Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرین : تجسم سازی و صحنه پردازی!

108 ارسال‌
28 کاربران
383 Reactions
27.2 K نمایش‌
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

تمرین :
هرکس با توجه به تواناییش ، یک محیط رو با طرز نگارشش توصیف کنه . ترس و خوشحالی و ... کاره خیلی آسونیه ، میگیم چه موضوعی رو توصیف کنیین و شما هم اولین و یا بهترین چیزی رو که فکر میکنین ، مینویسین .

خب حسین برای نقد اعلام امادگی کرد.
حسین تو نقد واقعا کارش درسته، به شدت قبولش دارم.

تا حالا سه تمرین با موضوعات مختلف انجام شده. برای دسترسی به اونها به لینک زیر مراجعه کنید.

شماره ی تمرین
موضوع تمرین
قسمت نقد
تمرین یک
فرار در جنگل
پست 35
تمرین دو
پنج دقیقه قبل از مرگ فردی
پست 50
تمرین سه
تفکرات یک ادم روانی
پست 69
تمرین چهارم کتک خوردن ...

تمرین پنجم:


موضوع ، کتک خوردن

نکته ی مهم:

هدف اصلی تو این متن، عجز و نا توانی باید باشه. نشون بدین فرد داره کتک میخوره و کاری نمیتونه بکنه.
حال گروهی یا تکی میزننش، میتونه یک دعوای عادی باشه، یا یک مبارزه که فرد کتک میخوره
هرچیزی که به نظرتون تو تجسم کمک میکنه استفاده کنین.

#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی


   
hamid.sarabi902, faezeh, فرشید and 30 people reacted
نقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
 

ممد موضوع سخت تر از اين نتونستي پيدا كني؟ @MAMmad
-----------------------------------------------------------
يوهاهاهاهاه من پادشاه دنيام.....
- از بالاي تخت بيا پايين تا خانم دكتر نيومده از اون آرامش بخشا بهت بزنه.
به هم اتاقي احمقم كه خودشو عاقل فرض ميكرد نگاه كردم يه پيژامه ي راه راه آبي سفيد و پوشيده بود و هميشه يك عينك كه فرم مشكي داشت به چشم ميزد.من اين هم اتاقي رو دوست ندارم. آخه من به اين عاقلي چه طور ميتونم با اين خل وچل توي يه اتاق كوچيك دو نفره كه در و ديوارشو با كاغذ ديواري صورتي كه گل هاي رز روشه زندگي كنم.اصلا چرا اتاق من پنجره نداره؟ اون اتاق قبلي بهتر بود، هم پنجره داشت هم هم‌اتاقي قبليم يه آدم اهل حال بود. من با گوشيم آهنگ ميزاشتمو با هم بيريك ميرفتيم. ولي نه من خوبم اصلا چرا بايد توي يه همچين جايي باشم. من پادشاه دنيام. من همتونو ميكشم.
- كاتب سلطنتي را بياوريد.
- بگير بشين توهمي. كاتب اعظم را بياوريد ديگه چيه؟
- مي خواهيم دستور مرگ تو را بدهيم.
خخخخ،چه قدر مزخرفه اين بازيه،بريم سر بازي بعدي من كه حوصلم سر رته از اين بازيه،چه بازي كنم؟نه قايم بوشك مزه نميده.ع؟اينا كي هستن اومدن تو اتاق من؟چرا داره به من اشاره ميكنه؟ داره به من ميگه توهم دارم. مرتيكه خودش هيچي حاليش نيست به من ميگه توهمي.
- اين دوست خوبمون به علت مصرف زياد مواد مخدر شادي آور به اين حال افتاده.سلول هاي خاكستري مغزش آسيب ديدن. يكم رفتار هاي عادي نداره. ولي الان كم كم روبه بهبوده.
- دهنتو ببند بيشعور. داري پاتو از گيليم خودت دراز تر ميكنيا. خودت معتاد توهمي هستي.
- خوب اين بيمارمون هم مشكل افسردگي حاد داره.
- من ميگم كه ديوونست.
- خب بريم سر كلاس درسمون تا بيشتر در مورد رفتار هاي رواني اين بيماران با هم حرف بزنيم
- يكي بياد اين پير دم گورو جمع كنه، خودش رواني به من ميگه رواني.
- خانم پرستار به اين دوست عزيز قرصاشو دادي؟
پرستار ه داره به ساعتش نگاه ميكنه. الان چي ميخواد بگه؟
پرستار:الان ديگه وقتشه.ببخشيد كه يكم دور شد.
دكتر:لطفا ديگه تكرار نشه. واي نه باز از اون قرص ها.
خدا كنه اون صورتيا رو نياره. قورت دادنشون خيلي سخته.شايد اگه بشينم قرص هارو بهم نده.نه بايد ديوونه بازي در بيارم.
- همتونو ميكشم .همتونو ميكشم. كاتب اعظم كجايي؟بيا تا دستور مرگشو نو بدم.
- خانم پرستار يه آرامش بخش هم بياريد تا تزريق كنم بهش.
ـ نه من آمپول نميزنم.من آمپول نميزنم.
بالاي تخت پريدم و از دست اون آدم عوضي فرار كردم -دوستان بگيريدش تا يه آمپول بهش بزنيم تا راحت تر بخوابه.
- نه من آمپول نمي زنم.
شروع كردم به خود زني و تا جايي كه ميتونستم خودم رو زدم . در آن هياهو تنها چيزي كه به ياد دارم چندين آدم كه روپوش سفيد پوشيده بودن كه دست ها و پاهاي منو گرفته بودن و داشتن به تخت مي بسنتد. و بعد يك درد كوچك و در عالم خواب بودم.


   
reza379, *HoSsEiN*, R-MAMmad and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

ـلعنت لعنت لعنت خیلی سخته خدایی:102:

سارا خودش را روی تخت جمع کرده بود و بی اختیار فریاد میکشید. دیوارها هر لحظه به او نزدیک تر میشدند آنقدر که احساس میکرد در میان فشار آنها له خواهد شد. سقف پایین و پایین تر آمد و او از وحشت جیغ میکشید.چشمان سرخ رنگ مرد را میدید که در گوشه ی اتاق نشسته و به صورتش خیره شده است.بیشتر اوقات با او حرف نمیزد تنها با نیش خندی به صورتش خیره شده بود اما مرد ساکت نبود با صدای بلند فریاد میکشید.توی گوشش جیغ میزد و ناخنهایش را روی دیوار میکشید صدایش باعث میشد که تک تک موهای بندش راست شود. دستهایش را روی گوشهایش میگذاشت و با التماس فریاد میزد که دست بردارد اما مرد تنها نیش خندی میزد .منتظر بود تا له شدن او را در میان فشار دیوار ها ببیند...سارا بلند تر جیغ کشید و تقلا کرد تا از مرد فاصله بگیرد.هراسان و فریاد کشان تخت را واژگون کرد.
چند سفید پوش به اتاق ریختند .یکی از آنها در حالی که تلاش میکردند بدن در تقلایش را به تخت ببندند سوزنی را در بازویش فرو کرد درد کشنده بود. پرستار همزمان با او فریاد کشید: لعنتی سوزن توی دستش شکست. مردی جلو دوید تا او را مهار کند.هیچ کدام از آنهاقهقهه ی کر کننده ای را که در اتاق پیچیده بود نمیشنید. هیچ کدام آن مرد را نمیدید....
ـ


   
Makizy, *HoSsEiN*, reza379 and 4 people reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

بنويسيد كه به زودي تجسم هاتون را بررسي مي كنم و نظرمو ميگم.


   
milad.m and R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
Makizy
(@makizy)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 136
 

نمیدونستم بذارمش یا نه...
قبلا که با دوستم داشتیم یه رمان رو شروع به نوشتن میکردیم، قرار شد که من پارت دختر دیوانه را بنویسم که البته توی دفتر بودن که در حین تایپ کمی تغییرش دادم، امیدوارم زیاد بد نباشه
_____________________
به دیوار سفید روبه روم خیره شدم و دستانم را دور پاهایم گره زدم. چند روز گذشته بود؟! چند سال؟! شمارش اینها از دستم در رفته بود، البته مهم هم نبودند دیگر... برای من زمان متوقف شده بود. بعضی اوقات حتی فراموش میکردم که چرا من اینجا هستم... توی این مکان لعنتی خاطره هام از گذشته مبهم هستند، یک سری تصاویر.. دوستانم ، هکربودنم، سباس......
_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
این صدای جیغ بلندم بودش که هرموقع .. نه! نه، نمیخوام دوباره به یاد بیاورمش. چرا همیشه این اتفاق میافته؟! چرا هرموقع که سعی می کنم به گذشتم فکر کنم ای صحنه های وحشتناک جلوی چشمام میان!؟؟ دستانم را روی گوش هایم میفشردم و چشمانم را محکم بسته بودم و سرم را به اطراف تکان می دادم...
باید خاطراتم رو مبهم نگه دارم، نمیشه...اونها مثل فیلمی که روی پرده نمایشش میدهند، جلوی چشمانم دوباره زنده میشوند. و بار ها و بار ها که شمارشش ممکن نیست تکرار میشونددیگه نمیدونم این چقدر طول میکشه ...که اگر فقط یک بار به بدنم تجاوز کردند، هزاران بار بیشتر به روحم تجاوز کردند. در همون حال به طور هیستریکی خندیدم و هرچی بیشتر میگذشت خندم زیاد تر می شد و قهقهه میزدم و وقتی که دوباره چهره اون * جلوی چشمانم میامد جیغ می کشیدم که حتی گوش های خودمم درد گرفته بود....
صداهای بیرون در رو می شنیدم ولی قادر به درک کردنشون نبودم، شنیدم کسی پرستار را صدا زد
قفل در اتاقی که درش قرار دارشتم را باز کردند و صدای قدم های دونفر امد که به تختم نزدیک میشدند درحالی که من همچنان قهقهه میزدم کنترلی روی خودم نداشتم و یکی دو بار هم وساطاش جیغ میکشیدم که چیزی از حنجرم باقی نذاشت و صدام رو به نوسان می رفت.
یه زن در حالی که نزدیکم بود،گفت: از این دیوونهه خونه متنفرم
صدای اون یکی رو شنیدم که در جواب پرستار گفت: خوب اینجا تیمارستانه دیگه
دوثانیه بیشتر طول نکشید که درک کردم این صدا از یک مرد است و به خاطر همین به سرعت خودم رو به دیوارچسبوندم و تا جایی که میتوناستم عقب کشیدم و با لحن ملتمسانه گفتم:
نه... نه خواهش میکنم جلو نیا. وایســــــــــــا
انگار داشت دوباره اون لحظات تکرار میشد.هرچه بیشتر به صورت مرد نگاه میکردم بیشتر قیافه اون
* جلو چشمام میومد.
وقتی بهم گفت اروم باش کاریت ندارم.... دیگر واقعیت و خیال را تشخیص ندادم... دیگر نمیگذاشتم من را اذیت کند و برا همین از جایم با شتاب به سمت آن مرد پریدم و گردن آن مرد را محکم در دستان ضعیفم گرفتم و قشردم... وقتی دستم بهش تماس پیدا کرد دوباره ان خاطرات جلوی چشمم امدند، نمیتوانستم فکر کنم که ایا این مردی که زیر دستان من که فریاد کمک سر میدهد و با دستانش مبخواهد من را از خودش جدا کند، اوست یا نه. تنها چیزی که مهم بود انتقام من از کاری که با من کرده بودند. انگاری اینجوری من خلاص میشدم، از ته دلم خندیدم و متواقب با آن گره دستانم را دور گردنش تنگ تر کردم....
کم کم نسفاش اروم میشدند ... که سوزشی را در پشت گردنم حس کردم که تنها میتوانست ماله سوزن باشد؛ آرام آرام دستانم شل شدند و به سوی تاریکی رفتم.


   
*HoSsEiN*, reza379, R-MAMmad and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

*HoSsEiN*;12998:
بنويسيد كه به زودي تجسم هاتون را بررسي مي كنم و نظرمو ميگم.

فکر کنم موضوع سختی بود چون تعداد ، نسبت به دفعات قبل کمتر شده!
میگم بی زحمت شما استارت کار رو بزن!
دوستان اگر برای تمرین بعدی ایده ای دارید، تو خصوصی یا همینجا اعلام کنین، ممنون میشم.


   
*HoSsEiN* and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
 

حسين جان شما بيا نقد رو انجام بده
اين موضوعي كه ممد جان انتخاب كرده خيلي سخته و فكر كنم متقاضي براي نوشتن كم داشته باشه.... *HoSsEiN*


   
R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

MAMmad;13096:
فکر کنم موضوع سختی بود چون تعداد ، نسبت به دفعات قبل کمتر شده!
میگم بی زحمت شما استارت کار رو بزن!
دوستان اگر برای تمرین بعدی ایده ای دارید، تو خصوصی یا همینجا اعلام کنین، ممنون میشم.

چشم امروز شروع ميكنم البته فكر كنم به خاطر پست اول باشه كه اصلا چيزي توش معلوم نيست، يكم سروسامان نياز داره، تمرين اين بار را مشخص كن و تمرين هاي قبلي را بصورت لينك به صفحه قرار بدي درست ميشه. من خودمم هنوز موضوع جديد را تا همين امروز نمي دانستم، چون هنوز موضوع اول توي پست اول نوشته شده.
تشكر ممد عزيز با بت اين تاپيك عاليت.


   
R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

آره خدایی خیلی سخته ولی برا اینکه شرکت کرده باشم بلاخره یه چیزی نوشتم
------------
درد، لذت، تاریکی و سکوت. حس انتظار برای سرنوشتی که در هر صورت چیز خوشایندی نخواهد بود. چشم هایم را بسته اند و بدنم را با تسمه هایی به تخت متصل کرده اند. نمیدانم کجا هستم. جایی را نمیبینم و نمیتوانم تکان بخورم. لبخندی بر لبم نشست و کم کم به خنده ای با صدای بلند تبدیل شد. این عااالیههه...
3 روز قبل:
مت و دیوید همانطور که به سمت در ورودی تیمارستان میرفتند با اضطراب به همدیگر نگاهی کردند.
وقتی که به در رسیدند در کنار در مسول تیمارستان مایکل ایستاده بود. مت به محض رسیدن گفت: آقای رییس واقعیت داره؟ واقعا دارن به اینجا منتقلش میکنن؟ به نظرتون کار درستیه؟
مایکل هم که معلوم بود کمی اضطراب دارد گفت: اینجا بزرگترین و بهترین تیمارستان کل ایالته. اگه ما نتونیم اینجا نگهش داریم پس کی میتونه اینکارو...
دیوید به وسط حرف مایکل پرید و گفت: ولی اون خیلی خطرناکه، همین 1 هفته پیش زن و 3تا بچشو و زن همسایشو با چاقو کشت، البته نمیشه دقیقا بگی کشت چون درواقع قصابیشون کرد.
مایکل در حالی که در را باز میکرد تا ماشین حمل روانی های خطرناک بتواند به داخل محوطه بیاید گفت: چاره ای نداریم. ولی حواستون رو جمع کنید نمیخوام اتفاق ناخوش آیندی اینجا بیوفته.
دیوید و مت با تکان دادن سرشان موافقتشان را اعلام کردند.


آه ه، بلاخره ایستاد. فکر میکنم که رسیدیم. چند لحظه ای طول کشید و بعد در ماشین را باز کردند و نور به داخل آمد. 5 مرد بیرون از ماشین ایستاده بودند و من را نگاه میکردند. 3 نفر با روپوش سفید که حدس میزنم از کارکن های تیمارستان باشند و 2 نفر هم با لباس پلیس که من را به اینجا آوردند.
دستبند به دست و پاهایم زده شده بود ولی کسی به بالا نیامده بود تا من را به جایی ببندد.
یکی از پلیس ها دو عددچوب را آورد که سر آن ها طناب هایی دایره ای شکل و جود داشت. طناب هارا به گردنم انداختند و به بیرون از ماشین کشیدند.
مطیعانه بلند شدم و به سمت در آمدم. وقتی که از ماشین پیاده شدم 2 پلیس چوب هایشان را از جهات مختلف کشیدند و جلوی هرگونه حرکت اضافی از طرف من را گرفتند.
چند لحظه بعد پلیس ها از آنجا رفتند و من با هدایت چوب هایی که دوتا از کارکن های سفید پوش بدست گرفته بودند وارد راهرویی شدم. از راهروهای سفید و خالی میگذشتیم. به دری رسیدیم، مرد جلویی به دوربینی که مارا نگاه میکرد اشاره ای کرد و در با صدایی باز شد و از آن گذشتیم.
در پشت در گروه 3 نفره ی دیگری از مردان سفید پوش قرار داشت.
به هیچ چیز فکر نمیکردم، ذهنم خالی بود فقط با هدایت چوب ها راه میرفتم. دومرد جلو و دومرد پشت سرم راه میرفتند و در دو سمت هم دو نفر با چوب های متصل بر گردنم راه میرفتند. نمیدانستم اینجا چکار میکنم. چرا من را به اینجا آورده اند. هیچ چیز را به یاد نمی آوردم. ولی نه یه چیزایی مثل اینکه یادم میاد. زنم زیبا و دوست داشتنیم، و پسر های نازنینم. آره اونارو یادن میاد. فکر میکنم فراموش کردنشون غیر ممکن باشه ولی بعد یه چیز دیگه یادم اومد. جیغ، خون هایی که به همه جا ریخته بود، زجه های زنم، اعضای بدن پسر هام، درد هایی که کشیده بودند. درد... با یاد آوری تمام آنها حس هیجان و سرخوشی عجیبی به من دست داد. حس کردم که باید کاری انجام دهم. انرژی زیادی را درونم احساس کردم، فقط یک چیز را میخواستم. درد...
با تمام توانم خودم را به سمت چپ متمایل کردم مرد سمت راست با تمام قدرت میکشید ولی مرد سمت چپ من مجبور بود چوب را نکشد و فقط ثابت نگه دارد. بلافاصله با جهشی و قبل از اینکه بتواند دوباره چوب را سفت بگیرد خودم را به سمت راست پرتاب کردم و به مرد سفید پوش برخورد کردم.
هردو به زمین خوردیم ولی بلا فاصله به روی مرد رفتم و دستانم را بدور گردن مرد حلقه کردم. زنجیر دستبند مچم رو به گلوی مرد بود. با تمام قدرتم به سمت بالا کشیدم.برخورد چیزی را به سرم و درد شدیدی را در محل برخورد احساس کردم. باقی مرد ها به کمک آمده بودند و هرکس به نحوی میخواست جلوی من را بگیرد. برخورد مداوم چیزی را با سرم احساس میکردم. درد بسیار زیادی داشت و این عالی بود. داشتم لذت میبردم. بهترین حس دانیا را داشتم. مردی که گلویش را گرفته بودم رنگ صورتش قرمز شده بود. او هم درد میکشید اوهم داشت لذت میبرد. هردو لذت میبردیم. از ته دل خنده ای کردم.
ولی کم کم قدرتم را از دست دادم و دستانم شل شد. چیزی نگذشت که دنیا در سیاهی فرو رفت.


صدای باز شدن در و بعد از آن حرف زدن چند مرد را شنیدم. تختی که با آن بسته بودم به حرکت در آمد. یکی از مرد ها گفت: بلاخره آدم میشی روانی.
روانی؟ نکنه منظورش منم. منکه کاری نکردم. تخت ایستاد. صدایی گفت: مایکل مطمنی؟
بعد از چند لحظه کسی که احتمالا مایکل بود گفت: بهتره این کار انجام بشه.


1 روز قبل:
مت به همراه دیوید و 3 مرد دیگر باتوم به دست به سمت اتاقی که اون روانی زندانی بود میرفتند. بعد از اتفاق 2 روز پیش همه خوش حال بودند که فرصتی برای جبران بدست آورده اند.
گروه به پشت در اتاق که مایکل هم آنجا بود رسید. مایکل به سمتشان آمد و گفت: خوب گوش کنید این بیمار 2 روزه قرص ها و دارو های مارو نمیخوره و نمیتونیم درمانش کنیم. کار شما اینه بهش دارو خوردن رو یاد بدین. البته نباید بهش صدمه دایمی زده بشه فقط کمی بهش درس بدین، و حواستون رو هم جمع کنید.
گروه و جلوتر از همه مت و دیوید وارد اتاق شدند. بیمار درون لباسی سفید که آستین های آن تا پشت سر رفته بود و انجام هرگونه کاری را با دست غیر ممکن میکرد قرار داشت. پاهایش بهم زنجیر شده بود تا جلوی لگد پرانی را گیرد. مرد خونسرد و آرام روی تخت نشسته بود و به تازه واردین نگاه میکرد.
مت قرص ها و آب به سمت بیمار گرفت و گفت : بگیر و بخور. اما همانطور که آرزو میکرد بیمار گوش نکرد و از خود عکس العملی نشان نداد.
مت لیوان آب را به صورت بیمار پاشید و گفت: حالم از آدمایی مثل تو بهم میخوره. میدونی؟ به نظر من همه کسایی مثل تورو باید اعدام کنند. شما ها لیاقت زندگی کردن رو ندارین. مکس هنوز توی بیمارستانه و داره بخاطر تو درد...
مرد زنجیری سرش را بالا آورد و گفت: درد؟ سپس لبخندی زد
دیوید که از این لبخند بسیار خشمگین شده بود جلو آمد و باتوم خود را با تمام توان به سرش زد و گفت: امروز کاری میکنیم که برا همیشه نتونی بخندی
گروه به جلو حرکت کرد. یکی از مردان که فرانک نام داشت شوکر باتومش را روشن کرد و جلوتر از بقیه حرکت کرد.به 2 قدمی بیمار رسیده بود که مرد زنجیری به روی تخت ایستاد، با جهشی به بالا پرید و با 2پا به صورت فرانک کوبید. صدای ضربه زیاد بود و در اثر این ضربه گردن فرانک شکسته شد و روی زمین افتاد.
تمام اتفاقات سریع رخ داده بود و قبل از اینکه باقی مرد ها بتوانند به فرانک کمک کنند، روی زمین افتاده بود.
گروه با تمام توانشان باتوم های خود را به بدن بیمارشان فرود می آوردند. بدون رحم و با تمام قدرت تا بتوانند کمی انتقام دوست و همکارانشان را بگیرند اما تنها چیزی که نصیبشان میشد صدای خنده هایی جنون آمیز و قه قه هایی از ته دل بود. بعد از چند دقیقه مایکل وارد اتاق شد و گفت: دست نگه دارید. تنبیه فایده ای نداره
- اما اینطوری که نمیشه. مکس، فرانک، هردو بخاطر این روانی آسیب دیدن باید یه کاری بکنیم.
مایکل در حالی که نیمچه لبخندی میزد گفت: درسته

صدایی که مطعلق به مایکل بود گفت:
این یه روش قدیمی و غیر مجازه. خیلی وقته که دیگه کسی از این روش استفاده نمیکنه. با وارد کردن ضربه هایی مخصوص به جاهایی به سر بیمار درمان میکنیم و دوباره خندید
با خودم گفتم ممکنه منظورشون از بیمار من باشم؟ ولی منکه بیمار نیستم. چرا منو اینجا آوردن!!! میخوام برم پیش زن و بچم. چند روزیه ندیدمشون باید برم....
صدایی دیگر گفت: امیدوارم به اندازه کافی زجر بکشه. چیزیه که لیاقتشو داره
مایکل در جواب گفت: هدف ما بیخطر کردن این بیماره ولی فکر کنم راضی بشی وقتی که شروع کنم
نمیدانستم درباره چه چیزی صحبت میکنند. حرف های عجیب. صداهایی که نمیشناختم. اصلا اینجا کجاست؟ جسم کوچک و سردی را روی پوست سرم احساس کردم
- این میخ رو که میبینید وقتی با زاویه درستی وارد مغزش کنم به چیزی که میخوایم میرسیم. برا همیشه کنترل بدنشو از دست میده نه میتونه حرکتی کنه و نه حرفی بزنه اما باید دقت کرد. نمیخوایم که اشتباهی بشه و بمیره و بعد با چکش ضربه ای به میخ زد
درد بسیار زیادی داشت. ورود میخ به سرم را کاملا حس کردم. بدنم به رعشه افتاد. لذت خاصی داشت که روحم را ارضا میکرد. درون اتاق فقط صدای خنده های بلند و قه قهه های من شنیده میشد و صدای آرام برخورد میخ با چکش مه به طور مداوم ولی کم کم فرو میرفت. حدود 2 دقیقه این وضعیت ادامه داشت . دلم نمیخواست هیچوقت تمام شود، با با اخرین برخورد میخ چکش صدای خنده من قطع شد. درد داشتم اما نمیتوانستم بخندم...
مایکل گفت: خوب کارمون با موفقیت انجام شد. و هرسه باهم با صدای بلند قه قهه زدند


   
Anobis and R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

خب من امدم براي راهنمايي گرچه نه نويسنده هستم و نه منتقد فقط نظرمو به عنوان خواننده ميگم.

milad.m;12784:
من پولم را می خوام لعنتی تو اون رو بر داشتی و رفتی ! پیدات می کنم میکشمت خیلی برای من سخت بود وقتی پول ها رو از من دزدیدی ! این همه دوستی که با هم داشتیم چه شد ؟ مگر می شود همه این ها فقط به خاطر پول بود ؟ همه پول هایم را بالا کشیدی خیلی پستی . دست هایم را بسته اند خیلی این کمربند های سفت هستند لعنتیا ! بیاید این دست ها را باز کنید بعد دوباره ساکت شدم چون داد زدنم فایده ای نداشت آن دیوانه ها فکر می کردند که من دیوانه ام ولی خودشان دیوانه هستند . این دکتر ها را می گویم. یک لحظه یاد بچه ام افتادم راستی زن و بچه ام الان کجا هستند . نکند همسرم با کسی ازدواج کرده باشد اینجا ساعت هم نیست که بدانم چه روزی است وای خدا نکند پیرشده ام ؟ دست هایم را نگاه کردم نه هنوز پیر نشدم دست هایم زیاد چروک ندارد. نکند او با همسرم ازدواج کرده چون زمانی که با هم بودیم اون مجرد بود . وای خدای من ، من را از اینجا نجات بده تا برم و آن مردک را بکشم ! باز دوباره دست هایم را به طرف بالا می کشیم و بدنم را تا جایی که می توانستم تکان می دادم . تخت تکان می خورد . یک دوربین در کنج اتاق همیشه من را نگاه می کند روی اعصابم است . تمام اتاق سفید است و یک توالت فرنگی آن طرف اتاق . آن دلار های زیبا را چه کردی ؟ شروع به فریاد زدن کردم بعد یک پرستار سریع وارد اتاقم شد و به من آمپولی را زد و دیگر هیچ چیز نفهمیدم !

ميلاد بهت تبريك ميگم، پيشرقت زيادي نسبت به گذشته داشتي كه اين نشان ميده داري تمرين مي كني.
اين تجسم يك مشكل داشت،‌نميدانم چطور بگم ولي انگار داستان دو زمانه شده،‌يعني نصف گذشته و نصف زمان حال، نكات غير لازم هم زياد توش بود، البته ميشه گفت به تفكرات يك ديوانه خوب نزديك شدي، گنگ گويي،‌ جملات نامفهوم البته بايد اعتراف كنم باز سريع نوشتي، يكم كندش كن.راستي براي
نوشتن هيچ وقت زمان حالو استفاده نكن باعث بد شدن چيزي كه مينويسي ميشه.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خب من امدم براي راهنمايي گرچه نه نويسنده هستم و نه منتقد فقط نظرمو به عنوان خواننده ميگم.

حریر;12791:
از پنجره به بیرون خیره شده بودم و با ریتم منظمی به شیشه می کوبیدم.تق تق تق.(مکث).تق تق.از قیافه ی پرستار مشخص بود که کلافه شده.لبخند زدم،از خودم کاملا راضی بودم.اگر دست هایم به تخت بسته نبود از این بهتر هم میتوانستم انجام بدم!!فقط حیف که دست هام دسترسی کمی داشتند...ولی خب پاهایم که باز بود!!پرستار آمد که مثل هر روز صبح از محکم بودن بند هایم مطمئن شود و بعد از آن قرص هایم را به زور به من بخوراند.بدون اینکه متوجه شود پایم را دراز کردم و در مسیرش قرار دادم.تعادلش را از دست داد و سرش به گوشه ی تخت خورد.لعنتی!!به نظر نمی رسید صدمه ی مهمی دیده باشد...بلند شد و با عصبانیت نگاهم کرد ولی نمی توانست چیزی بگوید،هم من میدانستم هم خودش.«یک بیمار سادیسمی با شنیدن هر سرزنشی علاقه مند به آزار بیشتر می شود.»چه مسخره!سادیسم؟من فقط...فقط کمی سرگرمی می خواستم.و هیچ چیز سرگرم کننده تر و لذت بخش تر از بلا هایی که سر دیگران میارم نیست!می خواد سادیسم باشه یا نباشه.دوباره به بیرون خیره شده.یک دیوار آجری ب ترک های زیاد و تکه های پوستر های کنده شده،روی هم رفته بسیار زشت.زنی ماشینش رو کنار خیابان پارک کرد،در را بست و خواست وارد پیاده رو شود که با سر در جوی آب افتاد!!!زدم زیر خنده!!برای ده دقیقه بدون توقف خندیدم..واقعا جالب بود.
تق تق تق(مکث)تق تق
تق تق تق----تق تق
-«من چرا اینجام؟من دیوونه نیستم و اینو میدونم.من هیچکاری نکردم،هیچکاری.سهند مرد.شاید فقط کمی هلش داده باشم خب که چی؟شاید کمی هم لذت برده باشم.این مهمه؟من نباید اینجا باشم..من دیوونه نیستم...نیستم نیستم نیستم!!!!!دیوونه دیوونه دیوونه شمایید!!شما ها که منو زندانی کردین!شماها که بیخودی هر روز قیمت گوشت و مرغ رو بالا میبرید!شماها که از چراغ قرمز رد میشید!شما دیوونه اید نه من...
من-دیوونه-نیستم!!!!!!!!»
تق تق تق----تق تق.

خب شاهد تجسم و صحنه پردازي خوبي نبوديم،‌ منطق هم توش نبود، خودتو جاي يه بيمار ساديسمي بزار و بنويس، در ضمن اگه ايرانيه و ادم كشته تا ثابت بشه ديوارنه است اعدام ميشه پس تيمارستان بره و ... بي معنيه، صحنه ها بدون ارتباط مناسب، زن بيوفته تو جوب سر پرستار بخوره به ميز،‌ هيچكدام انطور كه بايد نوشته نشده بود. راستي توي تيمارستان پرستارها بسيار مراقب هستند و نوع دارو دادن هم فرق داره، يك سري خودشون سر ساعت ميان و دارو ميگيرن يك سري هم كه بسته هستند به خوردشون ميدن ،‌پاها باز نيست،‌در ضمن در تيمارستان براي بيماران خطرناك حداقل ضرب امنيتي بالايي نميزارن كه به پنجره دسترسي ندارن.
شخصيت پردازيت بد نبود ولي خب كامل نبود ، در كل اين متن ريتم و ارتباط لازم را نداشت.
دليلي نداره بخواي عجله كني، يه نفس عميق و بعدش شروع كن.
اميدوارم شاهد كارهاي بهتري ازت باشيم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خب من امدم براي راهنمايي گرچه نه نويسنده هستم و نه منتقد فقط نظرمو به عنوان خواننده ميگم.

Anobis;12794:

-----------------------------------------------------------
يوهاهاهاهاه من پادشاه دنيام.....
- از بالاي تخت بيا پايين تا خانم دكتر نيومده از اون آرامش بخشا بهت بزنه.
به هم اتاقي احمقم كه خودشو عاقل فرض ميكرد نگاه كردم يه پيژامه ي راه راه آبي سفيد و پوشيده بود و هميشه يك عينك كه فرم مشكي داشت به چشم ميزد.من اين هم اتاقي رو دوست ندارم. آخه من به اين عاقلي چه طور ميتونم با اين خل وچل توي يه اتاق كوچيك دو نفره كه در و ديوارشو با كاغذ ديواري صورتي كه گل هاي رز روشه زندگي كنم.اصلا چرا اتاق من پنجره نداره؟ اون اتاق قبلي بهتر بود، هم پنجره داشت هم هم‌اتاقي قبليم يه آدم اهل حال بود. من با گوشيم آهنگ ميزاشتمو با هم بيريك ميرفتيم. ولي نه من خوبم اصلا چرا بايد توي يه همچين جايي باشم. من پادشاه دنيام. من همتونو ميكشم.
- كاتب سلطنتي را بياوريد.
- بگير بشين توهمي. كاتب اعظم را بياوريد ديگه چيه؟
- مي خواهيم دستور مرگ تو را بدهيم.
خخخخ،چه قدر مزخرفه اين بازيه،بريم سر بازي بعدي من كه حوصلم سر رته از اين بازيه،چه بازي كنم؟نه قايم بوشك مزه نميده.ع؟اينا كي هستن اومدن تو اتاق من؟چرا داره به من اشاره ميكنه؟ داره به من ميگه توهم دارم. مرتيكه خودش هيچي حاليش نيست به من ميگه توهمي.
- اين دوست خوبمون به علت مصرف زياد مواد مخدر شادي آور به اين حال افتاده.سلول هاي خاكستري مغزش آسيب ديدن. يكم رفتار هاي عادي نداره. ولي الان كم كم روبه بهبوده.
- دهنتو ببند بيشعور. داري پاتو از گيليم خودت دراز تر ميكنيا. خودت معتاد توهمي هستي.
- خوب اين بيمارمون هم مشكل افسردگي حاد داره.
- من ميگم كه ديوونست.
- خب بريم سر كلاس درسمون تا بيشتر در مورد رفتار هاي رواني اين بيماران با هم حرف بزنيم
- يكي بياد اين پير دم گورو جمع كنه، خودش رواني به من ميگه رواني.
- خانم پرستار به اين دوست عزيز قرصاشو دادي؟
پرستار ه داره به ساعتش نگاه ميكنه. الان چي ميخواد بگه؟
پرستار:الان ديگه وقتشه.ببخشيد كه يكم دور شد.
دكتر:لطفا ديگه تكرار نشه. واي نه باز از اون قرص ها.
خدا كنه اون صورتيا رو نياره. قورت دادنشون خيلي سخته.شايد اگه بشينم قرص هارو بهم نده.نه بايد ديوونه بازي در بيارم.
- همتونو ميكشم .همتونو ميكشم. كاتب اعظم كجايي؟بيا تا دستور مرگشو نو بدم.
- خانم پرستار يه آرامش بخش هم بياريد تا تزريق كنم بهش.
ـ نه من آمپول نميزنم.من آمپول نميزنم.
بالاي تخت پريدم و از دست اون آدم عوضي فرار كردم -دوستان بگيريدش تا يه آمپول بهش بزنيم تا راحت تر بخوابه.
- نه من آمپول نمي زنم.
شروع كردم به خود زني و تا جايي كه ميتونستم خودم رو زدم . در آن هياهو تنها چيزي كه به ياد دارم چندين آدم كه روپوش سفيد پوشيده بودن كه دست ها و پاهاي منو گرفته بودن و داشتن به تخت مي بسنتد. و بعد يك درد كوچك و در عالم خواب بودم.

هيچ تجسمي نتوانستم انجام بدم.
بيشتر يك سري ديالوگ بودن كه مشخص نميشد از طرف كي و چرا گفته ميشن.
نه صحنه پردازي وجود داشت و نه شخصيت پردازي، بيشتر به نمايشنامه مي خورد كه صد البته توي نمايشنامه بايد حالات كاراكتر هم اورده بشه كه اينجا چيزي نبود.
تمرين قبلي خيلي بهتر بودي.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خب من امدم براي راهنمايي گرچه نه نويسنده هستم و نه منتقد فقط نظرمو به عنوان خواننده ميگم.

proti;12796:
ـلعنت لعنت لعنت خیلی سخته خدایی:102:

سارا خودش را روی تخت جمع کرده بود و بی اختیار فریاد میکشید. دیوارها هر لحظه به او نزدیک تر میشدند آنقدر که احساس میکرد در میان فشار آنها له خواهد شد. سقف پایین و پایین تر آمد و او از وحشت جیغ میکشید.چشمان سرخ رنگ مرد را میدید که در گوشه ی اتاق نشسته و به صورتش خیره شده است.بیشتر اوقات با او حرف نمیزد تنها با نیش خندی به صورتش خیره شده بود اما مرد ساکت نبود با صدای بلند فریاد میکشید.توی گوشش جیغ میزد و ناخنهایش را روی دیوار میکشید صدایش باعث میشد که تک تک موهای بندش راست شود. دستهایش را روی گوشهایش میگذاشت و با التماس فریاد میزد که دست بردارد اما مرد تنها نیش خندی میزد .منتظر بود تا له شدن او را در میان فشار دیوار ها ببیند...سارا بلند تر جیغ کشید و تقلا کرد تا از مرد فاصله بگیرد.هراسان و فریاد کشان تخت را واژگون کرد.
چند سفید پوش به اتاق ریختند .یکی از آنها در حالی که تلاش میکردند بدن در تقلایش را به تخت ببندند سوزنی را در بازویش فرو کرد درد کشنده بود. پرستار همزمان با او فریاد کشید: لعنتی سوزن توی دستش شکست. مردی جلو دوید تا او را مهار کند.هیچ کدام از آنهاقهقهه ی کر کننده ای را که در اتاق پیچیده بود نمیشنید. هیچ کدام آن مرد را نمیدید....
ـ

من الان بيام تجسم استاد را نقد كنم و در موردش نظر بدم؟ واقعاً يعني اينقدر جسارت دارم؟
تجسم عالي، واقعا توانستم محيط را ببينم، اي كاش بيشتر در مورد مرد ميگفتي يعني شخصيت پردازي ميكردي يك جورايي توي اين مورد يكم ضعيف عمل شده بود ولي با اين حال باز هم عالي بود، يكم تناقص وجود داشت بيشتر اوقات مرد ساكت بود بعدش نوشته شده مرد جيغ ميكشد و مي خنديد و ...
در كل واقعا عالي بود.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خب من امدم براي راهنمايي گرچه نه نويسنده هستم و نه منتقد فقط نظرمو به عنوان خواننده ميگم.

N@zgOl;13064:
نمیدونستم بذارمش یا نه...
قبلا که با دوستم داشتیم یه رمان رو شروع به نوشتن میکردیم، قرار شد که من پارت دختر دیوانه را بنویسم که البته توی دفتر بودن که در حین تایپ کمی تغییرش دادم، امیدوارم زیاد بد نباشه
_____________________
به دیوار سفید روبه روم خیره شدم و دستانم را دور پاهایم گره زدم. چند روز گذشته بود؟! چند سال؟! شمارش اینها از دستم در رفته بود، البته مهم هم نبودند دیگر... برای من زمان متوقف شده بود. بعضی اوقات حتی فراموش میکردم که چرا من اینجا هستم... توی این مکان لعنتی خاطره هام از گذشته مبهم هستند، یک سری تصاویر.. دوستانم ، هکربودنم، سباس......
_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
این صدای جیغ بلندم بودش که هرموقع .. نه! نه، نمیخوام دوباره به یاد بیاورمش. چرا همیشه این اتفاق میافته؟! چرا هرموقع که سعی می کنم به گذشتم فکر کنم ای صحنه های وحشتناک جلوی چشمام میان!؟؟ دستانم را روی گوش هایم میفشردم و چشمانم را محکم بسته بودم و سرم را به اطراف تکان می دادم...
باید خاطراتم رو مبهم نگه دارم، نمیشه...اونها مثل فیلمی که روی پرده نمایشش میدهند، جلوی چشمانم دوباره زنده میشوند. و بار ها و بار ها که شمارشش ممکن نیست تکرار میشونددیگه نمیدونم این چقدر طول میکشه ...که اگر فقط یک بار به بدنم تجاوز کردند، هزاران بار بیشتر به روحم تجاوز کردند. در همون حال به طور هیستریکی خندیدم و هرچی بیشتر میگذشت خندم زیاد تر می شد و قهقهه میزدم و وقتی که دوباره چهره اون * جلوی چشمانم میامد جیغ می کشیدم که حتی گوش های خودمم درد گرفته بود....
صداهای بیرون در رو می شنیدم ولی قادر به درک کردنشون نبودم، شنیدم کسی پرستار را صدا زد
قفل در اتاقی که درش قرار دارشتم را باز کردند و صدای قدم های دونفر امد که به تختم نزدیک میشدند درحالی که من همچنان قهقهه میزدم کنترلی روی خودم نداشتم و یکی دو بار هم وساطاش جیغ میکشیدم که چیزی از حنجرم باقی نذاشت و صدام رو به نوسان می رفت.
یه زن در حالی که نزدیکم بود،گفت: از این دیوونهه خونه متنفرم
صدای اون یکی رو شنیدم که در جواب پرستار گفت: خوب اینجا تیمارستانه دیگه
دوثانیه بیشتر طول نکشید که درک کردم این صدا از یک مرد است و به خاطر همین به سرعت خودم رو به دیوارچسبوندم و تا جایی که میتوناستم عقب کشیدم و با لحن ملتمسانه گفتم:
نه... نه خواهش میکنم جلو نیا. وایســــــــــــا
انگار داشت دوباره اون لحظات تکرار میشد.هرچه بیشتر به صورت مرد نگاه میکردم بیشتر قیافه اون
* جلو چشمام میومد.
وقتی بهم گفت اروم باش کاریت ندارم.... دیگر واقعیت و خیال را تشخیص ندادم... دیگر نمیگذاشتم من را اذیت کند و برا همین از جایم با شتاب به سمت آن مرد پریدم و گردن آن مرد را محکم در دستان ضعیفم گرفتم و قشردم... وقتی دستم بهش تماس پیدا کرد دوباره ان خاطرات جلوی چشمم امدند، نمیتوانستم فکر کنم که ایا این مردی که زیر دستان من که فریاد کمک سر میدهد و با دستانش مبخواهد من را از خودش جدا کند، اوست یا نه. تنها چیزی که مهم بود انتقام من از کاری که با من کرده بودند. انگاری اینجوری من خلاص میشدم، از ته دلم خندیدم و متواقب با آن گره دستانم را دور گردنش تنگ تر کردم....
کم کم نسفاش اروم میشدند ... که سوزشی را در پشت گردنم حس کردم که تنها میتوانست ماله سوزن باشد؛ آرام آرام دستانم شل شدند و به سوی تاریکی رفتم.

شخصيت پردازيت خيلي خوب بود، من واقعا توانستم اين دختره را جلوي چشمم تجسم كنم، چقدر عالي چقدر خوب،‌توصيفاتت هم خوب بودن ، يك لحظه واقعا دلم به حال دختره سوخت، اما محيط پردازي مناسبي نداشت، يعني محيط را نتوانستم تجسم كنم، من تمام اين صحنه ها را توي يك مربع سفيد رنگ تجسم كردم نه اتاق يك تيمارستان، ولي بايد اعتراف كنم خيلي خوب بود.
بيشتر روي محيط پردازيت كار كن و اينقدر از استفاده نكن چون اصلا جالب نيست .
اميدوارم در ادامه كارهاي بهتر و حتي داستان بلند و كوتاه بيشتري ازت ببينيم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خب من امدم براي راهنمايي گرچه نه نويسنده هستم و نه منتقد فقط نظرمو به عنوان خواننده ميگم.

sina.m;13123:
آره خدایی خیلی سخته ولی برا اینکه شرکت کرده باشم بلاخره یه چیزی نوشتم
------------
درد، لذت، تاریکی و سکوت. حس انتظار برای سرنوشتی که در هر صورت چیز خوشایندی نخواهد بود. چشم هایم را بسته اند و بدنم را با تسمه هایی به تخت متصل کرده اند. نمیدانم کجا هستم. جایی را نمیبینم و نمیتوانم تکان بخورم. لبخندی بر لبم نشست و کم کم به خنده ای با صدای بلند تبدیل شد. این عااالیههه...
3 روز قبل:
مت و دیوید همانطور که به سمت در ورودی تیمارستان میرفتند با اضطراب به همدیگر نگاهی کردند.
وقتی که به در رسیدند در کنار در مسول تیمارستان مایکل ایستاده بود. مت به محض رسیدن گفت: آقای رییس واقعیت داره؟ واقعا دارن به اینجا منتقلش میکنن؟ به نظرتون کار درستیه؟
مایکل هم که معلوم بود کمی اضطراب دارد گفت: اینجا بزرگترین و بهترین تیمارستان کل ایالته. اگه ما نتونیم اینجا نگهش داریم پس کی میتونه اینکارو...
دیوید به وسط حرف مایکل پرید و گفت: ولی اون خیلی خطرناکه، همین 1 هفته پیش زن و 3تا بچشو و زن همسایشو با چاقو کشت، البته نمیشه دقیقا بگی کشت چون درواقع قصابیشون کرد.
مایکل در حالی که در را باز میکرد تا ماشین حمل روانی های خطرناک بتواند به داخل محوطه بیاید گفت: چاره ای نداریم. ولی حواستون رو جمع کنید نمیخوام اتفاق ناخوش آیندی اینجا بیوفته.
دیوید و مت با تکان دادن سرشان موافقتشان را اعلام کردند.


آه ه، بلاخره ایستاد. فکر میکنم که رسیدیم. چند لحظه ای طول کشید و بعد در ماشین را باز کردند و نور به داخل آمد. 5 مرد بیرون از ماشین ایستاده بودند و من را نگاه میکردند. 3 نفر با روپوش سفید که حدس میزنم از کارکن های تیمارستان باشند و 2 نفر هم با لباس پلیس که من را به اینجا آوردند.
دستبند به دست و پاهایم زده شده بود ولی کسی به بالا نیامده بود تا من را به جایی ببندد.
یکی از پلیس ها دو عددچوب را آورد که سر آن ها طناب هایی دایره ای شکل و جود داشت. طناب هارا به گردنم انداختند و به بیرون از ماشین کشیدند.
مطیعانه بلند شدم و به سمت در آمدم. وقتی که از ماشین پیاده شدم 2 پلیس چوب هایشان را از جهات مختلف کشیدند و جلوی هرگونه حرکت اضافی از طرف من را گرفتند.
چند لحظه بعد پلیس ها از آنجا رفتند و من با هدایت چوب هایی که دوتا از کارکن های سفید پوش بدست گرفته بودند وارد راهرویی شدم. از راهروهای سفید و خالی میگذشتیم. به دری رسیدیم، مرد جلویی به دوربینی که مارا نگاه میکرد اشاره ای کرد و در با صدایی باز شد و از آن گذشتیم.
در پشت در گروه 3 نفره ی دیگری از مردان سفید پوش قرار داشت.
به هیچ چیز فکر نمیکردم، ذهنم خالی بود فقط با هدایت چوب ها راه میرفتم. دومرد جلو و دومرد پشت سرم راه میرفتند و در دو سمت هم دو نفر با چوب های متصل بر گردنم راه میرفتند. نمیدانستم اینجا چکار میکنم. چرا من را به اینجا آورده اند. هیچ چیز را به یاد نمی آوردم. ولی نه یه چیزایی مثل اینکه یادم میاد. زنم زیبا و دوست داشتنیم، و پسر های نازنینم. آره اونارو یادن میاد. فکر میکنم فراموش کردنشون غیر ممکن باشه ولی بعد یه چیز دیگه یادم اومد. جیغ، خون هایی که به همه جا ریخته بود، زجه های زنم، اعضای بدن پسر هام، درد هایی که کشیده بودند. درد... با یاد آوری تمام آنها حس هیجان و سرخوشی عجیبی به من دست داد. حس کردم که باید کاری انجام دهم. انرژی زیادی را درونم احساس کردم، فقط یک چیز را میخواستم. درد...
با تمام توانم خودم را به سمت چپ متمایل کردم مرد سمت راست با تمام قدرت میکشید ولی مرد سمت چپ من مجبور بود چوب را نکشد و فقط ثابت نگه دارد. بلافاصله با جهشی و قبل از اینکه بتواند دوباره چوب را سفت بگیرد خودم را به سمت راست پرتاب کردم و به مرد سفید پوش برخورد کردم.
هردو به زمین خوردیم ولی بلا فاصله به روی مرد رفتم و دستانم را بدور گردن مرد حلقه کردم. زنجیر دستبند مچم رو به گلوی مرد بود. با تمام قدرتم به سمت بالا کشیدم.برخورد چیزی را به سرم و درد شدیدی را در محل برخورد احساس کردم. باقی مرد ها به کمک آمده بودند و هرکس به نحوی میخواست جلوی من را بگیرد. برخورد مداوم چیزی را با سرم احساس میکردم. درد بسیار زیادی داشت و این عالی بود. داشتم لذت میبردم. بهترین حس دانیا را داشتم. مردی که گلویش را گرفته بودم رنگ صورتش قرمز شده بود. او هم درد میکشید اوهم داشت لذت میبرد. هردو لذت میبردیم. از ته دل خنده ای کردم.
ولی کم کم قدرتم را از دست دادم و دستانم شل شد. چیزی نگذشت که دنیا در سیاهی فرو رفت.


صدای باز شدن در و بعد از آن حرف زدن چند مرد را شنیدم. تختی که با آن بسته بودم به حرکت در آمد. یکی از مرد ها گفت: بلاخره آدم میشی روانی.
روانی؟ نکنه منظورش منم. منکه کاری نکردم. تخت ایستاد. صدایی گفت: مایکل مطمنی؟
بعد از چند لحظه کسی که احتمالا مایکل بود گفت: بهتره این کار انجام بشه.


1 روز قبل:
مت به همراه دیوید و 3 مرد دیگر باتوم به دست به سمت اتاقی که اون روانی زندانی بود میرفتند. بعد از اتفاق 2 روز پیش همه خوش حال بودند که فرصتی برای جبران بدست آورده اند.
گروه به پشت در اتاق که مایکل هم آنجا بود رسید. مایکل به سمتشان آمد و گفت: خوب گوش کنید این بیمار 2 روزه قرص ها و دارو های مارو نمیخوره و نمیتونیم درمانش کنیم. کار شما اینه بهش دارو خوردن رو یاد بدین. البته نباید بهش صدمه دایمی زده بشه فقط کمی بهش درس بدین، و حواستون رو هم جمع کنید.
گروه و جلوتر از همه مت و دیوید وارد اتاق شدند. بیمار درون لباسی سفید که آستین های آن تا پشت سر رفته بود و انجام هرگونه کاری را با دست غیر ممکن میکرد قرار داشت. پاهایش بهم زنجیر شده بود تا جلوی لگد پرانی را گیرد. مرد خونسرد و آرام روی تخت نشسته بود و به تازه واردین نگاه میکرد.
مت قرص ها و آب به سمت بیمار گرفت و گفت : بگیر و بخور. اما همانطور که آرزو میکرد بیمار گوش نکرد و از خود عکس العملی نشان نداد.
مت لیوان آب را به صورت بیمار پاشید و گفت: حالم از آدمایی مثل تو بهم میخوره. میدونی؟ به نظر من همه کسایی مثل تورو باید اعدام کنند. شما ها لیاقت زندگی کردن رو ندارین. مکس هنوز توی بیمارستانه و داره بخاطر تو درد...
مرد زنجیری سرش را بالا آورد و گفت: درد؟ سپس لبخندی زد
دیوید که از این لبخند بسیار خشمگین شده بود جلو آمد و باتوم خود را با تمام توان به سرش زد و گفت: امروز کاری میکنیم که برا همیشه نتونی بخندی
گروه به جلو حرکت کرد. یکی از مردان که فرانک نام داشت شوکر باتومش را روشن کرد و جلوتر از بقیه حرکت کرد.به 2 قدمی بیمار رسیده بود که مرد زنجیری به روی تخت ایستاد، با جهشی به بالا پرید و با 2پا به صورت فرانک کوبید. صدای ضربه زیاد بود و در اثر این ضربه گردن فرانک شکسته شد و روی زمین افتاد.
تمام اتفاقات سریع رخ داده بود و قبل از اینکه باقی مرد ها بتوانند به فرانک کمک کنند، روی زمین افتاده بود.
گروه با تمام توانشان باتوم های خود را به بدن بیمارشان فرود می آوردند. بدون رحم و با تمام قدرت تا بتوانند کمی انتقام دوست و همکارانشان را بگیرند اما تنها چیزی که نصیبشان میشد صدای خنده هایی جنون آمیز و قه قه هایی از ته دل بود. بعد از چند دقیقه مایکل وارد اتاق شد و گفت: دست نگه دارید. تنبیه فایده ای نداره
- اما اینطوری که نمیشه. مکس، فرانک، هردو بخاطر این روانی آسیب دیدن باید یه کاری بکنیم.
مایکل در حالی که نیمچه لبخندی میزد گفت: درسته
***
صدایی که مطعلق به مایکل بود گفت:
این یه روش قدیمی و غیر مجازه. خیلی وقته که دیگه کسی از این روش استفاده نمیکنه. با وارد کردن ضربه هایی مخصوص به جاهایی به سر بیمار درمان میکنیم و دوباره خندید
با خودم گفتم ممکنه منظورشون از بیمار من باشم؟ ولی منکه بیمار نیستم. چرا منو اینجا آوردن!!! میخوام برم پیش زن و بچم. چند روزیه ندیدمشون باید برم....
صدایی دیگر گفت: امیدوارم به اندازه کافی زجر بکشه. چیزیه که لیاقتشو داره
مایکل در جواب گفت: هدف ما بیخطر کردن این بیماره ولی فکر کنم راضی بشی وقتی که شروع کنم
نمیدانستم درباره چه چیزی صحبت میکنند. حرف های عجیب. صداهایی که نمیشناختم. اصلا اینجا کجاست؟ جسم کوچک و سردی را روی پوست سرم احساس کردم
- این میخ رو که میبینید وقتی با زاویه درستی وارد مغزش کنم به چیزی که میخوایم میرسیم. برا همیشه کنترل بدنشو از دست میده نه میتونه حرکتی کنه و نه حرفی بزنه اما باید دقت کرد. نمیخوایم که اشتباهی بشه و بمیره و بعد با چکش ضربه ای به میخ زد
درد بسیار زیادی داشت. ورود میخ به سرم را کاملا حس کردم. بدنم به رعشه افتاد. لذت خاصی داشت که روحم را ارضا میکرد. درون اتاق فقط صدای خنده های بلند و قه قهه های من شنیده میشد و صدای آرام برخورد میخ با چکش مه به طور مداوم ولی کم کم فرو میرفت. حدود 2 دقیقه این وضعیت ادامه داشت . دلم نمیخواست هیچوقت تمام شود، با با اخرین برخورد میخ چکش صدای خنده من قطع شد. درد داشتم اما نمیتوانستم بخندم...
مایکل گفت: خوب کارمون با موفقیت انجام شد. و هرسه باهم با صدای بلند قه قهه زدند

به عنوان يك داستان كوتاه جالب بود،‌توصيه مي كنم اينو توي داستان هاي كوتاه قرار بدي.
خب ميشه گفت كامل بود، فضا سازي تا حدي، شخصيت پردازي تا حدي و محيط سازي هم تا حدي داشتي كه وجود اين يه خيلي خوب بود.
جنون و ديگر ازاري و خود ازاري را خوب به تصوير كشيدي ولي يك نكته اين دو بيماري از هم جدا هستند يعني يك رواني به ازار ديگران علاقه داره و يكي به ازار خودش.
تا چيزي كه هست روايته!
پرش راوي اصلا جالب نيست،‌يا اول شخص بنويس يا داناي كل ، اينطوري داستان خراب ميشه.


   
milad.m, ابریشم, sina.m and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

ممنون بابت نقدت حسین جان
میدونم اما بیمار این داستان کلا بیماری ای که داره باعث میشه از درد کشیدن و القای درد لذت ببره فکر کنم میشه هم یکی سرما بخوره هم سردرد بگیره :دی
بخاطر این داستانو هم سوم و هم اول شخص نوشتم چون میخواستم برخورد نگهبانا با روانی هارو هم نشون بدم. اگه توجه کنی اونا هم نشانه های لذت بردن از درد دیگران رو داشتن
بازم ممنون


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
 

*HoSsEiN*;13145:

خب من امدم براي راهنمايي گرچه نه نويسنده هستم و نه منتقد فقط نظرمو به عنوان خواننده ميگم.

هيچ تجسمي نتوانستم انجام بدم.
بيشتر يك سري ديالوگ بودن كه مشخص نميشد از طرف كي و چرا گفته ميشن.
نه صحنه پردازي وجود داشت و نه شخصيت پردازي، بيشتر به نمايشنامه مي خورد كه صد البته توي نمايشنامه بايد حالات كاراكتر هم اورده بشه كه اينجا چيزي نبود.
تمرين قبلي خيلي بهتر بودي.

خخخ....حسين جان عاشقتم.....
يعني نابود شدما ولي دستت درد نكنه.......واقعا راهنمايي هات خوبه......من اينو به نوعي حالت رفع تكليف نوشتم.....ببخشيد بخدا


   
faezeh, milad.m and *HoSsEiN* reacted
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
 

واقعا حق داشتی و جایی برای کوچکترین اعتراضی ندارم.تمام تلاشم رو می کنم که بهتر بشم.


   
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

تمرین جدید نداریم؟


   
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

سلام
تمرین چهارم :
موضوع ، گم شدن
متن اول شخص باشه. مکان گم شدن با خودتونه
هرچیزی که به نظرتون تو تجسم اون منطقه کمک میکنه رو بنویسین.
احساسات گم شدن و نشون دادن مکان گم شدن خیلی مهمه


   
milad.m, *HoSsEiN*, eregon2 and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
hesam.b3da
(@hesam-b3da)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 45
 

در طبقه ی پایین شهر بودم. برای پیدا کردن دخترم. دختری که گم شده بود. برای پیدا کردنش من هم باید گم میشدم. کوچه های کثیف و تاریک من را بسوی خود میکشیدند. در کنار معتادان و بی خانمان ها برای استراحتی کوتاه نشستم سر و وضع من دست کمی از آنها نداشت.
دو هفته از آخرین باری که حمام رفته بودم میگذشت. من کسی رئیس بزرگ ترین شرکت شهر بودم. اما حالا لباس هایی بدتر از همان فقیر ها داشتم، پاره و کثیف.
اما برای پیدا کردن دخترم هر کاری میکردم. بعد از دعوایی که با او کرده بودم او از خانه رفته و دیگر بر نگشته بود. به پلیس خبر دادم تاثیری نداشت. پس خودم دست به کار شدم.
کل کوچه های شهر را زیر و رو کرده بودم و حالا به بدترین نقطه ی شهر رسیده بودم کوچه ها سیاه به طوری که حتی نور خورشید در ان جایی نداشت خانه ها قدیمی و تقریبا خراب با مردمی فقیر که در کوچه ها بر روی روزنامه یا هر چیز دیگری که گیر می آوردند نشسته و خوابیده بودند. به کنار گروهی از آنها رفتم که در این شب سرد در حلبی آتش روشن کرده بودند نیم ساعتی نشستم تا گرم شوم.
کاغذی از جیب در آوردم و به آن نگاه کردم، عکس دخترم، تنها کسی که در این دنیا داشتم. کاغذ را به آنها نشان دادم در حالی که سعی میکردم اشک هایم را عقب نگه دارم از آنها پرسیدم این دختر را دیده اید؟ مثل بقیه این چند نفر هم سری تکان دادند بلند شدم تا کنار گروهی دیگر بروم.
از دور نگاهی به آنها کردم پنج نفر بودند همه پوشیده در شنل که چهره هایشان هم معلوم نبود اما برایم مهم نبود فقط اگر دخترم پیدا میشد چیزی اهمیت نداشت.
در کنارشان نشستم سر همه به طرفم برگشتند با چهره هایی سوخته و کریه و چشمانی سیاه تر از شب به من نگاه کردند. به آرامی و با ترس عکس را به آنها نشان دادم و گفتم : این دختر من است آیا او را دیده اید. یکی از آنها با صدایی دورگه گفت: نه اما میتوانم مکانش را به تو بگوییم بشرط اینکه تقاص کارت را پس بدهی.
از او منظورش را پرسیدم و جواب داد: یعنی تو هم مثل ما میشوی و تا ابد عذاب کاری که انجام داده ای را میکشی.
قبول کردم چاره ای نداشتم دخترم را میخواستم او بخاطر رفتار من رفته بود. چهار نفر از آنها دست هایم را گرفتند و او که با او صحبت کرده بودم دستش را بر سرم گذاشت با این کار چشمانم سیاهی رفت و بسته شد اما ناگهان همه چیز سفید شد و دری جانسوز بدنم را فرا گرفت مثل اینکه در آتش بسوزم و بعد چشمانم را باز کردم و خودم را همانند بقیه دیدم. پرسیدم پس دخترم کجاست؟ گفت: اون مرده، همان روز که از خانه بیرون رفت گرفتار چند بی خانمان شد و آنها او را برای کشتند و اعضای بدنش را فروختند.
نهههههه این فریاد من بود که حالا باید تا ابد گمشده و تنها عذاب میکشیدم.


   
*HoSsEiN*, milad.m, eregon2 and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 5 / 8
اشتراک: