سلام سلام سلام به همگی
خیلی خب مقدمه چینی نمی کنم و یه راست میرم سر اصل مطلب. اینجا بخش داستان نویسیه... بخش ایده پردازی... بخش نوشتن. حتی اگر نمی دونی که چطور باید بنویسی... من دوست دارم اسمش رو بزارم بخش آدمهای جسور!
از نظر من هر کس و هر کس... که دست به قلم ببره ( دست به کیبورد :d ) و کلمه ای بنویسه شجاعت و جسارت یک مبارز رو داره. و هر کس و هر کس که دنیایی رو خلق کنه و کاراکتری رو به وجود بیاره خودش در حد یک افسانه س!
پس می خوام سلام کنم به جنگجوها و افسانه های دنیای کتاب و نویسندگی.
خب می خوام این تاپیک شلوغترین و پر سر و صدا ترین تاپیک نویسندگی و ایده پردازی باشه که تا حالا تو این سایت وجود داشته.
غرض از ایجادش چیه ؟
اینکه بیایم و هر چی توی مخمون می گذره بی پروا بنویسیم. هر چی که ارزش گسترش دادن و تبدیل شدن به یه داستان رو داره و قدم به قدم و آهسته آهسته مراحل داستان نویسی رو پیش بریم.
می دونم به صورت تئوری تو این بخش تاپیک در مورد نوشتن رمان و داستان و دیالوگ و علایم نگارشی زیاده ولی تا وقتی وارد عمل نشی و ننوسی یاد نمی گیری. منم همینطوری یادگرفتم... البته هنوز دارم یاد میگیرم :71:
می خوام هر کسی که اینجا دست به قلم می بره تو این تاپیک شرکت کنه.
اینجا رو یه کلاس نویسندگیِ بدون استاد در نظر بگیرین. منابع ما چیه ؟
سایتهای اینترنتی... کتابهای نویسندگی، ایده های ذهنیمون... داستانهایی که قبلا نوشتیم یا می خوایم بنویسیم.
چی می خوایم یاد بگیریم ؟
چطور ذهنمون رو خلاق کنم. چطور وقایع جالب رو تبدیل به داستانی برای خوندن کنیم. و اینکه ما اینجا فقط و فقط با مثال کار می کنیم مثل...
روز آخر تابستان بود. کنار پنجره نشسته بودم و به سطرهای خالیِ دفترچه ی خاطراتم می نگریستم. احساس غریبی داشتم. نه اینکه از آمدن پاییز دلم گرفته باشد نه... بلکه از گذر تابستان بی ثمری دیگری آزرده خاطر بودم. با خود فکر کردم، چرا هرگز حتی سعی نکردم بهتر از آنچه هستم، باشم؟ چرا هرگز نخواستم و حتی قدمی برایش بر نداشتم؟ به گمانم او راست می گفت... به راستی که من یک آدم خودخواه و لج باز بودم....
آیا قراره کسی بهمون یاد بده که چیکار کنیم ؟
همونطور که گفتم منبع ما کتابها و دستورهاست، کسی اینجا نویسنده ی خبره نیست. من ؟ هیچی نیستم پر از اشکال و اصن یکی از دلایل ایجاد این تاپیک هم این بوده که با هم و من در کنار شما از شما یاد بگیریم.
چه کارهای می خوایم بکنیم ؟
علاوه بر کتاب خونی و ایده پردازی و شخصیت پردازی و نویسندگی می خوایم با هم بحث هم بکنیم و مسابقه راه بندازیم. توی هر دو سعی می کنیم یه مسابقه توی یکی از شاخه های نوشتن راه بندازیم. مثلا برترین شخصیت پردازی. برترین نوع نگارش، برترین ژانر ...
کِی شروع کنیم ؟
همین حالا. به محض ایجاد این تاپیک اینجا مال شماست. روش کار اینطوره که مثلا امروز یه درسی میدیم مثل دیالوگ نویسی اوکی ؟ بعد می ریم و تک تک بهترین دیالوگهای توی فیلمها، بازی و رمان ها از نظر خودمون رو جمع آوری می کنیم و نکات دیالوگ نویسی رو توش بررسی می کنیم. در نهایت خودمون شروع می کنیم در مورد یه ژانر جالب دیالوگ می نویسیم
اگر سوالی دارین مطرح کنین در خدمتم. فقط اینکه خواهشا خواهشا خواهشا... و باز هم خواهشا و لطفا... همه ی کسایی که اینجا داستان می نویسن یا به نویسندگی علاقه دارن و دوست دارن بنویسن شرکت کنن تو این تاپیک حتی اونایی که توی نوشتن استادن می خوایم از تجاربشون استفاده کنیم و یاد بگیریم
ممنون و تشکر از همگی می بینمتون :6:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
درس اول
بخش اول - پیرنگ و ایده چیست و... چرا ؟!!!!!
همیشه پای یک ایده در میان است...
یه ایده یه جرقه و بعد بووووووووم یه اثر هنری خلق میشه. می تونه نقاشی باشه. مجسمه باشه. یه اختراع باشه و یا حتی... چیزی فراتر از همه اینها... یه داستان باشه!!
ایده از کجا میاد ؟
معمولاً وقتی دربارة داستاننویسی صحبت میشود، این سؤال هم مطرح میشود که «ایدههاتون رو از کجا مییارین؟» تردید ندارم که این سؤال را همة نویسندهها بارها و بارها شنیدهاند
هر نویسندهای جواب خودش را دارد. ایدههای من معمولاً از دل احساس رشد میکنند و مبتنی بر چیزهایی هستند که تجربه کردهام، دیدهام یا حس کردهام.
احساس جرقهای است که من را تحریک به نوشتن میکند. بعد میبینم که نشستهام پشت ماشین تحریرم و دارم تلاش میکنم آن احساس و تأثیرش را روی کاغذ بیاورم. بهواسطه همان احساس است که شخصیتها و بعد هم پیرنگ به وجود میآیند. این ترتیب و تقدم بهندرت تغییر میکند:
شخصیتها، پیرنگ. هر عنصری عنصر دیگر را به وجود میآورد. هرکدام سؤال بعدی را ایجاد میکند. شخصیتها از کجا میآیند؟ آیا درست ساخته و پرداخته شدهاند؟ پیرنگ از کجا میآید
بگذارید مثالی بزنم.
نطفه داستان سهم من از پنجشنبهها، سالها پیش در بعدازظهر یکشنبهای پاییزی شکل گرفت. آن روز من و دخترم کریس که آنموقع حدود ده سالش بود، به پارک والوم رفته بودیم؛
شهربازیای که در فاصلة کمی از خانهمان قرار داشت. در آن یکشنبة خاص سردرد میگرنی من دوباره شروع شده بود. در نقطهای بالای ابروی چپم دردی کُشنده داشتم و در معدهام تهوع شدیدی احساس میکردم، ولی از قبل به کریس قول داده بودم که به پارک ببرمش. به خودم و به او وانمود میکردم که خوبم، خوبِ خوب.
ورجهوورجههایمان توی پارک کمی -و نه بهتمامی- همراه با مراعات بود. او به ماشینبازی تمایلی نشان نداد و من سپاسگزار بودم، چون مدتها بود که تمایلی به چنان بازیهایی نداشتم، اگر اصلاً بشود گفت که از ابتدا تمایلی وجود داشت.
چی میشد اگر...
آن روز کریس از پرسه زدن در پارک خوشحال بود. چرخوفلک سوار شد و سراغ بازیهای بیخطر رفت. من هم مثل همیشه تماشایش میکردم و از شادی او شاد بودم.
بعد بهسمت یک بازی جدید رفتیم که اسمش ترابانت بود و در نزدیکی زمین ماشینهای موتوری قرار داشت. ترابانت خیلی هوادار داشت و صفی طولانی جلویش تشکیل شده بود. کریس بهشدت دلش میخواست سوار آن شود. گفت که بچههای مدرسه فکر میکنند ترابانت «عالی» است و ادامه داد:
«اما یهکم ترسناکه.»
ترابانت کاملاً امن به نظر میرسید، اما او گفت که ماشینها «بالا و پایین و اینطرف و آنطرف میروند.» یادم هست به این فکر کردم که ماشینی که بالا و پایین و اینطرف و آنطرف برود، همة روزم را خراب خواهد کرد.
پرسیدم: «میخوای یه دور سوارش بشی؟»
او شجاع به نظر میرسید، اما حالت اندوهباری داشت؛ مثل همة وقتهایی که همة بچهها تلاش میکنند شجاع باشند، اما واقعاً نیستند.
پرسیدم: «میخوای باهات بیام؟»
امیدوار بودم بگوید نه. سرش را تکان داد، از ته قلب آه کشید، دل به دریا زد و سریع رفت بلیط بگیرد. صف کوتاهتر شده بود. متصدی فریاد کشید:
«عجله کنین، عجله کنین.»
برایش بلیط خریدیم. روی صندلی نشست و کمربندش را بست. میخواستم در آخرین لحظه بروم پیشش، اما نرفتم. بازی شروع شد.
دقیقههای بعدی، دقیقههای مشقتباری بودند. ماشین میچرخید، کابوسوار کج میشد، دوران میکرد، برق میزد. و همة اینها بیپایان به نظر میرسید. وقتی ماشین بالا و پایین و اینطرف و آنطرف میرفت، هرازگاهی چشمم به صورت کریس میافتاد. چشمهایش بعضی وقتها محکم بسته میشدند و بعضی وقتها از ترس گشاد میشدند.
من با بیچارگی ایستاده بودم و دلم میخواست زمان زودتر بگذرد. برای لحظهای چشمهایمان به هم خیره شد و اینطور به نظرم رسید که در چشمهایش احساس خیانت دیدم؛ خیانت من به او. از یک پدر انتظار نمیرفت بچهاش را آنطور تنها بگذارد. آیا او هرگز من را میبخشید؟
بالأخره ماشین ایستاد و او پیاده شد. با پاهای لرزان بهسمت من آمد، انگار داشت روی طناب بندبازی راه میرفت. وقتی دستهایش را گرفتم، میلرزیدند. احساس کردم از نگاه کردن به من اجتناب میکند. از او عذرخواهی کردم. گفتم باید همراهش میرفتم و اصلاً فکر نمیکردم آن بازی آنقدر ترسناک باشد.
او به من اطمینان داد بازی آنقدرها هم ترسناک نبوده و گفت که فقط کمی ترسیده بوده و چیز مهمی نبوده. هردویمان میدانستیم که حرفش دروغی نجیبانه بود؛ دروغی نجیبانه، فقط به خاطر من.
همانطور که دست در دست هم قدم میزدیم، ایدهای برای داستان به ذهنم خطور کرد که در نهایت تبدیل به داستان سهم من از پنجشنبهها شد.
داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوشبخت بودم که عشقمان به یکدیگر آنقدر بیتکلف و استوار بود که خیانت چند دقیقه پیش من به او -اگر تعبیر مناسبی بوده باشد- بههیچوجه آن را تهدید نمیکرد.
اما چه میشد اگر عشقمان آنقدر استوار نبود؟ چه میشد اگر آن خیانت کوچک در پارک تنها یکی از خیانتهای بیشمار من بود؟ چه میشد اگر آن خیانت آخرین خیانت من بود؟
چه میشد اگر...؟ چه میشد اگر...؟ ذهنم بهسرعت حرکت میکرد، احساسم هم همینطور؛ مثل هر زمان دیگری که داستانی از راه میرسد، مثل انفجار کوچکی در اندیشه و احساس. چه میشد اگر...؟ چه میشد اگر حادثهای مثل آنچه که در پارک اتفاق افتاد، در رابطة پدر و دختری نقشی حیاتی میداشت؟
اصلاً چه چیزی میتوانست آن نقش حیاتی را ایجاد کند؟ خب، چه میشد اگر پدر، مثلاً، از مادر دختر جدا شده بود و این اتفاق در یکی از روزهای ملاقات آنها افتاده بود؟ چه میشد اگر...؟
پس چی میشد اگر... ؟ یه ایده ی جالب و جذاب و پر از احساس!
و بعد از اون میریم سراغ پیرنگ. واقعا پیرنگ چیه ؟
پیرنگ یا (Plot) طرح، مسئله این است!
به روایت از ویکی پدیا واژۀ پیرنگ از هنر نقّاشی به وام گرفتهشده و به معنای طرحیاست که نقّاشان بر روی کاغذ میکشند و بعد آن را کامل میکنند؛ طرح ساختمانی که معمولاً معماران میریزند و از روی آن ساختمان بنا میکنند. واژۀ پیرنگ در داستان به معنای روایت حوادث داستان با تأکید بر رابطۀ علیّت میباشد.
برای مثال: «شاه مُرد و بعد ملکه مُرد» داستان است زیرا فقط ترتیب منطقی حوادث بر حَسَبِ توالی زمانی رعایتشدهاست. امّا «شاه مُرد و بعد ملکه از غصّه دق کرد» پیرنگ است زیرا در این بیان، بر علیّت و چرایی مرگ ملکه نیز تأکید شدهاست.
ارسطو، پیرنگ را متشکل از سه بخش میداند: آغاز که حتماً نباید در پی حادثۀ دیگری آمده باشد، میان که هم در پی حوادثی آمده و هم با حوادث دیگری دنبال میشود، و پایان که پیامد طبیعی و منطقی حوادث پیشین است.
داستانی که پیرنگ ندارد، نقل وقایع است. نقل رشته ای از حوادث آن هم بر حسب توالی زمان."
مثالی از پیرنگ تفاوت پیرنگ با خلاصه ی داستان :
اینجا داستان " داش آکُل " از " صادق هدایت رو بررسی می کنیم "
خلاصه داستان:
"وقتی در شیراز دو تا لوطی بودند به نام های داش آکل و کاکا رستم که دومی چشم دیدن اولی را نداشت. روزی داش آکل را خبر کردند که حاجی آقایی او را در موقع مرگ به عنوان قیم خانواده اش معرفی کرده است. داش آکل قیومیت خانواده را قبول کرد. بعد دختر حاجی را دید و عاشق او شد. اما عشق خود را پنهان کرد. بعد از چندی دختر را به اولین خاستگاری که برای دختر پیدا شده بود، شوهر داد و اموال خانواده را به شوهر دختر وا گذاشت. بعد در نزاعی که با کاکا رستم کرد، کشته شد."
در خلاصه داستان به اتفاقات و حوادث به وجود آمده اشاره شده است اما وقتی پیرنگ همین داستان نیز خوانده شد، به خوبی مشخص بود که زنجیره ِعلی و معلولی به زیبایی در آن ترسیم شده است.
و اما
پیرنگ داستان:
" وقتی در شیراز، دو تا لوطی بودند به نام های داش آکل و کاکا رستم ، که کاکا رستم چشم دیدن داش آکل را نداشت، برای اینکه به او حسودی می کرد چون می دید /B]مردم به او احترام می گذارن/B]د و برای خصلت های جوانمردانه اش/B]، او را دوست می دارند. آن وقت یکی از حاجی های معروف شیراز، در لحظه مرگ، داش آکل را به علت اعتمادی که به او داشت، وکیل و وصی خود کرد. داش آکل از این وصیت حاجی در دل خوشنود نبود زیرا که با زندگی آزاد و بی قید و بند او نمی خواند. اما بر خلاف جوانمردی می دانست که بر طبق وصیت حاجی عمل نکند. کاکا رستم که دلش می خواست به جای داش آکل باشدو به اموال باد آورده و مفتی برسد، از حسادت هر جا می نشست شایع می کرد که داش آکل اموال حاجی را بالا کشیده است.
داش آکل به علت تعهدی که قبول کرده بود، از کشمکش و درگیری با او پرهیز می کرد. در این میان داش آکل گرفتاری دیگری نیز پیدا کرد و عاشق دختر حاجی شد. اما برای آنکه فکر می کرد اگر دختر را به زنی بگیرد بر خلاف جوانمردی و لوطی گری رفتار کرده، عشق خود را به او از همه پنهان می کرد. آن وقت خاستگاری برای دختر پیدا شد. داش آکل با اینکه خاستگار از خودش مسن تر بود، با ازدواج آن ها موافقت کرد و دختر را به شوهر داد و اموال حاجی را به او سپرد. بعد چون دیگر زندگی برایش معنا و مفهومی نداشت، در برخورد با کاکا رستم که همیشه مغلوب داش آکل بود، از خود دفاع نکرد و خودش را به دست او به کشتن داد."
درس دوم : راه های شخصیت سازی و پردازش آن
روش های پردازش کاراکتر در داستان
شخصیت پردازی در ادبیات در واقع پروسه ای هست که نویسنده ها برای گسترش دادن ویژگی های کاراکترشون و ارائه ی یه تصویر کامل ( با جزئیات ) به خواننده ها ازش استفاده می کنن. دو رویکرد متفاوت به شخصیت پردازی وجود داره که شامل شخصیت پردازی مستقیم و شخصیت غیرمستقیم میشه. به وسیله ی رویکرد مستقیم، نویسنده به ما میگه که در مورد کاراکتر چه چیزهایی رو باید دانست. در رویکرد غیرمستقیم نویسنده به ما چیزهایی در مورد شخصیتث نشون میده که کمک می کنه ویژگی هاش رو بشناسیم و روابطش با دیگر کاراکتر ها و تأثیراتش بر سایر کاراکتر ها رو درک کنیم.
پنج راه اصلی در پردازش یک شخصیت
توصیفات ظاهری، کارها و اعمال، افکار درونی، عکس العمل ها و لحن حرف زدن.
توصیفات ظاهری- اینکه بیایم و ویژگی های ظاهری یک کاراکتر رو وصف کنیم. برای مثال، شخصیت ما ممکنه قد بلند باشه، لاغر یا چاق باشه، زیبا یا زشت و غیره. ممکنه در مورد رنگ چشم ها و رنگ لباسش بخوایم نکاتی رو وصف کنیم. یا حتی نوع لباس پوشیدن کاراکتر. اینکه شخصیت ما چطور لباس می پوشه ممکنه یکی از ویژگی های شخصیتی اون رو به خواننده نشون بده. آیا شخصیت ما لباسهای قدیمی، کهنه، پاره و کثیف می پوشه یا خوشتیپه و لباسهای گران قیمت و مد روز رو می پوشه ؟
اعمال/ رفتار/ خلقیات -کاراکتر چه نکته ی قابل توجهی داره که بخواد با خواننده در میون بزاره ؟ کاری که کاراکتر انجام میده، رفتاری که از خودش نشون میده بهمون میگه که چه ویژگی هایی می تونه داشته باشه. همین اعمال و رفتار کاراکتر هست که به خواننده نشون میده، کاراکتر آدم خوبیه یا آدم بدیه ؟ کاراکتر خودخواهه یا نه دوست داره به بقیه کمک کنه.
افکار درونی- اینکه کاراکتر در مورد موقعیت های مختلف چه فکر و نظری داره که ارائه بده تو پردازش کاراکتر موثر هست. اینطوری ما در ویژگی های شخصیتی و احساسات کاراکتر آگاه می شیم. همین باعث میشه که دلیل خیلی از اعمال و کارهای کاراکتر رو متوجه بشیم.
عکس العمل ها -اثراتی که شخصیت بر سایر کاراکتر ها داره و اینکه سایر کاراکتر ها در مورد شخصیت مورد نظر ما چه نظری دارن. شکل گیری روابط بین کاراکترها و اینکه عکس العمل شخصیت ما به گفته یا عمل سایر شخصیت ها می تونه در پردازش شخصیت موثر باشه. آیا احساسات شخصیت ها در یک داستان نسبت به هم ترسه ؟ خوشحالیه ؟ سردرگمیه ؟ این باعث می شه خواننده بهتر متوجه ویژگی های شخصیت های داستان بشه.
لحن و نوع صحبت -اینکه شخصیت چطور صحبت می کنه و لحنش چطوره خودش یه ویژگی منحصر به فرد در پردازش شخصیت هست. ممکنه شخصیت ما لحن خجالت زده، نگران یا آرام یا حتی ناآرام داشته باشه. گاهی وقت ها شخصیت با نوعی ذکاوت خاص حرف می زنه یا گاهی وقت ها بی ادبه و با پرروگی می خواد عبارتی رو بیان کنه.
نمونه ای از پردازش کاراکتر:
مثال زیر یک نمونه از پردازش شخصیت هست که از همه ی روش ها بالا در توصیفات شخصیت استفاده شده :
آنا همانطور که وارد حیاط مدرسه ی جدیدش شده بود می توانست طنین صدای ضربان قلبش را بشنود. او به هیچ وجه انتظار چنین محوطه ی بزرگی را نداشت. مدرسه ی قدیمی اش در مقایسه با ساختمان جدید، خیلی کوچک بود. به دانش آموزان در حیاط نگریست و وقتی که دید سایر دخترها چطور لباس پوشیده اند، احساس کرد یک وصله ی ناجور برای چنین مکانیست . با آن دامن های کوتاه و کفش های پاشنه بلندشان، کاملاً بالغ به نظر می رسیدند. آنا به سر و وضع خودش نگریست، آن شلوار جین گشاد و کفش های اسپرتش او را کاملاً از بقیه متمایز می کرد. در مدرسه ی قدیمی اش همه مثل او لباس می پوشیدند. با یادآوری خاطرات گذشته، دلتنگ دوستان قدیمی اش شد. از دو گروهی از دخترهای شیک پوش را دید که به سمتش می آمدند. آنقدر مضطرب و نگران شده بود که کتابهایش از میان دستانش سر خوردند و روی زمین افتادند. دخترها با مشاهده ی او شروع به خندیدن کردند و همانطور که مسخره اش می کردند و دهاتی صدایش می زدند، از کنارش رد شدند. آنا فوراً روی زمین زانو زد، کتابهایش را جمع کرد و بی آنکه به پشت سر نگاه کند، به طرف دستشویی مدرسه دوید تا دید همگان پنهان شود.
گوشی موبایلش را از جیب در آورد و شماره ی مادرش را گرفت. گوشی تلفن بعد از چند بار بوق زدن بالاخره پاسخ داد. آنا همانطور که گریه می کرد، گفت : " مامان خواهش می کنم، من می خوام برگردم خونه، من به اینجا تعلق ندارم! "
================================
در این مثال کوتاه متوجه شدیم که چطور نویسنده از ویژگی ظاهری برای توصیف کاراکتر آنا استفاده کرده. در داستان می بینیم که چطور لباسهای آنا با بقیه متفاوته. اینکه شلوار جین پوشیده و کفش اسپرت پاش کرده در حالیکه بقیه دخترها پاشنه بلند پوشیدن و دامن کوتاه به تن کردن. همچنین متوجه میشیم که چطور دوستای قبلی آنا با دانش آموزان مدرسه ی جدید فرق دارن و از اینجا می فهمیم شاید آنا از یک کشور یا شهر دیگه به شهری که فرهنگشون کاملاً با فرهنگ آنا و محل زندگیش فرق می کنه.
در توصیفات کاراکتر این نکته باید مد نظر قرار بگیره که توصیف به هیچ وجه نباید خسته کننده باشه و یا روند داستان رو قطع کنه. توصیف کاراکتر مثل توصیف صحنه که در درس بعد باهاش آشنا می شیم باید بین تارهای داستان دوخته بشه و در جهت داستان باشه. اینکه روند داستان رو قطع کنین تا با توصیف اضافه کاراکتر رو وصف کنین یه اشتباهه. همیشه توصیفاتی رو میاریم که در جهت توصیف داستان باشه. مثلن تو این یه قسمت رنگ چشم ها و یا موهای آنا مهم نبوده بلکه برای بیان تفاوت فرهنگی بین مدرسه ی جدید و مدرسه ی قدیمی تفاوت لباس ارزشش بیشتر بوده. به علاوه خواننده بعد از خوندن این قسمت از داستان می تونه ویژگی های شخصیت رو بگه.
آنا یه دختر نگران و خجالتیه که لباسهای کاملن ساده می پوشه چون احتمالن افکارش هم ساده س و با بقیه ی همسن و سالاش فرق می کنه.
همیشه قبل از اونکه شخصیت رو وارد داستان کنین سعی کنین خودتون کاملا بشناسینش و از سرگذشت و آینده ش خبر داشته باشین. ویژگی هاش رو بدونین از خصوصیات اخلاقیش با خبر باشین و لحن حرف زدنش رو بشناسین. سپس کاراکتر رو توی داستان بیارین.
--------------------------------
تکلیف شب 2 :
یک الی دو پاراگراف از شخصیتتون رو اینجا بنویسین. درست شبیه مثال بالا.
درس سوم : فضاسازی و توصیف صحنه
خب پس تا اینجای کار متوجه شدیم اولین جرقه ی داستان نویسی، ایده ست. یادتون باشه گاهی وقتها یه ایده ی ناب می تونه خواننده رو برای خوندن ادامه ی کار علاقمند کنه اما... این مسئله هم هست، ایده هر چه قدر ناب گاهی ممکنه پرداخت خوبی نداشته باشه.
هر داستانی، ( فرقی نداره چه ژانری باشه، اجتماعی، فانتزی، دارک فانتزی، ترسناک، پلیسی، جنایی، رومنس و یا حتی ترکیبی از همه ی آنها ) از یه سری بخش هایی تشکیل شده. یکی از بخش های اصلی داستان، فضاسازی هست. نویسنده های تازه کار معمولا تو این یکی خیلی لنگ می زنن. من به عنوان یکی از کسایی که به تازگی تونستم بر این مشکل خودم غلبه کنم، علتش رو بهتون می گم :
1- نویسنده های تازه کار و بی تجربه، دوست دارن زود به اصل مطب برسن. اونا در واقع مثل خواننده ای می مونن که به یه کتاب جذاب رسیده و می خواد زود تمومش کنه و ببینه تهش چی میشه. اون جرقه ای که توی ذهن نویسنده ی تازه کار زده شده، زود می خواد شکل یک طرح و پلات کلی رو به خودش بگیره و پایان داستان رو به نویسنده نشون بده برای همین ناخودآگاه نویسنده تند تند می نویسه و از صحنه سازی و فضاسازی مناسب خودداری می کنه.
2- گاهی نویسنده دایره ی لغات اندکی داره و نمی تونه اونچه در ذهنش شکل گرفته از یک صحنه ی داستانی رو به خوبی توصیف کنه، معمولا توصیف نصفه نیمه ای میده و بقیه رو به ذهن خواننده می سپاره
گرچه ممکنه شماره ی دوم برای خیلی از خواننده ها خیلی جذاب تر باشه چون می تونن با قوه ی تخیلشون اونچه که می خوان رو تصور کنن و این کار هم براشون جذاب تره اما همه ی اینها بستگی به یه پی ریزی و به قولی Setting مناسب از سوی نویسنده داره. پس خواننده باید کلیت کار رو بخونه و جزئیات رو خودش بسازه. خیلی از خواننده ها هم برعکسن و کتابهایی رو ترجیح میدن که با زبانی شیوا به توصیف صحنه و محیط و فضاسازی مناسب می پردازه.
فضاسازی لازمه ی داستانه. شما ممکنه یه ایده ی ناب داشته باشین باید فضاسازیتون هم به همون اندازه تأثیر گذار باشه تا خواننده محو داستان شما بشه و به فکر واداشته شه.
چطور فضاسازی کنیم ؟
همونطور که بالاتر هم گفتم فضاسازی یکی از اجزای اصلیِ داستان در کنار پلات یا طرح اصلی و کاراکتر هاست. فضاسازی توصیف صحنه، مکان و زمان در داستان شماست. فضاسازی داستان رو گسترش میده و به پیشروی ایده و داستان کمک می کنه و همچنین باید حامیِ کاراکترها باشه و باعث بشه که یک سری تکان مهم و تم داستانی آهسته آهسته برملا بشه.
بخش اول : توصیف صحنه
پیش از اونکه توصیف یک صحنه رو شروع کنین، از خودتون 6 تا سوال بپرسید و جواب هر کدوم رو جلوش بنویسین. این سوالات به شما کمک می کنن که بتونین فضاسازیِ موثرتری رو در طول داستان داشته باشین.
1- داستان در کجا قرار داره ؟
2- داستان چه زمانی به وقوع پیوسته ؟
3- آب و هوا و به طور کلی هوای داستان چطوره ؟ آیا داستان در روز آفتابی اتفاق می افته؟ آیا شبه ؟ هوا بارانیه؟ برف میاد ؟
4- وضعیت مردم و جامعه به چه صورت هست ؟
5- محیط اطراف چگونه س؟ آیا در یک شهر مدرن هستیم ؟ آیا در یک جنگل هستیم ؟ آیا در یک روستا هستیم ؟
6- چه جزئیات ویژه ای باعث میشه که بهتر بتونیم محیط رو تصور کنیم ؟
دوست دارین توصیفتون از محیط به صورت کلی یا با جزئیات باشه ؟
چطور صحنه رو توصیف می کنین؟ آیا با دوربین از فاصله ی دور به یک شهر نگاه می کنین و کمتر جلو می رین یا اول از جزئیات حرف میزنین ؟ بنا به موقعیت داستان تصمیم بگیرین که زاویه ی دیدتون چطور باشه؟ آیا نیازی هست کل شهر رو توصیف کنین ؟ یا فقط به توصیف خانه بسنده می کنین ؟ این خود شما هستین که باید مشخص کنین چه نوع توصیفی به داستانتون میاد.
بهتره که اول از کلیات شروع کنین و کم کم وارد جزئیات بشین. مثلن از توصیف یک قلمرو، کشور، ناحیه، منطقه شروع کنین به شهر برسین و بعد یک محله از شهر رو توصیف کنین. شاید هم اول بخواین از توصیف ظاهریِ یک شخص شروع کنین و بعد در مورد نوع مردمی که در شهر زندگی می کنن حرف بزنین. ( نمونه ی این نوع توصیف رو در کتاب " عطش مبارزه " نوشته ی سوزان کولینز داریم که وقتی در مورد پانم صحبت می کنه، اول از توصیف لباسهای عجیب و غریب و آرایش عجیب مردم حرف می زنه و بعد یه تصور کلی از کل آدمهایی که تو پانم زندگی می کنن میده. )
همین راه با بیان احساسات، افکار و تصورات کاراکتر در مورد محیطی که دارن توش زندگی می کنن یا واردش شدن، به داستان معنی می کنه و خواننده رو بهتر جذب می کنه.
از حواس پنجگانه برای توصیف محیط استفاده کنین!
حواس پنجکانه مثل لمس، بویایی، بینایی، شنوایی و مزه ها. خیلی از نویسنده ها هستن که فقط از یک قوه ی بینایی برای توصیف داستاناشون استفاده می کنن این باعث می شه که نوشته تنها یک بعدی باشه. البته که می تونین از حس بینایی برای توصیف اجسام و موقعیتهاشون استفاده کنین اما برای اینکه نوشته تون حس بهتری بگیره بهتره که از بقیه ی حواستون هم استفاده کنین.
تصور کنین می خواین یه اتاق رو توصیف کنین و شما از قبل در مورد اینکه برای مثال کاناپه، آباژور یا مبل ها چطور در اتاق قرار گرفتن حرف زدین، نظرتون در مورد اینکه اتاق چه بویی میده چیه ؟ ( بوی خوش قرمه سبزیِ مادربزرگ در اتاق پخش شده بود یا به مشام می رسید)
یا فرض کنین کاراکتر شما توی یک بیابون بی آّب و علف گیره افتاده، چطوره که در مورد شن های نرمی که زیر پاهاش جریان دارن صحبت کنین.
و یا اینکه شاید شخصیت شما داره از یه صخره بالا می ره؟ آیا تیزیِ سنگ ها دست و پاهاش رو زخمی می کنه ؟
می تونین در مورد مزه ی غذای مورد علاقه ی کاراکترتون وقتی یه لقمه از اونو توی دهنش می زاره هم صحبت کنین.
مثال :
وارد اتاق پذیرایی شد. بانو مک دوآل همچون ملکه ویکتوریا با وقار تمام بر روی صندلیِ گلداری نشسته بود و به الیزابث نیز اشاره کرد تا بر روی صندلیِ مشابه رو به رویش بنشیند. دیوارهای به رنگ ماهی سالمون، باعث می شد گیسوان سفید دوشِس به صورتی کمرنگ بدرخشد. الیزابث کمی مظطرب بود و همین باعث شد تا با حرکت ظریف تکه ای چوب در شعله های سرخ رنگ آتشدانی که با سنگ مرمر تزئین شده بود، از جا بپرد.
هیچوقت، هیچوقت نذارین توصیفات صحنه داستان شما رو بلاک کنه!
همونطور که گفتیم، صحنه سازی باید داستان رو پیش ببره، نه جلوی پیشرویِ اونو بگیره! این اتفاق معمولا زمانی میفته که داستان شما داره با شیب تندی پیش میره و ناگهان شما توقف می کنین تا یک توصیف طولانی از فضایی که کارکترها در اون هستن بدین. به جای اینکه وسط یک مکالمه ی هیجان انگیز یا یک صحنه ی درگیری همه چیز رو روی پاز بذارین و برین سراغ توصیف صحنه، سعی کنین صحنه رو از دید کاراکتر یا با اعمال کاراکتر توصیف کنین. به طور کلی توصیف صحنه باید هم نوای کارهای باشه که کاراکتر داره انجام می ده.
برای مقال، اگر کاراکتر شما داره از دست یک خوناشام در جنگل فرار می کنه، واینسین و یهو شروع کنین به توصیف اینکه چقدر جنگل و درخت هایی که در اون هست، ترسناکن. کاری کنن که کاراکتر با دید خودش به این نتیجه برسه که چقدر همه جا ساکت و تاریکه.
کاری کنین کاراکتر پاش رو روی تکه ای چوب خشک بزاره که باعث انعکاس صدا در محیطِ ساکت بشه. یا اینکه کاری کنین شاخه ی تیزی گونه ی کاراکتر رو ببره. روی این مسئله بیشتر تمرکز کنین که کاراکترتون محیط رو چطور داره می بینه.
مثلا از بس تاریکه هیچ چیزی رو نمی تونه ببینه و فقط می تونه صدای قدمهای آروم کسی رو پشت سرش بشنوه. سعی کنین فضاسازی رو در دل پیشرویِ داستان و توصیف حالات کاراکتر فرو کنین تا صحنه و فضاسازیتون باعثه توقفِ ناگهانی داستان نشه!
همه چیز رو با زبون نگین! بلکه نشونش بدین!
به جای اینکه در مورد صحنه حرف بزنین، صحنه رو به مخاطب نشون بدین. نگین " بیابان گرم بود." به جاش با توصیفه اینکه
" خورشید پرتوهای سوزان خود را بیرحمانه بر سرش میکوبید. بهناچار شالِ دورِ گردنش را باز کرد و آن را روی سر انداخت. مشک کوچک آویخته به زین اسب را برداشت و بالای دهانش گرفت؛ آخرین قطرات آب روی زبانش ریخت. آهی کشید، دستش را سایبان چشمهایش کرد و به دوردست نگریست؛ واقعاً در آن بیابان برهوت انتظار چهچیزی را داشت؟ کاروانسرایی که در آن، روز را به سر کُنَد، اندکی آب بخرد و سفرش را از سر بگیرد؟ « زهی خیال باطل...!» بااکراه شانههایش را بالا انداخت و همانطور که افسارِ اسب را میکشید، به راهش ادامه داد. "
پس با نشون دادن حالات کاراکترتون در مورد محیط حرف بزنین. سعی کنین زبانتون واضح باشه، طوری که خواننده بفهمه شما می خواین چیو نشون بدین. از اسامی و صفات توصیفی برای توصیف صحنه استفاده کنین. به جای اینکه بگین " دخترا هیجان زده بودند. "
نشون بدین :
" صدای خنده و جیغ های از سر شادمانی فضا را پرکرده بود. حلقه های موهایشان از شدت عرق خیس شده و به صورت و پیشانیشان چسبیده بود. روی کاناپه نشسته و دستهایشان را به هم داده بودند و مسخره بازی در می آوردند. آنقدر رقصیده و این طرف و آن طرف پریده بودند که حتی نای نفس کشیدن هم نداشتند. به این فکر کردند که همین لحظات است که در خاطره شان ثبت می شود و برای همیشه باقی خواهد ماند. "
در توصیف فقط روی جزئیات مهم تمرکز کنین!
یه وقتایی هست که توی داستانی انقدر توصیف صحنه طولانیه که عملا خواننده خسته میشه و کتاب رو دو سه صفحه ای جلو می رسه تا به اصل داستان برسه. برای اینکه از این اتفاق اجتناب کنین سعی کنین توصیف صحنه هاتون فقط نکات مهمی که مربوط به داستان هستن رو جلوه بدن. یادتون باشه هر توصیف صحنه و فضاسازی باید دلیلی برای حضو
مرتضي جان اين ايدت منو ياد كتاب مركب عشق ميندازه كه يه نفر بود كه هر چي داستان ميخوند اشخاص داخل داستان زنده ميشدن و يه روز يه داستان رو با صداي بلند خوند و يك عالمه موجود شرور رو به دنيا راه داد و آخرش يكي از اون اشخاص شرور تصميم ميگيره توسط اون شخص سياهي و نابودي تمام رو از يك داستان بيرون بكشه .....
تا يه جاههايي كه ديگه داشت پيروز ميشد نقششو پيش مي ببره ولي در آخرش همه چيز به هم ميريزه و موفق نميشه و همه چيز به خوبي خوشي تمام ميشه....
مرکب عشق ؟ اسمشو تا حالا نشنیدم
ولی پیش میاد ایده های شبیه به هم
مهم اینه که نویسنده ایده رو مال خودش کنه
اینهمه داستان خون آشامی داریم
نویسنده ها با ایجاد فضای متفاوت و تغییرات جزئی و یا کلی در خون آشام ها این همه داستان جذاب نوشتن
زیاد به ایده ی اولیه نباید گیر داد
مرکب عشق ؟ اسمشو تا حالا نشنیدم
اين هم كاور فيلميه كه از روش ساخته شده
خب...می رسیم به ایده من.«یک دختر نقاش که برای هر نقاشیش قسمتی از وجودش رو مصرف میکنه.هرچی نقاشی های بیشتری میکشه بیشتر محو میشه...تا اینکه یک روز نقاشی ای رو میکشه که از هر نظر زیبا و باشکوهه،یه نقاشی خیلی گسترده و با جزئیات.ولی همزمان با پایان نقاشی وجودش کاملا محو میشه و تنها چیزی که باقی میمونه قلموی نقاشیش و تابلوی زیبای اونه.ولی این پایان کار نیست بلکه یه آغازه.دختر خودش رو توی یک دنیای دیگه میبینه و باید کم کم جای خودش رو ونجا پیدا کنه...»همین الان به ذهنم رسید امیدوارم خوب باشه.
ایده ی من درمورد یه نویسندس نویسنده ای که کم کم شخصیت های داستان هاش رو به شکل ارواح میبینه و گاها این شخصیت ها تسخیرش میکنن و باعث میشن کارای ماورا الطبیعه انجام بده ، کارایی که به قدرت اون شخصیت ها برمیگردهکم کم میفهمه که هرچی که نوشته روز به روز داره واقعی تر میشهو یادش میاد آخرین داستانش شخصیت اولش سیاهی مطلق بود که جهان رو نابود کرده
ایده های بسیار قشنگ هر چند اونقدر ناب نیست اما همونطوری که خودتون میدونین یه وقتایی آدم با ایده های تکراری می تونه بهترین اثر رو خلق کنه
----------------------------------------ب
باز هم تشکر از همه ی عزیزان
حالا شروع می کنیم ایده هاتون رو به پیرنگ تبدیل کنین فراموش نکنین طرح داستان فقط شرح وقایع هست و پیرنگ شرح وقایع با برقراریِ رابطه ی علت معلول
نیازی نیست پیرنگتون خیلی طولانی باشه البته بستگی به طولانی بودن داستانتون هم داره ولی سعی کنین در حد همون یک صفحه ی آچار سه چهار پاراگراف باشه. یادتون نره برای آوردن رابطه ی علت معملولی ( از کلماتی مثل چون، زیرا، باعث شد، به دلیل اینکه، به علت اینکه ) استفاده کنین. چون یک داستان تا وقتی که رابطه ی علت معلولی بین حوادثش برقرار نباشه داستان نیست.
شاه مرد، ملکه به دلیل غم غصه ی از دست دادن همسر نیز مرد.
منتظرم عزیزان بگین تا برسیم به فضاسازی و شخصیت پردازی.
سپاس از همگی
نکته ی دیگه اینکه سعی کنین اسپم ندین، چون تعداد صفحات میره بالا و پست های مفید گم میشه مچکرم
من یک ایده داشتم داستان زندگی یک دانشجو موسیقی اون هم از نوع پاپ که گیتار می زده و می خونده بعد از رفتن به یک شهر بزرگ برای درست کردن یک گروه پاپ ، وارد یک گروه میشه که پاپ نیست اون گروه گروهی نیست جز یک گروه بلک متال .... و در مورد عشق به دوستش تو دانشگاه که بعد از مدتی اون رو می بینه و قرار گرفتن بین دو راهی گروه متال که الان با اعضاش دوست شده و با اون ها انس گرفته و عشقش ......
مارا چشمانش را بست،جنگل بزرگی راتصور کرد،پر از درخت های خزه بسته.سنجابی به سرعت از درختی بالا میرفت،آهویی با چشم های درشت و ترسیده به او خیره شده بود و هر لحظه امکان داشت از جا بجهد و فرار کند. کف جنگل با خزه نرم شده بود واز لابلای خزه ها گل های کوچک آبی روشن بیرون زده بود...گل های فراموشم مکن.هر از چند گاهی یک گل پامچال کوچک و صورتی دیده می شد و مثل جرقه ای از لذت ناب بر دل می نشست.از بین شاخه ها تکه هایی از آسمان نمایان بود،آسمان آبی سیر سیر سیر...
چشمانش را باز کرد.به بوم روبرویش خیره شد و شروع به نقاشی کرد.هرچه قدر که بوم روبه رویش پرتر میشد،او از درون خالی تر میشد.قلمو با ضربه هایی محکم بر بوم می نشست و به پایان خودش نزدیک میشد...از پنجره به بیرو نگاه کرد.خورشید در حال غروب بود و این نشان میداد که 24 ساعت بدون وقفه درحال نقاشی بوده و این چیز عجیبی نبود.هروقت که یک نقاشی را شروع می کرد تا پایانش نمیتوانست قلمو را زمین بگذارد.تقریبا تمام شده بود و تنها چشمان آهو باقی مانده بود.احساس میکرد جانی در تنش نمانده،خیلی خسته بود خیلی!آهو تمام شد.
قلمو بر زمین افتاد.
اتاق خالی بود.باد با شدت به پنجره می کوبید.
احساس می کرد در فضا معلق است،احساس سبکی عجیبی داشت.سعی کرد با نگاه کردن به اطرافش بفهمد کجاست ولی اطرافش همه چیز ناآشنا بود.ساختمان هایی بلند در کنار درختانی قطور و بلند،پساده رویی از علف،گل هایی که از همه جا به بیرون سرک می کشیدند.حیوانات،به آرامی در کنارانسان ها راه می رفتند و هیچکدام نسبت به حضور انسان واکنشی شان نمی دادند.حتی حیوانات وحشی نیز با وقار تمام قدم می زدند.هر از چتدگاهی انسانی می ایستاد و ببری عظیم الجثه را نوازش می کرد و یا خرگوشی خود را به گرگی نزدیک می کرد و با بازیگوشی سعی در جلب توجه او داشت.به نظر می رسید جنگل با شهر ترکیب شده و هیچ انسان یا حیوانی قصد شکار گونه ای دیگر را ندارد.احساس می کرد در رویا به سر میبرد...هرلحظه سرش سنگین تر می شد و در آخر چشمانش بسته شد.
چشمانش را باز کرد.
رنگ
تابلو
صدای بوق ماشین ها.
اشکی از چشمانش چکید.
یه سوال
توی پیرنگ نویسی باید اول و اخر داستان باشه؟
خوب اگه بايد ايده بديم.....
من ميگم داستان زندگي يه فرشته رو بنويسيم....
از ابتدا ي تولدش تا آخرين لحظه ي حياتش و از اين جور چيز ها......
بزاريد بيشتر توضيح بدم....
يه روزي دوتا فرشته عاشق هم ميشن و از اونا يه بچه به وجود مياد....
خدا كه قضيه رو ميفهمه اون دوتا فرشته رو از درگاه الهي ميندازه بيرون و تبديلشون ميكنه به دوتا از ستاره هاي دب اكبر.....
ولي فرزندشونو كه خيلي خاص بوده رو نگه ميداره و اون فرشته بزرگ ميشه....
شيطان كه قدرت هاي اون فرشته رو ميدونسته به دنبال دختر ميوفته تا يا بكشش يا از چشم خدا بندازش.....
آخر هم موفق ميشه و فرشته رو عاشق يه پسر ميكنه.....
پسره كه كلا از بيخ و بن آدم درستي نبوده با فرشته رابطه برقرار ميكنه و فرشته هه بعد از وضع حمل يه پسر بدنيا مياره كه قدرت هاي فرا بشري داره و فرشته ميميره ولي نيروهاش منتقل ميشه به فرزندش......
ديگه من تا اين جاشو آوردم......بقيش با خودتون........
در كارگاه انسان سازي دو فرشته كار ميكردند به نام هاي دراويسا(مونث) و پوتريس(مذكر). آن دو فرشته از زمان خلقتشان خلاقيت خود را در نقاشي و طرح ريزي و مجسمه سازي نشان داده بودند و به علت لياقتشان حال در كارگاه انسان سر كاگر بودند. پوتريس بهترين مجسمه ساز بود و زيبا ترين اندام را ميساخت و دراويسا ترسيمش عالي بود بخاطر همين رنگ انتخاب رنگ و نقاشي بر عهده ي او و گروهش بود.بهترين كاري كه تا به حال ارائه داده بودند شخصي مذكر بود كه در آينده او به نام يوسف مي شناختند. خود اين دو فرشته در زيبايي همتا نداشتند و و هر بالشان نگاري از باغ هاي زيباي بهشت بود به همين دليل عشق دراويسا در دل پوتريس افتاد. هر روز از كار هاي او تعريف ميكرد و كوزه هاي زيبايي همراه با گل ها بهشتي براي او ميفرستاد. دراويسا هم به همين دليل عاشق او گشت. اما خدا متوجه اين عشق ايجاد شده بين دراويسا و پوتريس شد و بعد از مدتي اخطاري براي اين دو فرستاد و آن ها را از ازدواج با هم منع كرد. شيطان كه به طريقي از اين ماجرا با خبر شده بود دست به كار شد. زمزمه هايي در گوش آن دو فرشته خواند و عشق پاك را به هوا و حوس تبديل كرد و در مورد خدا در گوش آن ها چيز هاي بدي گفت. به همين علت روزي آن دو فرشته براي جمع آوري گل مرغوب براي ساخت انسان رفته بودند دست به خطايي زدند و بعد از چند هفته بچه اي از نسل قدرت مند فرشته گان به وجود آمد.
آن دو فرشته به همراه فرزند دختر فوق العاده زيبايشان به نرديك در طبقه ي هفتم رفته و از خدا طلب بخش ميكنند. خداوند كه از دست آن دو فرشته خشمگين بود آن ها را محكوم به مجازات ابدي ميكند تا نمونه اي براي ديگر فرشتگان شوند. خداوند پوتريس را تبديل به ستاره ي قطبي ميكندو دراويسا را تبديل به ستاره اي ميكند كه معروف به آخرين ستاره ي دب اكبر ميشود تا هميشه از هم پنج واحد فاصله داشته باشند، ولي دلش براي لبخند مظلوم فرزندشان ميسوزد و همين دليل باعث ميشود كه خداوند از او بگذرد و او را در بالين خود بزرگش كند و اورا به اوج قدرت خودش برساند. زيرا كه او فرزندي از دو فرشته ي قدرت مند بود و انرژي پاكي درون خود ذخيره داشت.
فرشته بزرگ ميشود و تبديل به زيبا ترين و قدرتمند ترين فرشته ي دنيا ميشود. او به علاوه اين كه ميتوست بهترين آدم هارو بسازه ميتونست به آن ها رو بدمد و اين قابليتي بود كه خداوند در او به وجود آورده بود. او زندگي بخش بود و تبديل شده بود به الاهه ي زندگي و نيك سرشتي با اين وجود كه فرزند نا مشروع بود وهمين دليل باعث شد كه حسادت شيطان برانگيخته شود.شيطان هزاران دسيسه براي نابودي فرشته ميكشد ولي موفق به انجام هيچ كدوم از كار هايش نمي شود و فرشته هر دفعه موفق تر و با قدرت بيشتري به سمت او حمله ميبرد.....
روزي شيطان به فكر ميرود و يك نقشه ي درست حسابي براي او ميكشد. او اين دفعه با حيله ي قديمي عشق وارد ميشود.
روزي كه دختر براي محافظت از دنياي جادو به زمين مي آيد شيطان يكي از زيبا ترين فرزندانش كه يك رگ از نژاد شاهدخت هاي آريايي را داشت بر سر راه او قرار ميدهد. پسر شيطان از ماجرايي كه قراره پيش بياد خبر نداره و او به فرمان شيطان به اين دشت اسرار آميز آمد. يك دشت كه انگار منبع جادو براي زمين بود. پسر در دشت راه ميوفتد و به جلو ميرود تا به منبع اصلي آن انرژي برسد و در آخر با يك فرشته ي زيبا رو برو ميشود كه در چشمانش نور خاصي دارد. دختر كه متوجه وجود پسر ميشود. به عقب بر ميگردد و پسر را ميبيند كه سر در گم به او مي نگرد.در اين لحظه شيطان به پسرش دستور ميدهد كه بايد اين دختر را مال خودت كني. پسر كه هم بدش نمي آمد اين دختر مال او باشد به جلو رفت و با معرفي كردن خودش به عنوان شاهزاده ي آريايي و از اين جور حرف ها رابطه رو با فرشته آغاز ميكند. شيطان هم شروع به وسوسه ي دختر مي كند و باز حقه ي هوس را به كار برد و در آخر باز اين هوس بود كه باعث يك رابطه ي ديگر شد و نتيجه ي آن يك فرزند از نژاد اجنه و انسان و فرشتگان شد اما نتيجه ي اين كار فرشته و رابطه با پسر شيطان و به دنيا آوردن پسرش كه شكل و شمايلي انساني داشت به مرگ او منجر شد. زيرا جزاي هر فرشته اي كه با شياطين وصلت كند مرگ است و خدا براي اين كه شيطان دست از سر فرشتگان بر دارد پسرش را كشت و حال اين پسر بود كه مسئله ي مهمي شده بود. شيطان كه نمي دانست قدرت فرشته به اين فرزند منتقل شده بود او را به يك خانواده ي فقير سپرد......
.
.
.
.
.
واي خسته شدم از بس اين پيرنگه طول كشيد.......
وراستي تصميم دارم اگه شد رمانش رو بنويسم و البته سر نوشت فرشته رو در يك جلد و سر نوشت فرزندشو در جلد هاي بعد.......
یه سوال
توی پیرنگ نویسی باید اول و اخر داستان باشه؟
طرح کلی داستانتون همراه با شرح علت ها و چرایی ها. ( هم ابتدا، هم وسط، هم انتها و نتیجه ی کار با شرح روابط )
--------------------------
وقت نکردم هنوز پیرنگ ها رو بخونم اما حتم دارم خیلی روشون کار کردین و خوب در اومدن شب که برگشتم حتمن مطالعه می کنم و یکبار دیگه مچکرم از اینکه تو این تاپیک شرکت کردین
منتظر پیرنگ های باقیِ دوستان هم هستم
ازیتا پشت در تالار ایستاده بود. دربان حضورش را اعلام کرد اما......اما هرچه منتظر شد پاسخی نشنید. نکند دوباره.........در های تالار را باز کرد و با ترسش رو به رو شد. پدرش با دستی دستهی صندلی را چنگ میزد و با دست دیگر قلبش را میفشرد و از شدت درد چهرهاش در هم رفته بود.
_ پدر! نگهبان طبیب را خبر کنید.....حال پادشاه خوب نیست!
_ بله شاهدخت.
در حالی که شانه های پدرش را مالش میداد، در دل وزیران را لعنت میکرد. وقتی دیده بود باخنده از تالار خارج میشدند باید میفهمید چه اتفاقی افتاده است. انها تا پدرش را نکشند دست بردار نیستند.
طبیب رسید و با کمک چند نگهبان پادشاه را به اقامتگاهش منتقل کردند. در این میان دو برادرش را نیز خبر کرد. اریا و ماهان، هر دو عرق کرده و نفس نفس زنان خود را رساندند. هنوز لباس رزم بر تن داشتند. معلوم بود که انها در جلسهی تمرین شمشیر زنی بوده اند.
_ باز چه افاقی افتاده ازیتا؟ حال پدر خوب است؟
با درماندگی پاسخ برادر بزرگترش را داد.
_ نمیدانم......به یزدان سوگند که نمیدانم.
_ باز هم کار ان وزیران بیشرف است، مگر نه؟
_ ارام باش ماهان، نباید اینگونه سخن برانی.
_ چرا؟ چرا وقتی ان از خدا بیخبر ها پدرمان را میکشند باید سکوت کنیم؟ چرا نمیپذیرند که تو ولیعده ایرانی؟
اریا با تاسف میگوید:
_ حال زمان این حرفها نیست. باید نگران وضعیت پدر باشیم.
ماهان دستهی شمشیرش را فشرد.
_ به یزدان سوگند اگر بلایی سر پدرمان بیاید لحظهای امانشان نمیدهم!
طبیب از اقامتگاه بیرون میاید.
_ حال پدرمان چطور است؟
_ حالشان خوب است یک حملهی خفیف بود. با اندکی استراحت بزودی توانشان را باز مییابند.
ماهان زیر لب گفت:
_ البته اگر وزیران اجازه دهند!
طبیب ادامه داد:
_ پیشنهاد میکنم مدتی به دور به این جار و جنجال ها باشند. شاید اقامت در یک جای خوش اب و هوا حالشان را بهتر کند.
_ من نیز با شما موافقم جناب طبیب. لطفا خودتان مقدمات این سفر را اماده کنید.
اریا گفت:
_ هیچ میدانی چه میگویی پس چه کسی جلوی وزیران را بگیرد.
خشم در چشمان ازیتا شعله میکشید.
_ نگران نباش برادر ........انها را سر جایشان خواهم نشاند!
مارا چشمانش را بست،جنگل بزرگی راتصور کرد،پر از درخت های خزه بسته.سنجابی به سرعت از درختی بالا میرفت،آهویی با چشم های درشت و ترسیده به او خیره شده بود و هر لحظه امکان داشت از جا بجهد و فرار کند. کف جنگل با خزه نرم شده بود واز لابلای خزه ها گل های کوچک آبی روشن بیرون زده بود...گل های فراموشم مکن.هر از چند گاهی یک گل پامچال کوچک و صورتی دیده می شد و مثل جرقه ای از لذت ناب بر دل می نشست.از بین شاخه ها تکه هایی از آسمان نمایان بود،آسمان آبی سیر سیر سیر...
چشمانش را باز کرد.به بوم روبرویش خیره شد و شروع به نقاشی کرد.هرچه قدر که بوم روبه رویش پرتر میشد،او از درون خالی تر میشد.قلمو با ضربه هایی محکم بر بوم می نشست و به پایان خودش نزدیک میشد...از پنجره به بیرو نگاه کرد.خورشید در حال غروب بود و این نشان میداد که 24 ساعت بدون وقفه درحال نقاشی بوده و این چیز عجیبی نبود.هروقت که یک نقاشی را شروع می کرد تا پایانش نمیتوانست قلمو را زمین بگذارد.تقریبا تمام شده بود و تنها چشمان آهو باقی مانده بود.احساس میکرد جانی در تنش نمانده،خیلی خسته بود خیلی!آهو تمام شد.
قلمو بر زمین افتاد.
اتاق خالی بود.باد با شدت به پنجره می کوبید.
احساس می کرد در فضا معلق است،احساس سبکی عجیبی داشت.سعی کرد با نگاه کردن به اطرافش بفهمد کجاست ولی اطرافش همه چیز ناآشنا بود.ساختمان هایی بلند در کنار درختانی قطور و بلند،پساده رویی از علف،گل هایی که از همه جا به بیرون سرک می کشیدند.حیوانات،به آرامی در کنارانسان ها راه می رفتند و هیچکدام نسبت به حضور انسان واکنشی شان نمی دادند.حتی حیوانات وحشی نیز با وقار تمام قدم می زدند.هر از چتدگاهی انسانی می ایستاد و ببری عظیم الجثه را نوازش می کرد و یا خرگوشی خود را به گرگی نزدیک می کرد و با بازیگوشی سعی در جلب توجه او داشت.به نظر می رسید جنگل با شهر ترکیب شده و هیچ انسان یا حیوانی قصد شکار گونه ای دیگر را ندارد.احساس می کرد در رویا به سر میبرد...هرلحظه سرش سنگین تر می شد و در آخر چشمانش بسته شد.
چشمانش را باز کرد.
رنگ
تابلو
صدای بوق ماشین ها.
اشکی از چشمانش چکید.
حریر عزیز بسیار زیبا بود ولی من نفهمیدم ... این پیرنگ نبود. من هیچ شرح روابط و علت و معلولی رو بین وقایع ندیدم، من هیچ خط ارتباطی بین حوادث ندیدم. من هیچ ابتدا، وسط، انتها و نتیجه گیری ندیدم. در حقیقت من فقط یک توصیف فضا رو دیدم. یک پاراگراف از یک داستان بلند شاید.
قرار بود پیرنگ بنویسید! دوباره تلاش کنید
با تشکر
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
در كارگاه انسان سازي دو فرشته كار ميكردند به نام هاي دراويسا(مونث) و پوتريس(مذكر). آن دو فرشته از زمان خلقتشان خلاقيت خود را در نقاشي و طرح ريزي و مجسمه سازي نشان داده بودند و به علت لياقتشان حال در كارگاه انسان سر كاگر بودند. پوتريس بهترين مجسمه ساز بود و زيبا ترين اندام را ميساخت و دراويسا ترسيمش عالي بود بخاطر همين رنگ انتخاب رنگ و نقاشي بر عهده ي او و گروهش بود.بهترين كاري كه تا به حال ارائه داده بودند شخصي مذكر بود كه در آينده او به نام يوسف مي شناختند. خود اين دو فرشته در زيبايي همتا نداشتند و و هر بالشان نگاري از باغ هاي زيباي بهشت بود به همين دليل عشق دراويسا در دل پوتريس افتاد. هر روز از كار هاي او تعريف ميكرد و كوزه هاي زيبايي همراه با گل ها بهشتي براي او ميفرستاد. دراويسا هم به همين دليل عاشق او گشت. اما خدا متوجه اين عشق ايجاد شده بين دراويسا و پوتريس شد و بعد از مدتي اخطاري براي اين دو فرستاد و آن ها را از ازدواج با هم منع كرد. شيطان كه به طريقي از اين ماجرا با خبر شده بود دست به كار شد. زمزمه هايي در گوش آن دو فرشته خواند و عشق پاك را به هوا و حوس تبديل كرد و در مورد خدا در گوش آن ها چيز هاي بدي گفت. به همين علت روزي آن دو فرشته براي جمع آوري گل مرغوب براي ساخت انسان رفته بودند دست به خطايي زدند و بعد از چند هفته بچه اي از نسل قدرت مند فرشته گان به وجود آمد.
آن دو فرشته به همراه فرزند دختر فوق العاده زيبايشان به نرديك در طبقه ي هفتم رفته و از خدا طلب بخش ميكنند. خداوند كه از دست آن دو فرشته خشمگين بود آن ها را محكوم به مجازات ابدي ميكند تا نمونه اي براي ديگر فرشتگان شوند. خداوند پوتريس را تبديل به ستاره ي قطبي ميكندو دراويسا را تبديل به ستاره اي ميكند كه معروف به آخرين ستاره ي دب اكبر ميشود تا هميشه از هم پنج واحد فاصله داشته باشند، ولي دلش براي لبخند مظلوم فرزندشان ميسوزد و همين دليل باعث ميشود كه خداوند از او بگذرد و او را در بالين خود بزرگش كند و اورا به اوج قدرت خودش برساند. زيرا كه او فرزندي از دو فرشته ي قدرت مند بود و انرژي پاكي درون خود ذخيره داشت.
فرشته بزرگ ميشود و تبديل به زيبا ترين و قدرتمند ترين فرشته ي دنيا ميشود. او به علاوه اين كه ميتوست بهترين آدم هارو بسازه ميتونست به آن ها رو بدمد و اين قابليتي بود كه خداوند در او به وجود آورده بود. او زندگي بخش بود و تبديل شده بود به الاهه ي زندگي و نيك سرشتي با اين وجود كه فرزند نا مشروع بود وهمين دليل باعث شد كه حسادت شيطان برانگيخته شود.شيطان هزاران دسيسه براي نابودي فرشته ميكشد ولي موفق به انجام هيچ كدوم از كار هايش نمي شود و فرشته هر دفعه موفق تر و با قدرت بيشتري به سمت او حمله ميبرد.....
روزي شيطان به فكر ميرود و يك نقشه ي درست حسابي براي او ميكشد. او اين دفعه با حيله ي قديمي عشق وارد ميشود.
روزي كه دختر براي محافظت از دنياي جادو به زمين مي آيد شيطان يكي از زيبا ترين فرزندانش كه يك رگ از نژاد شاهدخت هاي آريايي را داشت بر سر راه او قرار ميدهد. پسر شيطان از ماجرايي كه قراره پيش بياد خبر نداره و او به فرمان شيطان به اين دشت اسرار آميز آمد. يك دشت كه انگار منبع جادو براي زمين بود. پسر در دشت راه ميوفتد و به جلو ميرود تا به منبع اصلي آن انرژي برسد و در آخر با يك فرشته ي زيبا رو برو ميشود كه در چشمانش نور خاصي دارد. دختر كه متوجه وجود پسر ميشود. به عقب بر ميگردد و پسر را ميبيند كه سر در گم به او مي نگرد.در اين لحظه شيطان به پسرش دستور ميدهد كه بايد اين دختر را مال خودت كني. پسر كه هم بدش نمي آمد اين دختر مال او باشد به جلو رفت و با معرفي كردن خودش به عنوان شاهزاده ي آريايي و از اين جور حرف ها رابطه رو با فرشته آغاز ميكند. شيطان هم شروع به وسوسه ي دختر مي كند و باز حقه ي هوس را به كار برد و در آخر باز اين هوس بود كه باعث يك رابطه ي ديگر شد و نتيجه ي آن يك فرزند از نژاد اجنه و انسان و فرشتگان شد اما نتيجه ي اين كار فرشته و رابطه با پسر شيطان و به دنيا آوردن پسرش كه شكل و شمايلي انساني داشت به مرگ او منجر شد. زيرا جزاي هر فرشته اي كه با شياطين وصلت كند مرگ است و خدا براي اين كه شيطان دست از سر فرشتگان بر دارد پسرش را كشت و حال اين پسر بود كه مسئله ي مهمي شده بود. شيطان كه نمي دانست قدرت فرشته به اين فرزند منتقل شده بود او را به يك خانواده ي فقير سپرد......
.
.
.
.
.
واي خسته شدم از بس اين پيرنگه طول كشيد.......
وراستي تصميم دارم اگه شد رمانش رو بنويسم و البته سر نوشت فرشته رو در يك جلد و سر نوشت فرزندشو در جلد هاي بعد.......
یک پیرنگ عالی و کامل
تبریک میگم به خوبی روابط علت معلولی رو مشخص کردی به خوبی دلیل کارها و حوادث رو در جملات خلاصه شرح دادی
این می تونه پیرنگ یک جلد کتاب باشه
همین پیرنگ رو نگه داره تا کم سراغ شخصیت پردازی بریم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
ازیتا پشت در تالار ایستاده بود. دربان حضورش را اعلام کرد اما......اما هرچه منتظر شد پاسخی نشنید. نکند دوباره.........در های تالار را باز کرد و با ترسش رو به رو شد. پدرش با دستی دستهی صندلی را چنگ میزد و با دست دیگر قلبش را میفشرد و از شدت درد چهرهاش در هم رفته بود.
_ پدر! نگهبان طبیب را خبر کنید.....حال پادشاه خوب نیست!
_ بله شاهدخت.
در حالی که شانه های پدرش را مالش میداد، در دل وزیران را لعنت میکرد. وقتی دیده بود باخنده از تالار خارج میشدند باید میفهمید چه اتفاقی افتاده است. انها تا پدرش را نکشند دست بردار نیستند.
طبیب رسید و با کمک چند نگهبان پادشاه را به اقامتگاهش منتقل کردند. در این میان دو برادرش را نیز خبر کرد. اریا و ماهان، هر دو عرق کرده و نفس نفس زنان خود را رساندند. هنوز لباس رزم بر تن داشتند. معلوم بود که انها در جلسهی تمرین شمشیر زنی بوده اند.
_ باز چه افاقی افتاده ازیتا؟ حال پدر خوب است؟
با درماندگی پاسخ برادر بزرگترش را داد.
_ نمیدانم......به یزدان سوگند که نمیدانم.
_ باز هم کار ان وزیران بیشرف است، مگر نه؟
_ ارام باش ماهان، نباید اینگونه سخن برانی.
_ چرا؟ چرا وقتی ان از خدا بیخبر ها پدرمان را میکشند باید سکوت کنیم؟ چرا نمیپذیرند که تو ولیعده ایرانی؟
اریا با تاسف میگوید:
_ حال زمان این حرفها نیست. باید نگران وضعیت پدر باشیم.
ماهان دستهی شمشیرش را فشرد.
_ به یزدان سوگند اگر بلایی سر پدرمان بیاید لحظهای امانشان نمیدهم!
طبیب از اقامتگاه بیرون میاید.
_ حال پدرمان چطور است؟
_ حالشان خوب است یک حملهی خفیف بود. با اندکی استراحت بزودی توانشان را باز مییابند.
ماهان زیر لب گفت:
_ البته اگر وزیران اجازه دهند!
طبیب ادامه داد:
_ پیشنهاد میکنم مدتی به دور به این جار و جنجال ها باشند. شاید اقامت در یک جای خوش اب و هوا حالشان را بهتر کند.
_ من نیز با شما موافقم جناب طبیب. لطفا خودتان مقدمات این سفر را اماده کنید.
اریا گفت:
_ هیچ میدانی چه میگویی پس چه کسی جلوی وزیران را بگیرد.
خشم در چشمان ازیتا شعله میکشید.
_ نگران نباش برادر ........انها را سر جایشان خواهم نشاند!
نه نه نه رانوسِ عزیز اشتباه کردی پیرنگ دیالوگ ها و فضاسازی رو شامل نمیشه. پیرنگ فقط روابط و چرایی وقوع حوادث رو شرح میده و توی این تکه هیچ پیرنگی من ندیدم
دوباره تلاش کنین
حریر عزیز بسیار زیبا بود ولی من نفهمیدم ... این پیرنگ نبود. من هیچ شرح روابط و علت و معلولی رو بین وقایع ندیدم، من هیچ خط ارتباطی بین حوادث ندیدم. من هیچ ابتدا، وسط، انتها و نتیجه گیری ندیدم. در حقیقت من فقط یک توصیف فضا رو دیدم. یک پاراگراف از یک داستان بلند شاید.قرار بود پیرنگ بنویسید! دوباره تلاش کنید
با تشکر
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
یک پیرنگ عالی و کامل
تبریک میگم به خوبی روابط علت معلولی رو مشخص کردی به خوبی دلیل کارها و حوادث رو در جملات خلاصه شرح دادی
این می تونه پیرنگ یک جلد کتاب باشههمین پیرنگ رو نگه داره تا کم سراغ شخصیت پردازی بریم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
نه نه نه رانوسِ عزیز اشتباه کردی پیرنگ دیالوگ ها و فضاسازی رو شامل نمیشه. پیرنگ فقط روابط و چرایی وقوع حوادث رو شرح میده و توی این تکه هیچ پیرنگی من ندیدم
دوباره تلاش کنین
آتوسای عزیز خودت یکی بنویس تا ما متوجه بشیم آخه ما یکم خنگیم ! :14:شما خیلی عاقل :17: این طوری که بچه ها نوشتن رو می بوسن و میگذارش کنار لطفا یکم مهربون تر رفتار کن ممنون :53:
آتوسای عزیز خودت یکی بنویس تا ما متوجه بشیم آخه ما یکم خنگیم ! :14:شما خیلی عاقل :17: این طوری که بچه ها نوشتن رو می بوسن و میگذارش کنار لطفا یکم مهربون تر رفتار کن ممنون :53:
من پیش استاد گلشیری که می رفتم طوری تو ذوق ما می زدن که اصلن دیگه نمی خواستی دستت رو به قلم ببری
کسی که عاشق نویسندگیه واسه حرف من و تو نمی نویسه میلاد جان
بعدشم من هیچ حرف بدی نزدم کاملن جدی گفتم، پیرنگ بنویسین نه داستان !!نمونه ی پیرنگ تو پست اول اومده! بخونیدش! از بین این سه نفر فقط آنوبیس پیرنگ نوشته بود! اگر می خواین ببینین پیرنگ چیه پست آنوبیس عزیز رو بخونین
اگر با قاعده می خواین بنویسین اول از همه باید یاد بگیرین چطور پیرنگ بنویسین! تو پست اول به طور کاملن واضح پیرنگ نوشتن اومده نمونه ش هم اومده! آخه اگر من یا پست هام مشکل داشتن که آنوبیس هم نمی تونس پیرنگ بنویسه! یه ذره خودتون رو مقصر بدونین تا دیگران رو!
من پیش استاد گلشیری که می رفتم طوری تو ذوق ما می زدن که اصلن دیگه نمی خواستی دستت رو به قلم ببریکسی که عاشق نویسندگیه واسه حرف من و تو نمی نویسه میلاد جان
بعدشم من هیچ حرف بدی نزدم کاملن جدی گفتم، پیرنگ بنویسین نه داستان !!نمونه ی پیرنگ تو پست اول اومده! بخونیدش! از بین این سه نفر فقط آنوبیس پیرنگ نوشته بود! اگر می خواین ببینین پیرنگ چیه پست آنوبیس عزیز رو بخونین
اگر با قاعده می خواین بنویسین اول از همه باید یاد بگیرین چطور پیرنگ بنویسین! تو پست اول به طور کاملن واضح پیرنگ نوشتن اومده نمونه ش هم اومده! آخه اگر من یا پست هام مشکل داشتن که آنوبیس هم نمی تونس پیرنگ بنویسه! یه ذره خودتون رو مقصر بدونین تا دیگران رو!
بانو درسته که از ما بزرگ ترین ولی ما هم یک چیز هایی از نوشتن حالیمون هست و فرق پیرنگ و داستان رو میدونیم .......... شما گفتین ایدت رو بگو گفتم ولی نگفتم که پیرنگش رو هم حتما میگذارم .......
من کلاس گیتار میرفتم استاده همین طور بود کلاسش رو به هم ریختم و رفتم پیش یک استاد که مهربان بود و الکی به هر چیزی گیر نمیداد دیگه الان گیتار زدنم عالی هستش ...
بانو درسته که از ما بزرگ ترین ولی ما هم یک چیز هایی از نوشتن حالیمون هست و فرق پیرنگ و داستان رو میدونیم .......... شما گفتین ایدت رو بگو گفتم ولی نگفتم که پیرنگش رو هم حتما میگذارم .......
من کلاس گیتار میرفتم استاده همین طور بود کلاش رو به هم ریختم و رفتم پیش یک استاد که مهربان بود و الکی به هر چیزی گیر نمیداد دیگه الان گیتار زدنم عالی هستش ...
=))
میلاد عزیز اگر می خوای در این مورد صحبت کنیم بیا پروفایل قرار شد اینجا پست بیهوده ندیم تا بچه ها راحت به تکالیفشون برسن
به علاوه ربطی به بزرگی و کوچکی نداره! من خودم مدرس زبانم :دی شاگردا تو آموزشگاه به عنوان مهربون ترین معلم می شناسنم :دی من بداخلاق نیستم شاید اینجا بد عنوان کردم ولی هدفم فقط اینه که یه بار دیگه همه تلاش کنن و ایده های قشنگشون حیف نشه