سلام سلام سلام به همگی
خیلی خب مقدمه چینی نمی کنم و یه راست میرم سر اصل مطلب. اینجا بخش داستان نویسیه... بخش ایده پردازی... بخش نوشتن. حتی اگر نمی دونی که چطور باید بنویسی... من دوست دارم اسمش رو بزارم بخش آدمهای جسور!
از نظر من هر کس و هر کس... که دست به قلم ببره ( دست به کیبورد :d ) و کلمه ای بنویسه شجاعت و جسارت یک مبارز رو داره. و هر کس و هر کس که دنیایی رو خلق کنه و کاراکتری رو به وجود بیاره خودش در حد یک افسانه س!
پس می خوام سلام کنم به جنگجوها و افسانه های دنیای کتاب و نویسندگی.
خب می خوام این تاپیک شلوغترین و پر سر و صدا ترین تاپیک نویسندگی و ایده پردازی باشه که تا حالا تو این سایت وجود داشته.
غرض از ایجادش چیه ؟
اینکه بیایم و هر چی توی مخمون می گذره بی پروا بنویسیم. هر چی که ارزش گسترش دادن و تبدیل شدن به یه داستان رو داره و قدم به قدم و آهسته آهسته مراحل داستان نویسی رو پیش بریم.
می دونم به صورت تئوری تو این بخش تاپیک در مورد نوشتن رمان و داستان و دیالوگ و علایم نگارشی زیاده ولی تا وقتی وارد عمل نشی و ننوسی یاد نمی گیری. منم همینطوری یادگرفتم... البته هنوز دارم یاد میگیرم :71:
می خوام هر کسی که اینجا دست به قلم می بره تو این تاپیک شرکت کنه.
اینجا رو یه کلاس نویسندگیِ بدون استاد در نظر بگیرین. منابع ما چیه ؟
سایتهای اینترنتی... کتابهای نویسندگی، ایده های ذهنیمون... داستانهایی که قبلا نوشتیم یا می خوایم بنویسیم.
چی می خوایم یاد بگیریم ؟
چطور ذهنمون رو خلاق کنم. چطور وقایع جالب رو تبدیل به داستانی برای خوندن کنیم. و اینکه ما اینجا فقط و فقط با مثال کار می کنیم مثل...
روز آخر تابستان بود. کنار پنجره نشسته بودم و به سطرهای خالیِ دفترچه ی خاطراتم می نگریستم. احساس غریبی داشتم. نه اینکه از آمدن پاییز دلم گرفته باشد نه... بلکه از گذر تابستان بی ثمری دیگری آزرده خاطر بودم. با خود فکر کردم، چرا هرگز حتی سعی نکردم بهتر از آنچه هستم، باشم؟ چرا هرگز نخواستم و حتی قدمی برایش بر نداشتم؟ به گمانم او راست می گفت... به راستی که من یک آدم خودخواه و لج باز بودم....
آیا قراره کسی بهمون یاد بده که چیکار کنیم ؟
همونطور که گفتم منبع ما کتابها و دستورهاست، کسی اینجا نویسنده ی خبره نیست. من ؟ هیچی نیستم پر از اشکال و اصن یکی از دلایل ایجاد این تاپیک هم این بوده که با هم و من در کنار شما از شما یاد بگیریم.
چه کارهای می خوایم بکنیم ؟
علاوه بر کتاب خونی و ایده پردازی و شخصیت پردازی و نویسندگی می خوایم با هم بحث هم بکنیم و مسابقه راه بندازیم. توی هر دو سعی می کنیم یه مسابقه توی یکی از شاخه های نوشتن راه بندازیم. مثلا برترین شخصیت پردازی. برترین نوع نگارش، برترین ژانر ...
کِی شروع کنیم ؟
همین حالا. به محض ایجاد این تاپیک اینجا مال شماست. روش کار اینطوره که مثلا امروز یه درسی میدیم مثل دیالوگ نویسی اوکی ؟ بعد می ریم و تک تک بهترین دیالوگهای توی فیلمها، بازی و رمان ها از نظر خودمون رو جمع آوری می کنیم و نکات دیالوگ نویسی رو توش بررسی می کنیم. در نهایت خودمون شروع می کنیم در مورد یه ژانر جالب دیالوگ می نویسیم
اگر سوالی دارین مطرح کنین در خدمتم. فقط اینکه خواهشا خواهشا خواهشا... و باز هم خواهشا و لطفا... همه ی کسایی که اینجا داستان می نویسن یا به نویسندگی علاقه دارن و دوست دارن بنویسن شرکت کنن تو این تاپیک حتی اونایی که توی نوشتن استادن می خوایم از تجاربشون استفاده کنیم و یاد بگیریم
ممنون و تشکر از همگی می بینمتون :6:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
درس اول
بخش اول - پیرنگ و ایده چیست و... چرا ؟!!!!!
همیشه پای یک ایده در میان است...
یه ایده یه جرقه و بعد بووووووووم یه اثر هنری خلق میشه. می تونه نقاشی باشه. مجسمه باشه. یه اختراع باشه و یا حتی... چیزی فراتر از همه اینها... یه داستان باشه!!
ایده از کجا میاد ؟
معمولاً وقتی دربارة داستاننویسی صحبت میشود، این سؤال هم مطرح میشود که «ایدههاتون رو از کجا مییارین؟» تردید ندارم که این سؤال را همة نویسندهها بارها و بارها شنیدهاند
هر نویسندهای جواب خودش را دارد. ایدههای من معمولاً از دل احساس رشد میکنند و مبتنی بر چیزهایی هستند که تجربه کردهام، دیدهام یا حس کردهام.
احساس جرقهای است که من را تحریک به نوشتن میکند. بعد میبینم که نشستهام پشت ماشین تحریرم و دارم تلاش میکنم آن احساس و تأثیرش را روی کاغذ بیاورم. بهواسطه همان احساس است که شخصیتها و بعد هم پیرنگ به وجود میآیند. این ترتیب و تقدم بهندرت تغییر میکند:
شخصیتها، پیرنگ. هر عنصری عنصر دیگر را به وجود میآورد. هرکدام سؤال بعدی را ایجاد میکند. شخصیتها از کجا میآیند؟ آیا درست ساخته و پرداخته شدهاند؟ پیرنگ از کجا میآید
بگذارید مثالی بزنم.
نطفه داستان سهم من از پنجشنبهها، سالها پیش در بعدازظهر یکشنبهای پاییزی شکل گرفت. آن روز من و دخترم کریس که آنموقع حدود ده سالش بود، به پارک والوم رفته بودیم؛
شهربازیای که در فاصلة کمی از خانهمان قرار داشت. در آن یکشنبة خاص سردرد میگرنی من دوباره شروع شده بود. در نقطهای بالای ابروی چپم دردی کُشنده داشتم و در معدهام تهوع شدیدی احساس میکردم، ولی از قبل به کریس قول داده بودم که به پارک ببرمش. به خودم و به او وانمود میکردم که خوبم، خوبِ خوب.
ورجهوورجههایمان توی پارک کمی -و نه بهتمامی- همراه با مراعات بود. او به ماشینبازی تمایلی نشان نداد و من سپاسگزار بودم، چون مدتها بود که تمایلی به چنان بازیهایی نداشتم، اگر اصلاً بشود گفت که از ابتدا تمایلی وجود داشت.
چی میشد اگر...
آن روز کریس از پرسه زدن در پارک خوشحال بود. چرخوفلک سوار شد و سراغ بازیهای بیخطر رفت. من هم مثل همیشه تماشایش میکردم و از شادی او شاد بودم.
بعد بهسمت یک بازی جدید رفتیم که اسمش ترابانت بود و در نزدیکی زمین ماشینهای موتوری قرار داشت. ترابانت خیلی هوادار داشت و صفی طولانی جلویش تشکیل شده بود. کریس بهشدت دلش میخواست سوار آن شود. گفت که بچههای مدرسه فکر میکنند ترابانت «عالی» است و ادامه داد:
«اما یهکم ترسناکه.»
ترابانت کاملاً امن به نظر میرسید، اما او گفت که ماشینها «بالا و پایین و اینطرف و آنطرف میروند.» یادم هست به این فکر کردم که ماشینی که بالا و پایین و اینطرف و آنطرف برود، همة روزم را خراب خواهد کرد.
پرسیدم: «میخوای یه دور سوارش بشی؟»
او شجاع به نظر میرسید، اما حالت اندوهباری داشت؛ مثل همة وقتهایی که همة بچهها تلاش میکنند شجاع باشند، اما واقعاً نیستند.
پرسیدم: «میخوای باهات بیام؟»
امیدوار بودم بگوید نه. سرش را تکان داد، از ته قلب آه کشید، دل به دریا زد و سریع رفت بلیط بگیرد. صف کوتاهتر شده بود. متصدی فریاد کشید:
«عجله کنین، عجله کنین.»
برایش بلیط خریدیم. روی صندلی نشست و کمربندش را بست. میخواستم در آخرین لحظه بروم پیشش، اما نرفتم. بازی شروع شد.
دقیقههای بعدی، دقیقههای مشقتباری بودند. ماشین میچرخید، کابوسوار کج میشد، دوران میکرد، برق میزد. و همة اینها بیپایان به نظر میرسید. وقتی ماشین بالا و پایین و اینطرف و آنطرف میرفت، هرازگاهی چشمم به صورت کریس میافتاد. چشمهایش بعضی وقتها محکم بسته میشدند و بعضی وقتها از ترس گشاد میشدند.
من با بیچارگی ایستاده بودم و دلم میخواست زمان زودتر بگذرد. برای لحظهای چشمهایمان به هم خیره شد و اینطور به نظرم رسید که در چشمهایش احساس خیانت دیدم؛ خیانت من به او. از یک پدر انتظار نمیرفت بچهاش را آنطور تنها بگذارد. آیا او هرگز من را میبخشید؟
بالأخره ماشین ایستاد و او پیاده شد. با پاهای لرزان بهسمت من آمد، انگار داشت روی طناب بندبازی راه میرفت. وقتی دستهایش را گرفتم، میلرزیدند. احساس کردم از نگاه کردن به من اجتناب میکند. از او عذرخواهی کردم. گفتم باید همراهش میرفتم و اصلاً فکر نمیکردم آن بازی آنقدر ترسناک باشد.
او به من اطمینان داد بازی آنقدرها هم ترسناک نبوده و گفت که فقط کمی ترسیده بوده و چیز مهمی نبوده. هردویمان میدانستیم که حرفش دروغی نجیبانه بود؛ دروغی نجیبانه، فقط به خاطر من.
همانطور که دست در دست هم قدم میزدیم، ایدهای برای داستان به ذهنم خطور کرد که در نهایت تبدیل به داستان سهم من از پنجشنبهها شد.
داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوشبخت بودم که عشقمان به یکدیگر آنقدر بیتکلف و استوار بود که خیانت چند دقیقه پیش من به او -اگر تعبیر مناسبی بوده باشد- بههیچوجه آن را تهدید نمیکرد.
اما چه میشد اگر عشقمان آنقدر استوار نبود؟ چه میشد اگر آن خیانت کوچک در پارک تنها یکی از خیانتهای بیشمار من بود؟ چه میشد اگر آن خیانت آخرین خیانت من بود؟
چه میشد اگر...؟ چه میشد اگر...؟ ذهنم بهسرعت حرکت میکرد، احساسم هم همینطور؛ مثل هر زمان دیگری که داستانی از راه میرسد، مثل انفجار کوچکی در اندیشه و احساس. چه میشد اگر...؟ چه میشد اگر حادثهای مثل آنچه که در پارک اتفاق افتاد، در رابطة پدر و دختری نقشی حیاتی میداشت؟
اصلاً چه چیزی میتوانست آن نقش حیاتی را ایجاد کند؟ خب، چه میشد اگر پدر، مثلاً، از مادر دختر جدا شده بود و این اتفاق در یکی از روزهای ملاقات آنها افتاده بود؟ چه میشد اگر...؟
پس چی میشد اگر... ؟ یه ایده ی جالب و جذاب و پر از احساس!
و بعد از اون میریم سراغ پیرنگ. واقعا پیرنگ چیه ؟
پیرنگ یا (Plot) طرح، مسئله این است!
به روایت از ویکی پدیا واژۀ پیرنگ از هنر نقّاشی به وام گرفتهشده و به معنای طرحیاست که نقّاشان بر روی کاغذ میکشند و بعد آن را کامل میکنند؛ طرح ساختمانی که معمولاً معماران میریزند و از روی آن ساختمان بنا میکنند. واژۀ پیرنگ در داستان به معنای روایت حوادث داستان با تأکید بر رابطۀ علیّت میباشد.
برای مثال: «شاه مُرد و بعد ملکه مُرد» داستان است زیرا فقط ترتیب منطقی حوادث بر حَسَبِ توالی زمانی رعایتشدهاست. امّا «شاه مُرد و بعد ملکه از غصّه دق کرد» پیرنگ است زیرا در این بیان، بر علیّت و چرایی مرگ ملکه نیز تأکید شدهاست.
ارسطو، پیرنگ را متشکل از سه بخش میداند: آغاز که حتماً نباید در پی حادثۀ دیگری آمده باشد، میان که هم در پی حوادثی آمده و هم با حوادث دیگری دنبال میشود، و پایان که پیامد طبیعی و منطقی حوادث پیشین است.
داستانی که پیرنگ ندارد، نقل وقایع است. نقل رشته ای از حوادث آن هم بر حسب توالی زمان."
مثالی از پیرنگ تفاوت پیرنگ با خلاصه ی داستان :
اینجا داستان " داش آکُل " از " صادق هدایت رو بررسی می کنیم "
خلاصه داستان:
"وقتی در شیراز دو تا لوطی بودند به نام های داش آکل و کاکا رستم که دومی چشم دیدن اولی را نداشت. روزی داش آکل را خبر کردند که حاجی آقایی او را در موقع مرگ به عنوان قیم خانواده اش معرفی کرده است. داش آکل قیومیت خانواده را قبول کرد. بعد دختر حاجی را دید و عاشق او شد. اما عشق خود را پنهان کرد. بعد از چندی دختر را به اولین خاستگاری که برای دختر پیدا شده بود، شوهر داد و اموال خانواده را به شوهر دختر وا گذاشت. بعد در نزاعی که با کاکا رستم کرد، کشته شد."
در خلاصه داستان به اتفاقات و حوادث به وجود آمده اشاره شده است اما وقتی پیرنگ همین داستان نیز خوانده شد، به خوبی مشخص بود که زنجیره ِعلی و معلولی به زیبایی در آن ترسیم شده است.
و اما
پیرنگ داستان:
" وقتی در شیراز، دو تا لوطی بودند به نام های داش آکل و کاکا رستم ، که کاکا رستم چشم دیدن داش آکل را نداشت، برای اینکه به او حسودی می کرد چون می دید /B]مردم به او احترام می گذارن/B]د و برای خصلت های جوانمردانه اش/B]، او را دوست می دارند. آن وقت یکی از حاجی های معروف شیراز، در لحظه مرگ، داش آکل را به علت اعتمادی که به او داشت، وکیل و وصی خود کرد. داش آکل از این وصیت حاجی در دل خوشنود نبود زیرا که با زندگی آزاد و بی قید و بند او نمی خواند. اما بر خلاف جوانمردی می دانست که بر طبق وصیت حاجی عمل نکند. کاکا رستم که دلش می خواست به جای داش آکل باشدو به اموال باد آورده و مفتی برسد، از حسادت هر جا می نشست شایع می کرد که داش آکل اموال حاجی را بالا کشیده است.
داش آکل به علت تعهدی که قبول کرده بود، از کشمکش و درگیری با او پرهیز می کرد. در این میان داش آکل گرفتاری دیگری نیز پیدا کرد و عاشق دختر حاجی شد. اما برای آنکه فکر می کرد اگر دختر را به زنی بگیرد بر خلاف جوانمردی و لوطی گری رفتار کرده، عشق خود را به او از همه پنهان می کرد. آن وقت خاستگاری برای دختر پیدا شد. داش آکل با اینکه خاستگار از خودش مسن تر بود، با ازدواج آن ها موافقت کرد و دختر را به شوهر داد و اموال حاجی را به او سپرد. بعد چون دیگر زندگی برایش معنا و مفهومی نداشت، در برخورد با کاکا رستم که همیشه مغلوب داش آکل بود، از خود دفاع نکرد و خودش را به دست او به کشتن داد."
درس دوم : راه های شخصیت سازی و پردازش آن
روش های پردازش کاراکتر در داستان
شخصیت پردازی در ادبیات در واقع پروسه ای هست که نویسنده ها برای گسترش دادن ویژگی های کاراکترشون و ارائه ی یه تصویر کامل ( با جزئیات ) به خواننده ها ازش استفاده می کنن. دو رویکرد متفاوت به شخصیت پردازی وجود داره که شامل شخصیت پردازی مستقیم و شخصیت غیرمستقیم میشه. به وسیله ی رویکرد مستقیم، نویسنده به ما میگه که در مورد کاراکتر چه چیزهایی رو باید دانست. در رویکرد غیرمستقیم نویسنده به ما چیزهایی در مورد شخصیتث نشون میده که کمک می کنه ویژگی هاش رو بشناسیم و روابطش با دیگر کاراکتر ها و تأثیراتش بر سایر کاراکتر ها رو درک کنیم.
پنج راه اصلی در پردازش یک شخصیت
توصیفات ظاهری، کارها و اعمال، افکار درونی، عکس العمل ها و لحن حرف زدن.
توصیفات ظاهری- اینکه بیایم و ویژگی های ظاهری یک کاراکتر رو وصف کنیم. برای مثال، شخصیت ما ممکنه قد بلند باشه، لاغر یا چاق باشه، زیبا یا زشت و غیره. ممکنه در مورد رنگ چشم ها و رنگ لباسش بخوایم نکاتی رو وصف کنیم. یا حتی نوع لباس پوشیدن کاراکتر. اینکه شخصیت ما چطور لباس می پوشه ممکنه یکی از ویژگی های شخصیتی اون رو به خواننده نشون بده. آیا شخصیت ما لباسهای قدیمی، کهنه، پاره و کثیف می پوشه یا خوشتیپه و لباسهای گران قیمت و مد روز رو می پوشه ؟
اعمال/ رفتار/ خلقیات -کاراکتر چه نکته ی قابل توجهی داره که بخواد با خواننده در میون بزاره ؟ کاری که کاراکتر انجام میده، رفتاری که از خودش نشون میده بهمون میگه که چه ویژگی هایی می تونه داشته باشه. همین اعمال و رفتار کاراکتر هست که به خواننده نشون میده، کاراکتر آدم خوبیه یا آدم بدیه ؟ کاراکتر خودخواهه یا نه دوست داره به بقیه کمک کنه.
افکار درونی- اینکه کاراکتر در مورد موقعیت های مختلف چه فکر و نظری داره که ارائه بده تو پردازش کاراکتر موثر هست. اینطوری ما در ویژگی های شخصیتی و احساسات کاراکتر آگاه می شیم. همین باعث میشه که دلیل خیلی از اعمال و کارهای کاراکتر رو متوجه بشیم.
عکس العمل ها -اثراتی که شخصیت بر سایر کاراکتر ها داره و اینکه سایر کاراکتر ها در مورد شخصیت مورد نظر ما چه نظری دارن. شکل گیری روابط بین کاراکترها و اینکه عکس العمل شخصیت ما به گفته یا عمل سایر شخصیت ها می تونه در پردازش شخصیت موثر باشه. آیا احساسات شخصیت ها در یک داستان نسبت به هم ترسه ؟ خوشحالیه ؟ سردرگمیه ؟ این باعث می شه خواننده بهتر متوجه ویژگی های شخصیت های داستان بشه.
لحن و نوع صحبت -اینکه شخصیت چطور صحبت می کنه و لحنش چطوره خودش یه ویژگی منحصر به فرد در پردازش شخصیت هست. ممکنه شخصیت ما لحن خجالت زده، نگران یا آرام یا حتی ناآرام داشته باشه. گاهی وقت ها شخصیت با نوعی ذکاوت خاص حرف می زنه یا گاهی وقت ها بی ادبه و با پرروگی می خواد عبارتی رو بیان کنه.
نمونه ای از پردازش کاراکتر:
مثال زیر یک نمونه از پردازش شخصیت هست که از همه ی روش ها بالا در توصیفات شخصیت استفاده شده :
آنا همانطور که وارد حیاط مدرسه ی جدیدش شده بود می توانست طنین صدای ضربان قلبش را بشنود. او به هیچ وجه انتظار چنین محوطه ی بزرگی را نداشت. مدرسه ی قدیمی اش در مقایسه با ساختمان جدید، خیلی کوچک بود. به دانش آموزان در حیاط نگریست و وقتی که دید سایر دخترها چطور لباس پوشیده اند، احساس کرد یک وصله ی ناجور برای چنین مکانیست . با آن دامن های کوتاه و کفش های پاشنه بلندشان، کاملاً بالغ به نظر می رسیدند. آنا به سر و وضع خودش نگریست، آن شلوار جین گشاد و کفش های اسپرتش او را کاملاً از بقیه متمایز می کرد. در مدرسه ی قدیمی اش همه مثل او لباس می پوشیدند. با یادآوری خاطرات گذشته، دلتنگ دوستان قدیمی اش شد. از دو گروهی از دخترهای شیک پوش را دید که به سمتش می آمدند. آنقدر مضطرب و نگران شده بود که کتابهایش از میان دستانش سر خوردند و روی زمین افتادند. دخترها با مشاهده ی او شروع به خندیدن کردند و همانطور که مسخره اش می کردند و دهاتی صدایش می زدند، از کنارش رد شدند. آنا فوراً روی زمین زانو زد، کتابهایش را جمع کرد و بی آنکه به پشت سر نگاه کند، به طرف دستشویی مدرسه دوید تا دید همگان پنهان شود.
گوشی موبایلش را از جیب در آورد و شماره ی مادرش را گرفت. گوشی تلفن بعد از چند بار بوق زدن بالاخره پاسخ داد. آنا همانطور که گریه می کرد، گفت : " مامان خواهش می کنم، من می خوام برگردم خونه، من به اینجا تعلق ندارم! "
================================
در این مثال کوتاه متوجه شدیم که چطور نویسنده از ویژگی ظاهری برای توصیف کاراکتر آنا استفاده کرده. در داستان می بینیم که چطور لباسهای آنا با بقیه متفاوته. اینکه شلوار جین پوشیده و کفش اسپرت پاش کرده در حالیکه بقیه دخترها پاشنه بلند پوشیدن و دامن کوتاه به تن کردن. همچنین متوجه میشیم که چطور دوستای قبلی آنا با دانش آموزان مدرسه ی جدید فرق دارن و از اینجا می فهمیم شاید آنا از یک کشور یا شهر دیگه به شهری که فرهنگشون کاملاً با فرهنگ آنا و محل زندگیش فرق می کنه.
در توصیفات کاراکتر این نکته باید مد نظر قرار بگیره که توصیف به هیچ وجه نباید خسته کننده باشه و یا روند داستان رو قطع کنه. توصیف کاراکتر مثل توصیف صحنه که در درس بعد باهاش آشنا می شیم باید بین تارهای داستان دوخته بشه و در جهت داستان باشه. اینکه روند داستان رو قطع کنین تا با توصیف اضافه کاراکتر رو وصف کنین یه اشتباهه. همیشه توصیفاتی رو میاریم که در جهت توصیف داستان باشه. مثلن تو این یه قسمت رنگ چشم ها و یا موهای آنا مهم نبوده بلکه برای بیان تفاوت فرهنگی بین مدرسه ی جدید و مدرسه ی قدیمی تفاوت لباس ارزشش بیشتر بوده. به علاوه خواننده بعد از خوندن این قسمت از داستان می تونه ویژگی های شخصیت رو بگه.
آنا یه دختر نگران و خجالتیه که لباسهای کاملن ساده می پوشه چون احتمالن افکارش هم ساده س و با بقیه ی همسن و سالاش فرق می کنه.
همیشه قبل از اونکه شخصیت رو وارد داستان کنین سعی کنین خودتون کاملا بشناسینش و از سرگذشت و آینده ش خبر داشته باشین. ویژگی هاش رو بدونین از خصوصیات اخلاقیش با خبر باشین و لحن حرف زدنش رو بشناسین. سپس کاراکتر رو توی داستان بیارین.
--------------------------------
تکلیف شب 2 :
یک الی دو پاراگراف از شخصیتتون رو اینجا بنویسین. درست شبیه مثال بالا.
درس سوم : فضاسازی و توصیف صحنه
خب پس تا اینجای کار متوجه شدیم اولین جرقه ی داستان نویسی، ایده ست. یادتون باشه گاهی وقتها یه ایده ی ناب می تونه خواننده رو برای خوندن ادامه ی کار علاقمند کنه اما... این مسئله هم هست، ایده هر چه قدر ناب گاهی ممکنه پرداخت خوبی نداشته باشه.
هر داستانی، ( فرقی نداره چه ژانری باشه، اجتماعی، فانتزی، دارک فانتزی، ترسناک، پلیسی، جنایی، رومنس و یا حتی ترکیبی از همه ی آنها ) از یه سری بخش هایی تشکیل شده. یکی از بخش های اصلی داستان، فضاسازی هست. نویسنده های تازه کار معمولا تو این یکی خیلی لنگ می زنن. من به عنوان یکی از کسایی که به تازگی تونستم بر این مشکل خودم غلبه کنم، علتش رو بهتون می گم :
1- نویسنده های تازه کار و بی تجربه، دوست دارن زود به اصل مطب برسن. اونا در واقع مثل خواننده ای می مونن که به یه کتاب جذاب رسیده و می خواد زود تمومش کنه و ببینه تهش چی میشه. اون جرقه ای که توی ذهن نویسنده ی تازه کار زده شده، زود می خواد شکل یک طرح و پلات کلی رو به خودش بگیره و پایان داستان رو به نویسنده نشون بده برای همین ناخودآگاه نویسنده تند تند می نویسه و از صحنه سازی و فضاسازی مناسب خودداری می کنه.
2- گاهی نویسنده دایره ی لغات اندکی داره و نمی تونه اونچه در ذهنش شکل گرفته از یک صحنه ی داستانی رو به خوبی توصیف کنه، معمولا توصیف نصفه نیمه ای میده و بقیه رو به ذهن خواننده می سپاره
گرچه ممکنه شماره ی دوم برای خیلی از خواننده ها خیلی جذاب تر باشه چون می تونن با قوه ی تخیلشون اونچه که می خوان رو تصور کنن و این کار هم براشون جذاب تره اما همه ی اینها بستگی به یه پی ریزی و به قولی Setting مناسب از سوی نویسنده داره. پس خواننده باید کلیت کار رو بخونه و جزئیات رو خودش بسازه. خیلی از خواننده ها هم برعکسن و کتابهایی رو ترجیح میدن که با زبانی شیوا به توصیف صحنه و محیط و فضاسازی مناسب می پردازه.
فضاسازی لازمه ی داستانه. شما ممکنه یه ایده ی ناب داشته باشین باید فضاسازیتون هم به همون اندازه تأثیر گذار باشه تا خواننده محو داستان شما بشه و به فکر واداشته شه.
چطور فضاسازی کنیم ؟
همونطور که بالاتر هم گفتم فضاسازی یکی از اجزای اصلیِ داستان در کنار پلات یا طرح اصلی و کاراکتر هاست. فضاسازی توصیف صحنه، مکان و زمان در داستان شماست. فضاسازی داستان رو گسترش میده و به پیشروی ایده و داستان کمک می کنه و همچنین باید حامیِ کاراکترها باشه و باعث بشه که یک سری تکان مهم و تم داستانی آهسته آهسته برملا بشه.
بخش اول : توصیف صحنه
پیش از اونکه توصیف یک صحنه رو شروع کنین، از خودتون 6 تا سوال بپرسید و جواب هر کدوم رو جلوش بنویسین. این سوالات به شما کمک می کنن که بتونین فضاسازیِ موثرتری رو در طول داستان داشته باشین.
1- داستان در کجا قرار داره ؟
2- داستان چه زمانی به وقوع پیوسته ؟
3- آب و هوا و به طور کلی هوای داستان چطوره ؟ آیا داستان در روز آفتابی اتفاق می افته؟ آیا شبه ؟ هوا بارانیه؟ برف میاد ؟
4- وضعیت مردم و جامعه به چه صورت هست ؟
5- محیط اطراف چگونه س؟ آیا در یک شهر مدرن هستیم ؟ آیا در یک جنگل هستیم ؟ آیا در یک روستا هستیم ؟
6- چه جزئیات ویژه ای باعث میشه که بهتر بتونیم محیط رو تصور کنیم ؟
دوست دارین توصیفتون از محیط به صورت کلی یا با جزئیات باشه ؟
چطور صحنه رو توصیف می کنین؟ آیا با دوربین از فاصله ی دور به یک شهر نگاه می کنین و کمتر جلو می رین یا اول از جزئیات حرف میزنین ؟ بنا به موقعیت داستان تصمیم بگیرین که زاویه ی دیدتون چطور باشه؟ آیا نیازی هست کل شهر رو توصیف کنین ؟ یا فقط به توصیف خانه بسنده می کنین ؟ این خود شما هستین که باید مشخص کنین چه نوع توصیفی به داستانتون میاد.
بهتره که اول از کلیات شروع کنین و کم کم وارد جزئیات بشین. مثلن از توصیف یک قلمرو، کشور، ناحیه، منطقه شروع کنین به شهر برسین و بعد یک محله از شهر رو توصیف کنین. شاید هم اول بخواین از توصیف ظاهریِ یک شخص شروع کنین و بعد در مورد نوع مردمی که در شهر زندگی می کنن حرف بزنین. ( نمونه ی این نوع توصیف رو در کتاب " عطش مبارزه " نوشته ی سوزان کولینز داریم که وقتی در مورد پانم صحبت می کنه، اول از توصیف لباسهای عجیب و غریب و آرایش عجیب مردم حرف می زنه و بعد یه تصور کلی از کل آدمهایی که تو پانم زندگی می کنن میده. )
همین راه با بیان احساسات، افکار و تصورات کاراکتر در مورد محیطی که دارن توش زندگی می کنن یا واردش شدن، به داستان معنی می کنه و خواننده رو بهتر جذب می کنه.
از حواس پنجگانه برای توصیف محیط استفاده کنین!
حواس پنجکانه مثل لمس، بویایی، بینایی، شنوایی و مزه ها. خیلی از نویسنده ها هستن که فقط از یک قوه ی بینایی برای توصیف داستاناشون استفاده می کنن این باعث می شه که نوشته تنها یک بعدی باشه. البته که می تونین از حس بینایی برای توصیف اجسام و موقعیتهاشون استفاده کنین اما برای اینکه نوشته تون حس بهتری بگیره بهتره که از بقیه ی حواستون هم استفاده کنین.
تصور کنین می خواین یه اتاق رو توصیف کنین و شما از قبل در مورد اینکه برای مثال کاناپه، آباژور یا مبل ها چطور در اتاق قرار گرفتن حرف زدین، نظرتون در مورد اینکه اتاق چه بویی میده چیه ؟ ( بوی خوش قرمه سبزیِ مادربزرگ در اتاق پخش شده بود یا به مشام می رسید)
یا فرض کنین کاراکتر شما توی یک بیابون بی آّب و علف گیره افتاده، چطوره که در مورد شن های نرمی که زیر پاهاش جریان دارن صحبت کنین.
و یا اینکه شاید شخصیت شما داره از یه صخره بالا می ره؟ آیا تیزیِ سنگ ها دست و پاهاش رو زخمی می کنه ؟
می تونین در مورد مزه ی غذای مورد علاقه ی کاراکترتون وقتی یه لقمه از اونو توی دهنش می زاره هم صحبت کنین.
مثال :
وارد اتاق پذیرایی شد. بانو مک دوآل همچون ملکه ویکتوریا با وقار تمام بر روی صندلیِ گلداری نشسته بود و به الیزابث نیز اشاره کرد تا بر روی صندلیِ مشابه رو به رویش بنشیند. دیوارهای به رنگ ماهی سالمون، باعث می شد گیسوان سفید دوشِس به صورتی کمرنگ بدرخشد. الیزابث کمی مظطرب بود و همین باعث شد تا با حرکت ظریف تکه ای چوب در شعله های سرخ رنگ آتشدانی که با سنگ مرمر تزئین شده بود، از جا بپرد.
هیچوقت، هیچوقت نذارین توصیفات صحنه داستان شما رو بلاک کنه!
همونطور که گفتیم، صحنه سازی باید داستان رو پیش ببره، نه جلوی پیشرویِ اونو بگیره! این اتفاق معمولا زمانی میفته که داستان شما داره با شیب تندی پیش میره و ناگهان شما توقف می کنین تا یک توصیف طولانی از فضایی که کارکترها در اون هستن بدین. به جای اینکه وسط یک مکالمه ی هیجان انگیز یا یک صحنه ی درگیری همه چیز رو روی پاز بذارین و برین سراغ توصیف صحنه، سعی کنین صحنه رو از دید کاراکتر یا با اعمال کاراکتر توصیف کنین. به طور کلی توصیف صحنه باید هم نوای کارهای باشه که کاراکتر داره انجام می ده.
برای مقال، اگر کاراکتر شما داره از دست یک خوناشام در جنگل فرار می کنه، واینسین و یهو شروع کنین به توصیف اینکه چقدر جنگل و درخت هایی که در اون هست، ترسناکن. کاری کنن که کاراکتر با دید خودش به این نتیجه برسه که چقدر همه جا ساکت و تاریکه.
کاری کنین کاراکتر پاش رو روی تکه ای چوب خشک بزاره که باعث انعکاس صدا در محیطِ ساکت بشه. یا اینکه کاری کنین شاخه ی تیزی گونه ی کاراکتر رو ببره. روی این مسئله بیشتر تمرکز کنین که کاراکترتون محیط رو چطور داره می بینه.
مثلا از بس تاریکه هیچ چیزی رو نمی تونه ببینه و فقط می تونه صدای قدمهای آروم کسی رو پشت سرش بشنوه. سعی کنین فضاسازی رو در دل پیشرویِ داستان و توصیف حالات کاراکتر فرو کنین تا صحنه و فضاسازیتون باعثه توقفِ ناگهانی داستان نشه!
همه چیز رو با زبون نگین! بلکه نشونش بدین!
به جای اینکه در مورد صحنه حرف بزنین، صحنه رو به مخاطب نشون بدین. نگین " بیابان گرم بود." به جاش با توصیفه اینکه
" خورشید پرتوهای سوزان خود را بیرحمانه بر سرش میکوبید. بهناچار شالِ دورِ گردنش را باز کرد و آن را روی سر انداخت. مشک کوچک آویخته به زین اسب را برداشت و بالای دهانش گرفت؛ آخرین قطرات آب روی زبانش ریخت. آهی کشید، دستش را سایبان چشمهایش کرد و به دوردست نگریست؛ واقعاً در آن بیابان برهوت انتظار چهچیزی را داشت؟ کاروانسرایی که در آن، روز را به سر کُنَد، اندکی آب بخرد و سفرش را از سر بگیرد؟ « زهی خیال باطل...!» بااکراه شانههایش را بالا انداخت و همانطور که افسارِ اسب را میکشید، به راهش ادامه داد. "
پس با نشون دادن حالات کاراکترتون در مورد محیط حرف بزنین. سعی کنین زبانتون واضح باشه، طوری که خواننده بفهمه شما می خواین چیو نشون بدین. از اسامی و صفات توصیفی برای توصیف صحنه استفاده کنین. به جای اینکه بگین " دخترا هیجان زده بودند. "
نشون بدین :
" صدای خنده و جیغ های از سر شادمانی فضا را پرکرده بود. حلقه های موهایشان از شدت عرق خیس شده و به صورت و پیشانیشان چسبیده بود. روی کاناپه نشسته و دستهایشان را به هم داده بودند و مسخره بازی در می آوردند. آنقدر رقصیده و این طرف و آن طرف پریده بودند که حتی نای نفس کشیدن هم نداشتند. به این فکر کردند که همین لحظات است که در خاطره شان ثبت می شود و برای همیشه باقی خواهد ماند. "
در توصیف فقط روی جزئیات مهم تمرکز کنین!
یه وقتایی هست که توی داستانی انقدر توصیف صحنه طولانیه که عملا خواننده خسته میشه و کتاب رو دو سه صفحه ای جلو می رسه تا به اصل داستان برسه. برای اینکه از این اتفاق اجتناب کنین سعی کنین توصیف صحنه هاتون فقط نکات مهمی که مربوط به داستان هستن رو جلوه بدن. یادتون باشه هر توصیف صحنه و فضاسازی باید دلیلی برای حضو
در آغاز فقط آنها بودند. اورانوس و گایا. اورانوس فرمانروای آسمان ها و گایا مادر زمین و طبیعت بود. سال ها میگذشت و این 2 قدرت بی همتا وجود داشتند تا اینکه در نقطه ای از زمین که آسمان و زمین به هم متصل میشدند. گایا و اورانوس باهم دیدار کردند.
این دیدار باعث شد که کم کم آن رو به همدیگر علاقه پیداکنند. و ازدواج کنند. حاصل این ازدواج فرزندانی از 3 نژاد تایتان ها، سیکلوپ ها و هکاتونکیر ها بودند.
سالها گذشت . فرزندان اورانوس و گایا بزرگ شدند و روز به روز بر قدرت آنها افزوده میشد. به همین علت اورانوس روز به روز محتاط تر و سخت گیر تر میشد تا بتواند موقعیت خود را حفظ کند. سرانجام کرونوس چون بسیار به قدرت خود میبالید خواستار جایگاه بالاتری شد و کرونوس تایتان تصمیم گرفت بر ضد پدر خود شورش کند ولی این شورش با شکست مواجه شد و کرونوس از دست پدر خود فراری شد.
اورانوس که از دست پسر خود ناراحت بود و از اقدامات بعدی او و دیگر تایتان ها میترسید. در خفا شروع به کشتن آنها و کم کردن قدرت آنها نمود. بعد از چندی گایا متوجه کارهای اورانوس شد.
گایا که فرزندان خود را بسیار دوست میداشت و طاقت دیدن مردن آ«هارا نداشت به سیکلوپ ها راز ساختن سلاح های قدرتمند را یاد داد تا برای کرونوس سلاحی ساخته و با آن به جنگ با اورانوس رود.
سیکلوپ ها از فلزی که فقط در دنیای تارتاروس وجود داشت. داسی را برا کرونوس ساختند که قدرت کنترل زمان را داشت و آنرا به او دادند.
کرونوس چون با سلاح جدید بسیار قدرتمند تر شده بود. دوباره جرات کرد و به جنگ با اورانوس رفت و پس از 7 شبانه روز جنگ سرانجام اورا شکست داد. بدن اورانوس را هزاران تیکهع کرد و هر تیکه را در عمیق ترین حفره های تارتاروس پنهان کرد.
اورانوس زمانی که مرگ خود را قطعی دید به اورانوس گفت که زمانی سرنوشت من دامنگیر خودت میشود و پسر تو بر علیه خودت شورش خواهد کرد.
کرونوس که از این پیشگویی سخت هراس داشت. تصمیم گرفت هر 6 فرزند خود را ببلعد تا نتوانند روزی علیه او شورش کنند. فرزندان یکی پس از دیگری بلعیده میشدند و خطر شورش کمرنگ و کمرنگ تر میشد.
بار دیگر گایا چون از این سنگ دلی کرونوس خشمگین بود تصمیم گرفت تا به فرزندان کرونوس کمک کند. پس به ریا همسر کرونوس کمک کرد تا آخرین فرزندش که زیوس نام داشت رابه غاری در کوه های دیکتی واقع در جزیره کریت ببرد و مخفی کند.
ریا سنگ بزرگی را در ملحفه ای پیچید و کرونوس که فکر میکرد این سنگ زیوس هست آنرا بلعید.
گایا به زیوس کمک کرد تا زنده بماند و بزرگ شود و بتواند با شکست دادن کرونوس نظم را به ارمغان آورد...
======
اقا اینم پیرنگ من البته اگه لیدی عزیز قبولش کنه
در ضمن به نظر من همین ایراد گرفتن ها بزرگترین کمک به نویسندس
روزی روزگاری شاهدختی بود به نام ازیتا. دو برادر داشت. برادر بزرگتر اریا و برادر کوچک ترش ماهان نام داشتند. متاسفانه مادرشان سر زایمان ماهان از دست رفته بود. اردشیر پدر مهربانشان برای انها هم پدر شده بود و هم مادر. زمانی که اریا به ۱۸، ازیتا ۱۵ و ماهان ۱۲ سالگی میرسند وزرا اردشیر را تحت فشار میگذارند تا جانشینی انتخاب کند. اریا از ولیعهدی سر باز میزند و میگوید نمیخواهد درگیر سیاست شود. ماهان پسری سر به هوا است که خیلی زود عصبانی میشود. اما برعکس دو پسر شاهدخت دختری باهوش و باسیاست بود و توانایی حکومت داشت. پس اردشیر ازیتا را به ولیعهدی انتخاب میکند. وزیران نمیپذیرند و با پادشاه مجادلهی بسیار میکنند. یک ماه تمام در دربار پادشاه بحث و جدل ادامه دارد. این بحث ها کار خود را میکنند و پادشاه در بستر بیماری میافتد.طبیب پیشنهاد میکند تا اردشیر مدتی از ادارهی کشور دوری کند و به یک جای خوش اب و هوا برود اما......اما اگر پادشاه قصر را ترک کند تمام امور به دست وزیران میافتد. شاهدخت به پدرش اطمینان میدهد که خودش بر اریکهی قدرت بنشیند و ..........
امیدوارم خوب شده باشه اتوسا جون..........فک کنم منظورت یه چیزی تو مایههای داستانهای بچگیمون بود نه؟؟؟
در آغاز فقط آنها بودند. اورانوس و گایا. اورانوس فرمانروای آسمان ها و گایا مادر زمین و طبیعت بود. سال ها میگذشت و این 2 قدرت بی همتا وجود داشتند تا اینکه در نقطه ای از زمین که آسمان و زمین به هم متصل میشدند. گایا و اورانوس باهم دیدار کردند.
این دیدار باعث شد که کم کم آن رو به همدیگر علاقه پیداکنند. و ازدواج کنند. حاصل این ازدواج فرزندانی از 3 نژاد تایتان ها، سیکلوپ ها و هکاتونکیر ها بودند.
سالها گذشت . فرزندان اورانوس و گایا بزرگ شدند و روز به روز بر قدرت آنها افزوده میشد. به همین علت اورانوس روز به روز محتاط تر و سخت گیر تر میشد تا بتواند موقعیت خود را حفظ کند. سرانجام کرونوس تایتان بر ضد پدر خود شورش کرد ولی این شورش با شکست مواجه شد و کرونوس از دست پدر خود فراری شد.
اورانوس که از دست پسر خود ناراحت بود و از اقدامات بعدی او و دیگر تایتان ها میترسید. در خفا شروع به کشتن آنها و کم کردن قدرت آنها نمود. بعد از چندی گایا متوجه کارهای اورانوس شد.
گایا که فرزندان خود را بسیار دوست میداشت و طاقت دیدن مردن آ«هارا نداشت به سیکلوپ ها راز ساختن سلاح های قدرتمند را یاد داد تا برای کرونوس سلاحی ساخته و با آن به جنگ با اورانوس رود.
سیکلوپ ها از فلزی که فقط در دنیای تارتاروس وجود داشت. داسی را برا کرونوس ساختند که قدرت کنترل زمان را داشت و آنرا به او دادند.
کرونوس چون با سلاح جدید بسیار قدرتمند تر شده بود. دوباره جرات کرد و به جنگ با اورانوس رفت و پس از 7 شبانه روز جنگ سرانجام اورا شکست داد. بدن اورانوس را هزاران تیکهع کرد و هر تیکه را در عمیق ترین حفره های تارتاروس پنهان کرد.
اورانوس زمانی که مرگ خود را قطعی دید به اورانوس گفت که زمانی سرنوشت من دامنگیر خودت میشود و پسر تو بر علیه خودت شورش خواهد کرد.
کرونوس که از این پیشگویی سخت هراس داشت. تصمیم گرفت هر 6 فرزند خود را ببلعد تا نتوانند روزی علیه او شورش کنند. فرزندان یکی پس از دیگری بلعیده میشدند و خطر شورش کمرنگ و کمرنگ تر میشد.
بار دیگر گایا چون از این سنگ دلی کرونوس خشمگین بود تصمیم گرفت تا به فرزندان کرونوس کمک کند. پس به ریا همسر کرونوس کمک کرد تا آخرین فرزندش که زیوس نام داشت رابه غاری در کوه های دیکتی واقع در جزیره کریت ببرد و مخفی کند.
ریا سنگ بزرگی را در ملحفه ای پیچید و کرونوس که فکر میکرد این سنگ زیوس هست آنرا بلعید.
گایا به زیوس کمک کرد تا زنده بماند و بزرگ شود و بتواند با شکست دادن کرونوس نظم را به ارمغان آورد...======
اقا اینم پیرنگ من البته اگه لیدی عزیز قبولش کنه
در ضمن به نظر من همین ایراد گرفتن ها بزرگترین کمک به نویسندس
بسیار عالی سینای عزیز فقط من متوجه نشدم چرا کرونوس تایتان ضد پدرش شورش می کنه ؟ دلیلش رو نگفتی فکر کنم
پیرنگت رو نگه دار برای داستان اصلی مطمئناً طرفدارای این سبک و خدایان یونان باستان ازش لذت خواهند برد 😉
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
روزی روزگاری شاهدختی بود به نام ازیتا. دو برادر داشت. برادر بزرگتر اریا و برادر کوچک ترش ماهان نام داشتند. متاسفانه مادرشان سر زایمان ماهان از دست رفته بود. اردشیر پدر مهربانشان برای انها هم پدر شده بود و هم مادر. زمانی که اریا به ۱۸، ازیتا ۱۵ و ماهان ۱۲ سالگی میرسند وزرا اردشیر را تحت فشار میگذارند تا جانشینی انتخاب کند. اریا از ولیعهدی سر باز میزند و میگوید نمیخواهد درگیر سیاست شود. ماهان پسری سر به هوا است که خیلی زود عصبانی میشود. اما برعکس دو پسر شاهدخت دختری باهوش و باسیاست بود و توانایی حکومت داشت. پس اردشیر ازیتا را به ولیعهدی انتخاب میکند. وزیران نمیپذیرند و با پادشاه مجادلهی بسیار میکنند. یک ماه تمام در دربار پادشاه بحث و جدل ادامه دارد. این بحث ها کار خود را میکنند و پادشاه در بستر بیماری میافتد.طبیب پیشنهاد میکند تا اردشیر مدتی از ادارهی کشور دوری کند و به یک جای خوش اب و هوا برود اما......اما اگر پادشاه قصر را ترک کند تمام امور به دست وزیران میافتد. شاهدخت به پدرش اطمینان میدهد که خودش بر اریکهی قدرت بنشیند و ..........
امیدوارم خوب شده باشه اتوسا جون..........فک کنم منظورت یه چیزی تو مایههای داستانهای بچگیمون بود نه؟؟؟
چرا آریا از ولیعهدی سر باز زد ؟ چون آدم بی مسئولیتی ست و نمی خواهد خودش را درگیر کند
ماهان سر به هواست و زود عصبانی می شود پس ؟!!! ( ادامه ش ) نمی تواند پادشاه شود.
ولی ویزران نمی پذیرند، چرا ؟ چون باور دارند یک زن نمی تواند همچون مرد حکومت کند و اداره ی امور رو به دست بگیرد.
پادشاه که پیر بوده در بستر بیماری می افته بخاطر بحث و جدل زیاد با وزرا.
طبیب پیشنهاد می کند برای بهتر شدن حال و هوای پادشاه به جایی دور سفر کند.
اما پادشاه اینکار را نمی کند چون می ترسد امور به دست وزیرانِ بی کفایت بیفتد.
شاهدخت به پدرش اطمینان می دهد، خود امور رو در دست بگیرد
رانوس عزیز به این جملاتی که من آوردم نگاه کن، اینا باید توی پیرنگت باشه.
بسیار عالی بود. یه نکته ای اینکه عرض کنم خدمتت پیرنگ فقط پیش خود نویسنده س روی یه تیکه کاغذ و قرار نیست کسی پیرنگ رو بخونه اینجا ما چون داریم تمرین نویسندگی می کنیم پیرنگ هامون رو به هم نشون میدیم. شما بعد با آوردن شخصیت پردازی، فضاسازی و گره سازی داستانتون رو رو می کنین و به خواننده نشونش می دین.
-----------------------------------------------
دوستان لطفن پست مثال پیرنگ " داستان داش آکل " رو بخونین! همه ی پست ها رو با دقت بخونین و بعد پیرنگتون رو بنویسین
بزارید تا من مثال یکی از پیرنگ ها خودم رو بیارم :
آزوراس شیطان برزگی هست که الان سالهاست بر زمین حکومت می کنه. اون قسم یاد کرده همه ی انسان های روی زمین رو نابود کنه چون یک شیطانه و شیطان از همون ابتدا با حضور انسان ها روی زمین مخالف بوده و بهشون حسودی می کرده. اما طی توافقی با انسان ها، آزوراس تصمیم میگیره اگر هر ساله قلب یک دختر پاکدامن رو بخوره، کاری به بقیه نداره و می زاره مردم زندگی معمولیشونرو بکنن. امسال هم مثل هر سال دختری رو آوردن که قربانی کنن. دختری به اسم لاهل. وقتی قلب لاهل رو می شکافن و به آزوراس می دن زبان آزوراس می سوزه و خون از گلوش جاری میشه. کمی بعد مردم لاهل رو می بینن که با سینه ای تهی و بدون قلب از جاش بلند می شه و هنوز زنده س. دلیل این زنده بودن لاهل، این بوده که کسی نمی دونسته دختر معشوقه ی مردی بوده و دیگه پاکدامن نبوده و از همین رو آزوراس مسموم شده بود.
بعد از واقعه آزوراس چون خشمگین شده بوده به کلی زمین رو نابود می کنه و قول میده تک تک انسان ها رو تو آتش خشم خودش بسوزنه بنابراین تنها عده ی کمی از ساکنین زمین در گوشه ای از این کره ی خاکی، شهری رو می سازن که توسط نیروی مقدسی به نام حباب حمایت میشه و برای همین مأمورین آزوراس نمی تونن وارد شهر بشن. مردم در این شهر تصمیم میگیرند نقشه ای بکشند تا آزوراس رو نابود کنن.
این قسمتی از پیرنگ ده - بیست صفحه ای یکی از داستان های من بود که هنوز به رمان تبدیل نشده :دی نمی تونستم کل پیرنگ رو بزارم چون گاهی وقتها رمان خودش خیلی طولانیه پس مثلمن پیرنگش 20-30 صفخه میشه
قسمت هایی که بولد کردم ایجاد رابطه ی علت معلولی بین وقایع هست که تو پیرنگ نویسی باید حتمن رعایتش کنین. خواننده پیرنگ شما رو نمی خونه پیرنگ برای خودتون هست! خواهشا پست اول رو مطالعه کنین همه ی اینها رو گفتم توش!
من پیش استاد گلشیری که می رفتم طوری تو ذوق ما می زدن که اصلن دیگه نمی خواستی دستت رو به قلم ببریکسی که عاشق نویسندگیه واسه حرف من و تو نمی نویسه میلاد جان
بعدشم من هیچ حرف بدی نزدم کاملن جدی گفتم، پیرنگ بنویسین نه داستان !!نمونه ی پیرنگ تو پست اول اومده! بخونیدش! از بین این سه نفر فقط آنوبیس پیرنگ نوشته بود! اگر می خواین ببینین پیرنگ چیه پست آنوبیس عزیز رو بخونین
اگر با قاعده می خواین بنویسین اول از همه باید یاد بگیرین چطور پیرنگ بنویسین! تو پست اول به طور کاملن واضح پیرنگ نوشتن اومده نمونه ش هم اومده! آخه اگر من یا پست هام مشکل داشتن که آنوبیس هم نمی تونس پیرنگ بنویسه! یه ذره خودتون رو مقصر بدونین تا دیگران رو!
گلشیری؟هوشنگ گلشیری؟آتوسا خانوم بنده تمام و کمال به شما ایمان میارم!!!!!!من تلاشمو می کنم که اون اشکالاتی رو که گفتید رو اصلاح کنم.
خیلی وقت بود که او رویای را در سر داشت ، رویای درست کردن یک گروه پاپ ولی به خاطر مشکلاتی که در روستا داشت .
منظورم همان بی پولی و تنگ دستی بود نمی توانست به این رویا برسد تا این که بزرگ شد خیلی بزرگتر از برادر کوچکم اون 15 سال داشت و من بیست ساله شده بود .
البته تا دبیرستان را خوانده بود به کمک پدر و مادرش که آن زما دیگر خبری از فقر در خانواده دیده نمیشد چون زمین ها ی پدر بزرگش به پدرش به ارث رسیده بود و کار و بارشان رونق گرفته بود ، محمد علاقه بسیاری به موسیقی داشت به تهران رفت . تا در دانشگاه موسیقی که قبول شده بود شرکت کند . بعد از گذراندن دوران دانشگاه که با هر بدبختی بود به پایان رسید و گیتاریست عالی شده بود ، عالی تر از همه گیتاریست های تهران . به یاد علاقه اش افتاد و رفت تا موسیقی دانانی را پیدا کند تا با آنها گروهی را تشکیل دهد مانند گروه هفت .
در دانشگاه کسی با او جور نمی شد به جز یک دختر که او هم به دنبال سر نوشت خود رفت اما ! او با یک فردی آشنا شد که گیتاریست بود و مردم تعریفش را زیاد می کردند به نام ساسان جلیلی او خواننده و نوازنده بود و محمد می خواست به گروه او بپیوندد زیرا یک گروه پاپ بود بعد از تلاش های بسیار که در گروه شان انجام داد نتوانست با آنها همراه شود . زیرا سبک زدن او با آنها زمین تا آسمان فرق داشت . او در خیابان ها گیتار میزد و پول جمع می کرد . تا این که یک روز یک مرد با لباس هایی سیاه و لبانی سیاه تر لباسش به پیش او آمد و به او پیشنهادی را کرد . محمد به کمک آن مرد گروه تاسیس کرد یک گروه متال او رویایش را کنار گذاشت و به واقعیتی که در آن گرفتار بود پیوست . یک گروه زیر زمینی را تاسیس کرد و مشغول آلبوم دادن شد . در گذر زمان دختر مورد علاقه اش را که در دانشگاه هم کلایش بود ملاقات کرد ولی اون ازدواج کرده بود و همراه همسرش و فرزندش به آنجا رفته بود .
محمد که الان معروف به مدمتال بود و خواننده و نوازنده گروه هتک معروف بود از ناراحتی دیگر با هیچ کس ازدواج نکرد و به کار در گروه خود ادامه داد بعد از مدتی او را از ایران بیرون کردند و او به آلمان رفت و آلبوم های بعدیش را در آنجا ضبط کرد و کنسرت هایی را نیز اجرا نمود.
پایان
امیدارم مورد قبول آتوسا خانم قرار بگیره . نمی دونم پیرنگ بود یا نه !
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
گلشیری؟هوشنگ گلشیری؟آتوسا خانوم بنده تمام و کمال به شما ایمان میارم!!!!!!من تلاشمو می کنم که اون اشکالاتی رو که گفتید رو اصلاح کنم.
ببخشد حریر عزیز اگه بانو آتوسا با استاد هوشنگ گلشیری هم صحبت بودن و کلاس هاشون رو می رفتن پس الان باید 30 به بالا باشه سنشون ! :40: شاید منظورشون سیامک گلشیری بوده ! :106:
ما عمرمون به استاد هوشنگ گلشیری که قد نمیده :دی استاد سیاوش گلشیری که کارگاه های نویسندگی برگزار می کنن
----------------------
بعدشم دوستان قرار نیست چیزی مورد توجه من قرار بگیره یا نه نگیره من خودمم گفتم که می خوام یادبگیرم، متأسفانه هنوز ایده ی جدیدی به سرم نخورده مگر نه اینجا می ذاشتم با پیرنگش، میخوام در کنار هم یاد بگیریم و بنویسیم چون تا وقتی دست به قلم نبریم چیزی رو یاد نمیگیریم
لیدی عزیز درست گفتی رفتم برای شورش کرونوس دلیل آوردم
آقا من تازه متوجه شدم پیرنگ چیه:دی وقتی که گفتی نوشته ایه که نویسنده پیش خودش نگه میداره تازه به اهمیت این تاپیک پی بردم. کار بسیار خوبی کردی لیدی جان و ممنونم
من برا داستانم پیرنگ ننوشتم و فکر کنم سرعت پایین توی نوشتن و با اینکه میدونم میخوتم چیکار کنم سردرگمی ای که دارم بخاطر نداشتن پیرنگه
ممنون منتظر درس های بعدی هستم :دی
ما عمرمون به استاد هوشنگ گلشیری که قد نمیده :دی استاد سیاوش گلشیری که کارگاه های نویسندگی برگزار می کنن----------------------
بعدشم دوستان قرار نیست چیزی مورد توجه من قرار بگیره یا نه نگیره من خودمم گفتم که می خوام یادبگیرم، متأسفانه هنوز ایده ی جدیدی به سرم نخورده مگر نه اینجا می ذاشتم با پیرنگش، میخوام در کنار هم یاد بگیریم و بنویسیم چون تا وقتی دست به قلم نبریم چیزی رو یاد نمیگیریم
من جوگیر شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!درضمن سن شما رو هم نمیدونستم خب!
ما عمرمون به استاد هوشنگ گلشیری که قد نمیده :دی استاد سیاوش گلشیری که کارگاه های نویسندگی برگزار می کنن----------------------
بعدشم دوستان قرار نیست چیزی مورد توجه من قرار بگیره یا نه نگیره من خودمم گفتم که می خوام یادبگیرم، متأسفانه هنوز ایده ی جدیدی به سرم نخورده مگر نه اینجا می ذاشتم با پیرنگش، میخوام در کنار هم یاد بگیریم و بنویسیم چون تا وقتی دست به قلم نبریم چیزی رو یاد نمیگیریم
بانو جواب ندادید پیرنگ بود یا نه ؟
روزی روزگاری شاهدختی بود به نام ازیتا. دو برادر داشت. برادر بزرگتر اریا و برادر کوچک ترش ماهان نام داشتند. متاسفانه مادرشان سر زایمان ماهان از دست رفته بود. اردشیر پدر مهربانشان برای انها هم پدر شده بود و هم مادر. زمانی که اریا به ۱۸، ازیتا ۱۵ و ماهان ۱۲ سالگی میرسند وزرا اردشیر را تحت فشار میگذارند تا جانشینی انتخاب کند. اریا از ولیعهدی سر باز میزند و میگوید نمیخواهد درگیر سیاست شود.وی علاقه داشت دنیا را ببیند و نمی خواست پادشاهی دست و بالش را ببندد و او را در پایتخت اسیر کند. ماهان پسری سر به هوا است که خیلی زود عصبانی میشود اگر او پادشاه میشد دورهای پر از جنگ و خونریزی در پیش داشتند. اما برعکس دو پسر شاهدخت دختری باهوش و باسیاست بود و توانایی حکومت داشت. پس اردشیر ازیتا را به ولیعهدی انتخاب میکند. وزیران نمیپذیرند و با پادشاه مجادلهی بسیار میکنند زیرا نمیخواهد یک دختر بر انها حکومت کند. یک ماه تمام در دربار پادشاه بحث و جدل ادامه دارد. این بحث ها کار خود را میکنند و پادشاه به علت پیری در بستر بیماری میافتد.طبیب پیشنهاد میکند تا اردشیر مدتی از ادارهی کشور دوری کند و به یک جای خوش اب و هوا برود اما......اما اردشیر میترسد اینکار را انجام دهد زیرا تمام امور به دست تمام امور به دست وزیران بی کفایت میافتد. شاهدخت به پدرش اطمینان میدهد که خودش ادارهی امور را به دست بگیرد..........
امیدوارم خوب شده باشه.......ویرایشش کردم. برای درس بعدی نظرتون راجب شخصیت پردازی چیه؟ من خودم شخصیتهایی که میتونم محدوده چون بخشی از خودم هستن و بخشی از خصوصیات منو دارن.
اي بابا پس ايده من چي ميشه؟
ايده اي كه در حالي كه از بي خواب سردرد گرفته بودم نوشتم.
هيچي نظري در موردش نداشت؟ اي بابا، چقدر عمل بي رحمانه اي!
من كه ميدانم رژيم صهيونستي پشت اين اقدام ناجوان مردانه است.
اي بابا پس ايده من چي ميشه؟
ايده اي كه در حالي كه از بي خواب سردرد گرفته بودم نوشتم.
هيچي نظري در موردش نداشت؟ اي بابا، چقدر عمل بي رحمانه اي!
من كه ميدانم رژيم صهيونستي پشت اين اقدام ناجوان مردانه است.
ببخشید حسین عزیز شرمنده ندیدم حتمن نگاهش می کنم
ايده هاي زيادي توي اين سايت نوشتم خب يكي ديگه هم مينويسم!الان به شدت خوابم مياد ،چي نويسم .
خب با همين شروع مي كنمخوب ،اگه يك روز متوجه بشي همه زندگيت خواب بوده چه حالي بهت دست ميده؟
اين درست اتفاقي بود كه براي سهيل افتاد (اسمو همين بالا ديدم نوشتم) سهيل يك روز از خواب بيدار شد و متوجه شد هرچي براش اتفاق افتاده و ازش خبر داره و حتي دنيايي كه باورش داشته يك خواب بوده الان اون در دنيايي متفاوت با خانوده اي متفاوت و با قوانيني متفاوت زندگي ميكنه.
قوانيني كه اگه كسي نقضش كنه مجازاتي غير از تبديل شدن به منبع انرژي در انتظارش نيست!
منبع انژي چيه؟ روح، در اين سرزمين نه نفت و نه گاز و نه حتي سلول هاي خورشيدي وجود نداره فقط روح انسانهاست كه به عنوان منبع انرژي ازش استفاده ميشه .
حتي اگه چيزي هم بخواي بخري بايد با تكه اي روحت مبلغو پرداخت كني و تا زماني كه روح داشته باشي ثروتمند محسوب ميشي اما اگه روحت تمام بشه ديگه كلكت كنده است.
همين هم باعث شده شكارچيان انسان ها در تاريكي شب كمين كنند تا تكه اي از روح شما را به دست بيارن.
سهيل كه نميدانه الان در خواب يا گذشته را خواب ديده به دنبال سوال خودش ميگرده و يك چيزو متوجه ميشه اون اولين قانون را نقض كرده،قانوني كه به صراحت ميگه فضولي ممنوع و الان بايد روحش را واگزار كنه.خب خب خب اين ايده همين الان به ذهنم امد و نوشتمش، بد نيست.
بسیار بسیار ایده ی هیجان انگیز و جالبیه حسین جان
لطفن خیلی زود پیرنگش رو بنویسید، به شخصه خیلی علاقمند شدم این ایده تبدیل به یه رمان و داستان جالب بشه
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
همه ی عزیزانی که ایده ارائه دادن لطفن تا امشب پیرنگ داستان رو بزارن تا بریم سراغ نکات مربوط به شخصیت پردازی :105:
من اولین باره که کتاب مینویسم و ترجیح دادم که اول،یه فن فیکشن بنویسم.
به نظرم برای شروع این بهتر باشه
راستش من موقع خواب هم آرامش ندارم از دست این داستانا!
کلا کلمات و جمله ها وقتی که میخوام بخوابم میان سراغم و داستانم خود به خود دز ذهنم رنگ و بوی دیگه ای میگیره!
اما ای خدا اگه بیای موقع سرحال بودن یه چیزی بخوای بنویسی!! کلا مغزت عقب مونده میشه! والا!!
از کلاساتون هم واقعا ممنونم.کمک بزرگی بهم میکنید
سلام به همه ی عزیزان
تاپیک رو میارم بالا چون بچه ها کلن خیلی فعالن تو انجمن :دی
مهلت نوشتن پیرنگ تا فردا عصر تمدید شد. فکر نمی کنم امروز بتونم درس جدید رو بزارم برای همین فرصت دارین تا فردا عصر بزارین
مرسی