این داستان یک داستان ده-پانزده صفحه ای هستش، بلند نیست که تو بخش داستان های بلند قرار بگیره زیاد هم کوتاه نیست... من به چند قسمت تقسیمش می کنم و تا آخر امروز همش رو می ذارم. امیدوارم لذت ببرین، نظر، پیشنهاد و نقد فراموش نشه. تشکر از همگی
---------------------------------
دانلود فایل پی دی اف داستان نابرادر
" نا برادر "
با نسیم بهاری چشم به جهان گشودند. در دامان لطیف اردیبهشت جان گرفتند و تندرو و گرگا نامیده شدند. پدرشان را گرگ دریده بود. این را از مادر شنیدند. مادر با آن چشمان خاکستری اندوهگینش، با بغض برایشان تعریف می کرد. صدایش گرفته و دیدگان پر اشکش تار می دید. با لحن سوزناکی می گفت آن شب قرار بود پدر گوسفندان را از کوهستان عبور دهد و به دِه باز گرداند. پیش از این صدای زوزه ی گرگ ها را شنیده بود. می دانست آن مسیر سنگلاخی پر است از وحشی هایی که بی رحمانه می درند ولی باز هم مسیر میانبُر را برگزیده بود. محافظت از گله برایش از خوراک شب هم واجب تر بود. همیشه می گفت، این وظیفه ایست که به اش محول شده است و باید به درستی انجامش دهد.
آخرهای زمستان بود. مادر درست یادش نمی آمد، برف ازر* بود یا مشکین فام*. می گفت چندان اهمیتی هم ندارد. فقط به خاطر دارد که هوا ناجوانمردانه سرد بود. در میانه ی کوهستان، در بین درختان سروی که زیر برف سنگین مدفون شده بودند، پدر چشمان براقی را دید که به زردی می درخشیدند و طنین زوزه هایی را شنید که در تمامی کوهستان طنین می انداختند. مادر گفت، خودش نیز صدای زوزه را شنیده و به دلشوره افتاده بود. به تلخی عین واژگان را به زبان آورد: " صدای پدرتان را میان زوزه ی هزاران گرگ شنیدم... حتی جسدش را هم پیدا نکردند. گفتند پس از آنکه تا پای جان جنگید، زیر برف مدفون شد. "
دو برادر همانطور که جلوی آتش نشسته بودند، با دقت به داستان مادر گوش می دادند. تندرو گوشهایش را تیز کرده و با چشمان باز و براقش به مادر می نگریست. آتش شومینه نیمه ای از چهره ی پیرِ زن را رنگ بخشیده بود. تندرو نیم خیز شد و با کنجکاوی پرسید : " گرگ ها چه شدند ؟ "
مادر دستی روی گوشهای پسرک کشید، سرش را بالا گرفت و اینبار با لحنی که غرور و افتخار در آن موج می زد، پاسخ داد : " لاشه ی چندتاشان را پیدا کردند. تکه تکه شده بودند... " سپس به تن سپیدِ فرزندش که همچون تلی از برف بود، نگریست. " می گویند سفیدیِ برف، آن شب به سرخی گرویده و با خون آن وحشی ها رنگی شده بود. "
گرگا در سکوت تنها به مادر و برادرش می نگرست. نور شعله هایی که درون شومینه زبانه می کشیدند، نیمی از چهره ی خاکستریش را روشن کرده بود. پوزه اش را روی دستهایش گذاشت و روی زمین دراز کشید. مادر نگاهی به چشمان براق و آبی اش انداخت. هر چند تندرو آینه ای از جوانیِ خودش بود اما گرگا بی اندازه به پدر شباهت داشت. قلبش به درد آمد. چشمهایش تر شدند. رویش را از پسرک گرفت و به آتش چشم دوخت.
" می خواهم مثل پدر باشم. "
با صدای پر هیجانِ تندرو برگشت و با شگفتی نگاهش کرد. پسرک روی دو دست بلند شد، سرش را بالا گرفت و گفت : " می خواهم همانند او شجاع باشم و از گله محافظت کنم. " چشمان مادر از خوشحالی برق زد. دستش را جلو برد و کف نرم پنجه هایش را بر پیشانیِ تندرو کشید.
" می خواهم انتقام مرگ پدرم را بگیرم. "
این بار گرگا با صدای آرام و خونسردش توجه مادر را به خود جلب کرد. گرگا بی آنکه چشم از شعله های آتش بردارد ادامه داد : " سرپرست گله خواهم شد، به کوهستان خواهم رفت و انتقام پدرم را از آن وحشی ها می گیرم. "
مادر آه کشید، دستش را ا بر روی پیشانیِ گرگا گذاشت. سپس جلو رفت، بین دو پسرک نشست و هر دو را در آغوش گرمش جا داد. آهسته گفت : " آسوده بخوابید پسرانم که راه طولانی در پیش دارید. "
----------------------
پاورقی *
برف ازر : بهمن ماهمشکین فام : اسفند ماه
درود آتوسایی
جالب بود... شروع خوبی داشت.
اسمش هم که با داستان جور نیست یه جذابیت و کشش توی خواننده ایجاد میکنه :1:
"مشکین فام" بدجوری به دلم نشست...
اون تیکه ی آخر هم از اونجا که تندرو پا شد و گفت " می خواهم مثل پدر باشم. " به بعد زیبا بود...
ادامه بده...
وی آر مشتاق :دی
قسمت دوم
تندرو در باغ مشغول بازی بود. تکه ای چوب خشک پیدا کرده و با دندان هایش به آن ور می رفت. مادر کنار در طویله نشسته و با لذت پسرش را تماشا می کرد. شش ماه بیشتر نداشت ولی بی اندازه قد کشیده، ماهیچه هایش بزرگ شده و دندان هایش تیز شده بودند. مادر نمی دانست از بزرگ شدن فرزند دلبندش خوشحال باشد یا ناراحت. خوشحال از اینکه حالا دیگر به راحتی می تواند از خود محافظت کند؛ ناراحت از اینکه به زودی به عنوان نگهبان گله خانه را ترک خواهد کرد.
مادر با چشمان کم سویش باغ را جستجو کرد و از انتهای دربِ چوبیِ باغ، رنگ خاکستریِ جانوری چشمانش را گرفت. روی دو پا بلند شد و شروع به بو کشیدن کرد. بینی اش به خوبی سابق نبود. نمی توانست از میان بوهایی را که به مشامش می رسید به خوبی تشخیص دهد. بوی تندرو همه جا پخش شده بود. اما آن جانور خاکستری... قلبش به تپش افتاد. دوباره هیکل تنومند جانور را میان دو درخت گردو دید. به سرعت جلوی تندرو دوید، او را با تنه اش پس زد و شروع کرد واق واق کردن.
تندرو که متوجه این رفتار اخطار آمیز مادرش نشده بود، با تعجب به او نگاه می کرد.
" چه شده ؟ "
مادر دندان های نیشش را به هم سایید و غرید. سپس دوباره واق زدن را از سر گرفت. بالاخره جانور خاکستری از پشت بوته ای بیرون آمد، نگاه جدیش با نگاه عصبانیِ مادر تلاقی کرد و ... مادر ساکت شد. ناله ای سر داد و سرش را پایین انداخت. گرگا آهسته به مادر نزدیک شد، نگاه بی احساسی به مادر انداخت و سپس به تندرو که نیشش را باز کرده و زبانش را بیرون انداخته و با هیجان به او نگاه می کرد، نگریست.
پرسید : " چیزی شده ؟ "
" مادر فکر کرد تو گرگی. "
گرگا برگشت و با وحشت به مادرش که رویش را از او گرفته و به خاک زل زده بود، نگاه کرد. درست بود که تندرو خیلی حراف بود و زیاد بازیگوشی می کرد اما به قدری باهوش بود که دلیل این رفتار محتاطانه ی مادر را بفهمد. گرگا بلافاصله نگاهش را از مادر گرفت، کنار تندرو ایستاد و با لحن جدی گفت : " با فرزاد بودم، گفت می خواهد برای گله یک نگهبان جدید بگذاره. " پیشانیش را در هم کشید و چشمان براقش ناگهان تیره شدند. " از بین ما دو نفر فقط یکی را انتخاب خواهد کرد. "
چشمان تندرو برق زدند، شروع به بالا و پایین پریدن کرد. زبان سرخش همچنان بیرون بود و هیجان زیادش را به نمایش می گذاشت. دستی بر سر گرگا زد و گفت : " آخ جون! بی شک من سرپرست خواهم شد. "
گرگا با جدیت خودش را از زیر دست تندرو بیرون کشید و گفت : " بیخود به دلت صابون نزن، تا وقتی من هستم کسی احمقی مثل تو را انتخاب نمی کند. "
تندرو براق شد : " من به تو نمی بازم. "
گرگا مثل آدمی که شانه بالا انداخته باشد، با بی تفاوتی از کنار تندرو گذشت و پاسخ داد : " می توانی تلاش کنی اما آخرش همیشه یک بازنده ای. "
تندرو شروع به غریدن کرد. دندان هایش را به هم سایید و خیز گرفت تا روی سر برادرش بپرد و حسابش را برسد. اما وقتی مادرش بینشان قرار گرفت، اندکی آرام گرفت، قدمی عقب رفت و به چهره ی غمگین مادر نگریست.
" هر دو باهوشید، هر دو قدرتمند و هر دو شجاع... بی شک هر کدام از شما که انتخاب شود، من خوشحال خواهم شد. "
سپس مادر برگشت و با نگاهش گرگا را که پشت به او ایستاده بود، برانداز کرد. گرگا چیزی نگفت، چند ثانیه ای را همانجا پشت به مادر ایستاد و سپس به راه افتاد. پیش از آنکه از در دیگر باغ خارج شود، برای آخرین بار نگاهی به مادر پیر انداخت و گفت : " اهمیتی به خوشحالی سگ پیری که حتی نمی تواند پسر خودش را از گرگی که همسرش را دریده تشخیص دهد نمی دهم. " و رفت.
مادر همان جا ایستاد و در سکوت به پسری که حالا بیش از پیش به پدر شباهت پیدا می کرد، نگریست.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
قسمت سوم
گرگا با چهره ای عصبانی به برادرش خیره شد. تندرو اما توجهی به حالات برادر نداشت. آنقدر خوشحال بود که نمی توانست بگذارد، چهره ی تلخ برادر روزش را خراب کند. سه ماه از آنچه در باغ روی داده بود، می گذشت و حالا دو برادر آماده بودند تا برای محافظت از گله خانه را ترک کنند. سرماده* بود و همچون هر سال برف سنگینی می بارید. آدم ها تا زانو در برف فرو می رفتند و سگ ها نیز نیمی از تنه شان در برف می نشست. فرزاد، پسری بود که زمستان سال گذشته، پدرش را از دست داده و حالا خود چوپان گله ی گوسفندانشان شده بود.
مادرش می گفت، آن شب مخوف، نوای زوزه ی گرگ ها را از کوهستان شنیده بود و پس از آن طنین صدای شلیک چهار گلوله. و پدر هرگز به خانه بازنگشت. اکنون فرزند ارشد خانواده باید گوسفندان را به چرا می برد. قرار بود از بین تندرو و گرگا یکی را برای محافظت از گله انتخاب کند. هر چند هر دو را به یک اندازه دوست داشت.
" چرا گرگا را برنداشتی داداش ؟ "
صدای خواهر کوچکش را شنید که در دهانه ی در ایستاده و با شگفتی به او و تندرو نگاه کرد. فرزاد لبخند دوستانه ای تحویل خواهرش داد و گفت : " چون تندرو بامزه تره. " دلیلش این نبود. فرزاد نمی خواست حقیقت را به خواهر کوچکترش بگوید. دوست نداشت دخترک را بترساند اما حقیقت این بود که گرگا زیادی به گرگ ها شباهت داشت. و فرزاد می ترسید که آنچه بر سر پدر آمده یکبار دیگر دامن خودش را نیز بگیرد.
گرگا همچنان گوشه ی باغ ایستاده و با خشم به آن دو نگاه می کرد. از این چهره ی هیجان زده و شادمان تندرو متنفر بود. از اینکه خودش را برای فرزاد لوس می کرد تا غذای بیشتری گیرش بیاید یا او را به داخل خانه راه دهند، نفرت داشت. دلش می خواست همین حالا جلو بپرد و گلوی برادرِ احمقش را ...
" نگران نباش دفعه ی بعد نوبت تو خواهد شد. "
گرگا به تندی برگشت و به مادرش چشم غره رفت. " من نمی خواهم انتخاب دوم باشم. من هدف دارم، می خواهم انتقام مرگ پدرم را از آن گرگهای کثیف بگیرم. اما به تندرو نگاه کن... او یک ا.حمق به تمام معناس! "
مادر دستش را بالا آورد تا پیشانی پسر را نوازش دهد ولی گرگا به تندی خودش را عقب کشید. چشمان مادر بی فروغ تر از گذشته، با اشک خیس شدند. زمزمه وار گفت : " تو درست همانند پدرت هستی. " گرگا برای لحظه ای با چشمان گشاد به مادر نگریست. سپس آرام گرفت و بی آنکه حرفی بزند، از آنجا دور شد.
-------------------------
* سرماده : دی ماه
آتوساي عزيز خسته نباشيد اميروارم روال داستان باز همين طوري خوب پيش بره و اگه ميشه در آخر هم فايل پي دي اف رو ه بزاريد
قسمت چهارم
بوران بود. انگار آسمان سقوط کرده بود روی سر زمین. سوز گزنده ای که می وزید مثل سوزن در پوست گونه های فرزاد فرو می رفت. شال پشمی را جلوی بینی و دهانش گرفت . انتظار بارش چنین برفی را تا پیش از غروب نداشت. به ناچار مجبور شد راه کوهستان در پیش بگیرد. اینطوری می توانست از میان مسیر سنگلاخی زودتر به خانه باز گردد. بند برنویش را روی شانه محکم کرد. در دست دیگرش چوب بلندی بود. هی هی کنان، گوسفندان را پیرامون خود جمع کرد. چشمانش بر روی تندرو که جلوتر از بقیه قدم بر می داشت، قفل شد. با خود گفت این همان کوهستان است و وحشت بر دلش چیره شد. می خواست برگردد و مسیر کوهپایه را در پیش گیرد ولی اینطوری احتمال اینکه گوسفندها از سرما تلف شوند، زیادتر می شد. چاره ای نداشت. خوشحال بود تندرو با اوست. زمانی سگ سفید، سر به هوا و بازیگوش بود، حالا اما مصمم و جدی به نظر می رسید. لبخندی روی لبهای فرزاد نقش بست، نفس عمیقی کشید و از سر بالایی بالا رفت.
صدای زوزه ی گرگ ها میان درختان طنین انداخت. فرزاد، تندرو را دید که سرجایش ایستاد و شروع به غر زدن کرد. چندی طول نکشید که با صدای خش داری به واق واق افتاد. فرزاد برنو را از روی شانه اش برداشت و آن را به نقطه ی نامعلومی نشانه گرفت.
تندرو می توانست بوهایی را حس کند. بوی غریبه و در عین حال آشنا. گیج شده بود، تنها کاری که در آن لحظه از دستش بر می آمد این بود که برگردد، نگاهی به فرزاد بیندازد و برای اخطار هم که شده، واق واق کند. پشت بوته های مدفون شده زیر برف، تندرو حرکت نامحسوس موجود بزرگ و پشمالویی را دید . موجودی که در تضاد با سفیدی اطرافش بود. به سیاهیِ قیر. چشمان طلاییش برق می زدند. برقی که حتی دل تندرو را نیز آشوب کرده بود. پیش از این می دانست باید خود را برای چنین موقعیتی آماده کند. او همیشه می خواست همچون پدرش شجاع باشد و تا پای جان از گله محافظت کند. نمی توانست بگذارد ترس برش چیره شود.
پنجه هایش را در برف فرو کرد و به جلو خم شد، پشتش را بالا داد. دمش که معمولاً منحنی وار رو به بالا می ایستاد، سیخ شده بود، همزمان پوزه اش را بالا گرفت و دندان های نیشش را به دشمنی که پشت درختان پنهان شده، نشان می داد. غر غر می کرد و با چشمان آبی و تیزبینش به اطراف می نگریست. گوشهایش راست ایستاده بودند و برای بهتر بو کشیدن مدام بینی درشت و مشکیش را تکان می داد.
با صدای زوزه ای، واق زدن را از سر گرفت و به نقطه ای پشت بوته ها چشم دوخت. از گوشه ی چشم به فرزاد که پشت بوته ها را نشانه گرفته بود، نگاهی انداخت و دوباره همه ی حواسش به جلو معطوف شد. عجیب بود، بو هر لحظه برایش رنگ آشنایی می گرفت. انگار بینیِ تیزش او را دست انداخته بود. آنچه که حس می کرد، باورش برای تندرو دشوار بود.
از پشت درختان، چشمان تندرو بر روی گرگ مشکی با چشمان زردرنگ خشک شد. اما آنچه او را وحشت زده کرده بود؛ گرگ درشت هیکل نبود، بلکه شبح خاکستری رنگی پشت جانور وحشی بود. شبحی که با نگاه نفرت بارِ یک گرگ به او می نگریست. برای لحظه ای حس کرد دنیا دور سرش می چرخد. باور نمی کرد. نه... امکان نداشت. نفسش بند آمد. با صدای گرفته ای گفت : " گرگا... "
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
قسمت پنجم
چند ساعت پیش.
گرگا پشت در باغ ایستاد و به تندرو که جلوتر از گله حرکت می کرد، چشم دوخت. پنجه اش را روی زمین کشید و همانطور که غر غر می کرد، از باغ دور شد. آنقدر دور که خودش هم اصلاً نفهمید کجا رفت. تنها وقتی به خود آمد که به کلی از ده دور شده و در بوران گیر کرده بود. پشت سر هم شروع به پلک زدن رفت تا برف در چشمانش فرو نرود که ناگهان تنش به لرز افتاد. البته که سرما چندان آزارش نمی داد. لرزشی که وجودش را احاطه کرده بود، به خاطر بویی بود که مشامش را می آزرد. بوی نفرت... بوی انتقام... راست ایستاد، پوزه اش را بالا گرفت و دندان های نیشش را به هم سایید.
داد زد : " بیا بیرون! "
پیکره ی مشکی با چشمانی زرد از پشت درخت سروی بیرون آمد. در میان برف سفید، به راحتی قابل تشخیص بود. گرگا بیشتر پنجه اش را روی زمین کشید. پوزخندی زد و گفت : " انگار امروز بخت با من یار است. "
گرگ زیرچشمی به او می نگریست. با نگاهش انگار می توانست تا ژرفای افکار گرگا را بکاود. گرگا واق زد. گرگ بی آنکه چشم از سگ خاکستری بردارد، قدمی به عقب برداشت. گرگا منتظر ماند تا او اول حمله کند ولی گرگ تنها با نگاه آزاردهنده اش به او چشم دوخته بود.
سکوت سایه ی ترسناکش را بینشان گستراند. نه گرگا واق می زد و نه گرگ زوزه می کشید. هر یک منتظر حمله ی حریفش، هر دو به هم می نگریستند. گرگا با نفرت، گرگ با تأمل...
" پدرت را مرد خانواده کشت. "
نفسش در سینه حبس شد. خیز گرفت. با اینکه از فرزاد هنوز هم دلخور بود ولی دوست نداشت غریبه ای در مورد پدرش اینطور حرف بزند. خانواده ی فرزاد، خانواده ی او هم بودند. آن هم مطرح کردن چنین دروغ بزرگی... گرگا این اجازه را به یک غریبه نمی داد. پنجه ی راستش را عقب گذاشت و همین که خواست جلو بپرد و گلوی جانور را پاره کند، با صدای او ساکت شد.
" ماجرا جورِ دیگریست. "
نیرویی در صدای گرگ بود که او را به عقب می کشاند. حسی عجیب که گرگا هرگز تجربه اش نکرده بود. گرگ با لحن محسور کننده اش ادامه داد :" پدرت یکی از ما بود. قرار نبود جفت یک بی شرف شود. سگ ها شرف ندارند، زیر دست آدم ها غرورشان را له می کنند تا تکه ای استخوان جلویشان بیندازند. آنوقت برای صاحبشان دم تکان می دهند. بی نسب های حرومزاده. "
بار دیگر خون گرگا به جوش آمد، دهان باز کرد که چیزی بگوید اما سخن گرگ باز هم جلوی او را گرفت : " من سالها پیش پدرت را به ده فرستادم تا برایمان چند تایی مرغ و جوجه بیاورد... پدرت رفت و ... دیگر برنگشت. پرس و جو که کردیم دیدیم عاشق شده. " پوزخندی زد و گرگا با انزجار نگاهش کرد. " گفتم دروغ است. گرگ جفت میگیرد اما عاشق نمی شود. دست کم عاشق سگ جماعت نخواهد شد. آنوقت غریزه اش را چه خواهد کرد ؟ چند سال بعد که در کوهستان دیدمش، داشت از گله ای نگهبانی می کرد. مثل سگ ها شده بود. بی دست و پا، بی شرف، بی اصل و نسب... به اش گفتم گله ات را بگذار و به ما ملحق... امتناع کرد. من هم جلوی چشمانش گوسفندی را دریدم. دیدم حمله نکرد. به خون گوسفند چشم دوخته بود. مرد چوپان داد زد... بگیرشان... جلویشان را بگیر. توجه نکرد. خندیدم. همان شب دوباره بار دیگر برادر شدیم و او گوسفند ها را درید... "
گرگا با وحشت به گرگ نگریست، نه امکان نداشت. او با این باور که پدرش یک قهرمان بوده، بزرگ شده بود. پدرش نمی توانست همدست این وحشی ها باشد. چطور... غرید : " دروغ میگی! اگر اینطور است پس الان پدرم باید زنده باشد!"
گرگ خنده ای کرد : " اما مرده... می دانی چرا ؟ " گرگا پاسخی نداد و گرگ گفت : " مرد چوپان دو گلوله ی برنو در مغزش خالی کرد... آن شب برف سپید با خون پدرت... سرخ شد. "
گرگا به نفس نفس افتاد. این امکان نداشت. این گرگ... او دروغ می گفت، نه ؟ به چشمان براق گرگ نگریست. حالا آهسته به سمتش می آمد و گرگا سر جایش خشک شده بود. گویی همه ی جسارت و جرئتش را ربوده باشند. نه... بدتر می ترسید واق بزند. گرگ با او چه کرده بود ؟
با خود که فکر کرد دید همه اش هم به خاطر حرفهای گرگ نیست، او همیشه از درون می دانست، چیزی درست نیست. یک چیزی سرجایش نیست. جایگاه او اینجا نیست و شاید به خاطر همین... از صدای خودش شرمنده بود. از خودش شرم داشت. از مادرش شرم داشت. از برادرش... گرگ کنارش ایستاد و در گوشش زمزمه کرد : " برگرد پیش ما... گرگا. "
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
قسمت آخر
تندرو با دیدن چهره ی آشنای برادر یک قدم به عقب رفت. بدنش یخ کرد. استخوان هایش به لرزه افتاد. حس کرد دارد دندان های آسیایش را مرتب به هم می کوبد. از سرما بود ؟ ترسیده بود ؟ تندرو همیشه می دانست به اندازه ی برادر بزرگترش شجاع نیست... حالا اما... دیدن او در کنار دشمن... تندرو درد سوزنده ای را در قلبش حس کرد. دردی که باعث شد چشمانش تر شوند. این چطور ممکن بود ؟
طنین صدای شلیک گلوله، تندرو را بیدار کرد. برگشت و با وحشت به فرزاد نگریست. فرزاد نیز دست کمی از او نداشت. دستهایش می لرزیدند. عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود و دود سیاه باروت از لوله ی اسلحه اش بیرون می آمد. تندرو برگشت و به روبه رویش چشم دوخت. هر دو گرگ...؟ گرگا و گرگ سیاه بی آنکه زخمی شده باشند، با خشم نگاهشان می کردند. هر دویشان را. گوسفندان پشت فرزاد جمع شده بودند. اما به نظر، مهاجمان برای کار دیگری جز دریدن گوسفندان اینجا بودند.
گرگ مشکی چشمان عصبانیش را به فرزاد دوخت در حالیکه گرگا مستقیماً در چشمان برادرش خیره شده بود. تندرو از گوشه ی چشم گرگ مشکی را دید که با قدمهای تهدید آمیز به سمت فرزاد می آمد. ترسش را فرو داد. نمی گذاشت کسی به دوستش آسیبی برساند. جلو پرید و رو به گرگ غر غر کرد. دندان های نیشش را نشان گرگ به ظاهر خونسرد داد و با نگاهش به او هشدار داد.
گرگ با نگاه زهرآلودی تندرو را برانداز کرد و متکبرانه گفت : " یک جانور بی شرافت دیگر... بوی سگ می دهی... برای یک انسان حاضری با من در بیفتی بچه ؟ "
تندرو پاسخش را با واق بلندی داد. پنجه هایش را روی زمین کشید. خیز گرفت و به سرعت رو به گرگ دوید. همین جا کارش را تمام می کرد. همینجا این جانور وحشی را تکه تکه می کرد تا خوراک هم نوعانش شود. فاصله ای با او نداشت. دندان های نیش ضخیمش همچون نقره می درخشیدند. به یک قدمی گرگ که رسید پنجه اش را بالا آورد، می خواست با ناخن هایش گردن او را بدرد که...
چهره ی بی احساس گرگا مقابل چشمانش نقش بست. جلوی گرگ مشکی ایستاده بود. چرا ؟ تندرو قدمی عقب پرید و داد زد : " چرا ؟! "
لحن گرگا سردتر از بوران بود. " من از تو نیستم... نابرادر. "
پس از آن تندرو با ضربه ی سختی بر روی زمین افتاد. بر روی سینه اش، گرگا را دید که سعی دارد پنجه های تیزش را در چشمهای او فرو کند. تندرو پوزه اش را جلو آورد و خواست دستهای او را گاز بگیرد. گرگا سریع بود، پنجه ای بر یکی از چشمهای تندرو زد. خون سرخ... زمین سفید را رنگ کرد.
درد همه ی وجودش را گرفت. اما آن درد کشنده تر و زهرآلودتر از درد قلبش نبود. جای اشک... خون از چشم راستش بیرون می ریخت. زیر دست و پای برادر تقلا می کرد. سرش را این سو و آن سو تکان می داد و با غر غر کردن و واق زدن سعی داشت او را بترساند. گرگا عقب نمی نشست. از دندان های نیشش برای دریدن گردن تندرو استفاده کرد. مدام پوزش را جلو می آورد و می خواست گازش بگیرد. تندرو نیز با تکان دادن بدنش، حملات او را جاخالی می داد.
خس خس کنان گفت : " گرگا... برادر... خواهش می کنم. "
گرگا پاسخی نداد. حالا دیگر هوا گرگ و میش شده بود و تندرو می توانست چشمان براقِ گرگا را ببیند. چشمانی که دیگر آبی نبودند... بلکه به زردی می درخشیدند. درست مثلِ... چشمان یک گرگ.
تندرو از گوشه ی چشم به فرزاد که گلوله ی دیگری را در برنو جا می داد، نگاه کرد. وحشت کرد. نه... فرزاد که نمی خواست به گرگا شلیک کند. قلبش به تپش افتاد. فرزاد گلنگدن را کشید، نشانه گرفت و در عرض چند ثانیه...
صدای شلیک گلوله برای بار دوم در میان صخره های سیاه و یخ بسته ی کوهستان طنین انداخت. تندرو با چشمانی گشاد به برادرش می نگریست. گرگا نیز با وحشت تندرو را نظاره می کرد. خون سرخ رنگ... سپیدیِ پیکره اش را رنگ بخشید. قلب گرگا می تپید. آنقدر سخت می تپید که حس کرد حالاست که سینه اش را بشکافد. بغض گلویش را می فشرد. نه... نه.... نه...
تندرو بالای سر او ایستاده بود، درست رو به رویش. با دستهایش بر دو دست گرگا فشار می آورد و خون سرخش بر پوزه و چشمهای گرگا می ریخت. چرا ؟
چشمان تندرو برق می زدند. انگار داشت می خندید. ولی چرا ؟
گرگا اینبار بلند تکرار کرد : " چرا ؟ "
تندرو زمزمه وار گفت : " چون ... من... برادرتم. "
و روی زمین افتاد. گوش به گوش او. خونش... بوی فداکاری می داد. بوی صمیمت... بوی... خانواده. گرگا خود را از زیر پیکر برادر بیرون کشید و به چشمان وحشت زده و اشک آلود فرزاد نگریست. جوانک رنگ به رخسار نداشت. به جسد تندرو چشم دوخته بود و آنچه را که می دید باور نمی کرد. لحظه ای گذشت تا به خود آید و با چشمانی خشمگین به گرگا چشم بدوزد.
گرگا وقتی چهره ی برافروخته ی فرزاد را دید قدمی به عقب برداشت و از برادر فاصله گرفت. به دنبال گرگ سیاه به اطراف نظر کرد. گرگ سیاه نبود. انگار آب شده و در زمین مدفون گشته بود. گرگا آهسته سرش را بالا آورد و به فرزاد نگاه کرد. فرزاد، گلنگدن اسلحه اش را کشید. اسلحه ای که حالا درست بر او نشانه رفته بود.
گرگا با اندوه به جسد برادرش چشم دوخت. چطور این اتفاق افتاد؟ او که می خواست انتقام پدر را بگیرد، حالا بی جهت برادر را به کشتن داده بود. تنها سوالی که مدام در ذهنش می چرخید. این بود، چرا ؟ چرا تسلیم غریزه ی وحشیانه اش شده بود؟ چرا خانواده اش را نابود کرده بود؟ چرا فرزاد که زمانی دوست او بود، اینطور با نفرت نگاهش می کرد...؟
برای بار سوم، طنین صدای گلوله در گوشهایش پیچید...
یک روز بهاری بود. گرگا کنار پای فرزاد، زیر سایه ی درختی نشسته و به برادر بازیگوشش نگاه می کرد. تندرو، مثل همیشه داشت بالا و پایین می پرید. اینبار دنبال یک پروانه افتاده بود و می خواست با دندان های کوچکش آن را بگیرد. فرزاد همانطور که بر روی گوش ها و سر گرگا دست می کشید، می خندید.
" گرگا، داداشت خیلی خله! "
گرگا در پاسخ تنها سر تکان داد. از درون اما، از تماشای برادر لذت می برد. هر چند خودِ او علاقه ای نداشت، همچون تندرو رفتار کند. او حیوانی بود که دوست داشت کنار فرزاد و خانواده اش باشد. از اینکه دردهایشان را به او شریک می شدند، لذت می برد. دوست داشت در سکوت همدمشان باشد. آدم ها شاید خودشان متوجه نمی شدند اما گرگا می فهمید. کنار آدم ها بودن، خانواده ای مثل فرزاد و تندرو داشتن...گرگای کوچک هرگز دلش نمی خواست آن لحظه را با چیز دیگری در آن دنیا عوض کند.
سردیِ بدنش بخاطر برف و بوران نبود. در آغاز ترسید اما حالا... دیگر تسلیم شده بود. تقلا فایده ای نداشت. گرگا با چشمانی نیمه باز به فرزاد که با چهره ای خیسِ اشک کنار تندرو زانو می زد، نگریست. قلبش گرفت. فرزاد حتی او را نمی شناخت. مثل مادرش... تنها کسی که شناختنش تندرو بود و حالا... او دیگر رفته بود. تقلا دیگر چه فایده ای داشت؟ گرگا... با چشمانی باز به آغوش مرگ رفت. مرگی که امیدوار بود او را به برادر از دست رفته اش برساند.
گرگ سیاه از صخره ای بلند بالا رفت و وارد غار کوچکی در دل کوه شد. در تاریکیِ غار، چشمان براقی توجه اش را جلب کردند. پوزخندی زد و گفت : " گفته بودم چه بر سر کسی که به قبیله و من خیانت کند، میاد."
صدایی از میان تاریکی پرسید : " آنها را کشتی ؟ "
" نیازی نبود من کاری کنم. "
پایان
نویسنده : آتوسا.الف
شهریور 94
احسنت بر شما نويسنده توانا .
منتظر مي مانم فايل كلي پي دي اف بديد تا بخوانم و نظرمو بگم ولي نخوانده پيداست بايد عالي باشه.
آتوسا جان واقعا عالی بود!!:دی
اولاش که من اصلا انتظار نداشتم درمورد حیوانات باشه که اینم خودش یه ایدهی ناب به نظر میاد.
واقعا عالی از زبان حیوانات تعریف کرده بودی.
درمورد اشکالاتت هم که راستش من چیزی پیدا نکردم چون واقعا عالی و زیبا نوشته بودی.
خیلی خوب و کامل از همه نظر:41:
مخصوصا آخر داستان که فوق العاده بود . با اینکه کشته شدن تندرو در راه نجات برادرش یک ایده تکراریه ولی اینقدر خوب نوشته بودینش که آدم رو تحت تاثیر قرار می داد.
یکسری ایرادات کوچیک هم توی ذهنم بود ولی اینقدر داستان رو خوب نوشتید که یادم رفت .
خلاصه نسبت به داستان های کوتاه دیگتون این یکی بهتر از بقیه نوشته شده به نظر من .
تشکر و موفق باشید
داستان خیلی خیلی زیبایی بود واقعاً لذت بردم اصلاً دلم نمیخواد از داستان ایراد بگیرم ولی من مجبور شدم برای فهمیدن پایان داستان دوباره چند خط آخر رو بخونم
بسیار بسیار زیبا بود .
من اولش رو که خوندم اصلا فکر نمیکردم راجب به حیوانات باشه .
یه روز سرد و برفی رو به خوبی احساس کردم .
و البته رفتار هاشون خیلی طبیعی و به واقعیت نزدیک بود .
درکل بسیار عالی بود !!!
آتوسا جان واقعا عالی بود!!:دی
اولاش که من اصلا انتظار نداشتم درمورد حیوانات باشه که اینم خودش یه ایدهی ناب به نظر میاد.
واقعا عالی از زبان حیوانات تعریف کرده بودی.
درمورد اشکالاتت هم که راستش من چیزی پیدا نکردم چون واقعا عالی و زیبا نوشته بودی.
خیلی خوب و کامل از همه نظر:41:
مخصوصا آخر داستان که فوق العاده بود . با اینکه کشته شدن تندرو در راه نجات برادرش یک ایده تکراریه ولی اینقدر خوب نوشته بودینش که آدم رو تحت تاثیر قرار می داد.
یکسری ایرادات کوچیک هم توی ذهنم بود ولی اینقدر داستان رو خوب نوشتید که یادم رفت .خلاصه نسبت به داستان های کوتاه دیگتون این یکی بهتر از بقیه نوشته شده به نظر من .
تشکر و موفق باشید
داستان خیلی خیلی زیبایی بود واقعاً لذت بردم اصلاً دلم نمیخواد از داستان ایراد بگیرم ولی من مجبور شدم برای فهمیدن پایان داستان دوباره چند خط آخر رو بخونم
بسیار بسیار زیبا بود .
من اولش رو که خوندم اصلا فکر نمیکردم راجب به حیوانات باشه .
یه روز سرد و برفی رو به خوبی احساس کردم .
و البته رفتار هاشون خیلی طبیعی و به واقعیت نزدیک بود .
درکل بسیار عالی بود !!!
خیلی ممنون از همه ی عزیزانی که نظر دادن و خوششون اومده :دی فکر می کنم بیشتر اشکلاتش، اشکلات ویرایشی باشه که توی فایل پی دی اف این مشکلات حل خواهند شد :دی
یه نکته ی جالبی که دلم می خواد باهاتون در میون بزارم در مورد ایده ی چالش برانگیزه این اثره :دی چالش برانگیز برای من چون هیچوقت از زبان حیوانات داستان ننوشته بودم :دی من به شخصه آدمیم که سگ رو میون همه ی حیوانات بیشتر دوست دارم شاید به خاطر اینه که خودمم قبلن سگ داشتم و کلی در موردشون مطالعه کردم اما خب اینکه بخوام از زبون یه سگ بنویسم همیشه برام دور از ذهن بود :دی
ایده رو من مدیون ذهن خلاق مادرم هستم :دی این بخارا از خودِ من بلند نمیشه :دی برای اینکه داشتیم یه مستند تلویزیونی می دیدیم در مورد سگ هاسکی و اینکه چطوری صاحبشون اونا رو برای سرتمه سواری انتخاب می کنه و چطور نیاز داره که از بین توله سگ ها فقط یکی رو به عنوان سرپرست انتخاب کنه. توی مستند می گفت دو برادر از بین 8 برادر رقابتشون خیلی سنگینه و مطمئناً هر کدوم توی بازی ها برنده بشه و هوش و قدرتش رو بیشتر نشون بده اون انتخاب میشه. مادرم گفت بیا به این فکر کن " چی می شد اگه ... از این دو برادر فقط یکی سرپرست بشه و اون یکی از حسودی بخواد برادر اول رو نابود کنه " این جرقه باعث شد همون لحظه برم لپ تاپ رو باز کنم و شروع کنم نوشتم :دی البته ایده ی اولیه خیلی فرق داره با اون چه در داستان اتفاق می افته ولی خب من دوست داشتم خودم رو غافل گیر کنم :دی و وقتی من غافل گیر بشم یعنی خواننده غافل گیر میشه :دی
اما خب همیشه جا برای بهتر شدن هست اما جدیدن از نوشتن متن های چالش برانگیز مثل این لذت می برم و خوشحالم که به من انگیزه می دید و کمک می کنین تا بهتر بشه الان متن های حالام رو باگذشته که مقایسه می کنم خیلی بهتر شده و من همش رو مدیون شمام :77:
آتوسا جان،انقدر عالی و زیبا بود که فقط میتونم تبریک بگم.لذت عمیقی از داستانت بردم و درکنارش غمش هم روی من تاثیر گذاشت.همه این ها نشون از این میده که داستان به بهترین شکل نوشته شده...
آتوسا جان واقعا عالی بود!!:دی
اولاش که من اصلا انتظار نداشتم درمورد حیوانات باشه که اینم خودش یه ایدهی ناب به نظر میاد.
واقعا عالی از زبان حیوانات تعریف کرده بودی.
درمورد اشکالاتت هم که راستش من چیزی پیدا نکردم چون واقعا عالی و زیبا نوشته بودی.
اما اگه یکم به اسم های بچه ها دقت کرده بودی میتونستی متوجه شیپف چون وقتی من قسمت اول رو خوندم فکر نمیکردم که این مکالمات از زبان انسان باشهٰ یه جورایی حس درون متن
@Lady Rian@
داستان بسیار بسیار زیبایی بود
حس و افتخاری که مادر تو تعریف پدر داشت باعث شد تا فرزندانش پدرشونو فراتر از یه الگو ببینن
شروع جالبی داشت و توصیفات به کار برده شده واقعا عالی بودن
و بیشتر از همه از اخر داستان متاثر شدم..............غم انگیز با پایانی فداکارانه
در کل بسیار عالی بودٰ ب تلاشتون ادامه بدین و موفق باشین
واقعا زیبا بود و خیلی زیبا نوشته شده بود .....
اول اینکه، اوه اوه این دیگه چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلا من غرق شده بودم توی داستان. اینقدر باحال بود که من هر وقت گرگا یا تندرو حرف میزدن یا از احساسشون چیزی نوشته بود، خودم رو با اونا یکی میدونستم. ولی خب آخرش هم همونطور که خودت گفتی همیشه جا برای بهتر شدن هست.
ولی یه چیز کلی منو آزار میده. البته این سلیقه ای هست. من گرگ ها رو خیلی دوست دارم. یعنی واقعا گرگ به نظرم یه موجود عالی و ظریف و حتی نازه!!!!!!!!!!!!! و تقریبا توی متونی که همش گرگ ها قسمت بد داستان میشن و شیطان مطلق معنا میشن احساس تاسفی میکنم. البته همیشه توی هر قشری هم خوب هست هم بد. و حالا گرگ ها هم همونطورن. مثل همین گرگه که گرگا رو فریب داد! نمیدونم چی بگم. ولی خب این سلیقه ایه. همونطور که شما سگ ها رو دوست دارید!
راستی یکی دو جای داستان دیدم که نوشته بودید به اش. اگر به جای " به اش" از "به او" استفاده بشه بهتر نیست؟ البته نظر خودتونه، چون خودتون بهتر میدونید که چی درسته و درست نیست؛ ولی من تا حالا جایی ندیدم از این نوع عبارت استفاده بشه.:دی
راستی شما چقدددددد داستان دارید!