Header Background day #25
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

معرفی کتاب: بیگانه

5 ارسال‌
4 کاربران
27 Reactions
2,498 نمایش‌
R-MAMmad
(@r-mammad)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 555
شروع کننده موضوع  

بیگانه

تالارگفتمان 1تالارگفتمان 2تالارگفتمان 3

اطلاعات اولیه کتاب:

نام کتاب
بیگانه
نویسنده
البر کامو
مترجم
جلال آل احمد و علی اصغر خیر زاده (انتشارات نگاه)
محمد رضاپارسایار (نشر هرمس)
تعداد صفحات
112
زبان
فارسی

خلاصه:

این کتاب ، داستان زندگی فرد درونگرایی به نام مرسو است. تمام اتفاقات این داستان در دهه 30 در کشور الجزایر رخ می دهد.
در ابتدا ، شخصیت اصلی داستان در مراسم مرگ مادرش حاضر میشود و ذره ای از درگذشت مادرش احساس تاثر و ناراحتی نشان نمی دهد.
مرسو فرد بدون اراده ای در تمام داستان نمایش داده خواهد شد که توانایی برقراری ارتباط با اطرافیان خود را ندارد و در کمال تعجب از وضع خود بسیار خشنود و خرسند می باشد.
در ادامه ، او را در وضعیت خطر قرار میدهند و فرد عربی را در ساحل به ضرب گلوله می کشد. او را به دادگاه می برند و در آنجا محکوم به اعدام توسط گیوتین می شود...

قسمتی از متن کتاب ، نوشته شده توسط رضا :


مامان امروز مرد. شاید هم دیروز مرده باشد. نمی دانم. از خانه ی سالمندان تلگرامی به دستم رسید: «مادر درگذشت. خاکسپاری فردا، احترامات صمیمانه.»
هیچ معلوم نیست. شاید دیروز بوده.
خانه ی سالمندان در مارنگو، در هشتاد کیلومتری الجزیره است. ساعت دو که سوار اتوبوس بشوم، عصر به آنجا می رسم. به این ترتیب می توانم کنار مادر شب زنده داری کنم و شب بعد برگردم. از رئیسم دو روز مرخصی خواستم. با چنین عذری نمی توانست به من مرخصی ندهد. اما راضی به نظر نمی رسید. حتی به او گفتم:
- من که تقصیری ندارم.
جوابم را نداد. فکر کردم نباید این را می گفتم. هرچه باشد، من که نباید عذرخواهی کنم، این اوست که باید به من تسلیت بگوید. اما پس فردا که مرا در لباس عزا ببیند، حتما این کار را می کند. در حال حاضر، تقریباً مثل این است که مامان نمرده. ولی پس از خاکسپاری، اوضاع روبه راه می شود و کارها شکل رسمی تری به خود می گیرد.
ساعت دو سوار اتوبوس شدم. هوا خیلی گرم بود. طبق معمول، در رستوران سِلِست غذا خوردم. همگی به خاطر من خیلی غصه دار شدند و سِلِست به من گفت:
- آدم فقط یک مادر دارد.
وقتی می رفتم، همه تا دم در همراهی ام کردند. کمی گیج بودم، چون باید پیش امانوئل می رفتم و از او کراوات سیاه و بازوبندش را امانت می گرفتم. عموی او چند ماه پیش فوت کرده بود.
دویدم تا از اتوبوس جا نمانم. شاید به خاطر شتابزدگی و دویدن، و همین طور تکان های اتوبوس چرتم بُرد. تقریبا تمام راه را خوابیدم. وقتی بیدار شدم، دیدم به یک نظامی لم داده ام که به من لبخند می زند. و پرسید از راه دوری آمده ام. برای اینکه دیگر مجبور نباشم حرفی بزنم، گفتم:
- بله.
خانه ی سالمندان در دو کیلومتری دهکده است. پیاده به آنجا رفتم. فوراً خواستم مامان را ببینم. ولی سرایدار گفت که باید اول مدیر را ببینم. چون کسی پیش مدیر بود، کمی صبر کردم. تمام این مدت، سرایدار یکریز حرف می زد. بعد پیش مدیر رفتم. در دفترش مرا به حضور پذیرفت. پیرمردی بود ریزنقش با نشان لژیون دونور. با چشم های روشنش نگاهم کرد. بعد با من دست داد و آن قدر دستم را در دستش نگه داشت که اصلاً نمی دانستم چطور دستم را پس بکشم. پرونده ای را نگاه کرد و گفت:
- خانم مورسو سه سال پیش به اینجا آمد. تنها سرپرستش شما بودید.
فکر کردم که دارد سرزنشم می کند. خواستم برایش توضیح دهم. اما حرفم را قطع کرد و گفت:
- دلیلی ندارد بخواهید رفتارتان را توجیح کنید، فرزندم. من پرونده ی مادرتان را خوانده ام. شما نمی توانستید احتیاجاتش را رفع کنید. او نیاز به پرستار داشت. حقوق شما ناجیز است. هر طور حساب کنید، اینجا برایش بهتر بود.
گفتم:
- بله، آقای مدیر.
حرفش را ادامه داد:
- می دانید که او دوستانی داشت. آدم های هم سن و سال خودش. با آن ها دلخوشی هایی داشت که مال دوره ای دیگرند. شما جوانید و مسلماً پیش شما کسل می شد.
راست می گفت. وقتی مامان در خانه بود، ساکت می نشست و با چشم حرکاتم را دنبال می کرد. روزهای اول که در خانه ی سالمندان بود، مدام گریه می کرد. چون به آن جا عادت نداشت. پس از چند ماه، اگر به خانه برش می گرداندند گریه می کرد. باز هم از روی عادت. به همین خاطر، سال آخر دیگر به دیدنش نرفتم. البته تعطیلی آخر هفته ام هم هدر می رفت. تازه باید بلیت می گرفتم، سوار اتوبوس می شدم و دو ساعت تو راه بودم.
مدیر همچنان با من حرف می زد. ولی تقریباً دیگر حرف هایش را نمی شنیدم، تا اینکه گفت:
- فکر می کنم می خواهید مادرتان را ببینید.
بی آنکه حرفی بزنم، از جایم بلند شدم. مدیر جلوتر از من به طرف در رفت. در راه پله، برایم توضیح داد:
- ما او را به سردخانه ی کوچکمان برده ایم تا دیگران ناراحت نشوند. وقتی یک نفر می میرد، بقیه تا دو سه روز عصبی می شوند و کار ما سخت
می شود.
از حیاط گذشتیم. پیران زیادی آن جا جمع بودند و در گروه های کوچک با هم حرف می زدند. وقتی رد می شدیم، همه ساکت شدند. بعد پشت سرمان دوباره شروع کردند به حرف زدن، مثل همهمه ی گنگ یک دسته طوطی. دم درِ یک بنای کوچک، مدیر گفت:
- شما را تنها می گذارم، آقای مورسو. اگر کاری داشتید، من در دفترم هستم. خاکسپاری قاعدتاً ساعت ده صبح است. فکر کردیم این طوری می توانید شب را پیش آن مرحوم به صبح برسانید. راستی، گویا مادرتان اغلب به دوستانش می گفته که دلش می خواهد طبق مراسم مذهبی به خاک سپرده شود. من وظیفه ی خودم می دانم که کارهای لازم را انجام دهم. ولی می خواستم شما هم باخبر باشید.
از او تشکر کردم. با اینکه مامان کافر نبود، اما تمام عمرش در قید مذهب هم نبود.
داخل تالار رفتم. تالار خیلی روشنی بود با دیوارهای سفید آهکی و سقف شیشه ای. اثاثیه اش چند تا صندلی بود و چند چارپایه ی ضربدری شکل. روی دو چارپایه وسط تالار تابوت دربسته ای قرار داشت. تنها پیچ های برجسته ی براقش دیده می شدند که در تخته هایی به رنگ چوب گردو فرو رفته بودند. کنار تابوت پرستاری عرب بود با روپوش سفید که روسری براقی به سر داشت.
در همین لحظه، سرایدار پشت سر من آمد تو. معلوم بود دویده است. مِنّ و مِن کنان گفت:
- در تابوت را بسته اند، ولی من بازش می کنم تا او را ببینید.
به طرف تابوت رفت، اما من جلویش را گرفتم. گفت:
- نمی خواهید ببینیدش؟
جواب دادم:
- نه.
مکثی کرد. کمی ناراحت شدم، چون حس کردم نباید این را می گفتم. لحظه ای بعد نگاهم کرد و پرسید:
- چرا؟
ولی لحنش سرزنش آمیز نبود؛ انگار می خواست علتش را بداند. گفتم:
- نمی دانم.
آن وقت، در حالی که سبیل سفیدش را تاب می داد، بی آنکه نگاهم کند گفت:
- می فهمم.
پوستش کمی سرخ بود و چشم های آبی زیبایی داشت. تعارفم کرد بشینم و خودش کمی عقب تر از من نشست. پرستار از جایش بلند شد و به طرف در رفت. در همین وقت، سرایدار به من گفت:
- شانکر دارد.
چون از حرفش سر درنیاوردم، پرستار را نگاه کردم و دیدم پارچه ای دور سرش پیچیده که از زیر چشم هایش رد شده است. قسمتی از پارچه که روی بینی اش را پوشانده بود، کاملاً مسطح بود. در صورتش فقط پارچه ی سفید به چشم می آمد.
وقتی او رفت، سرایدار گفت:
- شما را تنها میگذارم.
نمی دانم چه کار کردم. اما او پشت سرم ایستاد. حضورش در پشت سرم معذبم می کرد. نور زیبای بعدازظهری دلپذیر اتاق را پُر کرده بود. دو زنبور سرخ روی سقف شیشه ای وزوز می کردند. خوابم گرفته بود. بی آنکه به طرف سرایدار برگردم، از او پرسیدم:
- خیلی وقت است اینجایید؟
بلافاصله جواب داد:
- پنج سال است.

یه تشکر از رضا ی عزیز به خاطر تایپ قسمتی از متن کتاب.:53:


   
sorosh، sossoheil82، meyhem.joker2 و 17 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

برای دانلود نزاشتی؟


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 555
شروع کننده موضوع  

sina.m;14099:
برای دانلود نزاشتی؟

لینک دانلودش مطمینا تو سایت های دیگه هست
ولی نذاشتم ، چون فقط معرفی
قبلا هم گفتم اگر نیازه میذارم mehr


   
sina.m و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

اين دوتا كتابي كه ممد تا حالا معرفي كرده رو حتما بخونيد.....
اگه نخونيد نصف عمرتون برفناست....


   
banooshamash، R-MAMmad و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

من خوندمشون واقعا معرکه هستند هر کی نخونه به قول آرمان ضرر کرده رفته .:8:

خیلی جالب بود هم نثرشون و هم داستاناشون بی نظیر بود ..........


   
R-MAMmad واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
اشتراک: