Header Background day #22
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

قهرمانان جوان (کار گروهی با شرکت ازاد برای همه )

48 ارسال‌
14 کاربران
257 Reactions
12 K نمایش‌
kristal
(@kristal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 313
شروع کننده موضوع  

لطفا قبل از هر کاری قوانین رو مطالعه کنید.
سلام به همه ی دوستان عزیز
بوک پیج جدیدا زیادی سوت و کور شده واسه همین من طی اقدامی شجاعانه دست به تاسیس یک کار گروهی با شرکت عمومی برای همه زدم.
نا گفته نمونه که قوانینی داریم...
1- سعی کنید نوشته هاتون کامل باشه و قبل از گذاشته شدن یک دور مرور بشه
2- برای هر پست شماره بزارید مثلا اولین پستی از داستان که گذاشته میشه شماره ی 1 میگیره. اگر میخواید پستی بزارید شماره ی پستی که میخواید رو به من پیام بزنید و من تو این پست میزارمش و برای شما رزرو میشه.دوستان دقت کنید بدون رزرو کاری انجام ندید چون برنامه کلا بهم میخوره و پست شما حذف میشه.و دیگه اینکه زبان اول شخص باشه و اسم شخصیت رو هم بالای هر پست بنویسید.
3- کمتر از پنج خط نداشته باشید.
4- چهارمی که خیلی مهمه اینه که به هیچ عنوان زور آزمایی نداریم (مثل مشاهیر که فاجعه فوکوشیما شد ) تو این داستان همه با هم رفیق فابریکن،هم رو درک میکنن و دشمنشون افراد دیگه ان. اخطار میکنم شما قهرمانید و قرار نیست پلید باشید. ( مرتضی...ممد...خودم...همه...با شما هستم...)
5_ فعلا فقط چند تا شخصیت داریم که هر کس زود تر برسه (مثل بقالی )اون رو برمیداره ولی اگر کسی میخواست بنویسه و شخصیت نبود به من پیام بده من یک شخصیت براش میسازم و اون شخصیت لزوما با اسم خودتون نیست...فقط یک فرد خیالی که شما باید خودتون رو جاش بزارید.
*بچه ها دقت کنید هدف از این داستان تقویت قدرت نویسندگی شماست...شما باید بتونید با هر شخصیتی و هر قدرتی بسازید.

خلاصه:
دنیا بعد از رها شدت اتفاقی یک ویروس به جهان تغییر میکنه.یک کشور برای الفا ها،یکی برای الفاهای سیاه و سه تای دیگه برای علم.ویروسی که سلول های فرد رو تغییر میده و پس از مدتی قابلیت ویژه ای به او میبخشه.قابلیتی که باعث میشه فرد یک الفا بشه.بیست سال بعد یک گروه از افرادی که در کشور الفا ها به مدرسه ی قرمان ها میرن ، هیچ قدرت جالب توجه و ویژه ای ندارن ، در تمام مدت در مدرسه و حتی شهرشون مسخره میشن و حتی در یک کلاس جدا از بقیه نگه داری میشن شروع به تلاش برای دستیابی به قدرت میکنن و برای این کار باید باید به دنیای علم برن جایی که به اونها گفته میشه چرا نمیتونن از قدرت هاشون کامل استفاده کنن و برای این کار باید از دنیای خطرناک الفا های تبهکار سیاه بگذرن...

به زودی یک تایپیک خصوصی برای بحث سر داستان راه اندازی میشه...
پست 9 kimia

بچه ها بعدی نوبت

.

****
دوستان بي زحمت نوبت را رعايت كنيد و به ترتيب ارسال كنيد.
همون ترتيب اوليه.

kristal
yasss
*HoSsEiN*
amirezat الان نوبت امیره
Anobis
bookbl
نیمه شب
kimia

barsavosh
سهیل
proti
***


   
ابریشم، shooter، milad.m و 20 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
kimeia
(@kimeia)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 44
 

کاترین بنت
امروز بهترین روز تو تاریخه . چرا ؟ چون پدر قول یه قرار شام دست جمعی بیرون از خونه رو بهمون داده . این یعنی یه شب دوست داشتنی .
- کاترین بهتره عجله کنی داره دیرت می شه
این صدای خواهرمه . با هم به یک مدرسه می ریم من چند سال از خواهرم بزرگترم .
- اومدم لیلی.
اسم خواهرم لیلیانه ، اما لی لی صداش می کنم بعضی وقت ها مثل همین الان بهش حسودیم می شه . من باید برای مدرسه رفتن از یک ساعت قبل بدو بدو داشته باشم اما اون از خواب بیدار می شه ، بدون هیچ نگرانی برای نرسیدن به سرویس با آرامش صبحانه می خوره، آماده می شه و خداحافظ و بعد پاف .... اون در مدرسه است . اون توانایی تلپورت رو داره . به هر کجا که بخواد .
- کاترین .
این یکی دیگه با فریاد بود .
- اومدم . اومدم ...آخ
این من بودم که در اثر عجله کردن محکم به در کشیده شدم .
- این در کی قراره درست بشه ؟
چند سال قبل لبه در در اثر بی احتیاطی صد البته خودم آسیب دید و شیار های نوکی تیزی روی لبه در ایجاد شد . مثل صد ها بار قبل به لبه ی در برخوردم و دستم یه خراش سطحی اما وسیع به یادگار برداشت .
- این هم از اول روز .
یه جوک بگم با هم بخندیم . زخم های من خیلی دیر خوب می شن . خیلی خیلی دیر ، حالا نکته جوک من قدرت ترمیم زخم هام رو دارم ....

کاترین بنت
مادر آلیس بنت
پدر برایان بنت
خواهر لیلیان بنت
( اونورا زنا بعد ازدواج فامیل شوهرشون رو برمی دارن دیگه 🙂 )
----
در ضمن من با نوبتی اگه رعایت بشه نوبتا بیشتر موافقم .


   
milad.m، captainlevi13772، shooter و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

سلام اعلام رزرو میکنم پست 10رو

یا طبق برنامه بعد از سهیل نوبت منه؟

ویرایش:
خب امیدوارم خوب شده باشه. من فقط یه کاری کردم یه جوری نوشتم که انگار در جامعه با امگاها رفتار خوبی نمیشه در واقع خواستم یه دلیل موجه برای ورود به اون خطرات براشون بزارم.

ـ من این کارو نمیکنم مامان
مامان به یکباره از کوره در رفت: ـ ناتالی... تو کاری رو میکنی که من ازت میخوام همین که گفتم
من هم عصبانی میشوم: نه نمیکنم.
مادر از آنسوی میز به من چشم غره میرود من نیز با خشم چشم غره اش را جواب میدهم.
ـ مایا عزیزم سخت نگیر....اون فقط یه دختر بچس
این منظره ای است که تقریبا هر روز در خانه ی ما تکرار میشود.صحنه ای که هم من و هم مادرم را کلافه کرده و تقریبا هر روز این پدر بود که میانجی بین ما میشد. اسم من ناتالیه. شانزده سال سن دارم و مثل هر دختر شانزده ساله ی دیگه ای کمی یاغی هستم.البته این چیزیه که مامانم میگه. اون معتقده یک خانوم اون باید رفتار پسندیده تری داشته باشه .باوقار باشه. شلوغ و پر سر و صدا نباشه  شیک بپوشه و مخصوصا در رابطه با پسرهای اطرافش کمی محتاط باشه.خب مادر من در صد سال پیش زندگی میکنه اما این چیزی نیست که من هستم. من هیچ وقت نمیتونم ادای آدمهای با وقار رو در بیارم و آخرین باری که خواستم اونجوری که مادرم میخواست لباس بپوشم به خاطر پوشیدن یه کفش پاشنه بلند توی مهمونی عصرونه مچ پام پیچ خورد و اگه من مثل بقیه ی بچه های * دور و برم بودم بودم باید برای چند هفته خونه نشین میشدم. به علاوه مشکل اصلی مامان با من در لباس پوشیدنم نیست اگر چه خیلی تلاش میکنه که بگه مشکل همینه.
این اولین باری نبود که تسلیم خواسته ی عجیب و غریب مامان برای پوشیدن لباسهای دلخواهش میشدم.دفعه ی قبلی که برای مهمونی تابستانی عمو بیل به حرف مامان گوش دادم بزرگترین آبرو ریزی عمرم به راه افتاد. بنابر این من تغییر کردم.حالا خودم انتخاب میکنم چی باشم یا اینکه چی بپوشم و این چیزیه که تقریبا همیشه باعث بحث من و مامانمه.
خب شاید مامان ترجیح میده من مثل دخترخالم سالی یه دختر سربه هوا و پرشیطنت باشم که از زندگیش به جز رفتن به مهمونی و ول گشتن با دوستاش در پارتی های شبانه چیزی نمیخواد. یه دختر سبکسر که اون طور که مامان دوست داره لباس میپوشه و قبل از خروج از خونه در کرم پودر حمام میکنه. با یه سری دوست سر به هوا که چپ و راست داخل خیابون و توی راهروی مدرسه کر کر کنن. خب هر چی باشه اونم یه آلفاست. یکی از اون اعصاب خورد کن هاش هم هست. هیچ نمیتونم بفهمم چرا تو همه ی آدمهای دنیا من باید وسط یه خونواده از آلفاها امگا به دنیا بیام؟این یه چیز خیلی عجیبه...حداقل اونجور که من از حرفهای مادر و پدرم وقتی که پشت در اتاق بودم شنیدم ...از هر شش هزارتا آلفا که با هم ازدواج میکنن تنها فرزند یکی شون ممکنه امگا بشه اون هم یکی از هر پنج فرزند ...و خیلی مزخرفه که آدم همون اومگای نایاب باشه.
.اما همه چیز برای من قابل تحمله اینکه نتونم به پارک الفا برم.یا وارد سالن ورزشی بشم و مسابقات رو ببینم رو میتونم تحمل کنم.همه چیز به جز یک چیز...رفتار خواهر و برادرم....سارا و بن دو سال از من کوچیکتر هستن. دوقلوهای طلایی مادر...احتمالا نتیجه ی تمام دعاهای مامان وقتی که از وجود دختر امگای بی خاصیتش شرمسار بود در وجود این دو نفر جمع شده. درست برخلاف من که چشمان آبی و موهای مشکی پدرم را به ارث بردم دو قلوها کاملا شبیه به مادرن.لاغر و باریک با چشمان سبز روشن و موهای لخت طلایی ..و از همه مهمتر آلفا.... یک جفت آلفای فو ق العاده قوی... آلفاهای دوقلو خیلی خیلی کمیابند اما اگردوقلویی آلفا باشند معمولا مکمل هم و خیلی خیلی قدرتمندند.خب این هم بدبختی دیگه ی منه.داشتن خواهر و برادر کوچیکتر خودخواهی که نه تنها از نظر ذهنی دوتا نابغه هستند بلکه دوتا نابغه ی
* هم محسوب میشن. "واقعا نفرت انگیزه که دوستات بفهمن یه امگا توی خونه دارین " این چیزی بود که وقتی مادر میخواست برای تولد چهارده سالگی دوقلوها همکلاسی هاشون رو به مهمونی دعوت کنه بن با صدای بلند گفته بود و سارا اعلام کرده بود که حاضر نیست نگاههای دوستانش رو وقتی متوجه وجود یک امگا در خانوادش میشن تحمل کنه. اونها حتی تا همین سال گذشته به مدرسه ی دیگه ای میرفتند تا مبادا دوستانشون متوجه بشن که یک خواهر امگا دارند. امگاهای زیادی شانس این رو نداشتن که به مدرسه برن. در واقع فقط اونهایی که به نحوی به خانواده های بزرگ و مشهور مرتبط بودن میتونستن با آلفاها در یک مدرسه باشن. برای بیشتر امگاها مدارس جداگانه بود.همانطور که پارکها و رستورانها جداگانه بودن.
من اعتراضی به این وضعیت نداشتم نه تا سال قبل که مجبور به تغییر خانه شدیم و آنجا بود که بنی کوچولوی خشمگین فهمید که تا چند کیلومتری خانه تنها یک مدرسه وجود دارد که باید در آن با من سهیم باشند. بن تقریبا میخواست ترک تحصیل کند اون تحمل این ننگ رو نداشت و این چیزی بود که مرا به شدت ترساند میدانستم که اگر قرار باشد کسی در آن خانه ترک تحصیل کند و خانه نشین شود آن بنی کوچولوی دوست داشتنی مامان نبود. یک آلفا چطور میتوانست بدون تحصیلات کامل باعث افتخار مادرش شود ؟ وقتی سارا هم از بن حمایت کرد من کاملا به وحشت افتادم. نگاهی به مادرم کردم و نفس در سینه ام حبس شد.شاید من یک آلفا نباشم شاید من قدرت خواندن ذهن دیگران را نداشته باشم اما همیشه میتوانم حرفهای مادر را از درون چشمانش بخوانم ....اوه نه این تقریبا میتوانست باعث شود که من برای همیشه درس خواندن را رها کنم.امکان نداشت که مادر مرا به دوقلوها ترجیح دهد.. اینجا بود که مثل همیشه پدر به کمکم آمد او نگاه سرزنش باری به دوقلوها انداخت: خب اگه شما دوتا خیال دارید درس رو رها کنید من مشکلی درش نمیبینم.
مادر ناگهان از کوره دررفت: جان!!!!
ـ مایا.... امکان نداره من اجازه بدم اون چیزی رو که تو فکرته عملی کنی .ناتالی باهوش ترین دختریه که یک پدر میتونه داشته باشه و اون باعث افتخار خونواده ی ماست .اگه بن میخواد درس خوندن رو کنار بگذاره میتونه این کارو بکنه
بن غرغری کرد: اما من هم به اندازه نات تو امتحانات مدرسه نمره میگیرم حتی خیلی بهتر از اون
پدر چشم غره ای به بن رفت: بله البته بن من هیچ وقت ندیدم که تو کتابی رو برای خوندن دستت بگیری
سارا از بن حمایت کرد: اون نیازی به درس خوندن نداره
ـ البته که نداره چون چیزی رو که برای امتحانات لازم داره در ذهن دیگران میبینه. نات با تلاش و هوش خودش به اینجا رسیده .هر دوی شما باید از رفتاری که با خواهر بزرگتون دارید خجالت بکشید.
بن بی رحمانه زمزمه کرد:چه فرقی میکنه یه امگا به هرحال آخرش به کجا میرسه؟یا باید بره تو اداره نظافت شهری یا اینکه وارد رخت شورخانه ی مرکزی بشه. جای دیگه ای بهش کار نمیدن
ـپدر خشمگین فریاد زد :بن...
ـ چیه مگه دروغ میگم؟
ـ حرف آخر همون بود که گفتم بن
یک نفس عمیق کشیدم پدر مرا نجات داده بود. بن برای چند روز از آمدن به مدرسه ی جدید خودداری کرد و سر انجام با اصرار مادر قبول کرد که به مدرسه بیاید به شرط اینکه هیچ کس در مدرسه از رابطه ی خویشاوندی او با یک امگا با خبر نشود و این طوری شد که من با خواهر و برادرم هم مدرسه ای شدم بدون اینکه کسی بداند که ما از یک خانواده هستیم. البته مجبور شدم از یک محافظ کنترل اعصاب هم استفاده کنم.این وسیله ای بود که مانع میشد تا آلفاهایی که توانایی ذهن خوانی داشتند پی به راز بزرگ بن ببرند اما من به هرحال از این معامله راضی بودم حداقل هنوز میتوانستم به مدرسه بروم.
وقتی به بن و سارا خواهر و برادر کوچیکترم نگاه میکنم دوتا بچه ی لوس رو میبینم. اما اونها هنوز هم خواهر و برادر کوچیکتر من هستن.پدر میگه که من باید دوستشون داشته باشم خب من نمیتونم...حداقل دیگه نه....
در این مدتی که با اونها هم مدرسه ای شدم از بن و سارا به اندازه سالی متنفر شدم.اونها با هم به گردش میرن. با هم تفریح میکنند و همیشه در دست انداختن امگاها از هم سبقت میگیرن . من اصراری به با اونها بودن ندارم.هیچ وقت نداشتم . در واقع من سرگرمی های مورد علاقه ی خودم رو دارم. چیزی که من واقعا دوستش دارم کتابهامه اوه من واقعا عاشق کتابم. یه جورایی دیوونه ی علمم. به قول سالی یه خر خون.
اما خب بهتره آدم یه خرخون باشه تا یه تهی مغز پر سر و صدامثل سالی که هیچی از زندگی نمیفهمه. بزرگترین مشکل زندگی من اینه که این مجسمه ی فضاحت و خودخواهی درست در آن طرف کوچه ی ما زندگی میکنه و بدبختی بزرگتر اینکه در همان مدرسه ای درس میخونه که من درش هستم و خوشبختانه نه در همون کلاس و بدتر از اون اینکه با همچین آدمی هم نام هم باشی...خب این یکی از دلایلی هست که سالی رو هم مثل مادرم از من متنفر میکنه خب کیه که به سالی اهمیت بده. اما وقتی مادر خودت باهات یه جوری رفتار کنه که انگار به خاطر آلفا نبودن یه جورایی عقب افتاده ای اون وقته که از زندگی متنفر میشی.
امروز جمعس و احتمالا یکی از بدترین جمعه های سال هم هست چرا که دقیقا روز تولد سالیه. مادر اصرار داره من در این مهمونی شرکت کنم . اون وادارم کرد یک دست لباس احمقانه ی دخترونه بپوشم اما نتونست کاری کنه که اون کفشهای پاشنه بلند اعصاب خورد کن رو دوباره به تن کنم. ما با هم به خونه ی عمو رفتیم . مادر در زد .لایلا زن امگایی که خدمتکار خونه ی عمو بود در رو باز کرد و با دیدن ما لبخند زد: خیلی خوش آمدید اقای نورثمن
پدر لبخند زنان از او تشکر کرد اما مادر مثل همیشه دماغش رو بالا گرفت میخواست وارد خونه بشه که لایلا اعلام کرد: تولد دوشیزه سالی اینجا برگذار نمیشه...
ـچی؟
آقا و خانم تصمیم گرفتن که تولد رو در پارک برگذار کنن
بن با رضایت خندید: خوبه....پس بریم دیگه
پدر با مهربانی سر تکان داد: ممنون لایلا....تو به تولد نمیاای؟
لایلا سر تکان داد: من ...کمی گرفتاری دارم
ما برگشتیم که برویم که صدای لایلا برجا متوقفمون کرد:آقای نورثمن
ـبله لایلا
ـ اما شاید نباید بگم اما ....تولد دوشیزه سالی در پارک آلفا برگذار میشه بنابراین....
دیدم که رنگ پدر چطور پرید من هم حال بهتری نداشتم. پارک آلفا بزگترین پارک شهر بود در واقع آنطور که گفته میشد زیباترین هم بود البته من هرگز آنجا را ندیده بودم.اما بن و سارا هربار که میتوانستند با آب و تاب از فضای آن و دکور داخلی رستوران بزرگش و پارک بی نظیر آن تعریف میکردند. اما آن پارک یک قانون بزرگ داشت .هیچ امگایی اجازه ورود به آن را نداشت. نیازی نبود خیلی فکر کنم تا بدانم چرا خانواده ی عمویم تصمیم گرفته بودند مهمانی را در آنجا برگذار کنند. پدر خیلی ناگهانی برگشت: ناتالی ...
تلاش کردم بغضی را که ناخواسته برگلویم پنچه میکشید را ندیده بگیرم: اشکالی نداره بابا
ـ اوه چرا اشکال داره....ما به مهمونی نمیریم.
پدر کاملا جدی بود. امکان نداشت او یکی از فرزندانش را به خاطر غرور خانواده برادرش قربانی کند.
مادر به سرعت اعتراض کرد: جان... تو میدونی که نمیتونی این مهمونی برادرته
ـ برادر من عمدا این مهمونی رو برگذار کرده تا ما نتونیم درش شرکت کنیم
سارا دخالت کرد: کی گفته ما نمیتونیم؟ چون اون نمیتونه ما هم نباید بریم؟
چیزی که در گلویم رشد کرده بود بزرگتر شد من هرگز نمیخواستم در مهمانی لوسی شرکت کنم این او بود که دیروز با اصرار مرا به مهمانی دعوت کرده بود و حالا دلیلش را میدانستم. نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم تا اثری از خشم در صورتم بروز ندهم : شما باید برید بابا....من از اولش هم علاقه ای به این مهمونی نداشتم میتونم بدون دیدن قیافه ی لوسی زنده بمونم.
پدر این کار را نکرد. او خیلی جدی کنار من ایستاد و اجازه داد تا مادر همراه دوقلوها به مهمانی سالی بروند بعد به سمت من برگشت و در حالی که تلاش میکرد خشمی را که از برادربزرگترش داشت پنهان کند به زحمت لبخندی زد: با یه شب پدر و دخترونه چطوری عزیزم؟

.

شخصیت ها:
ناتالی نورثمن
بن و سارا خواهر و برادرش
مادر مایا نورثمن
پدر جان نورثمن
دخترعمو :سالی نورثمن
دوستان سالی سوفیا رایسون
مت کالر


   
milad.m، captainlevi13772، shooter و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

من که عضو نویسنده ها هستم گیج شدم چه برسه به خواننده ها
.
خب اگر طبق برنامه پیش میرفتیم پست 10 مال من میشد که ظاهرا رزروه و از او طرف هم بقیه پستها فقط تا 7 شماره داره
لطفا یکی این ترتیب ها رو درست کنه @kristal@
.
.
.
..
. پست 11
امیدوارم خوشتون بیاد

کریستین کولد
.
.
.
اخرین تیر رو هم به سیبل زدم وبا غرور یک ابرویم رو بالا بردم.
:«روز به روز تیراندازیت بهتر میشه. کم کم از من هم بهتر میشی!»
:« همین الانش هم بهتره عمو مایکل.»
مایکل پیر خندید و گفت:« بله، اگه بتونی سریع تر از من از صاعقه استفاده کنی.» و تو یه چشم بهم زدن هدف من رو با صاعقه پودر کرد و بعدش با صدای بلندتری خندید که باعث شد با حالتی نمایشی چشمانم رو بچرخونم.
با اینکه عمو مایکل بهترین دوستمه ولی حتی اون هم از اینکه منو تحقیر کنه خوشش میاد چون من یه امگام و نمیتونم از قدرتم به درستی استفاده کنم، هرچند اگرهم میتونستم بازم بدرد نمیخورد. البته این رفتار عمو مایکل بخاطر اینه که اون موقع آموزش جدی و سخت گیر میشه و سعی میکنه با تحقیر کردن بهم انگیزه بده ( من که زیاد خوشم نمیاد).
من کریستین کولد هستم. کوچکترین فرزند گابریل کولد، ارباب بزرگترین شهر سر زمین آلفاهای سیاه "کولد سیتی" که به افتخار پدرم نامگذاری شده.
سرزمین آلفا های سیاه پر از شهر هاییه که همیشه با هم جنگ دارند. اربابان این شهر ها نیرو ها شون رو به شهر های دیگه میفرستن تا بجنگد، برای وسعت بخشیدن به شهرشون. چون هرچی شهر بزرگتری داشته باشند میتونند امگا های بیشتری رو از سرزمین آلفا های سفید برای بردگی توش جا بدندو اینجوری ثروتمند میشند. البته این کاریه که ما هم میکنیم ولی ما دیگه برای گرفتن سرزمین نمیجنگیم و همه اینها بخاطر قدرت پدرمه.
راستش من هم نمیدونم پدرم چه قدرتی داره! آخه اون تا بحال فقط دو بار از قدرتش استفاده کرده، در نتیجه افرادی هم که قدرتش رو دیدن کم هستن. یکیشون عمو مایکله که مشاور پدرم هم هست ولی هیچ وقت در موردش صحبت نمیکنه. قدرت پدرم انقدر مخوفه که حتی برادر بزرگم گُردون که میتونه با یک نگاه هر کسی رو بکشه ازش میترسه.
من دو تا برادر بزرگتر از خودم دارم که جفتشون آلفاهای قدرتمندی هستند یکیشو با نگاه کردن و اون یکی با داد زدن میتونن دشمناشون رو از پا در بیارن ( از جفتشون متنفرم) اونا همیشه منو تحقیر میکنن. اگر یه روزی گردون جای پدرمو بگیره اولین کاری که میکنه از من به عنوان برده استفاده میکنه که البته قبلش من فرار میکنم.
وجود من تو این خانواده واقعاً باعث شرمساریه. فکرشو بکنید یه امگا تو این خانواده زندگی بکنه. خانوده ای مافیایی که قدرتهاشون نظیر نداره و از همه بدتر قدرت اون امگا تبدیل کردن چیزها به طلا باشه(اونم نه همه چیز. فلزات، پارچه و چوب تنها چیزی هستند که من میتونم به طلا تبدیل کنم) از شانس بد اگه چندسال زودتر به دنیا اومده بودم بازم به یه دردی میخورد حداقل اون موقع طلا ارزش داشت ولی حالا چی (20 سال پیش یه آلفا که قدرت تبدیل هر چیزی به طلا رو داشت، از ثروت بی انتهاش لذت میبرد که تصمیم گرفت مست کنه بعدش هم اول از همه هتلی که توش بود رو به طلا تبدیل کرد بعد وارد شهر شد سه تا اتوبوس چندتا درخت یه سگ کوچولو و ماشین خودش رو به طلا تبدیل کرد و در نهایت هم رفت به سمت رشته کوههایی که بین سرزمین الفاهای سفید و الفاهای سیاه بود و به طلا تبدیلش کرد و (خوشبختانه) در آخر مرد. از اون به بعد باقی آلفا هایی که این قدرت رو داشتن زد به سرشون و همه چیز رو به طلا تبدیل می کردن و طلا همینطور ارزون تر شد.
با همه این اوصاف و اینکه من از اون مرد نفرت دارم همیشه شبهایی که ماه کامله میرم و به اون رشته کوه نگاه میکنم.فقط کافیه که از منطقه شهری خارج بشم و بعد درخشش یه کوه طلا زیر نور مهتاب میتونه چشهام رو به خودش خیره کنه. این چیزی نیست که بتونم به این راحتی براتون توصیف کنم.
من به دو دلیل میام اینجا اول برای آرامشی که داره و دوم به یاد بهترین دوستم سم.
.
.


   
captainlevi13772، shooter، milad.m و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

الان كي نوبت من ميشه؟
دوستان سعي كنيد از شخصت هاي ديگه هم استفاده كنيد مخصوصاً خودم وگرنه ميام تو داستان تك تكتون را ميكشم:19:
متن تا دقايقي ديگر ...

***

دست كاسپين را گرفت و به زور از منزل اقاي ويليلمز خارجش كردم، نمي دانم چه اصراري داشت صبر كنه!
- سياوش چته!
در حالي كه سعي مي كردم نگاه ويليلمز را فراموش كنم پاسخ دادم : بايد بريم.
شايد قدرت جادويي نداشتم ولي به خوبي مي توانستم احساسات را درك كنم،‌ويليامز پير از ما متنفر بود و از چشمانش خشم به بيرون ميزد،‌اگه مي توانست دستش را دور گردمون حلقه مي كرد و ما را ميكشت!
همه مي دانستند خانواده ويلياميز از مخالف هاي وجود ما هستند و اومگاها را باز اصافي براي منطقه مي دانند.
- تف به اين زندگي!
كاسپين دستش را از دستم بيرون كشيد و من نيز بدون اينگكه نگاهش كنم پاسخ دادم بايد نجاتشون بديم!
صداي متعجب كاسپين از پشت سرم گفت : اما چطوري؟
شانه اي بالا انداختم: تو سريع هستي پيداشون كن تا من بيام، شايد جادو نداشته باشيم ولي چيزي داريم كه بقيه كمتر ازش استفاده مي كنند!
- چي؟
-عقل!
مردم خيلي به جادو وابسته شدن و كمتر از عقلشون استفاده مي كنند براي همين ما باهوشتر هستيم.
- برو مرد،‌برو.
لحظه اي بعد كاسپين در كنارم قرار نداشت!


   
captainlevi13772، kristal، shooter و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kristal
(@kristal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 313
شروع کننده موضوع  

برای بالا اومدن تاپیک...کسانی که فعالیت نکنن بدون اخطار حذف میشن.
اگر نتونستید پست بزارید اعلام کنید.
نوبت Anobis
اگر نتونستی بزاری لطفا به نفر بعدی بگو


   
milad.m، shooter، captainlevi13772 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

فردا ادامه ي داستان گذاشته ميشه...
دوستان از اين به بعد اين گروه شروع به فعاليت خودش ميكنه و بقيه ي داستان گذاشته ميشه


   
ida7lee2، proti، kristal و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

پست 5
مت تمپل

در وضيت بدي قرار گرفته بوديم. همه چيز در يك ون خلاصه شده بود و تنها رابط هاي ما با دنياي بيرون كاسپين و سياوش بودند. نيكلاس كاسپين را فرستاده بود پيش پدرش آقاي ويليامز بزرگ نا شايد فرجي شود وما از اين وضعيت نجات پيداكنيم. همه خسته و بي حوصله يك گوشه اي از كابين ون نشسته بوديم ومنتظر رسيدن كاسپين بوديم. كم كم داشت فكر هاي احمقانه اي مثل شكستن شيشه ي ون و از اين جور قبيل كار ها به سرم ميزد. من همه چيز را در مورد امگا ها ميتونستم تحمل كنم ولي اين نهايت بي شرمي بود....
يك لحظه فكري به سرم زد و نيكولاي را كه در نزديك كابين راننده دراز كشيده بود را به طرف خود كشيدم.
-نيكولاي جان بيا اينجا كار باهات دارم
-چيه؟
-تو بيا بايد در گوشي بگم
نيكلاس كه ناراحت شده بود با حالتي كنايه وار گفت:«نيكولاي برو ببين مت چيكار باهات داره. همه كه به ما اعتماد ندارن ما امگا ها هم نبايد به هم اعتماد داشته باشيم؟»
-مت،نيكلاس رو ول كن.بگو ببينم چيكار داشتي؟
در گوشي چيزي به نيكولاي گفتم و او لبخندي زد...
نيكولاي براي نيكلاس و جاسمين هم تعرف كرد و آن ها هم با سر تاييد كردن...
نيكولاي كارش را شروع كرد....
دستانش را جمع كرد و گردبادي نسبتا بزرگ در ماشين راه انداخت و ماشين را از هم تر كوند....
همه به يك طرف پرتاب شديم و تا چند لحظه در گيجي به سر ميبرديم. كم كم چشمانم را باز كردم و ديدم در صحرايي بزرگ با زمين هاي ترك دار افتادم....كاكتوس هايي بزرگ تك و توك به ديد مي آمدند و آسمان عاري از هيچ گونه ابري بود.
به اطراف نگاه كردم و بچه ها را ديدم كه هر كدام با گيجي به اطراف نگاه ميكردند و در اين لحظه بود كه متوجه مردي سفيد پوش شدم كه دارد مي ايستد و در حال تمركز براي نابود كردن ما هست.
به نيكلاس اشاره زدم و اوهم تمركز كرد. در يك لحظه جرقه اي از ميان بدن مرد سفيد پوش رد شد و او بر زمين افتاد.
سريع خودمان را جمع كرديم و به سمت بقيه مي خواستيم حمله كنيم كه در يك لحظه احساس كردم تمام بدنم دارد خشك ميشود. عضلاتم ديگر تكان نمي خوردند و انگار تحت كنترل كسي بودند، به بقيه نگاه كردم و ديدم كه همه در اين وضيت بد گير كرده بودند.وضعيت از بد هم بد تر شده بود. اين دفعه كارمون حتما ساخته بود. با يك مبارز خوني در افتاده بوديم، نه از اون معمولي هاش اين يكي ازاون قوي هاش بود.
او مارو مثل يك سوسك به جلو برد و ما رو به حالت تعظيم در جلوي خودش در آورد. اول كمي راه رفت و بعد شروع كرد به حرف زدن.
-شما محكوم به نابودي هستيد امگا هاي به درد نخور.بالاخره بايد يه روز اين اتفاق ميوفتاد،شما نقطه ي منفي جامعه ي الفا ها هستيد.امروز مي خوام نامه ي مرگتون رو امضا كنم. يه قانون جديد اومده كه امگا هاي بيچاره اي مثل شما رو از اين هم بدتر ميكنه، يه قانون به نام تبعيد به دنياي سياه. شما به عنوان برده به آن جا ميرويد و براي هميشه به عنوان نوكر ارباب كولد و بقيه كار ميكنيد.....
آن مامور سفيد پوش به مزخرفاتش ادامه ميداد كه من جاسمين متوجه يك گرد و خاك بلند شد.
آري او كاسپين بود كه داشت به همراه سياوش به ما نزديك ميشد. باريكه اي از اميد در من شعله ور شد. با اميد به پشت سر مامور نگاه ميكردم و منتظر آن ها شدم.
كاسپين به پشت مامور رسيد و متوقف شد.سياوش تمركز كرد و شعله اي نچندان بزرگ را بر كف دستانش روشن كرد و به طرف مامور حمله كرد.
آتش به لباي مامور گرفت و شروع به سوختن كرد. تعادلش را از دست داد و ما تاحدود زيادي آزاد شديم. همه با هم به طرف ماموران ديگر حمله كرديم و تا جايي كه ميتونستيم آن هارو كتك زديم. وقتي كه حسابي از هوش رفتن ديگر كتك زدن را بس كرديم.
همه به هم نگاه ميكرديم و در اين لحظه بود كه كاسپين به حرف افتاد.
-توي بد درد سري افتاديم.از اون جايي كه ميدونم همتون ميدونيد ديگه بقيشو نمي گم. حالا بايد بريم يه جا فعلا پيدا كنيم تا بتونيم يه فكري بكنيم. من ميرم و بقيه ي امگاها رو ميارم تا اين كه توي درد سر نيوفتادن.
همه با سر حرف كاسپين را تاييد كردند و در لحظه ي بعد بجاي كاسپين يك توده از گرد و غبار ايستاده بود.
----------------------
نوبت بعدي با بنيامينه
bookbl@


   
mahrad.72، shooter، ida7lee2 و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

yasss *HoSsEiN* amirezat kimeia proti barsavosh
@نيمه شب


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Bookbl
(@bookbl)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1697
 

رزروه. میام میزارم.....


   
milad.m و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

سلام منم متنم حاضره فقط خبر بدید منتظرم


   
milad.m، kimeia، sossoheil82 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

از اون جايي كه بنيامين نيومد بزا ره نيمه شب جان بايد ادامه بده


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Bookbl
(@bookbl)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1697
 

آه بلندی کشیدم و خودم را روی زمین برهوت آنجا انداختم. سعی کردم اتفاقات چند ساعت گذشته را درک کنم. نگاهی به نیکلای انداختم که تقریبا بیهوش شده بود. می دانستم اگر ( فقط اگر ) کاسپین برگردد دست کمی از او نخواهد داشت. من هم دست کمی از او نداشتم. معمولاً سعی در کنترل قدرتم نداشتم ( چون هرموقع عصبانی می شدم به راحتی فعال می شد ) اما زمان هایی مثل حالا که نیاز به کنترل قدرتم داشتم واقعا سخت و نفس گیر بود و قدرتم نیروی بسیار کمتری داشت.
_هی نیکلاس!
نگاهی به مت انداختم و اهم و اهومی کردم. گفت:
_چی فکر می کنی؟ نظری درباره بعدش نداری؟
ابرو هایم اندکی در هم فرو رفت. گفتم:
_شاید یکم عجیب و غریب و غیر ممکن به نظر برسه اما ...
نمی دانستم که به او بگویم یا خیر. می ترسیدم به این فکر مسخره من بخندد. گفت:
_اما؟
گفتم
_نظرت راجب سرزمین علم چیه؟
با شنیدن این حرف خندید. با دلخوری گفتم:
_خنده نداره ... تو حق نداری به ...
_اتفاقا، منم به همین فکر می کردم.
_دوتامون همزمان خل شدیم مت. به نظرم بهتره این فکرو از سرمون بیرون کنیم.
_چی؟ اتفاقا فکر خیلی خوبیه. بهش فکر کن نیکلاس! اونجا هیچکس هیچ قدرتی نداره. همه مثل خود ما هستن. اونجا برای افرادی مث ما یه بهشته! و برای رسیدن به اونجا فقط سرزمین آلفاهای سیاه جلومونه. و البته شاید پشت اون هم یه چیزی باشه که ...
_تو از مجا می دونی که پشتش چیه؟ شاید یه دره یا یه سرزمین عجیبه دیگه. در هر حال مت، اگه تو بخوای من هم باهات میام، اما به این نقشه امیدی ندارم.
_خیلی خب، پس صبر می کنیم که کاسپین و بقیه برگردن و بعدش راه میوفتیم.
آمدم که اعتراض کنم اما گفتم:
_خیلی خب مت. وقتی اونا رسیدن راه میوفتیم. اما دعا کن که اونا زودتر از آلفاهایی برسن که میخوان مارو به برده تبدیل کنن.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

با معذرت برای تاخیر دیروز نوشته بودم برق رفت :22:


   
milad.m، shooter، barsavosh و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kimeia
(@kimeia)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 44
 

نیمه شب کی قراره متنش رو قرار بده ؟


   
milad.m و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

kimeia;13277:
نیمه شب کی قراره متنش رو قرار بده ؟

دوست عزيز از اونجايي كه نيمه شب چند وقته پيداش نيست اگه پست بعدي با شماست متنتون رو توي همين تاپيك قرار بديد


   
milad.m و kimeia واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kimeia
(@kimeia)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 44
 

به نظرم در بین امگاها من از همه خوشبخت تر هستم . چرا که خوانواده ام از من پشتیبانی می کنند . ما خوانواده ای در سطح معمول هستیم . نه آنچنان قدرتمند و نه ضعیف .
تا زمانی که در از در خانه بیرون نیامدم همه چیز عالی است اما زندگی واقعی زمانی شروع می شود که پا را از خانه بیرون گذاریم .
- هووووووووو
- چه طوری دختره
- لباساشو ببینین
تمام این ها به کنار زمین خوردن ها ، خیس شدن ها و تمام قدرت هایی که آلفا ها را بر ما برتری داده بلایی می شود تا آسایش را از ما سلب کند . چه کسی اهمیت می دهد که نمی تواند وارد بهترین مکان های شهر شود مکان هایی که خواهر کوچک تر از خودت می تواند . چه کسی به نمایش های توهمی احمقانه اهمیت می دهد ؟ چیزی که کیفیت آن را به خاطر تجربه کردن کابوس های توهمی می دانم .
این است زندگی یک امگا در سرزمین آلفا ها .
اما هیچ کدام از این موضوعات باعث نمی شود تا من روحیه خود را ببازم . من باید تا جایی که توان دارم مقاومت کنم . درست است که آینده ای نه چندان موفق در پیش رو دارم ، این موضوع یک اصل در این شهر نفرین شده است . یک امگا حق زندگی کردن ندارد .
حتی اگر این موضوع را به روی خانواده ام نیاورم یا خوانواده ام این موضوع را به روی من نیاورند هر دو طرف می دانیم من آینده ای نه چندان جالب در پیش رو دارم . تمام این مسائل باعث می شود تا به هر ریسمانی برای تغییر این اتفاقات چنگ بزنیم . این ریسمان می تواند به نازکی یک شایعه باشد .
در مدرسه خبر پیچیده بود که چند تا از امگا های نخاله دزدیده شده اند و گروهی دیگر به دنبال آنها هستند و می خواهد به دزدیده شدگان کمک کنند . این موضوع باعث شده بود تا تبی در مدرسه بیافتد هرچند که بسیاری از افراد این موضوع را کتمان می کنند . زندگی با ترس به هیچ عنوان جالب نیست . رفتن به دنیای الفا های سیاه برای بردگی بسیار ترسناک است . و ترسناک تر از آن احساس نزدیک بودن این خطر برای شما . تمام این حس ها باعث شده بود که بخواهم حرکتی انجام دهم . من نیز می خواستم کمک کنم . دوستانم در خطر بودند این خطر قریب به یقین متوجه من هم خواهد شد پس شروع به گشتن کردم . من هم می خواستم به گروه نجات بپیوندم . در مدرسه دوره افتادم و از بچه ها در مورد اتفاقات امروز پرسیدم حتی از چندتا از آن گنده دماغ های الفا هم پرسیدم از آنها فقط یکسری اراجیف عایدم شد، اطلاعات خوبی پیدا نکردم .
آخرش هم دست به دامان خواهرم شدم تا برایم آنها را پیدا کند . او روابط خوبی با دیگران داشت . الفا بودن باعث می شد روابط بهتری هم داشته باشد . اما در این مورد خاص او هم چیزی پیدا نکرد .
پس به طرف خانه راه افتادم کمی پیاده روی و شنیدن ناسزا شاید حالم را بهتر می کرد .


   
mahrad.72، milad.m، sossoheil82 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 4
اشتراک: