منبع: 1پزشک
فرانک مجیدی: این موضوع که قتل هر کسی به خاطر تفاوت و عقیدهاش، مانند جنایتی علیه تمام بشریت است، یک حقیقت انسانی و اخلاقی است. در مقابل، نجات هر نفر از چنگال گرفتاری به چنین مرگی نیز، میتواند نجات تمام بشریت باشد. شاید یکی از شاخصترین نامهایی که نجاتبخش صدها تن بوده و اجازه نداده به صرف تفاوت مذهبی به قتل برسند، اسکار شیندلر باشد. گفته میشود که او توانست بیش از ۱۲۰۰ یهودی از مرگ در اردوگاههای یهودیان در جنگ جهانی دوم نجات داد. این ماجرای معروف را مسلماً بسیاری از ما در قالب فیلم «فهرست شیندلر» تماشا کردهایم. کار و عقیدهی آقای شیندلر، البته بسیار قابل احترام است. من پیشتر در «یک پزشک» از «جان رِیب» نوشتم که اسکار شیندلرِ چینیها در ماجرای کشتار نانکینگ به شمار میرود. در سرتاسر قرن بیستم، نامهایی را میتوان یافت که شاید برخی از آنها ناگفته ماندند، اما در برابر ترس ایستادند و جان بسیاری را در برابر رژیمهای سرکوبگر و خودکامه نجات دادند. این نوشته، ادای احترامی است به تکتک آنهایی که نامشان گفته شده یا همچنان ناگفته میمانند اما جهان را نجات دادند، حتی با نجات جان یک نفر!
1- کاردینالی که در برابر شکنجه ایستادگی کرد
۱۱ سپتامبر جز ماجرای معروف برجهای تجارت جهانی، سالگرد فاجعهی مهم دیگری نیز است. سالها پیش از آن ماجرا، یعنی در سال ۱۹۷۶، «آگوستو پینوشه»، «سالوادور آلنده» رئیسجمهور قانونی و منتخب شیلی را با کودتایی از قدرت خلع کرد. با تسلط یافتن جوخههای مرگ حامیِ جناح راست، حمام خون و کشتار و شکنجهها علیه حامیان آلنده آغاز شد. بسیاری از مخالفان با علم به این موضوع که ماندن در شیلی، برابر با مرگی تراژیک است، از شیلی گریختند. البته تقریباً بیشترشان. این موضوع، شامل حال اسقف اعظم، «رائول سیلوا هنریکوئز» نمیشود.
با وجود آنکه کاتولیکهای میانهرو، یکی از اهداف دستگیریها و شکنجههای پینوشه محسوب میشد، کاردینال سیلوا نه تنها در شیلی ماند، گروهی را راهاندازی نمود که به مردم تحت آزار و شکنجه، یاری میرساندند. کمیتهی همکاری برای صلحی که کاردینال سیلوا آن را پایهگذاری نمودهبود، به مردم تحت خطر دستگیری و شکنجه، پیشنهاد ارائهی کمکهای مالی و حقوقی و همینطور پناهگاههایی امن میداد. زمانی که این کمیته موفق به حفاظت از مخالفان نمیشد، کاردینال افراد تحتخطر را در رختخواب شخصی خود پنهان میکرد. پینوشه که به فعالیتهای گروه پی بردهبود، دستور تعطیلی آن را صادر نمود، اما کاردینال تنها با تغییر نام و موقعیت مکانی گروه، فعالیت را مانند قبل ادامه داد. او مقر گروه را کلیسای سانتیاگو قرار داد. طبق ایرادی در قوانین قضایی شیلی، نیروهای ارتش حق ورود به این کلیسا را نداشتند.
این گروه موفق شد دهها هزار تن را از چنگال شکنجه و مرگ برهاند. اگر تلاشهای قهرمانانهی کاردینال سیلوا نبود، امروز شیلی کشوری بسیار کمجمعیتتر از حال حاضرش میشد.
2- قاچاقچی در برابر کمونیسم
چهل سال پیش از این، اروپای شرقی محلی بسیار ناخوشایند برای زندگی بود. چکسلواکی در زیر یوغ نیروهای شوروی زانو زدهبود و اشتاسی، آلمان شرقی را شدیداً کنترل مینمود. با این وجود، هنوز افرادی بودند که بهراحتی زانو نزدند، از جملهی آنها، «راینر شوبرت» بود که دیوار برلین را نه یک تهدید، بلکه فرصتی برای ضربه زدن به کمونیسم میدید. او ۹۷ اقدام علیه کمونیستها انجام داد.
شوبرت، از جمله ماهرترین افراد GDR بود که میتوانست شهروندان را از چنگال حزب فراری دهد. در طول یکی از بهیادماندنیترین عملیاتهای نجات دادن شهروندان، او دو شهروند اهل پراگ را زیر شکم ببری زنده پنهان کرد و از شهر فراریشان داد. در زمانهای که سفر غیرقانونی به قسمت غربی اروپا شجاعتی فراون میطلبید و فرد خاطی ممکن بود با زندان، شکنجه و مرگ روبرو شود، شوبرت سه سال تمام به قاچاق شهروندان و رساندنشان به قسمتهای غربی مبادرت ورزید. در طی این مدت، او جان نزدیک به صد تن را نجات داد. متأسفانه در سال ۱۹۷۵، شوبرت گرفتار نیروهای اشتاسی شد و محکوم به گذراندن ۹ سال حبس در یکی از بدنامترین زندانهای آن زمان گردید. علیرغم آنکه گفتهشد شوبرت در دورهی زندان فوت شده، او زنده ماند تا به این ترتیب، برای آخرینبار از اشتاسی انتقام بگیرد.
3- دلال سهامی که توانست جان کودکان چکسلواکی را نجات دهد
در سال ۱۹۳۸، یک دلال سهام بریتانیایی به نام «نیکلاس وینتِن» آماده میشد تا برای تعطیلات زمستانیاش به محلی برای اسکی برود. در همان هنگام بود که دوستی از او خواست خود را پراگ برساند. همین موضوع، زندگی او را عوض کرد. او برنامههای تفریحیاش را رها کرد تا خود را به پراگ برساند، جایی که تعطیلات خیلی دلجسبی هم در انتظارش نبود. او روزهای تعطیلات خود را در اطراف کمپ کودکان یهودی در شهر سپری نمود. در آنجا بود که دانست چه سرنوشت دهشتناکی در انتظار این کودکان خواهد بود. وینتن با خود عهد کرد که این کودکان را همراه با خود بهسلامت به انگلستان برساند.
دولت بریتانیا در آن زمان، سهمیهای برای پذیرش پناهندگان تعیین کردهبود که پیش از تصمیم آقای وینتن، به حدنصاب خود رسیدهبود. بنابراین وینتن به انگلستان برگشت و به ارگان مربوطه رفت تا خواهش کند اجازه دهند که کودکان بیشتری را پذیرا باشند، با این شرط که شخصاً ترتیب خروجشان را از مرز میدهد و البته اسکان آنها پس از رسیدن به انگلستان، به عهدهی خود او خواهد بود. با اصرار فراوان وینتن، سرانجام دولت تسلیم شد. اما مگر یک مرد تنها، چند کودک را میتواند با خود به انگلستان ببرد؟ حقیقتاً یک عدد قابل توجه: ۶۶۹ کودک!
تنها چند ماه پیش از آغاز جنگ در اروپا، وینتن ۵ قطار را پر از کودکان یهودی کرد تا با خود به انگلستان بیاورد. در حال حاضر، با ازدواج و فرزند آوردن این کودکان، آنها بیش از ۶۰۰۰ تن هستند. افرادی که بدون کمک وینتن، امروز عملاً وجود نداشتند. در جمهوری چک، وینتن یک قهرمان ملی به شمار میآید. بهترین بخش ماجرا این است که وینتن آنقدر زنده ماند که نتیجهی کار بزرگ خود را ببیند. در سال ۱۹۸۸ وینتن برای یک مصاحبهی تلویزیونی دعوت شد و مجری از حضار خواست، آنهایی که به نوعی زندگی خود را مدیون وینتن هستند، تمامقد بایستند. آقای وینتن با چشمانی اشکبار حقیقت را دید: تقریباً تمام حضار ایستادهبودند!
highlight] 4- غریبههایی که یتیمشدگان روآندا را نجات دادند
در سال ۱۹۹۴، یکی از خونینترین مصائب قرن بیستم به وقوع پیوست. افزاطگرایان قوم هوتو در اقدامی سنگدلانه، طی ۱۰۰ روز ۸۰۰هزار تن از افراد قوم توتسی را قتلعام کردند. چنین آماری از توحش در مدتی حدوداً ۳٫۵ ماهه، موضوعی ورای درک و تصور است. در بحبوحهی این قتلعام بیسابقه، سه نفر با هم متحد شدند تا جان بیش از ۴۰۰ کودک را نجات دهند.
در روز آغاز خشونتها، برادران گیسیمبا به یتیمخانهی تحت سرپرستیشان آمدند تا صدها کودک توتسی را که در آن پناه گرفته بودند، نجات دهند. این برادران نیمههوتو بودند و بنابراین آن ها را در کشتارها شرکت نمیدادند، همچنان که نمیتوانستند کاری نیز به نفع توتسیها انجام دهند. اغلب مردم، از بیم جان خود، پناهجویان را پس میزدند، اما برادران گیسیمبا، از اکثریت پیروی نکردند!
آنها برای هفتهها موفق شدند که کودکان را از دید نظامیان هوتو پنهان سازند و سلامت نگاهشان دارند، به مقامات رشوه میپرداختند و تقریباً هر کاری که بشود فکرش را کرد انجام میدادند تا آن کودکان را یک قدم از مرگ، دورتر نگاه دارند. در نهایت، تلاش آنها برای نجات یتیمخانه از آن اوضاع، کافی نبود و پرورشگاه آنها، تحت حملهی نیروهای افراطگرا قرار گرفت، اما این موضوع به آن معنا نیست که شانس هنوز طرفِ برادران گیسمبا را نگرفتهباشد!
«کارل ویلکِنز» تنها آمریکاییای بود که در زمان نسلکشی روآندا، در آن کشور بود. او به همراه برخی کمکها، دقیقاً همزمان با ورود قاتلان به پرورشگاه، وارد محل شد. افراطگرایان هوتو برای آن که شاهد بالقوهای برای جنایاتشان باقی نماند، تصمیم گرفتند عملیات تخریب پرورشگاه و کشتار را چند ساعتی به تعویق بیاندازند.
این، دقیقاً همان چیزی بود که ویلکِنز به آن نیاز داشت. او مستقیماً به دفتر نخستوزیری رفت و التماس کرد که جان آن ۴۰۰ کودک را نجات دهد. معلوم نیست چطور، اما بهطور معجزهآسایی، آقای نخستوزیر با درخواست ویلکنز موافقت کرد. با تلاش آقای ویلکنز و مقاومت برادران گیسیمبا، در نهایت پرورشگاه تخلیه شد و به ۴۰۰ کودک، شانس زندگیِ دوباره اعطا گردید.
5- کشاورز فقیری که ارتش سرخ خِمر را فریب داد
در سال ۱۹۷۵، ارتش سرخ خمر بر کامبوج تسلط یافت و همهچیز، گویی به مبدأ زمان، به هیچ، بازگشت. شهرها تخلیه شدند و مردم در گروههایی کوچک نگهداری میشدند. در زندانهای جنگلی، یک نفر به عنوان مسئول اعدام افرادی تعیین میگردید که از دستورات رژیم پیروی نمیکردند. در اغلب این گروهها، دهها تن از افراد کشته میشدند. اما در گروه «وان چْهون» اوضاع متفوات بود: تنها یک کشته!
قبل از آنکه خمرها در کامبوج به قدرت برسند، وان چهون از فقیرترین افراد کشور به شمار میرفت. او و همسرش در بدترین شرایط زندگی میکردند و قوت غالبشان، مارمولک بود! وقتی کمپ خمرها در نزدیکی محل زندگی آن ها برپا شد، استدلال ارتشیان این بود که این میزان فقر وان چهون، او را خالی از هر نوع ایدئولوژی سیاسیای نمودهاست.
در زمان تصدی ریاست یکی از گروهها توسط وان چهون، او با قرار دادن جیرههای غذایی بیش از حد در اختیار مردم اسیر در کمپها، آنها را از سوء تغذیهی شدید رهاند، کاری که میتوانست در آن زمان مجازات مرگ داشتهباشد. وقتی که نظامیان به دنبال یکی از «دشمنان انقلاب» به کمپ او میآمدند، او گزارش میداد که گروه دیگری از سربازان درست پیش از گروه حاضر، سر رسیدهاند و هدف را با خود بردهاند. او حتی یکبار شخصاً به یکی از میدانهای کشتار رفت و جان یکی از افراد گروه را نجات داد. بهطرز معجزهآسایی، هم او و هم آن فرد از آن قائله جان سالم به در بردند.
در دوران زمامداری قدرت توسط «پال پات»، تنها یک تن از گروه ون چهون کشته شد، آن هم یکی از ارتشیان خمر بود که رژیم تشخیص داده بود که بهقدر کافی، «پاک» نیست. حتی با این آمار نیز، وان چهون دربارهی این ماجرا احساس گناه میکرد. این ماجرا نشانی است بر اینکه یک کشاورز بسیار فقیر، تا چه حد وجدانی بیدارتر از حاکمان وقت داشت.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
6- پزشکی که مسلمانان بوسنیایی را درمان میکرد
در سال ۱۹۹۲، نیروهای صرب درهی مرکزی دْرینا را تصرف کردند و ۵۰هزار تن از آوارگان بوسنیایی مجبور به گریختن به شهر صربرنیتسا شدند. بیشتر اهالی شهر، با علم به اینکه چه پیش خواهد آمد، از شهر گریختند، اما دکتر «ایلیاز پیلاو»، تصمیم متفاوتی گرفت. با آن که دکتر میدانست این موضوع، یک محاصرهی طولانیمدت را به هراه خواهد داشت، همراه با ۴ تن از دوستانش در بیمارستان مخروبهی شهر باقی ماند تا به درمان بیماران بپردازد. با این کار، آن ها جان صدها تن را نجات دادند.
آنها با چالشهایی مواجه بودند که حتی تصورش هم دشوار است. بیمارستان قبلاً آتش گرفتهبود. هیچ امکانات و تجهیزاتی وجود نداشت. هر روز، تعداد زیادی از اوارگان به بیمارستان مراجعه میکردند و هر کدام از آنها، زخمهایی وحشتناک برداشتهبودند و نیاز به مراقبتهای جدی داشتند. وقتی نیروهای صرب شروع به بمباران شهر کردند، بیمارستان عملاً دیگر قادر به پذیرش مجروحان بیشتر نبود. دکتر پیلاو و همکارانش مجبور بودند روزها بدون لحظهای خواب و استراحت، پشت سر هم کار کنند، آن هم در شرایطی که آتش خمپارهها برای ثانیهای هم قطع نمیشد و مرگ همهجا سایه افکندهبود. با این وجود، آنها دست از کار نکشیدند. با آنکه کارکنان بیمارستان تنها ۲۸ نفر بودند و خودِ دکتر پیلاو هیچ دورهی اموزشیِ رسمیای را برای فرا گرفتن جراحی سپری نکردهبود، او موفق شد در دوران محاصره، ۳۵۰۰ عمل موفقیتامیز انجام دهد.
بالاخره روزهایی تیرهتر فرا رسید. آن چه از دست نیروهای حافظ صلح سازمان ملل در ۱۱ جولای سال ۱۹۹۵ بر میآمد، گشودن یک منطقهی امن برای فرار افرادی بود که اقلاً میتوانستند بگریزند. صربها در یک نسلکشی واضح، ۸۰۰۰ مرد و پسربچه را از پای درآوردند. در آن زمان، یکی از افرادی که موفق شد از شهر بگریزد، دکتر پیلاو بود. درست است که آقای دکتر نتوانست جلوی فاجعهی بزرگ را بگیرد، اما دستکم به بیماران خود فرصتی برای زندگی داد. فرصتی که بدون تصمیم شجاعانهی او برای ماندن، هرگز ممکن نمیشد.
7- فرماندار ترکیهای که به نسلکشی، «نه» گفت
در سال ۱۹۱۵، امپراتوریِ عثمانی، مرتکب نخستین نسلکشی در قرن بیستم شد. گفته شده که در طول ۷ سال، نیروهای متعصب ترکیه حدود ۱٫۵ میلیون نفر ارمنی را قتلعام کردهاند. در این مدت، حکام و قانونگذارانِ محلی ترکیهای، شهروندان ارمنیِ خود را به جوخههای مرگ میسپردند و یا آنها را به اتاق گاز میفرستادند.
در زمان آغاز این ماجرا، «مِهمت سِلال بِی» فرماندار شهر حلب بود و بهخوبی درک کردهبود که معنای این اخراج ارامنه، چیست. حالا که او استاندارد قونیه شدهبود، نمیتوانست اجازه دهد که مردمش به این راحتی کشته شوند. به محض اینکه جوخههای مرگ در خیابانها شروع به رژههای ارعابآور خود نمودند، او برای نجات شهروندان قلمروش، دست به دامان دولت مرکزی شد. او تلاش میکرد به دولت مرکزی در استانبول توضیح بدهد که نیروی مقاومتی توسط ارمنیها تشکیل نشدهاست. وقتی که سیاستش با شکست روبرو شد، بِی راه دیگری را در پیش گرفت: او به هر تعداد ارمنی که میتوانست، شخصاً پناه میداد و کمک میکرد. امروزه تعیین این که او چه تعدادی را نجات داده، کار دشواری است، اما تخمین زده میشود که او توانست به هزاران تن یاری برساند.
اما همین کار بزرگ هم نمیتوانست وجدان بِی را آسوده کند، چنانکه بعدها نوشت، او فرمانداری در آن شرایط را چنین میدید: «همچون کسی که در کنار مسیر رودخانه نشستهاست. بدون آنکه هیچ تلاشی برای نجات دیگران از آن بکند. در آن رودخانه، خون جاری بود، هزاران طفل بیگناه، پیرمردان بیگناه، زنان درمانده با جریان رودخانه به سوی فراموشی رانده میشدند. هرکسی را که می شد با دستان خالیام نجات دهم، نجات دادم. بقیه با جریان رودخانه رفتند، بی هیچ بازگشتی!»
8- یک سیک که وحشت جداسازی را متوقف کرد
وقتی که نیروهای بریتانیایی هند را در سال ۱۹۴۷ ترک گفتند، از خود کشوری باقی نهادند که تا مرز جنگهای داخلی پیش رفتهبود. تندروهای هندو و مسلمان، تنها با کشتار یکدیگر آرام میگرفتند و به راه افتادن یک حمام خون، اجتنابناپذیر به نظر میرسید. دولت وقت برای آنکه خشونتها را به حداقل برساند، تصمیم گرفت که کشور را به ایالت قسمت نماید. پاکستان مسلمان و هند هندو. اما در مرزبندیها عجله کردند و بسیاری از مناطق بیدفاع ماند. نتیجهی این اشتباهات، یک میلیون کشتهی بیشتر بود، تعدادی که مسلماً به حضور «کوشدِوا سینگ»، بیشتر هم میشد.
سینگ، پزشکی سیک بود که درست روی مرز تازه، یک کمپ آوارگان را بنا نهادهبود. برخلاف افراطگرایان پرشوری که پیرامونِ او را فراگرفته بودند، سیاستِ او در این پناهگاهها، کمکرسانی به مردمِ تمام مذاهب بود و با همهی افراد، برخوردی برابر صورت میگرفت. اما اعمال قهرمانانهی دکتر سینگ در حقیقت از زمانی آغاز شد که نیروهای محلی بهوضوح اظهار نمودند که قصدِ ورود به اردوگاه پناهندگان را دارند و میخواهند تمامِ مسلمانان را قتلعام نمایند. سینگ بهجای عقبنشینی، سینگ کمپینی را علیه رشوهخواری و فساد آغاز کرد و موفق شد تمام مسلمانان شهر را در محل امن اردوگاه، گرد بیاورد. او به همین دستاورد قناعت نکرد و در سه شهر دیگر، همین روند را اجرا نمود.
دکتر سینگ توانست در سال ۱۹۴۹ از پاکستان دیدار نماید. در آن هنگام مسلمانانی که او نجاتشان داده بود، همگی جمع شدند تا از او تشکر کنند. در آن میان، ۳۱۷ تن بودند که میگفتند جانشان را مدیون او هستند.
9- خاخام انگلیسیای که موقعیتش را کاملاً به خطر انداخت تا مردمش را نجات دهد
در سال ۱۹۳۸، خاخام انگلیسی، «سالومون شوفِلد»، دلایل زیادی برای آشفتهحالیاش داشت. آلمان بهطور فزایندهای در حال تصویب قوانین ضدیهودی بود و روزگار بسیار تلخی در پیشِ روی اروپا قرار گرفتهبود. اما شونفِلد، از آن دسته افرادی نبود که پذیرای هرآنچه باشد که تاریخ بر سرِ راه زندگیش میگذارد، برعکس، او دقیقاً از آنهایی بود که به جدال تن به تن با قسمت برمی خواست تا مجبورش کند که چنان پیش برود که او میخواهد!
وقتی روزگار سیاهِ هولوکاست، اجتنابناپذیر به نظر میآمد، شونفِلد بر خودش مسلم دید که مأموریتش این است که تا جایی که امکان دارد، جان یهودیان را تا آنجا که مقدور است، نجات دهد. ابتدا درخواستی به وزارت کشور بریتانیا ارائه داد که ۵۰۰ ویزا برای مقامات کنیسه و خانوادههایشان چاپ کنند و همین حرکت، توانست ۱۳۰۰ زندگی را نجات بخشد. بعلاوه، او توانست ۵۰۰ کودک یهودیِ دیگر را پیش از آغاز جنگ به انگلستان بیاورد و به این ترتیب، نجاتشان دهد. اما شورانگیزترین بخش داستان، از جایی آغاز شد که دیگر همهچیز در آتش جنگ، سوختهبود.
بعد از تسلیمِ آلمان در جنگ، شونفلد برای خود لباس نظامیای تهیه کرد که روی کلاه آن، مزیّن به ستارهی داوود بود و در حالی که آن یونیفرم را به تن کردهبود، در خاکی سفرش را آغاز کرد که روزگاری در آن رعب نازی حکمرانی میکرد. در آنجا، او به کمپهای مرگ سرکشی مینمود و تلاش میکرد به افرادی که شدیداً نیازمند کمک بودند، یاری برساند. گفته میشود که او در مجموع توانست جانِ ۳۵۰۰ نفر را نجات دهد، یعنی چیزی حدود ۳ برابر آنچه اسکار شیندلر موفق به انجامش شد.
10- زنی که کودکان اروپایی را نجات داد
«تروس وییْسمِیِر» احتمالاً مهمترین فعال حقوقبشر است که اغلب ما از او چیزی نشنیدهایم. در روزهای رویارویی با وحشت هولوکاست، او تنها مباردت به نجات چند ده یا چندصد نفر ننمود، بلکه در طول یک سال، حدود ۱۰۰۰۰ نفر را نجات داد!
این مددکار اجتماعیِ هلندی، مستقیماً به بخش نازیِ وین سفر کرد تا شخصاً با «آدولف آیشمن» صحبت کند و وی را متقاعد نماید تا اجازهی خروج فوریِ ۶۰۰ کودک یهودی را به مقصد انگلستان، صادر کند. در کمال تعجب، آیشمن موافقت خود را اعلام نمود. جای تعجب بیشتری بود که مِیِر هم بلافاصله توانست کار خود را آغاز کرد.
با نزدیک شدن سایهی جنگ به اروپا، او عملیاتهای نجاتِ خود را در سرتاسر اروپا گسترش داد. با گشتاپو وارد معامله میشد، به گاردهای مرزی رشوه میداد و خلاصه، در مقامِ زنی ظاهر شد که همچون یک ماشین ضدکشتار در برابر نازیها عمل مینمود. او در برلین، به نیروهای امدادگری پیوست که «رِشا فرایر» یهودی نیز در میانشان خدمت میکرد. وقتیکه آلمان به هلند نیز لشگرکشی کرد، او بهسرعت به شهر موطن خود، آمستردام، بازگشت تا کودکان یهودی را از آنجا به سوییس بفرستد.
در مدت بین نوامبر سال ۱۹۳۸ تا سپتامبر ۱۹۳۹، او موفق شد ۱۰۰۰۰ کودک را از مرگ نجات دهد. بنابراین، خانم مِیِر شایستهاش است که از او در تاریخ با عنوان زنی خارقالعاده یاد گردد.
پن: تصویر شاخص این پست، آقای نیکلاس وینتن را در میان گروهی از زنان و مردانی که در کودکی نجاتشان داده، نشان میدهد.