نام داستان: آدم های چوبی
ژانر: رومنس
روزی همانطور که صدای رد شدن ماشین ها را می شنوم و رهگذران را تماشا می کنم، رهگذری و همراهش از گذرگاه تاریک خیابان می گذرند و با هم بگو مگو می کنند. من هم سر جایم ایستاده ام و مانند مانکن های اح.مق به حرف های آن ها گوش می دهم.
- عشق وجود دارد!
- چطور می توانی به همچین چیزی اعتقاد داشته باشی؟
- چون وجود دارد! قلب وجود دارد و احساسات هم همینطور. اگر چنین چیزی نبود، پس این همه کارهای غیرمنطقی برای چه اتفاق می افتادند؟
- دلایلت مسخره است. کارهای غیرمنطقی برای این اتفاق می افتد که بعضی ها اح.مق تر از بعضی دیگرند. عشق وجود ندارد. اصلاً چنین چیزی را نه در زندگی ام دیده ام و نه باور می کنم.
- اما...
از این حرف ها کلافه می شوم. آن ها تند تند قدم برمی دارند؛ با عجله دور می شوند و صدایشان را با خود می برند. با صدای کشیده شدن لاستیک به آسفالت خیابان فکر می کنم. «عشق». برایم معنای خاصی ندارد. نباید هم داشته باشد. برای یک مانکن لباس که نه می تواند راه برود، نه می تواند صحبت کند و نه می تواند احساس کند، عشق ورزیدن معنایی ندارد. با صدای بوق اتومبیلی فکر می کنم: عشق، عاشق، معشوق. هر سه یک مثلث تشکیل می دهند و دور ذهنم می چرخند. باز تکرار می کنم: عشق، عاشق، معشوق و این بار، صدای موسیقی افکارم را به هم می ریزد و به خود معطوف می کند.
هرموقع که فروشنده ی این مغازه زیاد از حد خوشحال است، آهنگ «همه چی آرومه من چقدر خوشحالم» می گذارد تا هیجانش فروکش کند. امروز هم، از آن روزهایی است که او بیش از حد شاد است و احساس خوشحالی می کند. من که نمی توانم او را ببینم اما لابد با رقص دارد لباس ها را تا می کند و در طبقه ها قرار می دهد. با مغازه دار هم سلیقه ام؛ من هم این آهنگ را دوست دارم.
یک دفعه نمی دانم چه ام می شود. حوصله ام از آن همه تکرار سر می رود. تمام جملات عاشقانه از فکرم دور می شوند. از بی کاری به حرف های مغازه دار و دوستش گوش می دهم.
- سعید امروز کبکت خروس می خواند.
- آره. دیروز رفتیم خواستگاری یک دختره. قبول کرد. هم پولدار است و هم خوشگل.
- جدی؟ و او هم گولت را خورد؟ با این سر و وضعت چطوری توانستی مخش را بزنی؟
پس بالأخره توانست مخ کسی را بزند. شاید دیگر کمتر به مغازه بیاید و شاید هم سراغ کار دیگری برود. نمی دانم. احتمالاً فرقی هم به حال من نمی کند.
لباسم درمی آید و لباسی دیگر جایگزین می شود. مغازه دار دوباره سر و رویم را مرتب می کند و سعی می کند دست هایم را به حالت قبل دربیاورد اما دستم سر جای قبلیش باقی نمی ماند و از زیر دستان فروشنده سر می خورد و به این سو و آن سو می پرد. با من کلنجار می رود و در همان حال می گوید: «به جای حرف زدن بیا کمکم کن. هر چند، عرضه ی کمک کردن را هم نداری.»
- حرف را عوض نکن!
او بالأخره دست از سر من برمی دارد. صدای گام هایش را می شنوم که با نواختن بر زمین از من دور می شوند. تق، تق، تق.
- بگویم عاشقم شده، باور می کنی؟
دوستش برای لحظه ای حرفی نمی زند؛ انگاری باورش نمی شود. من هم همزمان فکر می کنم: آیا عشق وجود دارد؟ به چیزی که بین مغازه دار و دختره است می گویند عشق؟
- نگو که از این دخترهای پولدار احساساتی است! تو که می دانی به دو روز نکشیده عشق افسانه ایش فروکش می کند!
- چه فرقی می کند؟ مهم این است که مرا قبول کرده و پولدار است. آها راستی، داشتم می گفتم. فردا از اینجا می روم، دیگر مغازه دست توست. خوب ازش مواظبت کن. اگر بیایم و ببینم اینجا به گند کشیده شده، از اینجا پرتت می کنم بیرون.
صدای چک می آید. دوستش پس گردنی ای به مغازه دار زد. هر دو قاه قاه می خندند.
پس دارد می رود. تعجبی ندارد.
در خیالاتم مانکن وار آه می کشم. همانطور که ماشین ها از جلوی چشمم عبور می کنند به مانکن زن مغازه ی رو به رویی نگاه می کنم. چهره ی زیبایی ندارد. یکی از دست هایش هم قطع شده و مانند مرده ها روی زمین افتاده است. خیلی وقت است که مغازه ی رو به رویی متروک مانده. مغازه دار آنجا هم رفته؟ شاید او هم عاشق شده باشد؟
باز قانع نمی شوم و از خودم می پرسم به چیزی که بین مغازه دار و آن دختره است می گویند عشق؟
دوباره افکارم را به سمت آهنگ معطوف می کنم.
همانطور که به آهنگ گوش می دهم، تلاش می کنم در افکارم آهنگ را تکرار کنم: «همه چی آرو...» حرکتی را در مغازه ی رو به رویی مشاهده می کنم و قیچی ای از آنجا به سمت افکارم می آید و آن را قرچ قطع می کند. یک لحظه فکر می کنم که همان مانکن زن تکان خورده اما بعد به غیرمنطقی بودن فکرم پی می برم و حرکت را به ماشین ها نسبت می دهم.
می خواهم بی توجه به آن اتفاق ها به آهنگ گوش بدهم اما می فهمم که آهنگ قطع شده. احتمالاً او و همکارش بیرون رفته اند و مانند همیشه من متوجه نشده ام. یک بار دیگر حرکتی را در مغازه ی رو به رو تشخیص می دهم؛ این دفعه سعی می کنم دقیق تر نگاه کنم اما با وجود موتوری که جلوی مغازه پارک کرده است و ماشین هایی که حالا به خاطر چراغ قرمز ایستاده اند، این کار تقریباً غیرممکن است.
همه چیز خیلی ساکت و غیرعادی به نظر می رسد. با این وجود، نمی توانم کنجکاوی ام را نادیده بگیرم. زور می زنم. کمی دستم بالا می آید. اما انگار همین کار تمام نیرو و توانم را از من می گیرد. شاید هم واقعاً هیچ کاری نکرده ام. نمی دانم. باز هم زور می زنم، دست چپم با صدایی پایین می افتد و واژگون زمین می خورم. به سختی نفس می کشم. من نفس می کشم!
از زیر چرخ های ماشین به رو به رو نگاه می کنم. نمی دانم چرا این ماشین نکبتی حرکت نمی کند؛ هیچ ترافیکی اینقدر طول نمی کشد. از زیر همان چرخ ها چشمم را به مغازه ی رو به رویی می دوزم و از آنجا به مانکن دختر. او دست هایش را به پنجره چسبانده. چرا ایستاده؟ جوابی زیرزیرکی در مغزم پاسخ می دهد که منتظر من است که به او بپیوندم. انگار که هیپنوتیزم شده باشم خودم را از میان سنگفرش ها جلو می کشم و تمام بدن پلاستیکی ام پر از خراش می شود. کم کم خودم را از جا می کنم و می ایستم. مغازه پشت سر من است. مغازه او رو به رویم. تعداد زیادی ماشین بینمان ایستاده اند و او هنوز همانجاست. دلگرم می شوم. آرام آرام راه می افتم که دست چپم که افتاده بود، زیر پایم گیر می کند و زمین می خورم. باز از جایم بلند می شوم و این بار سکندری خوران عرض خیابان را می دوم. یک قدم، دو قدم. هر لحظه دارم به او نزدیک تر می شوم. آنقدر می دوم که دیگر زمان و مکان برایم معنایی ندارد. به شیشه می خورم. شیشه خرد می شود و من تلپی روی کف مغازه او می افتم.
نگاهی به اطراف می اندازم. او اینجاست. به سختی دست راستم که سر جایش باقی مانده است را حرکت می دهم و به دست چپ مانکن گیر می دهم. به صورتش برای مدتی طولانی خیره می شوم. برخلاف چیزی که فکر می کردم صورت زیبایی دارد. اسمش چه بود؟ چرا هیچگاه از مغازه دار نپرسیده بودم اسم آن یکی مانکن چیست؟ حالا چگونه او را خطاب کنم؟ سعی می کنم به افکارم بهایی ندهم، به او لبخند می زنم. او هم پاسخ می دهد: «بالأخره آمدی. منتظرت بودم.»
هنوز هم باورم نمی شود. با شگفتی می گویم: «نمی توانم حالا را باور کنم. دارم خواب می بینم.»
- نه، خواب نمی بینی. نگاه کن! به آن جا نگاه کن!
به اطراف نگاه می کنم. انگار می توانم باور کنم.
انسان ها، ماشین ها و رهگذران ایستاده اند؛ نه می توانند راه بروند، نه می توانند صحبت کنند و نه می توانند احساس کنند.
بسیار زیبا و بامعنی بود حانیه جان :54: خجسته باشی :1:
فقط اونجا که مانکنه افتاد زمین و از خیابان گذشت رو یکم بیشتر بپرداز، منظورم بیشتر به اونجاشه که چجوری از مغازه خارج میشه.
یه سری اشکالات ویرایشی داشت:
رهگذری و همراهش
اگه بگی "یگ رهگذر" زیباتره
چطور می توانی به همچین چیزی اعتقاد داشته باشی؟
باید بگی "همچنین". چون مکالمه ها معیار هستن و "همچین" محاوره ست.
"دختره" محاوره ست و این داستان معیار؛ باید بگی "دختر".
به نظرم به جای "میت" بگی "مرده" قشنگ تره... و به جای "صدای چک" "صدای چک زدن"
بسیار زیبا و بامعنی بود حانیه جان :54: خجسته باشی :1:
فقط اونجا که مانکنه افتاد زمین و از خیابان گذشت رو یکم بیشتر بپرداز، منظورم بیشتر به اونجاشه که چجوری از مغازه خارج میشه.
یه سری اشکالات ویرایشی داشت:اگه بگی "یگ رهگذر" زیباتره
باید بگی "همچنین". چون مکالمه ها معیار هستن و "همچین" محاوره ست.
"دختره" محاوره ست و این داستان معیار؛ باید بگی "دختر".
به نظرم به جای "میت" بگی "مرده" قشنگ تره... و به جای "صدای چک" "صدای چک زدن"
ممنونم آیدا جان. این که نویسنده ی توانایی مثل شما کار منو نقد کنه خیلی منو خوشحال می کنه 🙂
همچین واقعا محاوره ست؟ آخه من تا حالا نشنیدم که بگن همچنین چیزی. شاید چنین عادی جایگزین درستش باشه نه؟ چنین چیزی... آره همون چنین یا چنان درست تره. ممنون آیدا جان که گفتی. :دی
"دختره" چون فقط یه حالت لقبی داره همون جوری استفاده کردم ازش.
انقدر آدم تو طول روز محاوره حرف می زنه خیلی چیزا از زیر دستش در میره. باز هم ممنون آیدا جان. اصلاحش می کنم. :دی
بسیار بسیار زیبا بود .
داستانی از طرز تفکر و دید یک مانکن !
خیلی جالب و خاص بود ...
بسی بسیار خوشمان آمد ...
موفق باشی .
دوسش داشتم در واقع به نظرم خیلی قشنگ بود، هم فکر پشت این اثر هم پردازشش هر چند ایده ش بدجور تکراری بود
آیدا جون هم گفت به قسمتی که مانکن از شیشه می افته بیرون یه ذره جزئیات و احساس بده :دی
از صفت " مانکن وار " خیلی خوشم اومد :دی
آخرش خیلی هیجان داشت :دی
هانیه خیلی خوشحالم دوباره داری می نویسی :36:
بسیار بسیار زیبا بود .
داستانی از طرز تفکر و دید یک مانکن !
خیلی جالب و خاص بود ...
بسی بسیار خوشمان آمد ...
موفق باشی .
خوشحالم که خوشتون اومده.:3:
دوسش داشتم در واقع به نظرم خیلی قشنگ بود، هم فکر پشت این اثر هم پردازشش هر چند ایده ش بدجور تکراری بودآیدا جون هم گفت به قسمتی که مانکن از شیشه می افته بیرون یه ذره جزئیات و احساس بده :دی
از صفت " مانکن وار " خیلی خوشم اومد :دی
آخرش خیلی هیجان داشت :دی
هانیه خیلی خوشحالم دوباره داری می نویسی :36:
آره تو دوران هم گفتم ایده ش ممکنه تکراری باشه. به هر حال چه کنیم. نوشتیمش دیگه. خوب و بدش دیگه با خداست.:66:
باشه. توی فایلش همه رو درست می کنم. بعد می ذارمش اینجا. :دی خودمم احساس می کنم یه خورده اونجاش عجله ای شده. اصلا مکان رو توصیف نکردم. :دی معلوم نیست کجا بودم تو اون لحظه. :دی
همون حس نویسندگیه دیگه. یه لحظه میاد و همه چی خیلی خوبه بعدش یهو عین جن پا می شه می ره. :دی
فعلا فقط داستان کوتاه می نویسم. فکر نکنم دیگه برم سراغ داستان بلند. خیلی زحمت می خواد.:65:
بسي زيبا
خيلي خوشم امد، مخصوصا از پايانش لذت بردم.
گرچه كمي هم مشكل داشت كه اگه بتواني رفعش كني عالي ميشه،روي محيط و شخصيت هات كار كن.
يعني چي ؟ خب مگه داستان ازديد مانكن نيست؟ پس اون مي توانه ببينه، هرچند ميدان ديدش محدوده، عابر و دوستش،مردي كه لباسش را در مياره و حتي ديدن و نظرش در مورد لباسش.
نظري در مورد همه چي ارامه ندارم چون از اهنگش بدم مياد .
در اخر بازم تاكيد مي كنم بسي زيبا
بسي زيبا
خيلي خوشم امد، مخصوصا از پايانش لذت بردم.
گرچه كمي هم مشكل داشت كه اگه بتواني رفعش كني عالي ميشه،روي محيط و شخصيت هات كار كن.
يعني چي ؟ خب مگه داستان ازديد مانكن نيست؟ پس اون مي توانه ببينه، هرچند ميدان ديدش محدوده، عابر و دوستش،مردي كه لباسش را در مياره و حتي ديدن و نظرش در مورد لباسش.
نظري در مورد همه چي ارامه ندارم چون از اهنگش بدم مياد .
در اخر بازم تاكيد مي كنم بسي زيبا
حاج حسین ما هم خوشش اومد! الانه که بپرم رو هوا!:13:
چشم! 🙂 اگه یه سری پیشنهاد هم بدید که از اینم خوشحال تر می شم.
نه خب. مرده موقعی که لباسش رو درمی آورده پشتش بوده. ولی ممکنه از جلو راحت تر دربیاره.:39: نمی دونم والا! :دی رهگذرم که گفتم می بینه :دی
با نوشتن این داستان احساس می کنم دیدم خیلی بازتر شده.:24: آقا این همه نکته از زیر چشمم در رفته. رسما باید سرمو بذارم به بیابون.:24:
منم خیلی خوشم نمیاد دیگه 😐 یه زمانی دوستش داشتم. 😐 الانم برای این که همه می شناسنش ازش استفاده کردم 😐
مرسی حاج حسین! تاپیکم بسی منور شد! :دی
ممنونم آیدا جان. این که نویسنده ی توانایی مثل شما کار منو نقد کنه خیلی منو خوشحال می کنه 🙂
همچین واقعا محاوره ست؟ آخه من تا حالا نشنیدم که بگن همچنین چیزی. شاید چنین عادی جایگزین درستش باشه نه؟ چنین چیزی... آره همون چنین یا چنان درست تره. ممنون آیدا جان که گفتی. :دی
"دختره" چون فقط یه حالت لقبی داره همون جوری استفاده کردم ازش.
انقدر آدم تو طول روز محاوره حرف می زنه خیلی چیزا از زیر دستش در میره. باز هم ممنون آیدا جان. اصلاحش می کنم. :دی
خواهش میکنم گلی، اگه کمکی از دستم بر بیاد چرا نکنم؟!
به نظرم "دختره" گذشته از محاوره بودنش، زیاد قشنگ نیست... البته نویسنده تویی و خوددانی :1:
خیلی خیلی زیبا و عالی
داستانی بود که واقعا از خوندش لذت بردم، آفرین خیلی خوب نوشتی
فقط یکم آخرش به نظرم گنگ بود میشه بهتر نوشتش
اگه اصلاح کردی آخرشو اعلام کن دوس دارم بخونم
ممنون منتظر داستان های بعدیت هستم
خواهش میکنم گلی، اگه کمکی از دستم بر بیاد چرا نکنم؟!
به نظرم "دختره" گذشته از محاوره بودنش، زیاد قشنگ نیست... البته نویسنده تویی و خوددانی :1:
باشه، اگه کلمه جایگزین پیدا کردم اونو هم تغییر می دم. خیلی لطف کردی عزیزم :دی
فکر کنم کم کم باید به فکر ویراستار بیفتم.:39:
خیلی خیلی زیبا و عالی
داستانی بود که واقعا از خوندش لذت بردم، آفرین خیلی خوب نوشتی
فقط یکم آخرش به نظرم گنگ بود میشه بهتر نوشتش
اگه اصلاح کردی آخرشو اعلام کن دوس دارم بخونم
ممنون منتظر داستان های بعدیت هستم
چشماتون قشنگ می بینه. ممنون. :54:
آخرش یک اشاره ی نسبی داره به همون اوایل کار:
انسان ها، ماشین ها و رهگذران ایستاده اند؛ نه می توانند راه بروند، نه می توانند صحبت کنند و نه می توانند احساس کنند.
با صدای کشیده شدن لاستیک به آسفالت خیابان فکر می کنم. «عشق». برایم معنای خاصی ندارد. نباید هم داشته باشد. برای یک مانکن لباس که نه می تواند راه برود، نه می تواند صحبت کند و نه می تواند احساس کند، عشق ورزیدن معنایی ندارد.
یک جور استدلال و استعاره توی داستان به کار بردم. به صورت غیرمستقیم تو داستان گفتم که برای انسان ها عشق معنایی نداره پس اون ها احساس ندارن پس اون ها مثل گذشته ی مانکن لباس می مونن. کسایی که نمی تونن راه برن و صحبت کنن و احساس کنن، نمی تونن عاشق بشن و کسایی که عاشق نیستن نمی تونن راه برن و صحبت کنن و احساس کنن.
به نظر من تا همین حد گویا هست؛ اما اگه بازم نیست بگین آخرش رو تغییر بدم یه جوری.:دی
لینک فایل تا آخر این هفته در دسترس علاقمندان قرار می گیره :دی
ممنون.
باشه، اگه کلمه جایگزین پیدا کردم اونو هم تغییر می دم. خیلی لطف کردی عزیزم :دی
فکر کنم کم کم باید به فکر ویراستار بیفتم.:39:چشماتون قشنگ می بینه. ممنون. :54:
آخرش یک اشاره ی نسبی داره به همون اوایل کار:یک جور استدلال و استعاره توی داستان به کار بردم. به صورت غیرمستقیم تو داستان گفتم که برای انسان ها عشق معنایی نداره پس اون ها احساس ندارن پس اون ها مثل گذشته ی مانکن لباس می مونن. کسایی که نمی تونن راه برن و صحبت کنن و احساس کنن، نمی تونن عاشق بشن و کسایی که عاشق نیستن نمی تونن راه برن و صحبت کنن و احساس کنن.
به نظر من تا همین حد گویا هست؛ اما اگه بازم نیست بگین آخرش رو تغییر بدم یه جوری.:دی
لینک فایل تا آخر این هفته در دسترس علاقمندان قرار می گیره :دی
ممنون.
اها حالا فهمیدم
نه خیلی هم خوب و زیباست مشکل از مغز من بود :دی
دوستان، یه تغییرات جزئی توی داستان ایجاد کردم! اگه باز هم اشکالی داره حتما بگید، اگه نه که همینو فایل پی دی افشو درست کنم.
معادل خوبی برای "دختره" پیدا نکردم. گذاشتم همون باشه. شاید همین یه خورده هم به شخصیت پردازی مغازه دار کمک کنه. کلمه ی قشنگی نیست و مغازه دار هم قشنگ حرف نمی زنه :دی قانع شدید؟ :دی
بعضی هاشونم گذاشتم همون شکلی باشن. دیگه به بزرگواری خودتون ببخشید، احساس می کنم خود اون کلمه ها باشن بهتره.
ممنون 🙂
نقد بچه های تخریب!!:67:
Harir-Silk
داستان آدم های چوبی داستان خیلی زیبا و دلچسبی بود...
از ویژگی های خوب و مثبتش شروع می کنم.یک مانکن که اصولا نباید قادر به تفکر و احساس باشه،یک دفعه به این فکر میفته که عشق چیه؟احساسات شروع به رشد درون اون می کنن و عشق رو از دید چند آدم مختلف میبینه.یک نفر که کاملا به عشق اعتقاد داره،و یک نفر که داره از عشق فردی سواستفاده میکنه.
زاویه دید مانکن خیلی جالبه،میشنوی ،می بینی،احساس می کنی ولی نمیتونی کوچکترین واکنشی نشون بدی.جذابیت زیادی رو به داستان اضافه کرد.درگیری اون با احساسات تازه متولد شده اش هم خیلی جالب بود.
یک سری ایرادات وجود داشتند که اگه نبودن عالی میشد.مثلا مکالمه های بین آدم ها،بهتر بود کمی گفتاری می شد.درسته که کل داستان گفتاری نیست،مثلا:«امروز کبکت خروس می خواند»
درحالی که باید میگفتی:«امروز کبکت خروس میخونه!»
وقتی دونفر در حال پس گردنی زدن به همدیگه هستند اونقدر رسمی صحبت نمی کنند!!!این نقص وجود داشت متاسفانه.
شاید بعضی ها از کمبود احساسات این داستان ایراد بگیرند...ولی من حس می کنم اگه زیادی احساساتیش می کردی اغراق آمیز می شد.به هرحال این یک مانکنه که احساسات براش یه چیز کاملا غریبه ست و هنوز درحال کلنجار رفتن با اون احساساته پس باید احساساتش در حد معادل باقی بمونه.
درسته که کمبود احساسات به چشم نمیومد و حتی چیز خوبی بود،ولی نمیشه همین رو درباره توصیفات گفت.توصیفاتش کو؟دوست دارم بدونم از پشت شیشه این مغازه چیزی برای توصیف وجود نداشت؟حالت خورشید در آسمان(اگه روز باشه)،شلوغی خیابان،همهمه ی مردم،مغازه های مختلف،خنده ی یک کودک،ماشین های رنگ و وارنگ و...گاهی درباره بوق ماشین و چیزهای دیگه صحبت کوچیکی میکردی ولی کافی نبود،به هیچ وجه.نبود توصیفاتی که بتونه فضاسازی کنه واقعا به چشم میومد و برای همچین داستان خوبی نقص بزرگی بود.
درباره اسمی که انتخاب کردی...خب از این لحاظ که دقیقا نمیشه فهمید منظورت با مانکن هاست یا ما انسان ها خوشم اومد.حتی فکر می کنم تو بیشتر آدم هارو در نظر داشتی.به نظرم انتخاب اسمت خوب بود و از این لحاظ مشکلی نداشتی.
و اونجایی که حرکت مانکن مغازه روبه رویی رو میبینه،و تلاش می کنه که خودش هم حرکت کنه...حس نمی کنی که خیلی سریع اتفاق افتاد؟باید تقلا و تلاش مانکن رو سخت جلوه میدادی،باید نشون میدادی که کار سختیه ولی اون در آخر موفق می شه و به هدفش میرسه.البته این نظر منه.
در کل داستان خوبی بود و ازش لذت بردم،دستت درد نکنه.
Disturbed.Lord
سبک عجیبی داشت
تا الان این نوع داستان هارو خیلی کم خوندم.
از نظر متن به نظرم خیلی روان و خوبی دلشت و درکل داستان خوبی بود.
اما نقد هایی که از نظر من وارده اینطوره که اول تم ایرانیش و مخصوصا اسم آهنگی که گفتی اصلا دلچسب نبود.
"با این سر و وضعت چطوری توانستی مخش را بزنی"
چطوری محاوره هستش و دیالوگ هات ادبی که به نظرم اگه محاوره میگفتی دیالوگارو چیز بهتری درمیومد.
دیالوگاش شاید بخاطر ادبی بودن متن دیالوگ اینطور فک میکنم که یکم مصنوعی بود. اولین دیالوگ طوری شروع شد که شبیه دوتا دوست بودن ولی دیالوگ های دیگه و رفتارشون عجیب و مصنوعی بود یکم. حالا فک کنم اشتباه از منه که فکر میکنم مصنوعیه در هر حال به عنوان یکی از خواننده های داستان این تاثیر رو روی من داشت.
جایی که گفتی صدای گام هایش را شنید و بعد تق،تق،تق آوردی یکم بد بود. لازم نبود صداش رو بیاری.
یکم واسه این قضیه که داره میره مشکل دارم. چرا باید بره ? یعنی مغازه دار ها ازدواج میکنن میرن ?
"و آن را قرچ قطع میکند"
الان این قرچ صدای قطع کردن بود ?
پایانش خوب بود ولی یکم با مفهوم داستان و اسمش مشکل دارم که مهم نیست. شاید اون چیزی که میخواستی برسونی رو تو داستان خوب قرار ندادی.
فضا بهتر میتونست توصیف بشه ، چون من تصویر خوبی از اونجا نداشتم.
همونطور که گفتم داستان خوبی بود.
امیدوارم بیشتر بنویسی.
*HoSsEiN*
در نقدي كه روي داستان انجام دادم گفتم :
خيلي خوشم امد، مخصوصا از پايانش لذت بردم.
گرچه كمي هم مشكل داشت كه اگه بتواني رفعش كني عالي ميشه،روي محيط و شخصيت هات كار كن.
يعني چي ؟ خب مگه داستان ازديد مانكن نيست؟ پس اون مي توانه ببينه، هرچند ميدان ديدش محدوده، عابر و دوستش،مردي كه لباسش را در مياره و حتي ديدن و نظرش در مورد لباسش.
نظري در مورد همه چي ارامه ندارم چون از اهنگش بدم مياد .
داستان به خودي خود خوب بود اما امان از وقتي كه بخواي فني بهش نگاه كني.
شخصت هاي داستان و عشق و ديدگاه،خيلي افراطي به قضيه پول و عشق امروزي نگاه كردي كه يكم داستان را نازيبا كرده،ديدگاه مانكن جالب بود ولي اي كاش هيجان بهش ميدادي چطوري؟ خب اولا بگم بايد شخصيت مجسمه به عنوان راوي را جوري طراحي مي كردي كه خواننده تا اخر داستان موجه ماكت بودنش نشه يا اگه اينكارو نمي كني احساساتش را مطرح كن، وقتي از طرف اونه بايد احساس درد، حيا از برهنه شدن،انزجار از تنهايي و حتي دلتنگي براي صاحب مغازه هم داشته باشه حتي نوع لباسش و نظرش در اين خصوص هم مهمه اينها شخصيت سازي هستند و اما محيط سازي كه اينم مهمه،اگه محيطي نباشه خب تصوير سازي ذهني هم نخواهد بود، اينجاست كه كارت سخت ميشه خواننده بايد خودش را در مانكن تصوير كنه به نظرت توانستي به اين هدف برسي؟ من جوابشو نميدم خودت بايد فكر كنم.
در توصيف بايد شكل و اجزا و حتي خيابان و مغازه و ويترين و ديگر اجناس مغازه مثل مانكن هاي ديگه هم در نظر داشته باشي اينها مهم هستند ..
ديالوگ هات بايد يكم توش توصيف يا متن باشه!
- سلام
-سلام
-سلام
خب اين سه تا چه فرقي دارن؟ بايد تو فرقشو براي خواننده مشخص كني:
در حالي كه با تكه دستمالي اشكش را پاك مي كرد گفت :سلام
خنديد، خنده اي بلند و از ته دل : سلام
بدون هيچ حسي به چشمانم خيره شد: سلام
در مورد اهنگ زمينه داستانت خب همانطور كه گفتم از اون شعر متنفرم ولي اگه كسي خيلي خوشحال باشه فكر نكنم همچين اهنگ مزخرفي بزاره البته اين نظر منه.
در اخر تاكيد مي كنم نه نويسنده هستم و نه منتقد.
Lady Rain
قبلاً هم گفتم حالا هم با دوباره خونی این داستانم می گم خیلی زیبا به مقوله ی عشق اشاره شده. آخرش واقعا هیجان داره، فکر می کنم توصیفاتش رو نسبت به قبل بیشتر کردی. تشبیهات زیباست همه چیز کامله از نظر من و واقعن برای یک داستان کوتاه، یک طرح کلی و پیرنگ کامل داره، روابط به علت معلولی متناسب با فضای داستان اتفاق افتادن و هر اتفاقی دلیلی داره. آخرش واقعن مو به تن مخاطب سیخ میشه حداقل برای من که اینطور بود، تنها مشکلی که توش می بینم این دیالوگ های نوشتاری بود که ترجیح میدم به شخصه محاوره ای باشن. به طور کلی از نظر من جای هیچ نقطه ضعفی براش نیست. امیدوارم بیشتر بنویسی و بیشتر کار کنی. موفق باشی.
Anobis
ژانر داستان بيشتر به سمت سبك هاي سورئال تمايل داشت تا رمنس اما ميشه گفت ژانر داستان شامل هر دو ميشد.
اسم خيلي مناسبي رو انتخاب كرده بودي و طوري بود كه هم به موضوع داستان ميخورد و هم لو نميداد كه داستان در مورد چيه.
به طور خلاصه ميتونم بگم عالي بود اما شامل يه اشكالاتي هم ميشد كه در پايين ذكر كردم:
1.روان نبودن جملات(البته همه متن رو در بر نميگيره و فقط بعضي جاها از دستت در رفته بود)
2.حس صحنه در بعضي جاها خوب القا نشده بود(مخصوصا در قسمت راه افتادن مانكن)
3. صحنه پردازي كافي نداشت(من كه بعضي از صحنه ها رو خودم توي ذهن خودم ساختم تا بتونم با داستان همراه بشم)
4.از آرايه هاي ادبي و توصيف خيلي كم استفاده شده بود(البته بغير از اون آرايه هاي تشخيصي كه به كار برده بودي)
البته در كنار نكات منفي نكات مثبت هم زياد داشت:
1.شروع نسبت خوب
2.پايان عالي و نتيجه گيري مناسب
3.به اندازه(ازنظر من)كشش داده بودي
4.روي محتوا داستان در حد قابل قبول تسلط داشتي
5. افكار دروني مانكن رو خوب نشون دادي(البته بعضي جا ها بايد بيشتر ذهنش رو درگير ميكردي و از تكرار بايد بپرهيزيد)
6.ايده پردازيت خوب بود و تونسته بودي خلاقيت به خرج بدي
خب ديگه زيادي تعريف كردم!:دی
خسته نباشيد و اميدوارم در كار هاي ديگري كه ارائه ميديد خيلي حرفه اي تر عمل كنيد(البته شما استاديد....بخاطر همين يكم انتظار بيشتري داشتم.(
كاور از سهيل عزيز هستش