهم!وحشت من از این است
که سال های پیا پی به پای غم برود
و دانیال اگر از خواب خویش برخیزد
برای معنی این خواب گریه خواهد کرد
نمی شود که دم از راز عشق زد هرگز
نمی شود که بگریم چرا که مردم! مرد!
دو چشم یخ زده ات را که پیش رو دیدم
تمام هستی خود را به آتش افکندم
و آرزوی فراموش کردن چشمت
جویده روح مرا و هنوز در بندم
نمی وزد به روان و تنم نسیم خزان
که ذره ذره مرا سوی آسمان ببرد
مرا میان غبار هوای خوزستان
برای فرش کردن حیات تان ببرد
شعر از سامان صاحبی
یک عالم گله و خدایی بی ادعا
گم شده بودم میان دیروز و فردا
تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم
صدایت در گوشم پیچید
نگاهت در چشمانم نقش بست
نشان دادی به من آنچه بودم
آری، با تو رسیدم من به اوج خودم
نامم را خواندی.. گفتی بارانم
بارانی شد دل و چشمانم
آری بارانی شدم تا ببارم
اما ای کاش بدانی تویی آسمانم
بی تو نه معنا دارد باران
نه معنا دارد خورشید و نه رنگین کمان
ای که شبیه تر از خود به منی
بگو تا آخر راه با من هم قدمی
او تنها بود،تنهای تنها
مانند درختی در قلب شهری کثیف
درختی که هیچگاه
نه از سر کم آبی سر به زیر آورد و نه از سر گرما
درختی که تنها بازمانده از همسفرانش است که زیر یوغ طمع انسانیت جان دادند.
انسانیتی که میخواهد نجات دهد
ولی کدام انسانیت؟
انسانیتی که قصد قطع کردنش را دارد
انسانیتی که یکی یکی نهالان و درختان کنارش را خشک،قطع و آتش زد
ولی او هنوز هم امیدوار است که بتواند
که بتواند
هوایی پاک بسازد برای فردا
برای فردای همین انسان ها
آری
اما....
«اما دوئل نداشت،وسترن انتها»
و تنها بعد از این دوئل
تنها چیزی که میماند
هفتاد و دو درخت بی سر است
مصراع درون پرانتز قسمتی بوداز آهنگ شلیک کن رفیق با صدای رضا یزدانی و قلم اندیشه فولاد وند
یک ماه کامل دیگر
و باز
منی بی تو
تنها و غمگین با چشمانی خیس
به آسمان نگاه می کنم
به ماه و تنهایی اش خیره می شوم
ستارگان بی شماری دور و برش می درخشند و چشمک می زنند
اما از جنس ماه نیستند
تنهایی ماه را نمی فهمند
من نیز بی تو همچون ماهم
تنها،میان کسانی که از جنس من نیستند
دردم را نمی فهمند
من و ماه شبیه هم ایم...
سلام من خودم استعداد شعریم زیاد نیست برای همین از اشعار یک دوست قدیمی میذارم که کارشم خوبه
بی تویلداست شبم،فاصله ها طولانیست
حاصل این همه کنکاش،فقط حیرانیست
پی خورشید گرفتم تا رسیدم به غروب
یوسف قصه ي ما تا به ابد زندانیست
باتودر سینه ي خود،کعبه ي دل ساخته ام
چون تویی در دلِ من کعبه ي من یزدانیست
صحبت خال لبت،حرف همه مستان بود
یا که تفسیر رُخَت منظره اي قرآنیست
بازکن قلب مرا با نفس پاکت دوست
قفل تردیدگشا چون که دمت روحانیست
هرکجا خانه ي عشاق پُر از یاد تو نیست
عاقبت، عاقبتِ خانه ي شان ویرانیست
شعر #پروانه دگر بی تو ندارد آغاز
بی توهرجا که شروع گشت خودش پایانیست
#ناصرپرواني
سلام من خودم استعداد شعریم زیاد نیست برای همین از اشعار یک دوست قدیمی میذارم که کارشم خوبهبی تویلداست شبم،فاصله ها طولانیست
حاصل این همه کنکاش،فقط حیرانیستپی خورشید گرفتم تا رسیدم به غروب
یوسف قصه ي ما تا به ابد زندانیستباتودر سینه ي خود،کعبه ي دل ساخته ام
چون تویی در دلِ من کعبه ي من یزدانیستصحبت خال لبت،حرف همه مستان بود
یا که تفسیر رُخَت منظره اي قرآنیستبازکن قلب مرا با نفس پاکت دوست
قفل تردیدگشا چون که دمت روحانیستهرکجا خانه ي عشاق پُر از یاد تو نیست
عاقبت، عاقبتِ خانه ي شان ویرانیستشعر #پروانه دگر بی تو ندارد آغاز
بی توهرجا که شروع گشت خودش پایانیست#ناصرپرواني
واقعا شعر فوق العاده اي و قشنگي بود......
ممنون از اينكه ما رو از اين شعر بي بهره نگذاشتيد
واقعا شعر فوق العاده اي و قشنگي بود......
ممنون از اينكه ما رو از اين شعر بي بهره نگذاشتيد
خوشحالم که خوشت اومد
خب یه شعر میذارم که نمیدونم نظرتون دربارش چیه اما شاعرش یه کم ناشیه.
دوستان شاعر لطفا اینم بررسی کنید ببینید به این شاعر ناشی چقدر نمره میدین
خانه ی کودکیم
لحظه هایم در تو
چون عسل شیرین بود.
کودک نوپایی، در اتاقی کوچک، روی پایش اِستاد
پدرم میخندید
مادرم آه کشید: دخترم شیرین است
**********
خانه ی کودکیم،
چادری دیوارش، با دو پشتی بر در
من و خواهرهایم،
خانه ای ساخته ایم.
من پر از شور و نشاط،
یک عروسک به بغل
مادرش هستم من
یک لباس رنگی، برتنش می پوشم
ای عروسک جانم، دختر خوبی باش، حرف من را بشنو،
گریه از یاد ببر،مادرت می آید
مادرم می آید ، کودکی در آغوش، یک برادر دارم.
***************
خانه ی کودکیم،
مدرسه شیرین است
مادرم میگوید
من ولی میترسم.
هفت سال را به کمال ،
در کنارش بودم.
این جدایی سخت است
گریه ام میگیرد
*****************
خانه ی کودکیم،
با گچی بر دیوار
مینویسم اینبار
مشقی از خاطره را
نوجوانی هستم
با کتابی در دست
درحیاط کوچک
اولین شعرم را
در تو من میخوانم
**************************
خانه ی کودکیم،
با تو من بالیدم
در حیاطت رستم
عشق را اول بار
در تو پیدا کردم
از من دلگیر مشو
دل من را مشِکَن
این جدایی شاید،
انتخاب من نیست.
رسمی از این دنیاست
هر غروب پاییز
چاره ای نیست مرا
خانه ی خالی من،
ای همه کودکیم،
هجده سال گذشت
و تو بودی سنگر
در غم و شادی من
در تو من خندیدم
در تو من بالیدم
و اگر می روم از پیش تو من میدانم
که کمی از قلبم، تا ابد در اینجاست
خوشحالم که خوشت اومدخب یه شعر میذارم که نمیدونم نظرتون دربارش چیه اما شاعرش یه کم ناشیه.
دوستان شاعر لطفا اینم بررسی کنید ببینید به این شاعر ناشی چقدر نمره میدینخانه ی کودکیم
لحظه هایم در تو
چون عسل شیرین بود.
کودک نوپایی، در اتاقی کوچک، روی پایش اِستاد
پدرم میخندید
مادرم آه کشید: دخترم شیرین است
**********
خانه ی کودکیم،
چادری دیوارش، با دو پشتی بر در
من و خواهرهایم،
خانه ای ساخته ایم.
من پر از شور و نشاط،
یک عروسک به بغل
مادرش هستم من
یک لباس رنگی، برتنش می پوشم
ای عروسک جانم، دختر خوبی باش، حرف من را بشنو،
گریه از یاد ببر،مادرت می آید
مادرم می آید ، کودکی در آغوش، یک برادر دارم.
***************
خانه ی کودکیم،
مدرسه شیرین است
مادرم میگوید
من ولی میترسم.
هفت سال را به کمال ،
در کنارش بودم.
این جدایی سخت است
گریه ام میگیرد
*****************
خانه ی کودکیم،
با گچی بر دیوار
مینویسم اینبار
مشقی از خاطره را
نوجوانی هستم
با کتابی در دست
درحیاط کوچک
اولین شعرم را
در تو من میخوانم
**************************
خانه ی کودکیم،
با تو من بالیدم
در حیاطت رستم
عشق را اول بار
در تو پیدا کردم
از من دلگیر مشو
دل من را مشِکَن
این جدایی شاید،
انتخاب من نیست.
رسمی از این دنیاست
هر غروب پاییز
چاره ای نیست مرا
خانه ی خالی من،
ای همه کودکیم،
هجده سال گذشت
و تو بودی سنگر
در غم و شادی من
در تو من خندیدم
در تو من بالیدم
و اگر می روم از پیش تو من میدانم
که کمی از قلبم، تا ابد در اینجاست
اين يكي هم قشنگ بود ولي اگه معيار رو 10 نمره قرار بديم من 6يا7 ميدم ولي با اين حال خوب و دلنشين بود
خب حالا که قرار نیست خودمون شعر بگیم، منم یکی ازشعر های برادرم رو میزارم
.
.
.
از سر سبزی باغچه نوشتم
از بوی تازگی باران بهار
و شکوفه های سفید درخت سیب
از سُرخی شقایق های چهار پَرِ وحشی اُردیبهشت
و خال های سیاهِ شان،
از شکل زیبای سفر پرنده ها در آسمان
آن قدر غرق در خیال تو بودم
که یادم رفته بود پاییز است نه بهار.
باران تندی میبارد
از پشت پنجره قطره ها را میبینم
که در تخت خواب برگها فرو میریزند
و با برگها میرقصند و عشق بازی میکنند
باران تندی میبارد
از پشت پنجره بر شیشه سرما خورده اش هاااااا میکنم
و اسم تورا بر ابری که ساخته ام مینویسم
اما چه فایده
که این بخار هم دقیقا شبیه تو
آرام آرام میرود و محو میشود ...
باران تندی میبارد
ابرهای خاکستری اشک هایشان را
بر آسفالت های ترک خورده منفجر میکنند
من ابرهارا به خانه ام دعوت میکنم
و چای داغ بهار نارنج برایشان میریزم
دستهایم را دور شانه اشان میکشم
به انها میگویم :
گریه نکن درست میشود
باران تندی میبارد
باران برای هرکسی معنی متفاوتی میدهد
برای برگها فصل عشق بازی با قطره هاست
برای پسران شهرم قرار با معشوق هایشان
و برای چتر ها زمان انجام وظیفه
برای من اما باران این امید را میدهد
که برمیگیردی
درست شبیه گنجشک لاغری
که هر موقع باران میبارد
به آشیانه ی کاه گلی اش بازمیگردد