Header Background day #09
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

مرثیه ی شیطان

15 ارسال‌
6 کاربران
38 Reactions
3,086 نمایش‌
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

این تاپیک رو می زنم برای اینکه مطمئن نیستم. این ایده مال خیلی سال پیشه. دوباره جرقه زد الان ولی خب پایانش مشخص نیست. یعنی در طول نوشتن ممکنه هی تغییر کنه نمی خواد داستان طولانی باشه خیلی. یعنی نمی خوام در حد رمان باشه. می خوام زود تموم شه ولی در عین حال جذاب هم باشه. از اونجایی که در دست تدوینه نظرات شما در مورد روند داستان می تونه جالب باشه فعلن مقدمه رو داشته باشین من قسمت اول رو هم نوشتم برای اینکه گیج نشین. مقدمه در واقع پایانه داستانه یه جورایی. ولی می تونه متفاوت هم باشه. از اونجایی که همگی داریم تمرین نویسندگی می کنیم خیلی دوست دارم همگی نظرشون رو بگن در مورد روند داستان و اینکه بعدش چه اتفاقی بیفته و حدسیات و گمان هاشون رو با من در میون بزارن.

مرسی و تشکر

-------------------------------------------------

نام داستان : مرثیه ی شیطان

نام نویسنده : آتوسا

ژانر : ترسناک- سورئال

مقدمه :

تیک...تاک...تیک...تاک...

این داستان هرگز نباید اینگونه به پایان می رسید.

به دیوار بالای سرم خیره می شوم. عقربه های ساعت پیش از این فلج شده بودند. در تمام این مدت، ساعت دو و پانزده دقیقه را نشان می دادند. او هرگز فرصت نیفتاد درستش کند، مگر نه ؟

تیک...تاک...تیک...تاک...

هیچ چیز کار نمی کند. نه تلویزیون، نه ماشین ظرفشویی.

تیک...تاک...تیک...تاک...

چراغ ها خاموشند. حالا، مدت هاست که خاموشند و تاریکی مثل زالو، سوی چشمانم را بیرون می کشد و می مکد و می مکد و می مکد و می مکد و می...

تیک...تاک...تیک...تاک...

ساعت چند است ؟ چه مدت از آخرین باری که بیرون از این اتاق بوده ام می گذرد ؟ چه مدت از آخرین باری که با یک نفر حرف زده ام می گذرد ؟ من فقط انعکاس تصویری را در صفحه ی تاریک تلویزیون می بینم. تصویر مردی که پیراهن آبی به تن کرده و چهره و دستها و موهای ژولیده اش به خون آلوده ست. تا کِی می خواهد اینجا بنشیند و به من زل بزند ؟ تا کِی می خواهد لبهای لرزانش را بی وقفه تکان دهد و صدایی از گلویش خارج نشود؟

تیک...تاک...تیک...تاک...

صدای قدمهایی که به آرامی بر روی پارکت می نشینند و هر لحظه به من نزدیک می شوند، گوشم را خراش می دهد. دستهایم را بالا می آورم و گوش هایم را می گیرم. دستی بر گونه ام می نشیند. یخ زده، تمامیِ گرمای وجودم را جذب می کند.

صدای مردانه ای در گوشم می پیچد : " تو مادر رو خوشحال کردی. "

تیک...تاک...تیک...تاک...

دوباره تنها شدم. خسته ام. باید بخوابم ؟

تیک...تاک...تیک...تاک...

صدای گریه ی زنی بیدارم می کند. پلک می زنم. زن حرف می زند. چیزی نمی فهمم. نفس می کشم، آنقدر عمیق که همه ی تاریکی را می بلعم. گوشهایم را تیز می کنم. سعی می کنم تمرکز کنم.
"نباید اینطوری می شد. " صدایش از فرط گریه گرفته، در میان هق هق هایش زمزمه می کند. " نباید این بلا سرش می اومد... هِنری*... اون با تو چیکار کرد ؟ "

تیک...تاک...تیک...تاک...

تنهایی.

تنهایی آن مرد را من حس می کنم. از همان روزی که خیره به ساعت دیواری در تاریکی فرو رفتم. از همان روزی که عقربه ها از حرکت ایستادند. من نه گرسنه می شوم، نه تشنه. هیچ دلیلی برای تمیز کردن خودم ندارم. هیچ دلیلی برای برخاستن، شنیدن و شنیده شدن ندارم. چطور؟ چطور در کالبد بی احساس او فرو رفتم. چطور این داستان به اینجا ختم شد ؟

تیک...تاک...تیک...تاک...

" هِدِر*؟ یه چیزی بگو... خواهش می کنم... "

" چند وقته اینطوریه ؟ "

" چند هفته ای میشه میرم و میام، هنوز حتی تکون هم نخورده. "

" من که با مجسمه اشتباهش گرفتم. "

" ریچارد*، یکم جدی باش. "

" من جدی ام. "

" هِدِر... صدامو می شنوی ؟ "

می شنوم.

تیک...تاک...تیک...تاک...

دست گرمی دستهایم را می گیرد. آنقدر پر حرارت است که مرا شیفته ی خودش می کند. قلبم تپیدن می گیرد. آرام و ممتد. آرام و ممتد. آرام و ممتد.

" مادر دوست داره باهات حرف بزنه، هدر. چرا پیامش رو به دوستات نمی دی ؟ "

مادر ؟ کسی با من صحبت نکرده.

" صبرم داره تموم میشه. حرف بزن لعنتی! "

به صدای فریادی که استخوان هایم را می لرزاند، توجهی نمی کنم. من عروسک او نیستم.

تیک...تاک...تیک...تاک...

دوباره تنها می شوم. می خواهم دستم را تکان دهم. دستی که استخوان زیر پوست و گوشتش خرد شده، دستی که به سختی می شود حرکتش داد. مایع لزجی بر روی پایم می چکد. داغ است.

احساس خوبی دارم.

اما سرم گیج می رود، می خواهم به خواب روم. می خواهم تمام صداهایی که در سرم می پیچند، قطع شوند. تمام شوند. می خواهم بروم.

تیک...تاک...تیک...تاک...

" اینجانب دکتر ریچارد اعلام می دارم، بیمار ما عملاً مرده! "

"ریچارد! تمومش کن!"

" هِی بیخیال! گاهی وقتها تو زندگی به شوخی هم احتیاج داریم. "

" هِدِر... صدامو می شنوی ؟ " دوباره تلاش می کند. دوباره و دوباره و دوباره. نمی خواهم بیش تر از این صدایش را بشنوم. هیچ نمی گویم.

" زود باش دیگه! باید از اینجا بریم. "

" برام مهم نیست! نمی تونم هدر رو اینجا تنها بزارم. نه با اون. "

هدر کیست ؟

"او" کیست ؟

سکوت گوشهایم را کر کرده است.

تیک...تاک...تیک...تاک...

" لعنت به تو هدر! من چشمهات رو گرفتم، نه زبونتو! حرف بزن! "

من... هدر هستم ؟

غیر ممکن است. من باید بدانم که واقعاً کیستم. من می دانم...من " هِدِر" نیستم.

کسی به سختی تکانم می دهد. " این آخرین هشداره هدر! اگر زندگیت رو می خوای حرف بزن! "

تیک...تاک...تیک...تاک...

این داستان هرگز نباید اینگونه به پایان می رسید.
--------------------------------

ستاره دار ها :

Henry : اسم مرد

Heather : اسم زن

Richard : اسم مرد

می دونم اسامی انگلیسین ولی خب چیکار کنم یهویی شد

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم

   
reza379، milad.m، sossoheil82 و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

قسمت اول : 302

" راستی الان کجا ساکنی ؟ "

" شهر اَشفیلد. "

" هوا اونجا چطوره؟ "

از خود پرسیدم چطور می توانم جواب این سوال ریچارد را بدهم. اگر می خواستم اشفیلد جنوبی را توصیف کنم، چه می گفتم ؟ چطور چنین مکانی را در لفافه ی واژگان می پیچاندم و تحویل همکلاسیِ دوران دانشگاهم می دادم.

مه آلود، ابری، غم گرفته.

شاید می شد با همین سه کلمه، سر و ته مکالمه ی بی هدفمان را هم آورد. برای ریچارد که اهمیتی نداشت، او فقط می خواست زمان بیشتری برای خودش بخرد. نمی دانم می دانست یا نه که دقیقاً من چه احساسی نسبت به او یا این حرفها دارم.

" هِی هِدِر! تو اونجایی ؟ "

لبم را گزیدم و گفتم : " خوبه. "

" همین ؟ "

" همین. ببین ریچارد اگه کاری نداری، من قطع کنم چون اینجا... می دونی هنوز یکم نامرتبه... "

" خب لااقل شماره واحد آپارتمانت رو بگو. "

آهی کشیدم و با کج خلقی گفتم : " چرا می خوای بدونی ؟ "

خندید. " بالاخره دوستا باید از هم خبر داشته باشن. "

" 302 "

"اوه ؟ پس منتظرمون باش، همین روزاس که بیایم مهمونی. "

شانه ای بالا انداختم و بی آنکه حتی خداحافظی کنم، گوشی را قطع کردم. آنها اهمیتی نمی دادند. اصلاً چرا باید می دادند ؟ من تمام زندگی دانشجوییم را بین آدم هایی بودم که نه می توانستم درکشان کنم نه آنها قادر به درک کردنم بودند. در دانشگاه دو سه باری با ریچارد قرار گذاشتم ولی هیچگاه رابطه یمان آنقدر جدی نشد. در واقع ریچارد هرگز آنقدر جدی نبود و من هم کسی بودم که به قول رزالین ترجیح میدادم بیشتر وقتم را پشت لپ تاپم بگذرانم تا با همسالانم بگردم.

رزالین. به قاب عکسی که از کارتن بیرون کشیده بودم، زل زدم. به دختری که موهای کوتاه و قهوه ایِ نامرتب داشت و پیراهن سبز به تن کرده بود. لبخند روی چهره اش، همه ی شخصیت زیبایش را به نمایش گذاشته بود. رزالین، همه ی نور من در دوران دانشجویی بود. او بود که از علاقه ی بی حد و اندازه ی من به نویسندگی خبر داشت و می دانست چطور دوست دارم روزی نویسنده ی برجسته ای شوم.

هر چند همه اش این نبود. برایم آنقدر مهم نبود که روزی نویسنده ی مشهوری شوم، فقط می خواستم بنویسم، آنقدر بنویسم که با نوشته هایم یکی شوم. این یکی حتی برای رزالین هم قابل درک نبود و از این رو، من نیز چیزی در این مورد به او نگفتم. ولی حالا... دیگر هیچ کدام اینها مهم نبود.

حالا من از دانشگاه و دوستانم جدا شده و به جای دوری آمده بودم تا خود را برای نوشتن بلندترین داستانم آماده کنم. داستان من... داستانی که هنوز هیچ ایده ای برای نوشتنش نداشتم اما اَشفیلد به خودیِ خود، فضای پایه ی یک داستان بلند بود.

چطور اشفیلد را توصیف کنم؟ از کجا باید شروع کنم ؟

مه عجیبی آسمان ابری و زمین خاکستری اینجا را به هم دوخته است. سوز گزنده ای که از قلب بیشه ی کوچکی در بیرون از شهر سرچشمه می گیرد، به هیچ عنوان اجازه نمی دهد پنجره ی اتاقت را باز کنی تا هوای تازه ی بیرون در ریه هایت نفوذ کند و به تو زندگی بخشد.

اشفیلد شهر کوچکیست که شاید بیش از سیصد نفر جمعیت ندارد. ساختمان هایش اکثراً قدیمی هستند و بعضاً نیاز به تعمیرات دارند. مردمان اینجا حتی برای آدم عجیبی همچون من نیز عجیبند. در اصل شبیه آدمکهای چوبی هستند که فقط زنده اند. اگر هم همه شان اینطور نباشند دست کم ساکنین آپارتمان اشفیلد اینگونه اند.

در یک ماه گذشته من تنها دوبار بار مدیر ساختمان را دیدم. فرانک ساندرلند پیرمرد شصت و اند ساله ای که شخصیت مرموزی دارد. قد بلند اما خمیده اندام است و موهای سفید یک دست دارد. جلیقه ی کاموایی آبی به تن می کند و به هنگام راه رفتن اندکی لنگ می زند.

بار اول که دیدمش، واحد 302 را به من نشان داد.

" این اسباب اثاثیه هم مال مستأجر قبلیه. "

" چه بلایی سرش اومده ؟ منظورم اینه همینجوری وسایلش رو ول کرده و رفته ؟ "

" شاید هم هرگز نرفته. "

" چی؟ نمی تونه که همینطور ناپدید شده باشه؟ "

" ما توی دنیای عجیبی زندگی می کنیم دخترم. "

و پیرمرد بی آنکه دیگر چیزی بگوید، مرا با ذهنی پر از سوال تنها گذاشت. دومین بار وقتی او را دیدم که می خواستم کلید آپارتمان را تحویل بگیرم.

به پلاک در دستم نگاه کردم، آن را بالا آوردم و با تعجب گفتم : " 301 ؟ "

پیرمرد هیچ نگفت و همانطور به دفتری که جلویش بر روی میز خاک گرفته ای باز بود، چشم دوخت. گلویم را صاف کردم و گفتم : " من واحد 302 رو اجاره کردم. "

بی آنکه چشم از دفترچه بردارد، کلید واحد را جلویم روی میز گذاشت. کلید را برداشتم، از برخورد بی ادبانه اش آزرده خاطر شده بودم. اخم کردم ولی پیش از آنکه برگردم و از آنجا دور شوم، صدایش را شنیدم که پرسید: " چرا اشفیلد ؟ "

برگشتم و با تعجب پرسیدم : " چی ؟ " پیرمرد چیزی نگفت، انگار می دانست سوالش را شنیده ام فقط متوجه منظورش نمی شدم. مکثی کردم و گفتم : " خب من دنبال یه جای آروم می گشتم آقای ساندرلند. "

اینبار پرسید: " می دونم اما چرا اینجا ؟ "

با تردید گفتم : " چرا اینجا نه ؟ "

و من بالاخره وارد واحد 302 شدم. در تمام این سی روز تنها سه بار برای خرید بیرون رفتم. من... به طرز عجیبی بیش از پیش عزلت نشین شده بودم. حتی فرانک ساندرلند را هم دیگر ندیدم. در واقع به جز او هیچکدام از همسایه ها را درست ندیدم. این آپارتمان، مثل یک قبرستان بود. به همان آرامی به همان مردگی.

اگر بخواهم آپارتمان اشفیلد را توصیف کنم باید از کجا شروع کنم ؟ از دیوارهای آجریِ رنگ و رو رفته که هر لحظه احتمال فرو ریختنشان می رود؟ از قاب های پنجره ی زنگ زده یا شیشه های غبار آلود و شکسته؟ از آدمهایی که هرگز حتی ندیدمشان. از پلکان کثیفی که انگار سالهاست کسی حتی برای تمیز کردنش تلاش هم نکرده است ؟

و اتاق 302. اتاقی که قرار بود محل زندگی جدیدم باشد. اتاقی که مرا... مجذوب خود کرده بود. اتاقی که نمی گذاشت برای مدت طولانی از آن خارج شوم. اتاقی که اراده ام را فرسوده ساخته و همان ارتباط اندک با سایرین را از هم ربوده بود. چطور باید توصیفش کنم ؟

یک واحد مسکونیِ معمولی. با یک اتاق خواب، یک دستشویی و حمام و یک آشپزخانه ی کوچک و اتاق نشیمن که تنها یک کاناپه ی فرسوده ی خاکستری در آن قرار داشت. اثاثیه ی آپارتمان را عوض نکردم. پولی برای خرید اثاثیه ی جدید نداشتم و دلیلی هم نمی دیدم که وسایل را دور بریزم. همه چیز با همان دکوراسیون اولیه ی خودش، در اتاق باقی ماند. کمی گرد گیری کردم، کمی جای قفسه ی کتاب گوشه ی اتاق را عوض کردم. اما به طور کلی دست به چیزی نبردم.

من به طرز غیرقابل باوری، حتی برای خودم، بیشتر وقتم را جلوی ماشین تایپ می گذراندم. ماشین تایپی که حتی مال خود هم نبود. ماشین تایپی که از همان ابتدا گوشه ی اتاق خواب روی میز تحریر جا خوش کرده بود؛ باعث شد لپ تاپ قدیمیم را دور بیندازم و به سراغش بروم و حالا هم... رو به روی ماشین تایپ نشسته ام تا داستانم را شروع کنم.

من، هدر میسون، یک نویسنده هستم. و داستانی که قرار است بنویسم ماجرای اتاقیست که مرا تسخیر کرد. اتاق 302.


   
reza379، AMIR-E، *HoSsEiN* و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
 

آتوسایی وقت ندارم بخش نخست رو بخونم ولی مقدمه رو خوندم...:129fs4252631: یکم مبهم بود ولی خب جالب بود برام! :55:
ترسناک نوشتنتو دوست دارم؛ توی سایه های نفرین شده خیلی خوب حس ترس رو القا می کردی... مخصوصاً اون موجودات بدون پوست که واقعاً مو رو به تنم سیخ میکردن...:bl6:
سورئال ترسناک باید جالب باشه! ادامه بده گلی. :vv1:
پیروز و سربلند باشی :0229:


   
ehsanihani302، AMIR-E و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Athena
(@athena)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 57
 

وای آتوسا جان خیلی خیلی خیلی زیباست ...
اصا عالیه ...خیلی دلم میخواد ادامشو بخونم .
کی بقیشو میذاری؟؟
بیصبرانه منتظرم ..


   
AMIR-E، Lady Joker و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

جالب بود،هر چند مقدمه فقط جالب بود،و کلی ابهام داشت،که خوب یه داتان بلند هست دیگه.خیلی دوست دارم تمومش کنید تا ابهامات بر طرف شه.ولی از
بخش اول خیلی لذت بردم،مخصوصا توصیف شهر از همه چیز قشنگ تر بود.
یه مقدار ویرایش نیاز داره فقط،در کل حتما ادامه بدید.:دی


   
AMIR-E و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

قسمت دوم : یک کابوس

" مامان لطفاً درو باز کن. "

با صدای در بیدار شدم. بی آنکه چراغ روشن کنم، کورمال کورمال از اتاق خواب بیرون رفتم و در راهروی کوچکی که به درب ورودی واحد می رسید، قدم گذاشتم. صدای ظریفی را از پشت در شنیدم. ایستادم و از درون چشمی به بیرون نگریستم. کسی نبود.

" مامان خواهش می کنم بزار بیام تو. "

اخم کردم، ساشه ی در را عقب کشیدم و آهسته آن را باز کردم. کسی پشت در نبود. از واحدم بیرون آمدم و به راهروی طولانی که انتهایش در تاریکی گم می شدم، خیره ماندم.

" هِی کسی اونجاست ؟ "

سکوت، تنها پاسخ من بود. برگشتم. شاید خواب میدیدم. حتماً خواب میدیدم. وارد خانه شدم و در را بستم و آن را از داخل قفل کردم اما همین که خواستم به اتاق خوابم باز گردم با صدای شدید کوبیده شدن در برگشتم و با وحشت به آن نگریستم. قلبم به تپش افتاد و دستهایم شروع به لرزیدن کردند. نفس عمیقی کشیدم و برای بار دوم از چشمی به بیرون نگریستم.

به تندی قدم به عقب برداشتم و دستم را روی قلبم گذاشتم. عرق سردی بر پیشانیم نشست. به نفس نفس افتادم و قلبم وحشیانه تپیدن گرفت. آنچه را که دیدم باورش غیر ممکن بود. پشت در، مردی با موهای ژولیده و پیراهن آبی کمرنگ ایستاده بود. مردی که جای چشمهایش خالی و چهره اش غرق در خون بود. لب های لرزانش تکان می خوردند، انگار چیزی را زمزمه می کرد. اما صدایی از گلویش خارج نمی شد.

خواب میدیدم ؟ اما خونی که از درون چشمی بر روی درِ سفید روان بود به اندازه ی کافی حقیقت داشت. یا شایدم هم... عقب عقب رفتم و با تمام توان به سمت اتاق خواب دویدم. وارد که شدم در را بستم. چراغ آباژور را روشن کردم و روی تختم نشستم. حقیقت ندارد... حقیقت ندارد... حقیقت ندارد...

چشمم به ماشین تایپ روی میز تحریر افتاد. مسخ شده... بی اختیار، به سمت میز تحریر قدم برداشتم، جلوی ماشین تایپ نشستم، برگه ای کاغذ در منگنه اش جا دادم و شروع به نوشتن کردم.

" سی امین شب حضور من در اتاق 302 با یک کابوس شروع شد. مردی غرق در خون پشت در اتاق من، منتظر ایستاده است. او کیست ؟ "

کنار ماشین تایپ، روی زمین، روی قفسه ی کتاب، روی کمد... همه جا... همه جا... پر از برگه های تایپ شده بود. چطور متوجه یشان نشده بودم، از کجا آمده بودند ؟
برگه ی روی میز را برداشتم.

" چه بلایی سر این اتاق آمده ؟ همه جا را خون و نکبت گرفته... این اتاق من است... اما چه بلایی سرش آمده ...؟ این اتاق... آیا واقعاً این اتاقِ من است... ؟ هوا آنقدر سنگین شده که حتی نمی توانم نفس بکشم... سرم درد می کند... سرم... "

سرم را از روی برگه بالا که آوردم، اتاق خواب دورم می چرخید. آنقدر تند که حالت تهوع پیدا کردم. چشمهایم را بستم و دوباره باز کردم. اتاق... غرق در خون و نکبت بود. با چشمانی گشاد از سر وحشت و شگفتی به اطرافم نگریستم. من کجا بودم ؟

نور کمرنگ شمعهای کوچکی شدم که اتاق تاریک و کثیف و خون آلود را روشنایی می داد، توجهم را جلب کرد. نفس عمیقی کشیدم. هوا بوی خون می داد. به سرفه افتادم، به سرعت برگشتم و بر دیوار بالای تختم قاب عکسی را دیدم که هرگز ندیده بودم. قاب عکسی که تصویر یک فانوس دریایی را به نمایش گذاشته بود.

" من... من این برج را می شناسم. "

جلوی دهانم را گرفتم. من این حرف را زدم؟ ولی من که هرگز این فانوس را ندیده بودم...

به سمت پنجره رفتم، باید بازش می کردم، فشار آوردم... دوباره فشار آوردم.. پنجره باز نمی شد. نمی توانستم نفس بکشم. از اتاق خواب بیرون رفتم. سکندری خوران خود را به جلوی درب ورودی رساندم. یک جفت کفش مردانه بر روی پادری بود.

کفش های من... ؟

نه من هرگز کفش مردانه ی چرم به پا نمی کردم. آن کفش ها حتی اندازه ی من هم نبود.

دستم را روی دستگیره گذاشتم، باید از اتاق بیرون می رفتم. باید برای همیشه از اینجا بیرون می رفتم.

برگه ای پایین در توجهم را جلب کرد. بر روی آن تنها یک جمله نوشته شده بود.

" این در برای همیشه بسته شده... "

برگشتم و به قاب عکس بالای تلویزیون نگاه کردم. دختری با موهای مشکی کوتاه و چشمانی بی احساس، به دوربین نگاه می کرد. به من نگاه می کرد. یخ کردم.

" این عکس اینجا چیکار می کنه ؟ من این دختر رو نمی شناسم ؟ "

بلافاصله قاب عکس کنار آن توجهم را جلب کرد. تصویر بیست و یک نفر. بیست و یک جسد. بیست و یک لاشه ی مرده، همه بر روی هم افتاده. غرق در خون. حتی تصویرشان هم بوی تعفن آور مرگ را می داد. نفسم حبس شد.

" بیست و یک قربانی ؟ چرا اینجا... ؟ " جلوی دهانم را گرفتم، کلمات بی اختیار بر زبانم جاری می شدند. من کجا بودم ؟ من که بودم ؟

به ساعت دیواری نگاه کردم. دو و پانزده دقیقه. بیرون هوا تاریک بود. دو و پانزده دقیقه ی شب ؟ ساعت از حرکت ایستاده بود. انگار سالها بود که از حرکت ایستاده است. پایین ساعت، کنار قفسه ی کتابی، تصویر یک صورت بر روی دیوار حک شده بود. دستم را روی آن کشیدم، به نظر تنها چرک و غبار می آمد. پایین دیوار برگه ی کاغذی افتاده بود.

" چقدر وحشتناک... شبیه صورت یک آدمه... "

برگشتم. اتاق را دور زدم و پایم بر برگه ی کاغذ دیگری نشست. خم شدم و آن را برداشتم.

" روزی روزگاری مادر و فرزندی با بندی سحرآمیز به هم متصل بودند. اما یک روز بند قطع شد و مادر به خواب رفت. کودک به خانه ی آرزوها فرستاده شد. آنجا همه با او خوش رفتار بودند و او توانست دوستان زیادی پیدا کند. کودک خوشحال بود. "

سرم گیج رفت. کاغذ را رها کردم و به طرف در رفتم. دستگیره را به عقب کشیدم. نمی خواستم بیشتر از این، اینجا بمانم. صدای کشیده شدن ناخن بر روی دیوار، دلم را به هم ریخت. برگشتم و به عقب نگریستم. صورتک روی دیوار داشت کنده می شد. به آرامی، مردی در پیراهن آبی با چهره ای غرق در خون خودش را از دیوار بیرون می کشید. اول صورتش، بعد نیم تنه ی بالایی و حالا پاهایش.

شوکه شده بودم. همانجا ایستاده و به مردی که روی هوا معلق و چشمان خالی اش بر روی من قفل شده بود، می نگریستم. درد تیزی بر سینه ام چنگ زد. ضربان قلبم به شماره افتاد، دستم را روی سینه ام گذاشتم و روی زمین سر خوردم. تاریکی... تاریکی چشمانم را به سوی خود کشاند.


   
reza379، ehsanihani302، sossoheil82 و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
AMIR-E
(@amir-e)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 185
 

نوشته ـتون ، مثل همه ی نوشته هاتون :دی خیلی زیبا بود آتوسا خانم . حتماً ادامه بدید .
خیلی خوشم اومد .
موفق باشید


   
Lady Joker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

:04:
خدا چرا الان باید داستان بخونم،کسی خونمون نیست!!حالا خوبه روزه.
بازم کلی ابهام اضافه شد،که همین باعث می شه،بخوام زودتر فصل بعدی بخونم،یه مقدار توصیفات بیشتری به کار ببرید،مثلا اون 21 جنازه،فقط گفتین حتی تصویرشون هم بوی مرگ می داد،توصیف قشنگی هست،ولی برای کسی که اون عکس ببینه،ما که نمی دونیم چطوری هست؟
در کل عالی هست،ولی توصیفات بیشتر کنید،مخصوصا که ژانر وحشت توصیفاتش باید بیشتر باشه.


   
Lady Joker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

ali7r;14316:
:04:
خدا چرا الان باید داستان بخونم،کسی خونمون نیست!!حالا خوبه روزه.
بازم کلی ابهام اضافه شد،که همین باعث می شه،بخوام زودتر فصل بعدی بخونم،یه مقدار توصیفات بیشتری به کار ببرید،مثلا اون 21 جنازه،فقط گفتین حتی تصویرشون هم بوی مرگ می داد،توصیف قشنگی هست،ولی برای کسی که اون عکس ببینه،ما که نمی دونیم چطوری هست؟
در کل عالی هست،ولی توصیفات بیشتر کنید،مخصوصا که ژانر وحشت توصیفاتش باید بیشتر باشه.

سورئال علیِ عزیز :دی

مرسی از لطف و نظرت من از این به بعد شب ها آپدیت می کنم :دی

تصویری که اون فرد هم می بینه همینه و چیز اضافه ای نداره! خوبیِ سورئال اینه که یه سری تصاویر وهم انگیز بدون هیچ منطقی کنار هم چیده می شن


   
sossoheil82 و sossoheil82 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

قسمت سوم : مردی در بارانیِ آبی

مرد تنها نشسته بود. از زمانی که به خاطر داشت هر روز او را اینجا می دید. در ایستگاه مترو، همیشه تنها روی یکی از نیمکتها نشسته بود. دخترک ده یا دوازده سالش بیشتر نبود، می دانست که نباید به غریبه ها نزدیک شود و با آنها حرف بزند.

گاهی وقتها، صبح ها که به مدرسه می رفت یا بعد از ظهرها که از مدرسه باز می گشت، به مرد نگاه می کرد و بعضی اوقات هم مرد، پاسخ نگاه های کنجکاو او را می داد. دخترک ذاتاً کنجکاو بود و مدام از خود می پرسید، ان مرد کیست و چرا همیشه در ایستگاه مترو تنها نشسته ؟

امروز با روزهای دیگر فرق چندانی نداشت. دخترک، دسته ی پاکت بزرگ قهوه ای را در میان انگشتانش فشرده و منتظر مترو ایستاده بود. کوله پشتی بزرگ به رنگ آبی تند بر شانه اش و بر روی کاپشن زمستانی اش، نشسته بود. موهای مشکیِ کوتاهش را از جلوی پیشانی کنار زده و با گل کوچک تزئینی کرده بود و کک مک های بر روی گونه هایش در هوای سرد سرخ تر از قبل به نظر می رسیدند.

از پشت سر صدای خنده ی زنی را شنید. با کنجکاوی و از بالای شانه نگاهی به زن بلند قدی انداخت که روی پیراهن مهمانیِ کوتاهش کت گران قیمتی به تن کرده و چهره اش را به طرز زننده ای آرایش کرده بود. کمی دورتر از او همان مرد با بارانیِ آبی و قامتی خمیده و چهره ای اندوهگین ایستاده بود. با دست راست بازوی دست چپش را می فشرد و با شرمندگی به زن می نگریست.

صدای تیز زن در گوشهای دخترک طنین انداخت.

" اوه آره من گفتم تو خوش قیافه ای ولی نگفتم ازت خوشم اومده. تو بو می دی، لباسهات هم پاره و کثیفن. بعید نیست گدایی چیزی باشی، ها ؟ " زن با دست جلوی بینی اش را گرفت و از مرد دور شد. دو زن دیگری که کنار آنها در ایستگاه ایستاده بودند، با این حرف زن، همزمان شروع به خندیدن کردند.

ابروان دختر در هم گره خورد. با ناراحتی به مرد که رویش را از زن ها گرفت و از آنجا دور شد، نگریست. دخترک از خود پرسید. آیا او واقعاً گداست ؟ آیا سرپناهی دارد که امشب را در آن به سر کند ؟ غم انگیز بود. دخترک نمی دانست چرا زن ها اینطور به او می خندیدند و مسخره اش می کردند. فکر کرد، حتماً گرسنه هم هست. به یاد پاکت در دستش افتاد. به پشت سر نگاه کرد و لب پایینش را گزید. برای اولین بار می خواست قانونی را که پدر و مادرش برای او وضع کرده بودند، بشکند. می دانست که چقدر خطرناک است ولی ...

افکار منفی را از سر بیرون راند و تردید را کنار گذاشت. با قدمهای آرام به طرف مرد که حالا دوباره بر روی نیمکت خالی نشسته بود، رفت. مرد، با دو دست سرش را گرفته و آن را پایین انداخته بود. دخترک کمی رو به روی او و با فاصله ایستاد تا شاید اینگونه او را متوجه خود سازد. وقتی فهمید که مرد قصد ندارد سرش را بالا بیاورد، گلویش را صاف کرد، به آرامی جلو رفت و کنار مرد نشست. بوی نه چندان دلپذیری از سوی مرد مشامش را آزرد. اما او توجهی نکرد.

به موهای بلوند، روغنی و کثیف مرد که همچون نقابی چهره اش را پوشانده بود، نگریست. از صدای نفس های عمیق دخترک بود شاید که بالاخره سرش را بالا آورد و با چشمانی گشاد به او چشم دوخت.

پس از مکث طولانی، دهان باز کرد و با تن صدای عمیق و در نظر دخترک حتی جذاب، پرسید : " چیزی شده ؟ "

دخترک تبسمی کرد، پاکت را با دو دست جلوی مرد گرفت و گفت : " این ناهار ... برای شماست. "

مرد حالا با تردید به پاکت نگاه کرد. چند ثانیه ای طول کشید تا دستهایش را جلو بیاورد و آن را از دختر بگیرد. پرسید : " برای چی اینو به من میدی ؟ "

برای لحظه ی کوچکی ذهن دختر از کار افتاد. خودش هم دلیل کاری که می کرد را نمی دانست. سوال مرد را یکبار دیگر از خود پرسید، برای چه باید ناهاری را که مادرش برای او آماده کرد به یک مرد غریبه تعارف می کرد ؟ سری تکان داد و با لحن آرامی گفت : " به نظر گرسنه میاید. "

مرد لبخندی زد، پاکت را باز کرد و یک نفس عمیق کشید. " بوی خیلی خوبی داره... اینو... اینو مادرت درست کرده ؟ " در نظر دخترک گویی واژه ها به سختی از دهان مرد خارج می شدند، انگار با به زبان آوردن هر کلمه، قسمتی از وجودش را بیرون می کشید.

دخترک در پاسخ تنها سری تکان داد و پرسید : " اوهوم، از کجا فهمیدید ؟ "

مرد رویش را از دختر گرفت و زمزمه وار گفت : " همه ی خوبی ها رو فقط میشه به مادرها نسبت داد. "

دخترک به چشمان درشت و سبز مرد خیره شد. بی نهایت زیبا بودند و همچون زمرد می درخشیدند. مردم به تندی از کنارشان می گذشتند. عده ای با نگرانی و عده ای با اخم نگاهشان می کردند. دخترک اما، بی توجه به نگاههای مردم، دهان باز کرد تا سوال دیگری از مرد بپرسد که با صدای ایستادن قطار، به خود آمد. از جایش بلند شد و همانطور که به طرف جمعیت می دوید، گفت : " از آشنایی با شما خیلی خوشبختم آقای ... ؟ "

مرد بلوند بار دیگر سرش را بالا آورد. با آن چشمان سبزش که در نگاه دختر انگار ژرفای دردی قدیمی را در خود جای داده بود، در چشمان سبز دخترک خیره شد و با لبخند محوی پاسخ داد : " والتر، والتر سالیوان. "

دخترک دستی برای مرد تکان داد و گفت : " من هدر هستم. هدر میسون. از آشنایی باهاتون خوشبختم آقای والتر. " و بی آنکه منتظر پاسخ بماند، سوار مترو شد.

لبخند شیرینی بر چهره ی خسته ی مرد نقش بست: " من هم... همینطور. "


   
reza379، ehsanihani302، ali7r و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1048
 

Lady Rain;14418:
قسمت سوم : مردی در بارانیِ آبی

مرد تنها نشسته بود. از زمانی که به خاطر داشت هر روز او را اینجا می دید. در ایستگاه مترو، همیشه تنها روی یکی از نیمکتها نشسته بود. دخترک ده یا دوازده سالش بیشتر نبود، می دانست که نباید به غریبه ها نزدیک شود و با آنها حرف بزند.

گاهی وقتها، صبح ها که به مدرسه می رفت یا بعد از ظهرها که از مدرسه باز می گشت، به مرد نگاه می کرد و بعضی اوقات هم مرد، پاسخ نگاه های کنجکاو او را می داد. دخترک ذاتاً کنجکاو بود و مدام از خود می پرسید، ان مرد کیست و چرا همیشه در ایستگاه مترو تنها نشسته ؟

امروز با روزهای دیگر فرق چندانی نداشت. دخترک، دسته ی پاکت بزرگ قهوه ای را در میان انگشتانش فشرده و منتظر مترو ایستاده بود. کوله پشتی بزرگ به رنگ آبی تند بر شانه اش و بر روی کاپشن زمستانی اش، نشسته بود. موهای مشکیِ کوتاهش را از جلوی پیشانی کنار زده و با گل کوچک تزئینی کرده بود و کک مک های بر روی گونه هایش در هوای سرد سرخ تر از قبل به نظر می رسیدند.

از پشت سر صدای خنده ی زنی را شنید. با کنجکاوی و از بالای شانه نگاهی به زن بلند قدی انداخت که روی پیراهن مهمانیِ کوتاهش کت گران قیمتی به تن کرده و چهره اش را به طرز زننده ای آرایش کرده بود. کمی دورتر از او همان مرد با بارانیِ آبی و قامتی خمیده و چهره ای اندوهگین ایستاده بود. با دست راست بازوی دست چپش را می فشرد و با شرمندگی به زن می نگریست.

صدای تیز زن در گوشهای دخترک طنین انداخت.

" اوه آره من گفتم تو خوش قیافه ای ولی نگفتم ازت خوشم اومده. تو بو می دی، لباسهات هم پاره و کثیفن. بعید نیست گدایی چیزی باشی، ها ؟ " زن با دست جلوی بینی اش را گرفت و از مرد دور شد. دو زن دیگری که کنار آنها در ایستگاه ایستاده بودند، با این حرف زن، همزمان شروع به خندیدن کردند.

ابروان دختر در هم گره خورد. با ناراحتی به مرد که رویش را از زن ها گرفت و از آنجا دور شد، نگریست. دخترک از خود پرسید. آیا او واقعاً گداست ؟ آیا سرپناهی دارد که امشب را در آن به سر کند ؟ غم انگیز بود. دخترک نمی دانست چرا زن ها اینطور به او می خندیدند و مسخره اش می کردند. فکر کرد، حتماً گرسنه هم هست. به یاد پاکت در دستش افتاد. به پشت سر نگاه کرد و لب پایینش را گزید. برای اولین بار می خواست قانونی را که پدر و مادرش برای او وضع کرده بودند، بشکند. می دانست که چقدر خطرناک است ولی ...

افکار منفی را از سر بیرون راند و تردید را کنار گذاشت. با قدمهای آرام به طرف مرد که حالا دوباره بر روی نیمکت خالی نشسته بود، رفت. مرد، با دو دست سرش را گرفته و آن را پایین انداخته بود. دخترک کمی رو به روی او و با فاصله ایستاد تا شاید اینگونه او را متوجه خود سازد. وقتی فهمید که مرد قصد ندارد سرش را بالا بیاورد، گلویش را صاف کرد، به آرامی جلو رفت و کنار مرد نشست. بوی نه چندان دلپذیری از سوی مرد مشامش را آزرد. اما او توجهی نکرد.

به موهای بلوند، روغنی و کثیف مرد که همچون نقابی چهره اش را پوشانده بود، نگریست. از صدای نفس های عمیق دخترک بود شاید که بالاخره سرش را بالا آورد و با چشمانی گشاد به او چشم دوخت.

پس از مکث طولانی، دهان باز کرد و با تن صدای عمیق و در نظر دخترک حتی جذاب، پرسید : " چیزی شده ؟ "

دخترک تبسمی کرد، پاکت را با دو دست جلوی مرد گرفت و گفت : " این ناهار ... برای شماست. "

مرد حالا با تردید به پاکت نگاه کرد. چند ثانیه ای طول کشید تا دستهایش را جلو بیاورد و آن را از دختر بگیرد. پرسید : " برای چی اینو به من میدی ؟ "

برای لحظه ی کوچکی ذهن دختر از کار افتاد. خودش هم دلیل کاری که می کرد را نمی دانست. سوال مرد را یکبار دیگر از خود پرسید، برای چه باید ناهاری را که مادرش برای او آماده کرد به یک مرد غریبه تعارف می کرد ؟ سری تکان داد و با لحن آرامی گفت : " به نظر گرسنه میاید. "

مرد لبخندی زد، پاکت را باز کرد و یک نفس عمیق کشید. " بوی خیلی خوبی داره... اینو... اینو مادرت درست کرده ؟ " در نظر دخترک گویی واژه ها به سختی از دهان مرد خارج می شدند، انگار با به زبان آوردن هر کلمه، قسمتی از وجودش را بیرون می کشید.

دخترک در پاسخ تنها سری تکان داد و پرسید : " اوهوم، از کجا فهمیدید ؟ "

مرد رویش را از دختر گرفت و زمزمه وار گفت : " همه ی خوبی ها رو فقط میشه به مادرها نسبت داد. "

دخترک به چشمان درشت و سبز مرد خیره شد. بی نهایت زیبا بودند و همچون زمرد می درخشیدند. مردم به تندی از کنارشان می گذشتند. عده ای با نگرانی و عده ای با اخم نگاهشان می کردند. دخترک اما، بی توجه به نگاههای مردم، دهان باز کرد تا سوال دیگری از مرد بپرسد که با صدای ایستادن قطار، به خود آمد. از جایش بلند شد و همانطور که به طرف جمعیت می دوید، گفت : " از آشنایی با شما خیلی خوشبختم آقای ... ؟ "

مرد بلوند بار دیگر سرش را بالا آورد. با آن چشمان سبزش که در نگاه دختر انگار ژرفای دردی قدیمی را در خود جای داده بود، در چشمان سبز دخترک خیره شد و با لبخند محوی پاسخ داد : " والتر، والتر سالیوان. "

دخترک دستی برای مرد تکان داد و گفت : " من هدر هستم. هدر میسون. از آشنایی باهاتون خوشبختم آقای والتر. " و بی آنکه منتظر پاسخ بماند، سوار مترو شد.

لبخند شیرینی بر چهره ی خسته ی مرد نقش بست: " من هم... همینطور. "

داستان زیبایی است و میتوانم بگویم مرا در مسخ فرو برد
شبیه ممنتو اثر کریستوفر نولان است
من شخصا اینجا تنها چیز منفیی که میبینم به نظرم میاد در توصیف ضعف دارید
در ضمن یک قسمت داستان تقریبا برای من گنگ بود
ولی خوب حس ها رو القا کرده بودید


   
milad.m و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

سلام
من ترسناک می خواستم!!:(s1213):
ولی خوب اینم خوب بود،فقط یه چندتا نظر دارم که شخصی نمی دونم اشتباه هست یا نه.
تا الان تمام قسمت گنگ ابهام بوده،سوال ایجاد کرده،ایجاد سوال خوب بود ولی اگه ادامه پیدا کنه،به نظرم باعث ناامیدی خواننده می شه.
«مرد بلوند بار دیگر سرش را بالا آورد. با آن چشمان سبزش که در نگاه دختر انگار ژرفای دردی قدیمی را در خود جای داده بود، در چشمان سبز دخترک خیره شد»
این جمله طولانی بود،اول گیج شدم.
«اوه آره من گفتم تو خوش قیافه ای ولی نگفتم ازت خوشم اومده. تو بو می دی، لباسهات هم پاره و کثیفن. بعید نیست گدایی چیزی باشی، ها ؟»
این جمله به دلم ننشست،جالب تر عنوانش کنید.
نمی دونم شاید کلا من اشتباه گفتم و فقط نظر من باشه.
در کل :41:،ادامه بدید،و به نظرم توصیفاتتون قشنگ بود،مخصوصا برای مرد و همچنین توضیح احساسات فردی.


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

ali7r;14432:
سلام
من ترسناک می خواستم!!:(s1213):
ولی خوب اینم خوب بود،فقط یه چندتا نظر دارم که شخصی نمی دونم اشتباه هست یا نه.
تا الان تمام قسمت گنگ ابهام بوده،سوال ایجاد کرده،ایجاد سوال خوب بود ولی اگه ادامه پیدا کنه،به نظرم باعث ناامیدی خواننده می شه.
«مرد بلوند بار دیگر سرش را بالا آورد. با آن چشمان سبزش که در نگاه دختر انگار ژرفای دردی قدیمی را در خود جای داده بود، در چشمان سبز دخترک خیره شد»
این جمله طولانی بود،اول گیج شدم.
«اوه آره من گفتم تو خوش قیافه ای ولی نگفتم ازت خوشم اومده. تو بو می دی، لباسهات هم پاره و کثیفن. بعید نیست گدایی چیزی باشی، ها ؟»
این جمله به دلم ننشست،جالب تر عنوانش کنید.
نمی دونم شاید کلا من اشتباه گفتم و فقط نظر من باشه.
در کل :41:،ادامه بدید،و به نظرم توصیفاتتون قشنگ بود،مخصوصا برای مرد و همچنین توضیح احساسات فردی.

به نصف سوالات پاسخ داده شد تو این قسمت علی جان :دی

برای اینکه شما باید الان دنبال رابطه ی علت معلولی بین این قسمت و قسمتهای قبل باشی :دی

این قسمت در واقع فلش بکی بود به گذشته


   
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

آتوسا خانم
تنها سوالایی که برام حل شد،یه توضیح در مورد مرد پیرهن آبی بود،وگرنه دیگه هیچی نفهمیدم.:0160:


   
پاسخنقل‌قول
AMIR-E
(@amir-e)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 185
 

سلام
من یه پیشنهادی دارم آتوسا خانم ، خودتون این داستان رو ادامه بدید . خود من هم ویراستاریش رو بر عهده میگیرم و در قالب پی دی اف و فصل به فصل میدم خدمتتون .


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: