|
|
سلام
داستان موضوع جالب و متفاوتی داشت
یه سوال: کشور یا نیروهای ژنرال در حال حمله به جای دیگری بودند (مهاجم بودند)؟ یا برای دفاع از خود می جنگیدند ؟
راستی هلی کوپتر با چه سرعتی حرت میکرد که در چند دقیقه از پایتخت به خط مقدم رسیدند (از هواپیما استفاده می شد بهتر بود).
موفق باشید
سلام
داستان موضوع جالب و متفاوتی داشت
یه سوال: کشور یا نیروهای ژنرال در حال حمله به جای دیگری بودند (مهاجم بودند)؟ یا برای دفاع از خود می جنگیدند ؟
راستی هلی کوپتر با چه سرعتی حرت میکرد که در چند دقیقه از پایتخت به خط مقدم رسیدند (از هواپیما استفاده می شد بهتر بود).
موفق باشید
مهاجم هستند دوست عزیز از دادن توضیح بیشترمعذورم
ویرایش شد ممنون حواسم به اون قضیه نبود
امیدوارم از ادامش هم خوشتون بیاد ....
غلط های نگارشی ی سری داشت
حمله را شدید کنید؟
ماشین چرا توی محوطه منفجر شد هدفش چی بود؟
نمیخواستم همینقدرم بگم ولی تو متن اسم ژنرالو آوردی :دی
زودتر کاملش کن کلی نقد کنم
قسمت اول
من او را به خوبی نمیشناسم !
ولی از افرادم شنیده ام که میگویند او خیلی قوی است ! قوی تر از هر دشمنی که تا آن زمان داشته ام .
باید در نبردی سخت او را شکست دهم ولی مگر می شود ؟! او مرد میدان های نبرد است !!
از کشورش میترسم ، کشوری که تاریخ جهان را رغم می زند . کشوری که جنگ هایی را پشت سر گذاشته است . جنگ هایی نابرابر و طاقت فرسا !
واقعا او کیست ؟! آیا جواب این سوال را پیدا خواهم کرد ؟!
همین طور که داشتم به او فکر میکردم یکی از معاونانم وارد اتاق فرماندهی شد و گفت : ژنرال . امروز باید جنگ را شروع کنیم .
من خوشحال از روی صندلی بلند شدم وگفتم : سریعا سربازان را در محوطه جمع کنید سخنرانی را شروع می کنیم .
معاون از اتاقم خارج شد و من هم بعد از یک ساعت از آنجا خارج شدم ، بعد از گذشتن از یک راهرو که تمام دیوار هایش را تبلیغات انتخاباتی پر کرده بود به محوطه پادگان رسیدم .
همه سربازان پادگان در صف هایی صد نفری با حالت خبردار ایستاده بودند و معاونان روی سکویی رو به روی سربازان با حالت آزاد باش منتظر من بودند من از پله ها بالا رفتم و بعد از دست دادن به تمام معاونان رو به روی سربازان ایستادم یکی از سربازان میکروفونی را به من داد و من شروع به سخنرانی کردم .
ما جنگ سختی پیش رو دارم، اما حامیانی داریم که ما را حمایت میکنند . بمب اتم داریم که دشمن ندارد ما گروه ناتو را داریم که از قدرتمند ترین کشورها هستند . و بعد از مدتی سخنرانی کردن دیدم دیگر حرفی برای گفتن نمانده است . سکوت کردم و میکروفون را خاموش کردم . یکی از معاونان به پیشم آمد وگفت : ژنرال خسته نباشید بهتر است به اتاق جنگ برویم و نقشه های جنگ را بررسی کنیم .
سربازان همه سوار تانک ها و نفربرها و ماشین های جنگی شدند و به طرف منطقه های عملیاتی رفتند .
من به همراه معاونانم سوار هواپیما شدیم و به پایتخت کشورمان رفتیم و سریع به اتاق جنگ رفتیم . وارد آن جا شدیم .
سالنی بود که پر از نقشه های متفاوت از کشور ها که رو دیوار هایش نصب بود .
تلویزیون های بزرگی که نقشه جهان را با تمام جزئیات نشان میدادند این تلویزیون ها به کامپیوتر های پیشرفته ای وصل بودند . یکی از معاونانم در حال توضیح دادن نقشه جنگ بود . و من هم در فکر سرلشکر ، که یک باره صدای مهیبی آمد . مثل صدای انفجار بود . همه معاونانم از اتاق جنگ خارج شدن ، یکی از خودرو های درون محوطه به یک باره منفجر شد !!
همه شکه شده بودند . چند سرباز که در حال نگهبانی بودند زخمی و یا کشته شدند خون اطراف خودرو را پر کرده بود و خودروی جنگی هنوز هم در حال سوختن بود .
من به یکی معاونانم گفتم دیگر باید شروع کنیم .
معاون بی سیمی که در دستش بود را روشن کرد و فریاد زد . حمله را شدید کنید !!
و ما دوباره سوار هواپیما شدیم و بعد از چند دقیقه پرواز به خط مقدم برگشتیم ....
بعد از چند دقیقه ده جنگنده اف 18 با تمام سرعت از بالای پادگان ما که در خط مقدم جبهه قرار داشت رد شدند و من و معاونم جنگنده ها را نگاه کردیم .
قسمت دوم
با دوربین شکاری در حال نگاه کردن خط مقدم بودم نیرو های ما با تانک ها و نفربرها و خودروهای جنگی هر چه سر راهشان بود را خراب میکردند و جلو می رفتند .
ده جنگنده اف 18 که حامل موشک های سنگین بودند تمام ساختمان های شهر را بمباران کردند و سریع به طرف فرودگاه که در شهری در نزدیگی خط مقدم بود رفتند .
صدای بمب ها و توپ تانک ها گوش هایم را به درد آورده بود .
از این که شهر داشت سقوط میکرد خوشحال بودم ، ولی به یک باره نگرانی در دلم ایجاد شد . نگرانی من فرمانده دشمن بود می داستم که او و لشکرش ساکت نمی مانند .
در همین لحظه بی سیم به صدا در آمد . ژنرال ، ژنرال ، نیرو ها در حال از بین رفتن هستند ، چند نفربر و چند خودرو جنگی از دست داده ایم .
شکه شدم ماندم چه بگویم ، میخواستم بگویم عقب نشینی کنند ، اما آیا عقب نشین چاره کار ما بود ؟!
دکمه بی سیم را فشار دادم و فریاد زدم : با تانک ها همه چیز رو نابود کنید به هیچ کس رحم نکنید حتی بچه ها !! ممکنه اون ها هم خطرناک باشند .
معاون نیرو زمینی گفت : ژنرال حالتان خوب است ؟؟
گفتم : اره خوبم اگر این سرلشکر با نیروهایش بگذارند یک آب خوش از گلویم پایین برود . در همین حال که داشتم با معاونم صحبت میکردم دو جنگنده اف 5 دشمن در آسمان دیده شدند . ضد هوایی ها در حال رگبار بستن بودند ولی نتوانستند یکی از جنگنده ها را هم بزنند ، جنگنده ها موشک های خود را انداختند و رفتند . به یک باره صدای مهیبی را شنیدم و دیگر چیزی نفهمیدم .
بعد از چند ثانیه که به حال خودم برگشتم دیدم یکی از محافظانم روی من افتاده است او را از روی بدن خودم برداشتم . تمامش خونی بود چند ترکش به بدنش خورده بود. و داشت جون میداد و بعد از چند ثانیه مرد.
از اینکه سالم بودم خوشحال بودم از روی زمین بلند شدم . معاونم آن طرف دراز کشیده بود از روی زمین بلند شد و با حالتی که موجی شده بود گفت : ژنرال حالتون خوبه ؟! من گفتم : بله خوبم ...
بی سیمی که هنوز سالم روی زمین افتاده بود را برداشتم و دکمه اش را فشار دادم و گفتم دو تا موشک به شهر بزنید ....
بعد از چند ثانیه دو تا موشک را در آسمان دیدم که به طرف شهر در حال رفتن بودند وبعد از یک لحظه برخورد کردند. نور بسیار زیادی آسمان را گرفت . این دو موشک دارای کلاهک اتمی ضعیف شده بودند !
و شهر با این دو موشک به طور کامل سقوط کرد . تعدادی از سربازان و تانک های خودی نیز در آن شهر سوختند و از بین رفتند .
فرمانده نیرو هوایی را گفتم : بگو سریع یک هواپیما بفرستند چون هواپیمای قبلی با موشک های جنگنده های دشمن از بین رفته بود .
بعد از چند دقیقه هواپیما فرود آمد ، سریع سوارش شدم . فقط میخواستم از این منطقه خارج بشوم تا کشته نشدم !
هواپیما به پرواز در آمد و ما را به پایتخت برد...
این داستان ادامه دارد ....
وجدانا عجب داستانی بود.
یک داستان نگی به تمام معنا.
سرلشگر هم شخصیت جذابی دارد.
منتظرم ببینم این داستان جنگی ایرانی قراره چقدر منفجرم کنه.
نکات مثبتی که داشت:ایده ی خوب، پارگراف بندی عالی، سریع سریع و چکشی و صد التبه اکشن.
نکات منفی: سریع جلو رفتن داستان نبود زیاد دیالوگ.
راستی یه چیزی حالا خواستی عمل کن خواستی نکن.
این داستان ها جوری هستند که توصیفات زیادی میخواهند.
بنابراین اگر خواستی از روش زیر استفاده کن:
در شطرنج هر نیرو خاصیتش معلوم است و تمام چیز هایی که وجود دارد این است که این آن را زد. آن این را زد.
من توصیه میکنم برای بالا رفتن ریتم داستانت در قسمت اکشن. از این استفاده کنی.
یعنی مثلا در اتاق جنگ هستند و رادار در جلویشان. همه چیز ها هم نماد دارند و در نتیجه خیلی ساده تر میشود.
سه موشک رفتند و فلان چیز را منهدم کردند و اینا.
در ضمن میشود قابلیت دیلوگ گویی را افزایش داد. التبه به نظرم خیل این روش عیب داره
ولی خواستی عمل کن، خواستی نکن.
در ضمن دوستان اگر کمی آدرنالین خونتون اومده پایین، سرلشگر به شدت توصیه میشود.
یا علی
پی نوشت: من منتظر اهریمن هستم ها حاجی.
بی سیم هنوز سالم بود را برداشتم
جمله مشکل دارد به نظر می آید یه چیزی کم دارد.
موفق باشید.
بی سیم هنوز سالم بود را برداشتم
جمله مشکل دارد به نظر می آید یه چیزی کم دارد.
موفق باشید.
ویرایش شد .
ممنون که با دقت بالا می خونی دوست عزیز .
امیدوارم سرلشکر همون فرد توی ذهن من نباشه و یه شخصیت واقعی نباشه که خیلی کلیشه ای میشه
جنگ خیلی سر سری گفته شده به نظرم. کل جنگ سریع بود. رفتیم پایتخت. اومدیم. رفتیم...
رفتار این فرمانده هه که خیلی تابلوهه میخوای بگی کدم کشوره اصلا واقع گرایانه نیست و یهع جورایی تعریفی که ازشونه میشه رو فقط آوردی بدون فکر به منطق
اما شدیدا نسبت به بقیه داستانت اپیشرفت داشتی افرین
داستان جالبی بود ولی خوب بود تو بعضی جاها از توصیفات ملموس تری استفاده میکردی، توصیفات خوب بود، هیجانش خوب بود، روند داستان افتضاح بود، سخنرانی ژنرال افتضاح بود، مخفی نگه داشتن هویت ها ایده ی نابی بود، سرعت داستان صحیح نبود. امیدوارم بعدی ها بهتر بشه.
ميلاد خيلي خوشم اومد....
ادامش رو كي ميزاري؟؟؟؟
تا امشب نزاري خودم ميكشمت
قسمت سوم
وقتی به پایتخت رسیدیم و هواپیما روی زمین نشست نزدیک های صبح بود ، بعد از ایست کامل هواپیما از هواپیما پیاده شدیم .
دو خودروی ضد گلوله کنار پله های هواپیما ایستاده بودند و چندین محافظ اطراف خودروها با ژ3 در حال نگاه کردن به اطراف بودند تا کسی من و معاونانم را نکشد .
ما سریع سوار خودرو ها شدیم و بعد از چند دقیقه از فرودگاه خارج شدیم . محافظ ها نیز سوار چهار خودروی شاستی بلند جلو و پشت خودروهای ما در حرکت بودند . تا کسی در بین راه ما را ترور نکند .
پایتخت آرام بود و مردم درحال انجام دادن کار های روزمره خود بودند .
ما به کاخ سلطنتی که رئیس جمهور در آن جا بود رسیدیم از خودرو ها پیاده شدیم و وارد کاخ شدیم ، همه چیز خوب بود و با رئیس جمهور دیدار کردیم و من به ایشان گفتم که در روز اول جنگ یک شهر از کشور دشمن را مال خود کردیم .
رئیس جمهور خوشحال شدند و به من گفتند تو بهترین وزیر دفاع هستی که تا الان داشته ام . چون تازه وزیر دفاع شده بودم.
در هر صورت بعد ملاقات با رئیس جمهور کاخ را ترک کردیم و من از معاونانم جدا شدم تا به خانه برم و استراحت کنم ولی فرمانده نیرو زمینی به من گفت : ژنرال خانواده شما مدت هاست که فوت کردند پیش چه کسی میخواهید بروید ؟!
یاد گذشته افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد و غمگین گفتم : میخواهم تنها باشم روز سختی را پشت سر گذاشته ام .
به خانه رفتم یاد روزی افتادم که خانواده ام توسط تروریست ها گروگان گرفته شده بودند !!
آن روز شوم من هنوز ژنرال چهار ستاره نبودم ، ژنرال دو ستاره بودم و فرمانده نیروی زمینی ارتش . در حال مذاکره با یکی از کشور ها برای توافقات نظامی بودم . که به من خبر دادند خانواده ام توسط تروریست ها گروگان گرفته شده اند .
تمام محافظان خانه ام کشته شده بودند و خیلی راحت تروریست ها به خانه ام یورش برده اند .
وقتی خبر را شنیدم مذاکره را که نوبت دومش را میخواستیم انجام دهیم را رها کردم وبا اولین پرواز به کشور برگشتم .
اطراف خانه ام پر بود از پلیس بود از خودرو پیاده شدم به پیش رئیس پلیس رفتم او برایم احترام نظامی گذاشت و گفت : قربان تروریست ها گفته اند اگر نیرو های پلیس وارد خانه بشوند خود و خانه را منفجر میکنند.
من شکه شده بودم تمام صورتم عرق کرده بود . بی سیم خودور را که به بلنگو خودرو وصل بود را از رئیس پلیس گرفتم و گفتم : از جان خانواده من چه می خواهید ؟!
گوشی رئیس پلیس زنگ خورد و او آن را برداشت وگفت گروگانگیر ها هستند . گوشی را از او گرفتم وبا گروگانگیر صحبت کردم او گفت : باید مذاکره را رها کنی و به آن کشور اعلام جنگ کنی !! من شکه شدم وگفتم من کاره ای نیستم من فقط مامورم ومعذور.
گروگانگیر گفت : ما به این کار ها کاری نداریم ژنرال باید به رئیس جمهور بگویی که با آن کشور اعلام جنگ کند، گفتم : باشید . با همان گوشی به کاخ زنگ زدم و موضوع را به رئیس جمهور گفتم . رئیس جمهور قبول نکرد و دستور نداد تا به آن کشور حمله کنیم . بعد من ماندم به گروگانگیر ها چه بگویم . گوشی رئیس پلیس دوباره بعد از یک ساعت زنگ خورد و گوشی چون در دست من بود دستم شروع به لرزیدن کرد ، شروع کردم به عرق کردن قلبم با بالاترین سرعت میزد دستم هم می لرید گوشی را وصل کردم و آن را کنار گوشم گذاشتم و با صدایی که اصلا از گلویم بیرون نمی امد گفتم : قبول نکرد . به یک باره صدای رگ بار شد و از درون پنجره های اتاق نور نارنجی رنگی نمایان شد . چشم هایم سیاهی رفت بر روی زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم .
فقط بعد از یک ساعت صدای آژیر آمبولانس را می شنیدم .
به یک باره تمام خاطره جلوی چشمم آمد !!
در تنهایی خانه روی تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم هیچ وقت نفهمیدم این گروگانگیر ها یا بهتر بگویم تروریست ها می خواستند ما با کشور دوست و برادرمان جنگ کنیم ، شاید از گروه حزب بودند شاید هم از گروه طالب نمی دانم گروه های زیادی با کشور ما مشکل دارند ، همین طور در حال فکر کردن بودم که خوابم برد .
سه روز بعد
خیالم راحت بود که افرادم دارند در قسمت های عملیاتی گل می کارند و پیشروی می کنند ، که با یک صدای مهیبی از خواب پریدم سریع لباس هایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم .
گوشیم زنگ خورد ، از کاخ بود که گفت : باید سریع خود را به اتاق جنگ برسانی ژنرال ...
من هم با خودروی شخصی ام خودم را به اتاق جنگ رساندم وقتی وارد سالن شدم همه معاونانم آن جا جمع بودن و در حال سر تکان دادن با تعجب گفتم چه شده است ؟!
گفتند : سرلشکر شهر را پس گرفته و دو تا از شهر های مرزی ما هم سقوط کرده است . الان هم یک موشک گوشه ای از پایتخت را به لرزه در آورد ...
با تعجب همه معاونانم را نگاه کردم و از شدت عصبانیت فریاد زدم شما چه غلطی میکنید این سلاح های پیشرفته که می گفتید چه شد چرا کاری برایمان نکرد ؟؟ همه سرشان را پایین انداختند .
دستم را روی قلب گذاشتم و با خودم گفتم : پس می گیرم همه شهر ها را پس میگیرم ، سر لشکر را هم در آتش زنده می سوزانیم .
بعد از شدت ناراحتی شروع به خندیدن کردم . معاونانم با تعجب و ترس من را نگاه کردند ...
این داستان ادامه دارد ....
داستان از نظر ریتمیک تند بود ولی خیلی بهتر شده بود.
چون حجمش بیشتره شده بود.
از نظر درام هم یک پرش به جلو بود.
حالات شخصیت ها بهتر شده بود. انگیزه ها نیز جالب تر. خدا رو شکر داری سریعا وارد خط اصلی میشی.
در ضمن حس میکنم داستانت باید توصیف مکانیش بیشتر شه.
یا جزئیات.
مثلا چه کشوری این بنده خدا توشه؟
با کجا داره میجنگه؟
و.............
امیدوارم ناراحت ندشه باشی
یاعلی
اشکال که نداره اگه بگم قاطی کردم؟؟
گیج شدم. توی تمام داستان. نه اینکه مثلا نفهمم الان چی شد، مثلا این فلش بک بود، داشت خاطراتشو مرور می کرد از این چیزا، نه؛ من گیج شدم که مثلا اینجا کجاست! یه لحظه فکرم توی زمان حال بود، یه لحظه می رفتم توی زمان صدام حسین جان! ، یه لحظه فرمانده شجاع بود، یه لحظه فرمانده میخواست فرار کنه،
و توی قسمت آخر، اون جایی که یهو بهش گفت شما که خونواده ای ندارین، واقعا میگم ها، واقعا غیر طبیعی بود!
خو مثلا اون افسره اینو میگه که چی؟ 1: از کجا میدونستی میخواد بره خونه؟ بعدش خو افسر نفهم، کسی که میره خونه حتما باید بره پیش کسی؟؟ سوما افسر دانشمند به تو چه که با مافوقت اینجوری حرف میزنی؟ تعیین تکلیف می کنی؟؟
این که محتوای داستان بود. وللش. من خودم میدونم مشکل از خودمه :دی الان مخمم داغونه کار نمی کنه. نمیدونم چرا تمرکز ندارم. «----- یکی از دلایلی که داستان رو نفهمیدم!
الان این رو با اهریمن مقایسه کن. عناصر نویسندگیش رو. بازم به غیر از توصیفات!
ببین واقعا اینو میدونم که توصیفات عالی ای داری، توی یکی از قسمت های اهریمن این مسئله کاملا بهم ثابت شد، اما چرا استفاده نمی کنی خدا می داند! مشکلت چیه مومن؟ توصیفات هم خشک بودن اینجا، هم اینکه کم بودن! ( واسه داستان بیچاره وقت بزار توروخدا :20: استعدادشو داری ولی نمیدونم این همه تلاش واسه چیه که مدام فرار کنی از وقت گذاشتن واسه این بدبخت! :22:
شخصیت ژنرال توی چشم بود، زیاد، که خب با توجه به اینکه شخصیت اصلی داستانه یه امر طبیعیه، ولی من دیوونگی فرمانده، یا بهتر بگم به عدم سلامت عقلی فرمانده پی بردم! والا :22: وسط جنگ یهو میگه که همه رو بکشین! یادش میره که خانوادش مردن ( البته این که قسمت رمانتیکشه مثلا) :دی
راستی من از اطلاعات جنگیت خوشم اومد :دی اف 18 و اف 5! بعد نوشتی ژ3 :22: :24: اگه اینطور که میگه انقدر توی زمینه ی اتمی پیشرفت کردن، دیگه ژ3 از دور خارج شده حاجی. :دی :دی
راستی میشه به من بگی الان کجا با کجا دارن میجنگن؟!!؟؟!
یکی گفت ایرانیه! هر جی فکر میکنم نمیفهمم! کجاش!
احیانا اون سرلشکره که ازش میترسه همین قاسم خودمونه؟!!؟