مورچه ای کوچک در کلنی خود زندگی میکرد. کلنی بزرگ با تعداد یک میلیون مورچه. کلنی در آشپزخانه سالن ورزشی یک باشگاه ورزشی خلوت جای داشت.
مور کوچک ضعیف ترین اما شجاع ترین در بین هم نوعان خود بود.
به او کارگشت زدن در بیرون لانه و نگهبانی از کلنی در هنگام شب به دلیل شجاع و نترس بودن داده؛ اما دلیل اصلی نداشتن قدرت برای جابهجایی اجسام و مواد غذایی کلنی و کوچک بودن جثه که احتمالا زیر فشار بار ها له میشد.
مورچه های دیگر لقب هایی به او داده بودند که او را از رفتن به جمع بقیه منصرف میکرد القابی چون لاغر مردنی، بچه،کوتوله،فسقلی و غیره.
اما او به بیرون رفتن از کلنی عادت کرده بود و به تنهایی بر روی دیوار های باشگاه راه میرفت. با خود گفت اگر من انسان بودم و در مسابقات وزنه برداری شرکت میکردم حتما قهرمان میشدم... اما اگر انسان هم بودم از همه ضعیف تر میشدم.
یک روز که از روی سقف آشپزخانه خانه راه میرفت تا به سالن باشگاه برسد دو انسان جوان را دید که وسیله هایی نوک تیز را به دست خود وارد میکنند و فشار میدهند تا چیزی که درون آن است را وارد بدن خود کنند.
بعد همراه با انسان ها به طرف سالن حرکت کردند.
آن دو جوان آن روز در تمرینات اول شدند و مورچه را وادار به فکر کردن به آن شی نوک تیز...
این اتفاق در طول چند روز آینده ادامه داشت تا اینکه روزی یکی از دو جوان سرنگ را نیمه پر در سطل زباله انداخت و مورچه تصمیم گرفت در طول شب که کسی نیست به سطل زباله ی آشپزخانه برود و ماده ی دورن شی را بخورد.
در طول شب به طرف سطل زباله حرکت کرد از سطل آبی رنگ بالا رفت و لبه ی سرنگ ایستاد کمی به جلو خم شد تا قطره ای که یکم پایین تر بود را بخورد؛ ناگهان از سطح پلاستیکی لیز میخورد و به دورن سرنگ نیمه پر می افتد.
درون مایع دست و پا میزند اما آرام آرام فرو میرود.
هرچه بیشتر دست و پا میزد بیشتر فرو میرفت. نفس خود را نگه داشت اما چه فایده اکنون در ته سرنگ بود بدون هیچ راه خروجی.
به همراه کم آوردن نفس برای بدست آوردن هوا دم عمیقی کرد اما بجای هوا مایع به دهان او وارد می شد.
مایع را خورد؛ همین طور لبه خوردن ادامه داد تا بدن کوچکش باد میکرد و بزرگ میشد به طوری که در آخر با اتمام مایع سرنگ ترک خورد و شکست.
مورچه ای که قبلا کمتر از دو میلی متر بود حالا به اندازه ی یک زنبور بزرگ بود.
قوی تر از هر مورچه ی دیگری. اما حیف که این زیاد ادامه نداشت و مورچه بر اثر خوردن بیش از حد مرد.
و باز اين پايان تلخ مرا ياد يك جمله ي معروف انداخت.....
مصرف بي رويه كار خيلي بديه.....
كار از خودته دوست عزيز؟
با میلاد موافقم شبیه انشا بود تا یه داستان
روایتش دقیقا عین این کتابای 100 داستان بود بچه گی هام میخریدم
دوست عزیز یکم داستان کوتا بخون، توی تاپیک های آموزشی که داریم شرکت کن تا بهتر بنویسی و ادامه بده
با مطالعه تمرین بهتر میشی دوست عزیز حتما تو تاپیک های اموزش شرکت کن
به نظر من که داستان قشنگی بود. کار به نثر ندارم. چون بهتره اینجا فعلا بهش کار نداشت. چون به مرور درست میشه. اما ایده اش جالب بود. نمیگم جدید بود، اما تا یه حدودی هم چرا جدید بود. و بازم میگم که به نظر من قشنگ بود.
دوست عزیز داستانتون خوب بود اما به تمرین و مطالعه ی زیادی احتیاج دارید .
به مرور زمان مطمئنا شاهد موفقیت و رشدتون در نویسندگی خواهید بود .
خخخخ چقد کتابی شد !!!!
امیدوارم موفق باشی . نمیخوام بزنم تو ذوقت اما به عنوان داستان هایی که برای کودکان مینویسن میتونه خوب باشه (ناراحت نشی یه وقت!)