Header Background day #20
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرین : تجسم سازی و صحنه پردازی!

108 ارسال‌
28 کاربران
383 Reactions
27.2 K نمایش‌
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

تمرین :
هرکس با توجه به تواناییش ، یک محیط رو با طرز نگارشش توصیف کنه . ترس و خوشحالی و ... کاره خیلی آسونیه ، میگیم چه موضوعی رو توصیف کنیین و شما هم اولین و یا بهترین چیزی رو که فکر میکنین ، مینویسین .

خب حسین برای نقد اعلام امادگی کرد.
حسین تو نقد واقعا کارش درسته، به شدت قبولش دارم.

تا حالا سه تمرین با موضوعات مختلف انجام شده. برای دسترسی به اونها به لینک زیر مراجعه کنید.

شماره ی تمرین
موضوع تمرین
قسمت نقد
تمرین یک
فرار در جنگل
پست 35
تمرین دو
پنج دقیقه قبل از مرگ فردی
پست 50
تمرین سه
تفکرات یک ادم روانی
پست 69
تمرین چهارم کتک خوردن ...

تمرین پنجم:


موضوع ، کتک خوردن

نکته ی مهم:

هدف اصلی تو این متن، عجز و نا توانی باید باشه. نشون بدین فرد داره کتک میخوره و کاری نمیتونه بکنه.
حال گروهی یا تکی میزننش، میتونه یک دعوای عادی باشه، یا یک مبارزه که فرد کتک میخوره
هرچیزی که به نظرتون تو تجسم کمک میکنه استفاده کنین.

#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی


   
hamid.sarabi902, faezeh, فرشید and 30 people reacted
نقل‌قول
eregon2
(@eregon2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 83
 

تا به حال این قسمت از شهر نیامده بودم. برای بار اول بود که داشتم این مناظر و ساختمان ها را می دیدم . بیشتر ساختمان ها تزئینات قشنگی داشتند تزئیناتی از قبیل گل های ظریف با رنگ ها شاد و روشن که از ستون ها و دیوارهاشون بالا رفته بودند به نظر طبیعی می رسیدند ولی با وزش باد تغییری در وضعیتشون پدید نمی آمد، همه آنها به طرز ماهرانه ای کنده کاری و رنگ آمیزی شده بودند. خانه های دیگری بودند که مجسمه های زیبایی به حالت ایستاده با دستانی که به جای ستون تراس ها را نگه داشته بودند، داشتند. مجسمه ها بعضاً چنان پر جزئیات بودند که از دقت در صورتشان میشد احساس یک انسان واقعی را درک کرد، واقعاً چقدر برای کنده کاری این مجسمه ها یا گلها زمان صرف شده بود. ولی در این حین سوال عجیبی ذهنم را پر کرد : چرا اینجا آمده بودم؟ برای گردش و تفریح بود یا دلیل دیگری داشت؟ توی این فکرها بودم که کم کم در ساختمانها تغییری اندکی را احساس کردم ساختمان ها داشتند آن شادی و سرزندگی اولیه خودشان را از دست می دادند، گل ها جایشان را با گیاهان مردابی و لجنی رنگ عوض می کردند، مجسمه های زیبا و خوش سیما هم کم کم به مجسمه های ترسناکی داشتند تبدیل می شدند. مجسمه هایی بعضاً با دماغ ها و چانه هایی و دندان هایی نوک تیز و خنده هایی بر صورت کریه مثلثی شکلشان که اهریمنی به نظر می رسیدند،نقش بسته بود. بدن مجسمه ها با رداهایی با رنگ های تیره تا حدودی پوشانده شده بودند. چیزی کم کم توجهم را به خودش جلب کرد، احساس میکردم که نگاه مجسمه ها از خانه ای به خانه دیگر از سمت زمین به سمت بالا تغییر میکند، تا اینکه نگاه مجسمه ها دقیقاً روی من ثابت شد. داشتم کم کم خیالاتی میشدم ولی نه نگاه مجسمه ها روی من ثابت شده بود. از این وضع اصلاً خوشم نمی آمد دلیلی برای ترس بیخود وجود نداشت ولی هر چی میکردم بازم نمیتوانستم شدت ضربان قلبم رو نشنوم قلبم داشت از جاش کنده میشد. ناگهان فکری به ذهنم رسید: بهتر نیست برگردم؟ تا به حال یک مسیر مستقیم را آمده بودم پس اگر همان مسیر را برمیگشتم باید به جای قبلی و وروی منطقه می رسیدم. قدم هایم را سریعتر کردم شاید از این منطقه زودتر دور بشوم ولی نه فایده ای نداشت همه ساختمان ها به یک شکل یکسان داشتند تیره و تیره تر می شدند. مگر نباید کم کم ساختمان ها روشن تر میشدند؟ برعکس تزئینات و مجسمه ها اهریمنی تر میشدند. ناله های ضعیفی هم داشت به شکل ترسناکی به مجسمه ها افزوده میشد. با ترسناک تر شدن مجسمه ها، صدای ناله ها هم داشت بیشتر میشد. به پشت سرم نگاه کردم به نظرم آمد چند دقیقه پیش هم اینجا بودم همان حوض آبی با فواره ای به شکل سر یک موجود شاخدار با گوشهای خیلی نوک تیز مثلثی شکل و صورت پر از چیزهای خار مانندش را همین چند دقیقه پیش رد کرده بودم. حتی مغازه بسته ای که بالاش نوشته بود به فراموش زدگان خوش آمدید، شما به زودی... باقی کلمات افتاده بودند. ضربان قلبم داشت به طرز دیوانه کننده ای بالا میرفت انگار میخواست جایی برای فرار از بدن صاحبش ناتوانش پیدا کند. زوق زوق سرم داشت قدرت فکر کردن را ازم می گرفت. سنگینی نگاه مجسمه ها که جای خودش را داشت. به راهم ادامه دادم شاید یک راه فرعی یا کوچه میانبری پیدا کنم ولی نه همه چی مستقیم بود و در عین حال بدون سر و ته. بیناییم کم کم داشت مختل میشد، چشمانم داشت سیاهی می رفت. در این شرایط مه غلیظی هم به این اوضاع آشفته داشت اضافه میشد. پیش خودم گفتم: اگه تا الان گم هم نشده بودم الان به طور قطعی گم میشم. چشمانم را بستم و شروع به دویدن کردم.مسافتی را همینطور به دویدن ادامه دادم ولی قلبم داشت خیلی اذیت میکرد، دیگر نمیتوانستم. ایستادم و برای لحظه ای چشمانم را باز کردم مه و تاریکی همه جا را گرفته بودند. در همین حین چیزی را دیدم که یک آن پشتم لرزید، چشمانی با تاریکی تیره تر از تاریکی اطراف در درون مه شروع به درخشیدن کردن، اول یک جفت بعد دو جفت، کم کم داشت چشمها بیشتر میشدند.ترس و استرسم قابل توصیف نبود، دل پیچ هم داشت سراغم می آمد که ناگهان صدای بلندی بلند شد نوری در بالای سر منفجر شد و ناگهان مه و تاریکی را از بین برد ، نوری بی رنگ ولی به شدت گرم و آرامش بخش. نور ابتدا همچون حبابی مرا در بر گرفت سپس شاخه ای از نور از حباب جدا شد و به آسمان بالای سرم صعود کرد و پس از لحظه ای مکث تبدیل به صدها اخگر طلایی شعله ور شد و شروع به باریدن روی مجسمه هایی کردند که با از بین رفتن مه نمایان شده بودند. با برخورد هر اخگر با مجسمه ها فریادی ترسناک برمیخواست و مجسمه از درون منفجر و به تلی از غبار در هوا تبدیل میشد. یکی از اخگرها باقی مانده بود داشت به سمتم می آمد. "یعنی من هم باید مثل مجسمه ها از بین میرفتم" مشغول پیدا کردن جواب این سوال بودم که ناگهان صدای بمی آمد و اخگر تمام بدنم را در برگرفتو همچون شعله ای بلند مرا به آسمان بلند کرد. حالا که با دقت به شعله نگاه میکردم تفاوتی فاحش با سایر اخگرها را می دیدم، شعله به رنگ سبز ملایم درخشنده ای بود. سبزی درخشنده به آرامی داشت در بدنم نفوذ میکرد و ناگهان حس خوشایند ناشی از یادآوری و یافتن جواب سوالم کل وجودم را غرق خود کرد: چهره استادم به همراه حرفهایش و ماموریتم برای جذب کردن شیاطین این منطقه، داشت در ذهنم شکل میگرفت...


   
milad.m, Anobis, R-MAMmad and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
 

گريه ميكردم و در بين اين هياهوي شهر مي دويدم همه ي مردم به من نگاه ميكردند و با خود چيزهايي را پچ پچ مي كردند. از هر طرف كه ميرفتم به چار راهي ميرسيدم. در اين شلوغي و گرما كه آدم تب مي كرد نمي دانستم به كدام طرف مي روم. مامانم رو نمي تونستم پيدا كنم . چند تا خانوم هم شبيه مامانم ديده بودم ولي هر بار به يكي ديگه بر خورد مي كردم و اميدم براي پيدا كردن او به كلي نابود ميشد. ولي باز از ترس به راه ميوفتادم، شايد آن قصه ي بچه دزد ها واقعي واقعي بود شايد اون گداي توي فيلما منو ميدزديد و باهام گدايي ميكرد.دويدن زياد منو به نفس نفس انداخته بود ولي اين ترس لعنتي منو به دويدن وا مي داشت. همين طور كه در فكر بودم و با گريه و زاري به دويدون ادامه ميدادم خانمي سد راه من شد و دستانم را گرفت.
- پسرم كجا ميري؟
دستم را از دست او كشيدم و با گريه گفتم: « ولم كن تو مي‌خواي منو بدزدي... كمكم كنيد.»
- مامان و بابات كجان؟ گم شدي؟
به صورت زن نگاه كردم و حال اين تعجب بود كه به سراغم اومد. اون زن، مامانم بود كه دستام رو گرفته بود و اشك توي چشماش حلقه بسته بود.
توي بغلش پريدم و تا ميتونستم گريه كردم.
در حالي كه بغض گلويم را گرفته بود گفتم: «مامان جونم هيچ وقت از پيشم نرو.»
- باشه قربونت برم. تو هم قول بده از پيشم نري. باشه؟
-باشه
------
ميدونم خيلي بد شد
ببخشيد


   
milad.m, eregon2 and R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

ببخشید این وسط یهو می پرم ها! این تمرین هاتون رو دوست دارم! اما بهتر نیست محدودش کنید، مثلا در بیست خط. اینجوری کارتون سخت تر میشه! ابدیده تر میشید! MAMmad


   
milad.m, Lady Joker, eregon2 and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
Athena
(@athena)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 57
 
گم گشته دانش
از این سو به آن سو میدویدم . هدف مشخصی نداشتم . هر بار یا به بن بست میرسیدم و یا به تقاطعی دیگر . گیج و سردرگم به دور خود میچرخیدم . هنوز باورم نمیشد ، من راه خروج را گم کرده بودم ! وحشت وجودم را فراگرفته بود . نمیدانستم اینبار کدام سمت را انتخاب کنم . چپ یا راست؟ ذهنم بسته بود و عقلم هیچ راه حلی برای نجات به من نشان نمیداد . گویی در خواب بود . با سرعت به دویدن در میان انبوه کتاب ها ادامه دادم . قلبم به شدت میزد و هرلحظه ناامید تر و خسته تر از قبل میشدم . گویی راهرو های پیچ در پیچ کتاب خانه پایانی نداشت . به نفس نفس افتاده بودم . هیچ راه خروجی وجود نداشت . این تاوان اشتباهم بود ، اشتباهی که هیچ جای بازگشتی نداشت . نباید به حرف هایشان بی اعتنایی میکردم ، نباید داستان هایشان را ، داستان هایی که در زمان کودکی بارها و بارها برایم گفته بودند را دروغ میپنداشتم . افسوس ، افسوس که برای پشیمانی دیر بود . فقط اگر میتوانستم بر کنجکاوی خودم غلبه کنم و یا روح سرکشم را مهار کنم ، هیچگاه به این روز نمی افتادم . حالا من محکوم بودم ، محکوم به حبس ابد در کتاب خانه ای بی انتها و نفرین شده . کتاب خانه ی ممنوعه معبد آناهیتا. هر لحظه بیش از قبل سرگردان میشدم . دیگر رمقی برایم نمانده بود ، انرژی ام به کلی تحلیل رفته بود . حس پشیمانی ، نا امیدی و گمگشتگی همچون پتکی آهنین بر سرم کوبیده میشد و اراده ام را بیش از پیش سست میکرد . قفسه های بسیار بلند کتاب خانه که تا نزدیکی سقف میرسد ، همگی مملو از کتب مختلف بود ، همه جور کتابی آنجا پیدا میشد ، کوچک و بزرگ ، قدیمی و جدید
، تومار ها و کتیبه های کهن ، آنقدر زیاد که از توان گنجایش قفسه ها خارج بود . علاوه بر کتاب های درون قفسه ها ، تعداد بسیار زیادی هم روی زمین ، بر روی یکدیگر چیده شده بود . همه جا مملو از کتاب بود . تصور بزرگی آنجا در ذهن نمیگنجید . نور سالن مشخص نبود از کجا تامین میشود . کف سنگی آن براق بود و تصویر کتاب ها و قفسه ها را منعکس میکرد . کتاب ، کتاب ، کتاب ، ... منی که همیشه دلبسته کتاب بودم اینک از آن بیزار گشته بودم .
هر لحظه احساس میکردم که ممکن است در میانشان غرق شوم . حیران و سرگشته بودم. بازهم به دوراهی دیگری رسیدم . همه راهروها مثل هم بودند ، درست مانند این بود که در هزارتویی از کتاب ها اسیر شده باشم ، بله ، هزارتو شاید مناسب ترین واژه برای توصیف آنجا بود . وحشتناک بود ، تصور گم شدن در چنین مکانی برایم غیر قابل باور بود . به سمت یکی از راهرو ها دویدم که ناگهان پایم به کتابی گیر کرد و محکم به زمین خوردم . آنقدر خسته بودم که هیچ گونه تلاشی برای برخاستن انجام ندادم . اجازه دادم تا بدنم کمی استراحت کند . دویدن چه فایده ای داشت ؟ از چه چیزی فرار میکردم؟ در جستجوی چه چیزی بودم؟ من حقیقت را به خوبی میدانستم . جملات کاهنه معبد که در کودکی به من آموزش میداد در گوشم زنگ میزد ...
(( کتاب خانه ی ممنوعه . ورود به اینجا برای همه قدغن میباشد . هرکس که به آن وارد شود هیچ راه خروجی نخواهد داشت و روح و جسم او تا ابد در آن گرفتار میشود ... ))
او همیشه این مطلب را ، به همراه داستان هایی از افرادی که وارد کتاب خانه شده و هیچگاه از آن خارج نشده اند ، گوشزد میکرد . وای بر من که چقدر **** و خام بودم که حرف هایش را فقط قصه هایی برای کودکان تصور کرده بودم .
به دسته ای از کتاب های تلنبار شده تکیه دادم و چشمانم را بستم . میدانستم که زمان زیادی از ورودم به اینجا گذشته ، ساعتها و یا شاید هم روزها . اما من نه احساس گرسنگی میکردم و نه تشنه بودم . گویی زمان در اینجا متوقف میشد و واقعا هم همینطور بود . احساس پوچی میکردم ، کل زندگی ام تباه شده بود . گم شدن و اسیر شدن روح در مکانی که هیچ راه خروجی نداشت ، ترس را بر وجودم افکندهبود . از کارم پشیمان بودم . از مسیری که سرنوشت برایم مقدر ساخته بود گله مند بودم ، هر چند که به خوبی میدانستم باعث و بانی این بدبختی خودم بودم . چشمانم را باز کردم و به دور و برم نگاه کردم . کتابی سفید رنگ با جلدی نفیس و طلا کوب شده نظرم را جلب کرد . فکر میکنم همان کتابی بود که پایم به آن گیر کرده و زمین خورده بودم . اما کتابی به این ارزشمندی چرا اینگونه روی زمین رها شده بود؟ پاسخی برای سوالم نداشتم . صفحه اول کتاب را باز کردم ، در کمال تعجبم کتاب نامی نداشت ! عجیب بود . صفحه ی بعد را باز کردم ، در وسط آن نوشته ای با جوهر سبز و خطی زیبا نوشته شده بود :
((در پس تاریکی بجوی دانش را که باشد کلید درهای بسته ))
با خواندن این نوشته ناگهان خاطره ای در ذهنم جان گرفت . یکی از گفته های کاهنه ی پیر که همیشه آن را بی اهمیت قلمداد میکردم :
(( ... فقط افرادی نظیر کاهن اول ، با د انش و آگاهی زیاد ، مرتبه ای بالا و روحی پاک قادر به استفاده از کتاب خانه ممنوعه هستند ... ))
ناگهان لبخندی گوشه لبم شکل گرفت . نگاهی به اطرافم انداختم تا جایی که چشم کار میکرد فقط فقط کتاب بود . دانش کلید در های بسته است . بله ، دانش !

صفحه ی بعدی کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن ...

-------------------------------------------------------------
پ.ن: اگه بخوام توی تمرینات قبلی شرکت کنم باید چیکار کنم؟
میشه اونا رو هم انجام بدم؟ هرچند که میدونم وقتش گذشته ...


   
*HoSsEiN*, milad.m, Anobis and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
 

«اه »
بازم،امیدم بر فنا رفت،دیگر فکر می کردم،این تونل همانی باشد که من می خواهم،ولی بازهم به تالار دروازه ها رسیدم،این دخمه لعنتی عجب دردسری شده برایم،الان دیگر حتی دروازه ای که از طریق آن وارد تالار شدم را هم نمی توانم پیدا کنم.
یک چرخ دور خودم می زنم،ولی هیچ چیز کمک کننده ای نیست.اتاقی مدور با دیواره های زبری از سنگ خارا،سقف اتاق آنقدر بلند است که فقط سیاهی بی انتهایی می بینم،تمام شش ورودی هم شکل یکسانی دارند،از هرکدامشان هم که می روم باز بر می گردم به این جای لعنتی.
خدا را شکر حداقل این همه کرم شب تاب درون غار هست،و بی وقفه نورافشانی می کنند،وگرنه،اگر ترس تاریکی هم می خواست به ترس تمام شدن آب و غذا اضافه شود،دیوانه می شدم.
از این همه دور خودم چرخیدن خسته ام،صبر هیچ وقت یکی از نقاط قوتم نبوده،و این گشت زدن بیخود اعصابم را خورد می کند.
باید کمی استراحت کنم،شاید فکری به سرم بزند.
«آها»
من **** چطور به ذهنم نرسید،همیشه باید چوب این بی فکریم را بخورم.
بلند می شم،کنار هر ورودی،یک شماره روی خاک می کشم.
بعد از ورودی شماره ی یک شروع می کنم و با تمام قدرت می دوم.....
نه!
شماره ها پاک شدن،با ترس به اطراف نگاه می کنم،یاد ترس بچگیم می یفتم،اینکه همیشه می ترسیدم،یه نفر از زیر تخت پایم را بگیرد.
به پاهایم نگاه می کنم،خنده ام می گیرد،دیگر از سن من گذشته است،که اینطور بترسم.
«کی اونجاست،خودتو نشون بده،قول می دم بهت آسیبی نرسونم»
به دنبال جوابی گوش هایم را تیز می کنم،هیچ.
«باشه،ولی وای به حالت اگه بخوای موی دماغم بشی»
باید باز هم امتحان بکنم،تازه روز دومی هست،که وارد کوهستان صبر شده ام.....
«خدا»
بغضم را فرو می دهم،الان دهمین روز است،ولی باز به بیرون از این گورستان نرسیده ام،دیگر به اتاق ورودی نمی رسم،الان وقتی یک راهرو تموم می شود،اتاقی که واردش می شوم،تعداد ورودی های مختلف دارد.
از خستگی به روی زمین می افتم،ناامیدی وجودم را پر کرده است،ناگهان تغییری ایجاد می شود.
«بهتر،دیگه کی اهمیت می ده»
کرم های شب تاب خاموش می شوند،من نیز شمع زندگیم را با آن ها خاموش خواهم کرد.


   
*HoSsEiN*, milad.m, Athena and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

دوستان، ظاهرا حسین چند روزی نیست. حالا میادش و نقد رو شروع می کنه.:25:@*HoSsEiN*

mehr;13294:
ببخشید این وسط یهو می پرم ها! این تمرین هاتون رو دوست دارم! اما بهتر نیست محدودش کنید، مثلا در بیست خط. اینجوری کارتون سخت تر میشه! ابدیده تر میشید! @MAMmad

هومممم من و مرتضی با بانو پروتی درباره ی طرح یک مسابقه ی نویسندگی صحبت کردیم که از این تاپیک استفاده میشه .
با یکسری قوانین.
روندش رو براتون میفرستم تا شب تا از تجربیاتتون بهره ببریم :دی
حالا جدیدا من به همه میگم داریم رو مقدمات کار می کنیم ، به شما هم چیز دیگه نمیتونم بگم :دی
:22:


   
milad.m, Athena, sina.m and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

خب خب خب
انگاری یه کم خوابیده اینجا
تمرین چهارم
صحنه فرار یک نفر از دست یک گرگ را توصیف کنید


   
abramz, ehsanihani302, Anobis and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

چقدر دير امدم، اصلا اين تاپيك يادم نبود، ببخشيد دوستان

hesam.b3da;13247:
در طبقه ی پایین شهر بودم. برای پیدا کردن دخترم. دختری که گم شده بود. برای پیدا کردنش من هم باید گم میشدم. کوچه های کثیف و تاریک من را بسوی خود میکشیدند. در کنار معتادان و بی خانمان ها برای استراحتی کوتاه نشستم سر و وضع من دست کمی از آنها نداشت.
دو هفته از آخرین باری که حمام رفته بودم میگذشت. من کسی رئیس بزرگ ترین شرکت شهر بودم. اما حالا لباس هایی بدتر از همان فقیر ها داشتم، پاره و کثیف.
اما برای پیدا کردن دخترم هر کاری میکردم. بعد از دعوایی که با او کرده بودم او از خانه رفته و دیگر بر نگشته بود. به پلیس خبر دادم تاثیری نداشت. پس خودم دست به کار شدم.
کل کوچه های شهر را زیر و رو کرده بودم و حالا به بدترین نقطه ی شهر رسیده بودم کوچه ها سیاه به طوری که حتی نور خورشید در ان جایی نداشت خانه ها قدیمی و تقریبا خراب با مردمی فقیر که در کوچه ها بر روی روزنامه یا هر چیز دیگری که گیر می آوردند نشسته و خوابیده بودند. به کنار گروهی از آنها رفتم که در این شب سرد در حلبی آتش روشن کرده بودند نیم ساعتی نشستم تا گرم شوم.
کاغذی از جیب در آوردم و به آن نگاه کردم، عکس دخترم، تنها کسی که در این دنیا داشتم. کاغذ را به آنها نشان دادم در حالی که سعی میکردم اشک هایم را عقب نگه دارم از آنها پرسیدم این دختر را دیده اید؟ مثل بقیه این چند نفر هم سری تکان دادند بلند شدم تا کنار گروهی دیگر بروم.
از دور نگاهی به آنها کردم پنج نفر بودند همه پوشیده در شنل که چهره هایشان هم معلوم نبود اما برایم مهم نبود فقط اگر دخترم پیدا میشد چیزی اهمیت نداشت.
در کنارشان نشستم سر همه به طرفم برگشتند با چهره هایی سوخته و کریه و چشمانی سیاه تر از شب به من نگاه کردند. به آرامی و با ترس عکس را به آنها نشان دادم و گفتم : این دختر من است آیا او را دیده اید. یکی از آنها با صدایی دورگه گفت: نه اما میتوانم مکانش را به تو بگوییم بشرط اینکه تقاص کارت را پس بدهی.
از او منظورش را پرسیدم و جواب داد: یعنی تو هم مثل ما میشوی و تا ابد عذاب کاری که انجام داده ای را میکشی.
قبول کردم چاره ای نداشتم دخترم را میخواستم او بخاطر رفتار من رفته بود. چهار نفر از آنها دست هایم را گرفتند و او که با او صحبت کرده بودم دستش را بر سرم گذاشت با این کار چشمانم سیاهی رفت و بسته شد اما ناگهان همه چیز سفید شد و دری جانسوز بدنم را فرا گرفت مثل اینکه در آتش بسوزم و بعد چشمانم را باز کردم و خودم را همانند بقیه دیدم. پرسیدم پس دخترم کجاست؟ گفت: اون مرده، همان روز که از خانه بیرون رفت گرفتار چند بی خانمان شد و آنها او را برای کشتند و اعضای بدنش را فروختند.
نهههههه این فریاد من بود که حالا باید تا ابد گمشده و تنها عذاب میکشیدم.

قشنگ بود،‌خوشم امد ولي خب من مثل پيرمردي هستم كه فقط غر ميزنه!!!!
فردي ثروتمند كه دخترش فرار مي كنه! ايده بدي نيست گرچه كمي تكراريه ولي اخرش كه اون سياه پوش ها بودن تكراري نبود ،‌عالي بود ايده.
داستان يا تمام جذابيتش اشكالاتي هم داشت.
يكم بيشتر روي دختره نحوه مرگش و دليل فرارش مانور ميدادي تا خواننده بيشتر همزاد پنداري كنه جالبتر ميشد اما من كه نمي خوام بگم چيكار كني پس كاري به اين مورد ندارم، به نظرم بايد دليل گناهكار بودنش را مي گفتي، چرا گناهكار؟ چه گناهي كه اينطور زندگي حقش بوده؟ اين بايد مشخص بشه.
شخصيت پردازيت كمي ايراد داشت، البته فقط كمي، افراد بي خانمان و و اون افراد سياه پوش را بهتر ميساختي جالبتر ميشد ،‌حالات فردي،‌ريش،‌خارش، موهاي گلي به هم چسبيده و ...
محيط سازيتو بايد كمي گسترش بدي،‌من كلا با محيطي كه ساختي نتوانستم ارتباط برقرار كنم، يكم بيشتر توضيحش ميدادي،‌تاريكيش، موش ها،‌سرماي شديد،‌ دستش خيس، وقتي ها مي كنه توي دستاش ،‌بوي دود و...

در كل اين اثر خوبي بود. خسته نباشي


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

eregon;13252:
تا به حال این قسمت از شهر نیامده بودم. برای بار اول بود که داشتم این مناظر و ساختمان ها را می دیدم . بیشتر ساختمان ها تزئینات قشنگی داشتند تزئیناتی از قبیل گل های ظریف با رنگ ها شاد و روشن که از ستون ها و دیوارهاشون بالا رفته بودند به نظر طبیعی می رسیدند ولی با وزش باد تغییری در وضعیتشون پدید نمی آمد، همه آنها به طرز ماهرانه ای کنده کاری و رنگ آمیزی شده بودند. خانه های دیگری بودند که مجسمه های زیبایی به حالت ایستاده با دستانی که به جای ستون تراس ها را نگه داشته بودند، داشتند. مجسمه ها بعضاً چنان پر جزئیات بودند که از دقت در صورتشان میشد احساس یک انسان واقعی را درک کرد، واقعاً چقدر برای کنده کاری این مجسمه ها یا گلها زمان صرف شده بود. ولی در این حین سوال عجیبی ذهنم را پر کرد : چرا اینجا آمده بودم؟ برای گردش و تفریح بود یا دلیل دیگری داشت؟ توی این فکرها بودم که کم کم در ساختمانها تغییری اندکی را احساس کردم ساختمان ها داشتند آن شادی و سرزندگی اولیه خودشان را از دست می دادند، گل ها جایشان را با گیاهان مردابی و لجنی رنگ عوض می کردند، مجسمه های زیبا و خوش سیما هم کم کم به مجسمه های ترسناکی داشتند تبدیل می شدند. مجسمه هایی بعضاً با دماغ ها و چانه هایی و دندان هایی نوک تیز و خنده هایی بر صورت کریه مثلثی شکلشان که اهریمنی به نظر می رسیدند،نقش بسته بود. بدن مجسمه ها با رداهایی با رنگ های تیره تا حدودی پوشانده شده بودند. چیزی کم کم توجهم را به خودش جلب کرد، احساس میکردم که نگاه مجسمه ها از خانه ای به خانه دیگر از سمت زمین به سمت بالا تغییر میکند، تا اینکه نگاه مجسمه ها دقیقاً روی من ثابت شد. داشتم کم کم خیالاتی میشدم ولی نه نگاه مجسمه ها روی من ثابت شده بود. از این وضع اصلاً خوشم نمی آمد دلیلی برای ترس بیخود وجود نداشت ولی هر چی میکردم بازم نمیتوانستم شدت ضربان قلبم رو نشنوم قلبم داشت از جاش کنده میشد. ناگهان فکری به ذهنم رسید: بهتر نیست برگردم؟ تا به حال یک مسیر مستقیم را آمده بودم پس اگر همان مسیر را برمیگشتم باید به جای قبلی و وروی منطقه می رسیدم. قدم هایم را سریعتر کردم شاید از این منطقه زودتر دور بشوم ولی نه فایده ای نداشت همه ساختمان ها به یک شکل یکسان داشتند تیره و تیره تر می شدند. مگر نباید کم کم ساختمان ها روشن تر میشدند؟ برعکس تزئینات و مجسمه ها اهریمنی تر میشدند. ناله های ضعیفی هم داشت به شکل ترسناکی به مجسمه ها افزوده میشد. با ترسناک تر شدن مجسمه ها، صدای ناله ها هم داشت بیشتر میشد. به پشت سرم نگاه کردم به نظرم آمد چند دقیقه پیش هم اینجا بودم همان حوض آبی با فواره ای به شکل سر یک موجود شاخدار با گوشهای خیلی نوک تیز مثلثی شکل و صورت پر از چیزهای خار مانندش را همین چند دقیقه پیش رد کرده بودم. حتی مغازه بسته ای که بالاش نوشته بود به فراموش زدگان خوش آمدید، شما به زودی... باقی کلمات افتاده بودند. ضربان قلبم داشت به طرز دیوانه کننده ای بالا میرفت انگار میخواست جایی برای فرار از بدن صاحبش ناتوانش پیدا کند. زوق زوق سرم داشت قدرت فکر کردن را ازم می گرفت. سنگینی نگاه مجسمه ها که جای خودش را داشت. به راهم ادامه دادم شاید یک راه فرعی یا کوچه میانبری پیدا کنم ولی نه همه چی مستقیم بود و در عین حال بدون سر و ته. بیناییم کم کم داشت مختل میشد، چشمانم داشت سیاهی می رفت. در این شرایط مه غلیظی هم به این اوضاع آشفته داشت اضافه میشد. پیش خودم گفتم: اگه تا الان گم هم نشده بودم الان به طور قطعی گم میشم. چشمانم را بستم و شروع به دویدن کردم.مسافتی را همینطور به دویدن ادامه دادم ولی قلبم داشت خیلی اذیت میکرد، دیگر نمیتوانستم. ایستادم و برای لحظه ای چشمانم را باز کردم مه و تاریکی همه جا را گرفته بودند. در همین حین چیزی را دیدم که یک آن پشتم لرزید، چشمانی با تاریکی تیره تر از تاریکی اطراف در درون مه شروع به درخشیدن کردن، اول یک جفت بعد دو جفت، کم کم داشت چشمها بیشتر میشدند.ترس و استرسم قابل توصیف نبود، دل پیچ هم داشت سراغم می آمد که ناگهان صدای بلندی بلند شد نوری در بالای سر منفجر شد و ناگهان مه و تاریکی را از بین برد ، نوری بی رنگ ولی به شدت گرم و آرامش بخش. نور ابتدا همچون حبابی مرا در بر گرفت سپس شاخه ای از نور از حباب جدا شد و به آسمان بالای سرم صعود کرد و پس از لحظه ای مکث تبدیل به صدها اخگر طلایی شعله ور شد و شروع به باریدن روی مجسمه هایی کردند که با از بین رفتن مه نمایان شده بودند. با برخورد هر اخگر با مجسمه ها فریادی ترسناک برمیخواست و مجسمه از درون منفجر و به تلی از غبار در هوا تبدیل میشد. یکی از اخگرها باقی مانده بود داشت به سمتم می آمد. "یعنی من هم باید مثل مجسمه ها از بین میرفتم" مشغول پیدا کردن جواب این سوال بودم که ناگهان صدای بمی آمد و اخگر تمام بدنم را در برگرفتو همچون شعله ای بلند مرا به آسمان بلند کرد. حالا که با دقت به شعله نگاه میکردم تفاوتی فاحش با سایر اخگرها را می دیدم، شعله به رنگ سبز ملایم درخشنده ای بود. سبزی درخشنده به آرامی داشت در بدنم نفوذ میکرد و ناگهان حس خوشایند ناشی از یادآوری و یافتن جواب سوالم کل وجودم را غرق خود کرد: چهره استادم به همراه حرفهایش و ماموریتم برای جذب کردن شیاطین این منطقه، داشت در ذهنم شکل میگرفت...

خب خب خب
داستان خوبي بود، نميشه گفت عالي.
ببين من هميشه طرفدار توصيف بودم و هستم ولي توصيف هم حدي داره مخصوصا در يك داستان كوتاه، نبايد توصيفاتت همينطور پشت سر هم بدون وقفه بيان بشن كه حالت خسته كننده پيدا كنه. هيجان، حس ترس شخصيت را بايد بيان كني، منظورم شخصيت پردازي هستش.
كه شمال تفكرات و ديالوگ ها هم ميشه.
خود داستان از اول گنگ بود تا اخرش و در اخر سوال هاي زيادي را در ذهن ايجاد مي كرد خب چي شد؟ استاد كيه؟ نور چي بود؟ مه چيكار مي كرد؟ شيطان از كجا جذب شد؟ چطور اينكارو كرد؟ اصلا اين كي بود زن يا مرد؟‌شغلش چي بود؟ روي اين موارد ميتوني كار كني.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

Anobis;13254:
گريه ميكردم و در بين اين هياهوي شهر مي دويدم همه ي مردم به من نگاه ميكردند و با خود چيزهايي را پچ پچ مي كردند. از هر طرف كه ميرفتم به چار راهي ميرسيدم. در اين شلوغي و گرما كه آدم تب مي كرد نمي دانستم به كدام طرف مي روم. مامانم رو نمي تونستم پيدا كنم . چند تا خانوم هم شبيه مامانم ديده بودم ولي هر بار به يكي ديگه بر خورد مي كردم و اميدم براي پيدا كردن او به كلي نابود ميشد. ولي باز از ترس به راه ميوفتادم، شايد آن قصه ي بچه دزد ها واقعي واقعي بود شايد اون گداي توي فيلما منو ميدزديد و باهام گدايي ميكرد.دويدن زياد منو به نفس نفس انداخته بود ولي اين ترس لعنتي منو به دويدن وا مي داشت. همين طور كه در فكر بودم و با گريه و زاري به دويدون ادامه ميدادم خانمي سد راه من شد و دستانم را گرفت.
- پسرم كجا ميري؟
دستم را از دست او كشيدم و با گريه گفتم: « ولم كن تو مي‌خواي منو بدزدي... كمكم كنيد.»
- مامان و بابات كجان؟ گم شدي؟
به صورت زن نگاه كردم و حال اين تعجب بود كه به سراغم اومد. اون زن، مامانم بود كه دستام رو گرفته بود و اشك توي چشماش حلقه بسته بود.
توي بغلش پريدم و تا ميتونستم گريه كردم.
در حالي كه بغض گلويم را گرفته بود گفتم: «مامان جونم هيچ وقت از پيشم نرو.»
- باشه قربونت برم. تو هم قول بده از پيشم نري. باشه؟
-باشه
------
ميدونم خيلي بد شد
ببخشيد

داستان يه پسر بچه گم شده؟
ديالوگ ها و تفكرات و ... زياد جالب نبود. نميدونم تو بچگي گم شدي يا نه؟ ولي خيلي فرق داره، من گم شده بودم،‌ادم همه را دشمن و دزد ميبينه،‌چهره را ميترسونش و حتي نميتونه بدوه،‌ذهنم خالي ميشه و در بين زن ها و مردا دنبال يه چهره اشنا مي گرده. البته اين تجربه شخصي من بودا.
دليل نميشه اينطور بنويسي.
همين گم شدن و ترس را ميشد خيلي خيلي بهتر ارائه كرد.
نمي دانم اين همه سرعت بابت چيه؟ چرا اينقدر سريع نوشتي، انگار كه عجله داشته باشي كاري را انجام بدي .ك
ار قبليت بهتر بود.منتظر شركتت در تمرينات بعدي هستم.


   
eregon2, Anobis and R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
 

*HoSsEiN*;18757:

داستان يه پسر بچه گم شده؟
ديالوگ ها و تفكرات و ... زياد جالب نبود. نميدونم تو بچگي گم شدي يا نه؟ ولي خيلي فرق داره، من گم شده بودم،‌ادم همه را دشمن و دزد ميبينه،‌چهره را ميترسونش و حتي نميتونه بدوه،‌ذهنم خالي ميشه و در بين زن ها و مردا دنبال يه چهره اشنا مي گرده. البته اين تجربه شخصي من بودا.
دليل نميشه اينطور بنويسي.
همين گم شدن و ترس را ميشد خيلي خيلي بهتر ارائه كرد.
نمي دانم اين همه سرعت بابت چيه؟ چرا اينقدر سريع نوشتي، انگار كه عجله داشته باشي كاري را انجام بدي .ك
ار قبليت بهتر بود.منتظر شركتت در تمرينات بعدي هستم.

ممنون بابت راهنمايي. بله زياد خوب ننوشتم و ميتونست بهتر باشه.
يكي از تجربه هاي كودكيم بود، توي بازار نزديك حرم امام رضا گمشده بودم و از اونجايي كه من يكم سمپاتيك عمل ميكنم دنبال مامانم ميگشتم.آخر هم پيداش كردم 🙂
سعي ميكنم تمرين بعدي بهترعمل كنم. حالا تمرين بعدي چي هست؟؟؟؟


   
پاسخنقل‌قول
eregon2
(@eregon2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 83
 

*HoSsEiN*;18757:
خب خب خب
داستان خوبي بود، نميشه گفت عالي.
ببين من هميشه طرفدار توصيف بودم و هستم ولي توصيف هم حدي داره مخصوصا در يك داستان كوتاه، نبايد توصيفاتت همينطور پشت سر هم بدون وقفه بيان بشن كه حالت خسته كننده پيدا كنه. هيجان، حس ترس شخصيت را بايد بيان كني، منظورم شخصيت پردازي هستش.
كه شمال تفكرات و ديالوگ ها هم ميشه.
خود داستان از اول گنگ بود تا اخرش و در اخر سوال هاي زيادي را در ذهن ايجاد مي كرد خب چي شد؟ استاد كيه؟ نور چي بود؟ مه چيكار مي كرد؟ شيطان از كجا جذب شد؟ چطور اينكارو كرد؟ اصلا اين كي بود زن يا مرد؟‌شغلش چي بود؟ روي اين موارد ميتوني كار كني.

همه انتقادتون رو قبول دارم و ممنون بابت دقت نظرتون
درباره نحوه روایت تمرکز روز داستان کوتاه نبود بیشتر برشی از یک داستان بلند بود تا داستان کوتاه، ولی در عین حال سعی کرده بودم استقلال خودش رو هم داشته باشه . گنگی داستان یک قسمت بر میگرده به برشی از یک داستان بلند بودن، یک قسمت هم که ابهام قسمتی از تم اصلی داستان هستش که باهاش پیش میره
بازم ممنون


   
R-MAMmad and *HoSsEiN* reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

Athena;13295:

گم گشته دانش

از این سو به آن سو میدویدم . هدف مشخصی نداشتم . هر بار یا به بن بست میرسیدم و یا به تقاطعی دیگر . گیج و سردرگم به دور خود میچرخیدم . هنوز باورم نمیشد ، من راه خروج را گم کرده بودم ! وحشت وجودم را فراگرفته بود . نمیدانستم اینبار کدام سمت را انتخاب کنم . چپ یا راست؟ ذهنم بسته بود و عقلم هیچ راه حلی برای نجات به من نشان نمیداد . گویی در خواب بود . با سرعت به دویدن در میان انبوه کتاب ها ادامه دادم . قلبم به شدت میزد و هرلحظه ناامید تر و خسته تر از قبل میشدم . گویی راهرو های پیچ در پیچ کتاب خانه پایانی نداشت . به نفس نفس افتاده بودم . هیچ راه خروجی وجود نداشت . این تاوان اشتباهم بود ، اشتباهی که هیچ جای بازگشتی نداشت . نباید به حرف هایشان بی اعتنایی میکردم ، نباید داستان هایشان را ، داستان هایی که در زمان کودکی بارها و بارها برایم گفته بودند را دروغ میپنداشتم . افسوس ، افسوس که برای پشیمانی دیر بود . فقط اگر میتوانستم بر کنجکاوی خودم غلبه کنم و یا روح سرکشم را مهار کنم ، هیچگاه به این روز نمی افتادم . حالا من محکوم بودم ، محکوم به حبس ابد در کتاب خانه ای بی انتها و نفرین شده . کتاب خانه ی ممنوعه معبد آناهیتا. هر لحظه بیش از قبل سرگردان میشدم . دیگر رمقی برایم نمانده بود ، انرژی ام به کلی تحلیل رفته بود . حس پشیمانی ، نا امیدی و گمگشتگی همچون پتکی آهنین بر سرم کوبیده میشد و اراده ام را بیش از پیش سست میکرد . قفسه های بسیار بلند کتاب خانه که تا نزدیکی سقف میرسد ، همگی مملو از کتب مختلف بود ، همه جور کتابی آنجا پیدا میشد ، کوچک و بزرگ ، قدیمی و جدید

، تومار ها و کتیبه های کهن ، آنقدر زیاد که از توان گنجایش قفسه ها خارج بود . علاوه بر کتاب های درون قفسه ها ، تعداد بسیار زیادی هم روی زمین ، بر روی یکدیگر چیده شده بود . همه جا مملو از کتاب بود . تصور بزرگی آنجا در ذهن نمیگنجید . نور سالن مشخص نبود از کجا تامین میشود . کف سنگی آن براق بود و تصویر کتاب ها و قفسه ها را منعکس میکرد . کتاب ، کتاب ، کتاب ، ... منی که همیشه دلبسته کتاب بودم اینک از آن بیزار گشته بودم .

هر لحظه احساس میکردم که ممکن است در میانشان غرق شوم . حیران و سرگشته بودم. بازهم به دوراهی دیگری رسیدم . همه راهروها مثل هم بودند ، درست مانند این بود که در هزارتویی از کتاب ها اسیر شده باشم ، بله ، هزارتو شاید مناسب ترین واژه برای توصیف آنجا بود . وحشتناک بود ، تصور گم شدن در چنین مکانی برایم غیر قابل باور بود . به سمت یکی از راهرو ها دویدم که ناگهان پایم به کتابی گیر کرد و محکم به زمین خوردم . آنقدر خسته بودم که هیچ گونه تلاشی برای برخاستن انجام ندادم . اجازه دادم تا بدنم کمی استراحت کند . دویدن چه فایده ای داشت ؟ از چه چیزی فرار میکردم؟ در جستجوی چه چیزی بودم؟ من حقیقت را به خوبی میدانستم . جملات کاهنه معبد که در کودکی به من آموزش میداد در گوشم زنگ میزد ...

(( کتاب خانه ی ممنوعه . ورود به اینجا برای همه قدغن میباشد . هرکس که به آن وارد شود هیچ راه خروجی نخواهد داشت و روح و جسم او تا ابد در آن گرفتار میشود ... ))

او همیشه این مطلب را ، به همراه داستان هایی از افرادی که وارد کتاب خانه شده و هیچگاه از آن خارج نشده اند ، گوشزد میکرد . وای بر من که چقدر **** و خام بودم که حرف هایش را فقط قصه هایی برای کودکان تصور کرده بودم .

به دسته ای از کتاب های تلنبار شده تکیه دادم و چشمانم را بستم . میدانستم که زمان زیادی از ورودم به اینجا گذشته ، ساعتها و یا شاید هم روزها . اما من نه احساس گرسنگی میکردم و نه تشنه بودم . گویی زمان در اینجا متوقف میشد و واقعا هم همینطور بود . احساس پوچی میکردم ، کل زندگی ام تباه شده بود . گم شدن و اسیر شدن روح در مکانی که هیچ راه خروجی نداشت ، ترس را بر وجودم افکندهبود . از کارم پشیمان بودم . از مسیری که سرنوشت برایم مقدر ساخته بود گله مند بودم ، هر چند که به خوبی میدانستم باعث و بانی این بدبختی خودم بودم . چشمانم را باز کردم و به دور و برم نگاه کردم . کتابی سفید رنگ با جلدی نفیس و طلا کوب شده نظرم را جلب کرد . فکر میکنم همان کتابی بود که پایم به آن گیر کرده و زمین خورده بودم . اما کتابی به این ارزشمندی چرا اینگونه روی زمین رها شده بود؟ پاسخی برای سوالم نداشتم . صفحه اول کتاب را باز کردم ، در کمال تعجبم کتاب نامی نداشت ! عجیب بود . صفحه ی بعد را باز کردم ، در وسط آن نوشته ای با جوهر سبز و خطی زیبا نوشته شده بود :

((در پس تاریکی بجوی دانش را که باشد کلید درهای بسته ))

با خواندن این نوشته ناگهان خاطره ای در ذهنم جان گرفت . یکی از گفته های کاهنه ی پیر که همیشه آن را بی اهمیت قلمداد میکردم :

(( ... فقط افرادی نظیر کاهن اول ، با د انش و آگاهی زیاد ، مرتبه ای بالا و روحی پاک قادر به استفاده از کتاب خانه ممنوعه هستند ... ))

ناگهان لبخندی گوشه لبم شکل گرفت . نگاهی به اطرافم انداختم تا جایی که چشم کار میکرد فقط فقط کتاب بود . دانش کلید در های بسته است . بله ، دانش !

صفحه ی بعدی کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن ...

-------------------------------------------------------------
پ.ن: اگه بخوام توی تمرینات قبلی شرکت کنم باید چیکار کنم؟
میشه اونا رو هم انجام بدم؟ هرچند که میدونم وقتش گذشته ...

قشنگ بود،‌شروعي خوب و پاياني مناسب ،‌سرتاسر توصيف، فقط شخصيت پردازي نداشت .
اما نمي دانم چطور بگم داستان يك چيزي كم داشت،‌ چيزي كه خواننده را به خواندن و ادامه دادنش ترغيب كنه،‌چيزي كه هيجان به وجود بياره و ترس را ايجاد كنه و خواننده را براي ادامه دادن و به پايان رساندنش تشويق كنه .
داستان با تمام خوبيش اين مهم را نداشت.
شايد بهتر باشه بيشتر در كارگاه شركت كني و بيشتر بنويسي. ممنون


   
R-MAMmad and R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
arwen
(@arwen)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 209
 

hesam.b3da;13247:
در طبقه ی پایین شهر بودم. برای پیدا کردن دخترم. دختری که گم شده بود. برای پیدا کردنش من هم باید گم میشدم. کوچه های کثیف و تاریک من را بسوی خود میکشیدند. در کنار معتادان و بی خانمان ها برای استراحتی کوتاه نشستم سر و وضع من دست کمی از آنها نداشت.
دو هفته از آخرین باری که حمام رفته بودم میگذشت. من کسی رئیس بزرگ ترین شرکت شهر بودم. اما حالا لباس هایی بدتر از همان فقیر ها داشتم، پاره و کثیف.
اما برای پیدا کردن دخترم هر کاری میکردم. بعد از دعوایی که با او کرده بودم او از خانه رفته و دیگر بر نگشته بود. به پلیس خبر دادم تاثیری نداشت. پس خودم دست به کار شدم.
کل کوچه های شهر را زیر و رو کرده بودم و حالا به بدترین نقطه ی شهر رسیده بودم کوچه ها سیاه به طوری که حتی نور خورشید در ان جایی نداشت خانه ها قدیمی و تقریبا خراب با مردمی فقیر که در کوچه ها بر روی روزنامه یا هر چیز دیگری که گیر می آوردند نشسته و خوابیده بودند. به کنار گروهی از آنها رفتم که در این شب سرد در حلبی آتش روشن کرده بودند نیم ساعتی نشستم تا گرم شوم.
کاغذی از جیب در آوردم و به آن نگاه کردم، عکس دخترم، تنها کسی که در این دنیا داشتم. کاغذ را به آنها نشان دادم در حالی که سعی میکردم اشک هایم را عقب نگه دارم از آنها پرسیدم این دختر را دیده اید؟ مثل بقیه این چند نفر هم سری تکان دادند بلند شدم تا کنار گروهی دیگر بروم.
از دور نگاهی به آنها کردم پنج نفر بودند همه پوشیده در شنل که چهره هایشان هم معلوم نبود اما برایم مهم نبود فقط اگر دخترم پیدا میشد چیزی اهمیت نداشت.
در کنارشان نشستم سر همه به طرفم برگشتند با چهره هایی سوخته و کریه و چشمانی سیاه تر از شب به من نگاه کردند. به آرامی و با ترس عکس را به آنها نشان دادم و گفتم : این دختر من است آیا او را دیده اید. یکی از آنها با صدایی دورگه گفت: نه اما میتوانم مکانش را به تو بگوییم بشرط اینکه تقاص کارت را پس بدهی.
از او منظورش را پرسیدم و جواب داد: یعنی تو هم مثل ما میشوی و تا ابد عذاب کاری که انجام داده ای را میکشی.
قبول کردم چاره ای نداشتم دخترم را میخواستم او بخاطر رفتار من رفته بود. چهار نفر از آنها دست هایم را گرفتند و او که با او صحبت کرده بودم دستش را بر سرم گذاشت با این کار چشمانم سیاهی رفت و بسته شد اما ناگهان همه چیز سفید شد و دری جانسوز بدنم را فرا گرفت مثل اینکه در آتش بسوزم و بعد چشمانم را باز کردم و خودم را همانند بقیه دیدم. پرسیدم پس دخترم کجاست؟ گفت: اون مرده، همان روز که از خانه بیرون رفت گرفتار چند بی خانمان شد و آنها او را برای کشتند و اعضای بدنش را فروختند.
نهههههه این فریاد من بود که حالا باید تا ابد گمشده و تنها عذاب میکشیدم.

خیلی خوب و گیرا بود
به نظرم میشه حتی برای داستان بلند روش کار کرد
و من ایده ش رو دوست دا شتمن


   
R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

خب دوستان، موضوع تمرین پنجم کتک خوردن در نظر گرفته شده.
متن اول شخص باشه. هدف اصلی تو این متن، عجز و نا توانی باید باشه. نشون بدین فرد داره کتک میخوره و کاری نمیتونه بکنه.
حال گروهی یا تکی میزننش. میتونه یک دعوای عادی باشه، یا یک مبارزه که فرد کتک میخوره
علاوه بر تمام این ها هرچیزی که به نظرتون تو تجسم کمک میکنه استفاده کنین.
راستی، داستانی که هردور بهترین انتخاب بشه، پنجاه امتیاز داده میشه *HoSsEiN*@


   
proti and *HoSsEiN* reacted
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 607
 

MAMmad;18891:
خب دوستان، موضوع تمرین پنجم کتک خوردن در نظر گرفته شده.
متن اول شخص باشه. هدف اصلی تو این متن، عجز و نا توانی باید باشه. نشون بدین فرد داره کتک میخوره و کاری نمیتونه بکنه.
حال گروهی یا تکی میزننش. میتونه یک دعوای عادی باشه، یا یک مبارزه که فرد کتک میخوره
علاوه بر تمام این ها هرچیزی که به نظرتون تو تجسم کمک میکنه استفاده کنین.
راستی، داستانی که هردور بهترین انتخاب بشه، پنجاه امتیاز داده میشه @*HoSsEiN*@

وقتی چشمامو باز کردم ، خوردو خمیرو له شده بودم .
یادمم نمیاد چی شده ، فقط خرد و خمیر بودم.
خودتون صحنه کتک خوردنو در نظر بگیرین 0_o
(تالارگفتمان 1)


   
*HoSsEiN* reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 6 / 8
اشتراک: