در اتاقی که وهم در آن از هر واقعیتی ، واقعی تر می نمود ، کز کرده ، زیر پتو پنهان شده بودم . با رعدو برقی ناگهانی ، اتاق برای ثانیه ای چند روشن شد و من او را دیدم . از وحشت به خود می پیچیدم . سایه ای بیش نبود ، اما ...
با احساس ضربه ای چشمانم را باز کردم . از تخت خود افتاده بودم . آخرین چیزی را که به یاد دارم حس وحشت و تصویری مبهم از سایه ای بود؛ که گلویم را در دستانش َمی فشرد . گلویم ، چقدر درد میکند . خود را درون آیینه میبینم ، صورتی کشیده و رنگ پریده در حصار موهایی که هم رنگ چشمانم بود؛ سفید با رگه هایی طلایی رنگ . و کبودی ای که دور گردنم خود نمایی می کرد .چند بار ، پشت سر هم ، پلک میزنم ؛ و متوجه او میشوم . موجودی ؛ نه بهتر است بگویم سایه ای وحشتناک و تیره تر از سیاهی شب به من خیره شده بود . با آرواره ایی باز شده که ردیفی از دندان های سیاهی را به نمایش می گذاشت که ازشان خون می چکید، به من همچنان خیره شده بود و من فهمیدم ، به گلویم خیره شده بود ؛ به رگی که از ترس منقبض شده بود و سخت می تپید . به سمتم یورش برد و من فریاد کشیدم ...
روی تختم نشسته ام . جرعت باز کردن چشمانم را ندارم ، زیرا میترسم باز تکرار شود . با فکر کردن به ان موجود سایه مانند ، شکلش پشت پلکان بسته ام جان می گیرد و من اماده فریادی دیگر...
- عالیجناب ...عالیجناب باز همان کا...
- - پراندون ؛ کافیست ...برایم آب بیاور!
پراندون ندیمه پیرم بود که مرا بزرگ کرده بود و من شاهزاده سرزمین سایه ها بودم . شاهزاده ای نفرین شده و بیمار که به دنبال سایه خویش می گشت . شاهزاده ای بدون سایه در سرزمین سایه ها.همه چی از زمانی آغاز شد که من بدنیا آمدم . روزی وحشتناک در تاریخ سرزمین سایه ها ؛ روزی که سه ماه برای اولین بار سه راس یک مثلث را تشکیل دادند . تا به روز فرار سایه ها ثبت شود . در سرزمین سایه ها بر خلاف سرزمین های دیگر ، خورشیدی وجود ندارد . فقط سه ماه زیبا که یکی از دیگری پرنورتر و زیباتر است . اینجا شب و روز فرق چندانی با هم ندارند ، درست مانند روشنایی سحرگاهی !
در طی این سال ها جستجوگرانی - داوطلبانه – برای یافتن سایه ها به سفری طولانی و بدون بازگشت رفتند . و الان درست هیجده سال از آن اتفاق شوم می گذشت . هیجده سال از فرار سایه ها و لقبی که همگان به من دادند ؛ شاهزاده نحس و فراموش شدن نام حقیقی ام...
در طول این سالیان پدرم مرا از خود رانده بود زیرا من را مسبب همه ی مشکلات پیش آمده می دانست ؛ و من تنهایی خود را با تحقیق در مورد «سرزمین سایه های فراری » پر کرده بودم . اینجا سایه ها اهمیت فراوانی دارند ؛ بدون سایه ات همیشه ضعیف و بیمار خواهی بود .
از وقتی که به یاد دارم به دنبال حل این مشکل بودم و کشف این راه حل آغاز گر کابوس های شبانه ام شد. بارها خواستم تصمیمم را عملی سازم ؛ تصمیمی که آغاز و پایانش به سرزمین سایه های فراری ، سرزمین نیستی ختم میشد . اما پراندون مانع ام میشد؛ با تعریف داستان هایی از موجوداتی وحشتاک که با دیدن هر جنبنده ای برای کشتنش اقدام میکردند و یا از سرنوشت نا معلوم جستجوگرانی که با پا نهادن به این سرزمین ، ناپدید میشدند . اما نمی دانست که من با شنیدن این داستان ها کنجکاوتر میشدم .
اکنون من سوار بر سیمیلیون خود در میان ابر ها ، به سمت سرزمین سایه ها میروم . سیمیلیون اسمی بود برای موجودی که هم بازی دوران کودکی ام بود ؛ و هیچ کسی قادر به دیدنش نبود . سیمیلیون من ترکیبی بود از اسب و اژدها. و اکنون با پولک هایی تیره و براق می درخشید . با دیدن مرز دو کشور به سیمیلیون دستور فرود آمدن را دادم ، و من با جهشی از پشتش به پیاده شدم . به سرزمینی خیره شده بودم که افسرده و مغموم به نظر می رسید ، پوشیده شده از طیف رنگ های سیاه و خاکستری ، گویا نیروی حیاتش را به یغما برده بودند . بوته هایی پژمرده و درختانی بدون برگ با ظاهری ترسناک که انگار در حال تحمل شکنجه ای بس عظیم هستند و من وارد سرزمین نیستی شدم . هدف من ، مرکز جنگل بود .
با هر قدمی که بر میداشتم ، خود و سیمیلیون را فراموش میکردم ؛ و انگاه متوجه حقیقتی شدم که دلیل نام گذاری این سرزمین را ، به سرزمین نیستی توضیح میداد . قبل از آنکه دیر شود ، با خنجر خود کلمه جستجو را بر بازوان هک کردم . اما جستجو برای چه ؟ هر چقدر که فکر کردم ، کمتر به نتیجه ای رسیدم !
بدون اثری از هدف اولیه و بی خبر از خطرات پنهان شده ، مسیری را در پیش گرفتم . ساعت ها بود که به هر مسیری کشیده میشدم ؛ بوته ای ، جانوری توجه مرا به خود جلب می کرد . درد دستم مرا متوجه زخمی میکرد که علایمی نا اشنا را به نمایش گذاشته بود، بلی خواندن را از یاد برده بودم . در فکر چیستی این زخم بودم که متوجه حرکتی در پشت بوته ای شدم . پاهایم خواهان نزدیکی و ذهنم خواهان دوری از آن بوته بودند . می توانستم غرشی را پشت بوته بشنوم که هر لحظه به شدتش افزوده میشد و آنگاه موجودی را دیدم که برایم بسیار آشنا می نمود . موجودی سیاه و ترسناک که خونی خاکستری رنگ از دهانش میچکید . مرا زیر نظر گرفته بود ؛ گویا غذایی لذیذ برایش بودم . از ترس خشک شده بودم و فقط به آن موجود زل زده بودم . برای چند ثانیه ای متوجه ترسی شدم که او را در برگرفت و آنگاه دیگر او حضور نداشت . با احساس کشیده شدن چیزی به پایم قدرت حرکت را بدست آوردم و مسیر طی شده را برگشتم ؛ غافل از چشمانی که مرا می پایدند .
گرسنگی ، خستگی و... کلماتی بی معنی برایم بودند ، من حتی حس این کلمات را از یاد برده بودم . ردی محو ، از زخمی قدیمی شاهد گذر زمان بود . صدای ناله موجودی به گوشم رسید و من قدیم هایم را تند کردم . تا اینکه موجودی کوچک و سفید را دیدم که در بوته ی خار های وحشی گیر کرده بود ؛ گویا سرزمین نیستی قادر به از بین بردن رنگ این موجود نبود ؛ سفید ... چه رنگ زیبایی و من فقط میدانستم که متفاوت است با رنگ های پپیرامونش و برایم مقدس بود . شمشیرم را از نیام کشیدم و به جنگ به بوته ای رفتم که خار های کشنده اش را پرتاپ میکرد . بعد از نابودی کامل خار ، تپلی را برداشتم و آن جا را ترک کردم . تپلی اسمی بود برای صدا کردنش و من مدام با خود تکرار میکردم ؛ و ناگهان از یاد بردم که چرا اسم تپلی را تکرار می کردم .
در افکار خود به سر میبردم که با خیس شدن پاهایم متوجه اطرافم گشتم .با وحشتی بی سابقه از آب خارج شدم . بلی ؛ من به رودخانه ای رسیده بودم که خروشان تر از آن راتا حالا ندیده بودم . ترسی که در ذهنم بود مرا مجبور به بازگشت میکرد ؛ هنوز چند قدمی از رودخانه دور نشده بودم که ، با حس رها شدن موجودی از دستانم به رودخانه چشم دوختم . عجیب بود ، رودخانه ای که ثانیه ای پیش خروشان ترین نام گرفته بود ، اکنون از هر چیزی ساکن تر و آرام تر بود . حتی شنای آن موجود نیز به سطح رودخانه هیچ موجی را وارد نمیکرد . با کششی ناگهانی ، من نیز به آب زدم و در مسیری که آن موجود طی کرده بود ، شنا کردم .
اواسط رودخانه از حرکت ایستادم . برای من که خستگی و گرسنگی هیچ مفهومی نداشتند ، بعد از به آب زدن مفهومی چتد برابر یافته بودند ؛ حتی با هر نفسی که می کشیدم خسته تر میشدم . چشمانم خود به خود بسته میشدند . ناگهان با احساس دردی وحشتناک ، چشمانم از حالت معمول باز تر شدند و من خود را در محاصره ماهی هایی دیدم که از گوشت تغذیه میکردند . رنگ خاکستری رودخانه ، با مخلوط شدن با خونم تیره تر شده بود . احساس دیگر دردی را نمیکردم ، تمام اعضای بدنم بی حس شده بودند و من بی حال ؛ با دیدن موجودی که برای نجاتم به سمت من می آمد و با نزدیک شدنش ماهی ها دور میشدند لبخندی ، روی لبم شکل گرفت و چشمانم بسته شد .
نجوایی اغوا گرانه را میشنوم ، مرا وسوسه به بیدار شدن میکند ؛ انگار نام حقیقی مرا میداند . چشمانم را باز کزدم و اولین منظره ای را که دیدم آسمانی خاکستری رنگ بود . با زحمتی فراوان در جای خود نشستم . دردی کشنده را در پاهایم احساس میکردم . با دیدن زخم هایم ، نفسم به شماره افتاد . در بعضی از جاها شاهد استخوان های پاهایم بودند . سرم را بالا آوردم و در حالت نشسته به سمت عقب رفتم ، چشمانی مرا زیر نظر گرفته بودند ؛ چشمانی که از ان ، ماهی ها بود.
خواهان خوابی عمیق بودم و تا این فکر از سرم عبور کرد ، باز ان صدای اغواگر را شنیدم ، صدایم می کرد به سمتش بروم و من اجابتش کردم . به سختی از جایم برخواستم . با هر قدمی که بر میداشتم شدت خون ریزی پاهایم بیشتر میشد ، ساعت ها بدون توقف راه رفتم . نمیدانم چرا تا حلا بیهوش نشده ام ، شاید شوق یافتن مکان آن صدا مرا هوشیار نگه می داشت .
بالاخره به مکانی رسیدم که رنگ خاکستریدر آن جایی نداشت . اینجا قلب جنگل بود ، مکانی بسیار زیبا که که حافظ گنبدی نقره ای و تپنده بود . با هر قدمی که بر میداشتم و به گنبد نزدیک میشدم ، شاهد تصاویری محو از موجوداتی بودم که زندانی شده بودند .
در نزدیکی اش ایستادم و دستم را برای لمش بلند کردم ؛ اما منصرف شدم و بیشتر به گنبد زل زدم . ان صدای نجواگر و زیبا از دون گنبد می آمد ، از خود بی خود شدم و پایم را درون گنبد گذاشتم .با قدم گذاشتن به داخل گنبد ، شاهد خاطراتی بودم که از زمان حضورم در سرزمین نیستی ، به فراموشی سپرده بودم . با عبور نوری از درونم ، من بیهوش شدم .
صدایی مبهم ، از شعری قدیمی به گوشم می رسید . پچ پچی ضعیف را کنار خود حس کردم . چشمانم را باز کردم تا شاهد تصاویری محو باشم که جلوی چشمانم می رقصیدند . فریادی را شنیدم که میگفت به هوش آمدن ، عالیجناببه هوش آمدند ...
وقتی هوشیاری کامل خود را بدست آوردم ، متوجه پیکری شدم که از پنجره اتاقم به بیرون زل زده بود .
- «پدر...»
صدایم انقدر ضعیف بود که خود متوجه کلمه ای که گفتم نشدم . پس باری دیگر ، با صدایی بلند تر گفتم : « عااا..ااا..عالیجناب ... » این دفعه صدایم را شنید و به سمتم آمد . از چهره اش چیزی را نمیتوانستم بخوانم . بر روی تختم نشست و مرا زیر نگاه موشکافانه اش گرفت . دستانش را به سمت موهایم آورد ؛ گویا می خواست آن ها را پریشان تر کند ، اما منصرف شد و با صاف کردن صدایش گفت : « آه سم ... ، پسرم ؛ چقدر خوب است که ... » دیگر متوجه حرف هایش نمیشوم . پدرم برای اولین بار مرا پسرم خطاب کرده بود و عجیب تر از آن اسمم را به خاطر داشت .
- پسرم حواست به من است ؟
پریدم : « چ..چ... چه ات ... اتفاقی اف..اف..افففتاده است ؟ »
پدرم با خوشحال جواب داد : « نمیدانی ؟ مردم به خاطر تو جشن گرفته اند ؛ تو سایه ها را برگرداندی و من بهت افتخار میکنم ! » از رو تختم بلند شد و به سمت در رفت و گفت : « استراحت کن » که همراه با بستن در اتاقم شد . و من همچنان در بهت حرف هایش بودم تا اینکه باز صدای بیرون توجه ام را جلب کرد . از سر کنجکاوی با زحمت فراوان ، خودم را به پنجره اتاقم رساندم . همه جای شهر آذین بندی شده بود و مردم خوشحال ، غرق در جشن و پایکوبی . اما یک چیزی درست نبود ، برگشتم ...
من سایه ای نداشتم ...
پایان
Wizard girl
زهرا جان خيلي قشنگ بود❤️
ايده هاي خيلي قشنگ و بكري داشتي.
فقط اين ايده يه داستان بلند بود به نظرم.
وسطاش يه خورده گيج كنند شد و من يه جاهاش نفهميدم چي شده و الان كجاست
و اطلاعات زيادي بود براي همچين حجمي، با اينكه ايده هاي جالبي از موجودات و سرزمين بودند ولي براي همچين داستان كوتاهي خوب در نمياند.( روند داستان بلند بود)
يه خورده هم گنگ نوشته بودي بعضي جاهاشو، مثل توصيفات اون جنگل مانند كه توش بود. با توجه به اينكه داستان كوتاه بود خوب بود ولي براي اينكه بيشتر درك و تصور كنه خواننده، كم بود
خيلي دوست دارم داستان بلندش كني و بخونم .
دستت درد نكنه. منتظر داستانت هستم.❤️������
پ.ن: اين ها نظرات شخصي من هستند و اگه چيزي گفتم ميخواستم داستانت بهتر بشه. 🙂
زهرا جان خيلي قشنگ بود❤️
ايده هاي خيلي قشنگ و بكري داشتي.
فقط اين ايده يه داستان بلند بود به نظرم.
وسطاش يه خورده گيج كنند شد و من يه جاهاش نفهميدم چي شده و الان كجاست
و اطلاعات زيادي بود براي همچين حجمي، با اينكه ايده هاي جالبي از موجودات و سرزمين بودند ولي براي همچين داستان كوتاهي خوب در نمياند.( روند داستان بلند بود)
يه خورده هم گنگ نوشته بودي بعضي جاهاشو، مثل توصيفات اون جنگل مانند كه توش بود. با توجه به اينكه داستان كوتاه بود خوب بود ولي براي اينكه بيشتر درك و تصور كنه خواننده، كم بود
خيلي دوست دارم داستان بلندش كني و بخونم .
دستت درد نكنه. منتظر داستانت هستم.❤️������پ.ن: اين ها نظرات شخصي من هستند و اگه چيزي گفتم ميخواستم داستانت بهتر بشه. 🙂
ممنونننننننننننننن هورررررا ینفر نظر دادشش
خو داستان بلند نمیدونم میتونم بلندش کنم یا نه
حق با تو هستش خیلی جا ها گنگ بودش هییییی
سلام:دی
داستانت رو خوندم و خب، مسلما اومدم نقد کنم :67:
بدون هیچ حرف بیشتری میرم سراغ نقد داستانت :3:
خب باید بگم که من داستان ترسناک زیادی رو قبول ندارم ... و کم پیش اومده ب خاطر ی داستان بترسم. حتی داستانهای دارن شان :46:
اما داستان تو :دی واقعا باید بگم ک قشنگ توصیف کردی و ... نمیدونم ب خاطر بیشتر شدن قوه ی تخیل منه یا نثر تو ... اما ب هر حال، من توی این داستان از اولاش ترسیدم:3::23:
فقط چند تا مشکل :
با فکر کردن به ان موجود سایه مانند ، شکلش پشت پلکان بسته ام جان می گیرد و من اماده فریادی دیگر...
این رو اصلا دوست نداشتم:33: نظرت راجع به: " با فکر کردن به آن موجود، دوباره در ذهنم جان گرفت و مرا وادار به فریاد کشیدن کرد ... . " هنوزم ی کم اشکال داره :65:
بعضی جاها، جمله هایی ک به هم هیچ ربطی ندارن و در یک قالب گذاشتی ... . برای مثال از جمله های اولیه :
پراندون ندیمه پیرم بود که مرا بزرگ کرده بود و من شاهزاده سرزمین سایه ها بودم .
خب اگه این رو دو بخش کنیم، خودت هم متوجه میشی ک بخش دوم هیچ ربطی ب بخش اول نداره و اگه جدا میکردی بهتر می شد:67:
ایده ی سه ماه ب جای خورشید واقعا جالب بود ... خوشم اومد:3:
خیلی سریع ب ی جای دیگه میری ... اون ک روی تخت بود، چجوری ی دفعه ای روی سیمیلیون ه؟ میدونم ک داستان کوتاهه ولی انقدر کوتاه؟:دی
بعد توصیفات خیلی کم بود ... ی مثال واضح : سیمیلیون . من ب سختی تونستم تصورش کنم :106:
امم ... زهرا نمیخوام دل سردت کنم ولی داستانت خیلی گنگ بود
ب نظرم فقط میخواستی ی چیزی بنویسی ... و در حال حاضر نظر زیادی نمی تونم بدم
اایده هات فوق العاده بود و من هم با نازگل هم عقیده م ک این اایده ها رو بست بدی و فراتر از این کنی...
ولی در حل حاضر ... ام، خیلی نیاز به تصحیح داره...
برای مثال میتونی بپرسی :
1. چرا سایه ها رفتن؟
2. چجوری برگردونده میشن؟
3. اون گنبد اصلا چراا اونجاست؟
3.اصلا چرا؟
امیدوارم شاهد کارهای قوی تری باشم!:105: و برات ارزوی موفقیت میکنم.:67::8::53:
داستانو خواندم خوب بود. افرين
خب اول از همه از قبلي ها بهتر بود ولي باز جاي كار داشت.
توي پراگراف اول كلمه "بود " زيادي تو ذوق ميزدش اي كاش كمتر ازش استفاده مي كردي.
ترس ،ترس و ترس تو بايد ترسو به خواننده القا كني ،بيشتر روي فضا و تاركي و سايه و مرگ و شخصيتات كار كن.
يك ويرايش اساسي لازم داره
سلام مای فرندززززززززززز! آخ ببخشید یه لحظه فاز این دیوونه اومد.
آقا خو همه ی داستان های اشکال های مختص خودشون رو دارن ولی کلا چی میگن؟ من به صورت کلی میگم داستان باحال بود. ژان ژان، واقعا داستان قشنگی بود :دی
اشکالاتش رو که دوستان گفتن. فقط مهم ترین سوالی که پرسیده شد سوال آقا نادر خان بود :24:
4- اصلا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یعنی بخدا این سوال داغونم کرد. باید جوابش بدی :دی
حالا همون اشکالات مختص هر داستان که اهل فن سایت گفتن، من بیچاره هم دوباره تکرارشون میکنم :دی چه کنیم دیگه ما باید شاگردی استادان رو بکنیم تا بلکه یه روزی استاد بشیم :22: :دی
اول که سرعت داستانت کلا بالا بود. یه لحظه اینجا روی تخت افتاده بود داشت داد می زد، یه لحظه دیگه دوباره روی تخت بود ولی انگار دنیا کاملا عوض شده بود، یه لحظه دیگه خو توی آسمونا سیر می کرد بعدشم خو وقتی رفت توی گنبد بیهوش شد و دوباره ظاهر شد روی تختش! چطوری؟ این آخریه خیلی ذهنمو مشغول کرده.
کلا این سم داستانت همون زبل خان خودمونه :دی
زبل خان اینجا زبل خان اونجا زبل خان همه جا! :24:
بعدش هم توی نثر داستانت یه مقدار گسستگی وجود داشت. ( «=== الان احساس میکنم خدای جمله رو گفتم :24: گسستگی :24: )
جملاتت ساده بودن، بعضی جاها هم طولانی بودن. واسه این کلا به پیشرفتت توی نوع نثرت مربوط میشه. هی که بنویسی، چه بخوای چه نخوای نثرت کلی تغییر میکنه بعضی وقتا هم خودت نمیفهمی که داره عوض میشه ها، اما واقعا عوض میشه!
میدونی من احساس کردم که میخواستی یه نوع نثر حماسی، خیلی ادبی، یا نمیدونم چطوری بگم، یه چیزی که مثلا نوع گفتارش مربوط به هزاران سال پیش باشه، به کار ببری. خب واسه ی این کار توی یه جملت از چندتا کلمه و اصطلاح فوق العاده ادبی استفاده می کردی اما توی همون جمله در کنار این جملات ادبی از یه سری اصطلاحات عامیانه و یه سری افعالی که به جمله نمیان استفاده می کردی.
بوته هایی پژمرده و درختانی بدون برگ با ظاهری ترسناک که انگار در حال تحمل شکنجه ای بس عظیم هستند و من وارد سرزمین نیستی شدم
بوته هایی پژمرده و درختانی خشکیده، با هیبتی وحشت آور، گویا سخت ترین شکنجه ی دنیا را از سر میگذارنند؛ و این منظره، خوش آمد سرزمین نابودی به من بود.
آخ ولش کن خودم اعتراف می کنم که جملم بهتره بره لای جرز. خواستم فقط نظرت رو راجع به یه جمله ای توی این مایه ها بدونم. که به داستانت میاد یا نه؟ چون تو نویسندشی و تو بهتر از هر کسی از ماهیتش خبر داری.
با اینکه دوستان میگن گنگ بود ولی من هم با اینکه قبول دارم گنگه اما میگم در عین حال میشه ماجراهای زیادی رو از روی داستان فهمید. ولی خب مثلا گنگه، اون موجوده که توی اون جنگله گفتی تشنه به خون سمه چی بود؟ چرا نیومد سراغش؟ چی دید که فرار کرد؟ یا اینکه اون گنبده اصلا چیه؟ قلب جنگل؟ یعنی اینکه همه ی روح هایی که زندانی شدن اونجان؟ بعد اونوقت فقط برای اینکه آزاد بشن یه نفر باید برسه اونجا و بره داخل گنبد؟
راستی یه چیز دیگه. این سم خیلی راحت رسید به مرکز جنگل ها. به نظرم اگر به این راحتی میبود تا حالا باید خیلیا میتونستن به اونجا برسن! و خیلی وقت هم باشه که همه دارن با شادی زندگی میکنن!
آخرش خیلی قشنگ بود. عاشق آخرشم. پایان واقعا توپی داشت. :دی وای، سایه ی خودش، فدای سایه ی تمام کسانی که برگشتن؟
یا اینطور برداشت کنیم که اون گنبده، همون زندانه، سایه ی سم رو نگهداشته و بقیه رو آزاد کرده؟ اما بازم یه سوال جالب پیش میاد، چرا؟ اصلا چرا؟ :24: :24:
راستی فونتو درست کن. داغون شدم :20:
افرین زهرا، داستانه خوبی بود
خوشم اومد، بعضی جاها از واژگان خوبی استفاده بردی، اما بازم نیاز داره یک دستی روش بکشی
خب، اگر بخوام نظره درست درمون بدم، توضیحات خیلی زیادی داشتی که جلوی هیجان رو تا حدودی میگرفت!
ایشالا کارهای قوی تری می بینیم ازت.
زهرا فونتت رو عوض كن(كوچيك ترش كن)
داستان قشنگي بود....موضوع باحالي داشت و بايد بگم كه خيلي خوب بود(البته ايراداتي هم داشت كه دوستان به بعضي از آن ها اشاره كرده بودند)
آينده خوبي توي نويسندگي برات ميبينم(پيشگوي اعظم تشريف مي آورند:10:)
راستي اگه ميتوني موضوع رو توي ذهنت پرورش بده و كار بلندش كن(البته اين نظر منه)
خسته نباشي و به نوشتن حتما ادامه بده
خب ایده های جالبی داشتی. سرزمین سایه ها و نیستی. خوشم اومد.
اما همونطور که دوستان گفتن سوالات زیادی رو توی داستانت بی جواب گذاشتی،که باعث میشه به اصطلاح داستان کمی گنگ و نامفهوم باشه.
متن نسبتا خوب بود. روون و دلنشین بود تا حدودی، اما اشکالات ویرایشی داشتی. بهتره قبل از قرار دادن داستان چند دور با دقت بخونینش و
یا بدین یک نفر دیگه اون رو بخونه، تا مشکلاتش برطرف بشه.
نیاز به گفتن نیست، اما به جهت یادآوری میگم، جمله بندیهای ناقص، کلمات نامناسب، اشکالات تایپی، باعث صدمه زدن به داستان میشن.
حیفه که سطح کار بخاطر چنین چیزهایی پایین بیاد.
موفق باشید
^_^با تشکر از دوستانی که وقتشونو برای خوندن داستانم گذاشتن .
خب از اونجایی که من تازه کارم و این داستان تقریبا اولین داستان کوتاهیه که روش کار کردم حتما مشکلات زیادی داره:دی
از نظر من داستانم میتونه خوب باشه شاید چون رو بدی هاش چشمامو بستم ؛ این کار خواننده هاست که بیان بدی یه داستانو بگن تا نویسنده بدونه کجا ایراد داره و درستشون کنه
ممنون دوستان از نقداتون
خخخ یه چیزی داستان برا من گنگ نیست :دی
خخخ یه چیزی داستان برا من گنگ نیست :دی
داستان برای شما گنگ نیست چون اون رو بصورت کامل توی ذهنتون دارید. جزء به جزء با همه ی اتفاقاتش.
اما چیزی که برای خواننده نوشتید ناقصه. همه ی اونچه رو که در ذهنتون دارید رو قطعا روایت نکردید.
داستان قشنگه موضوع جذابه اما اما کاملا مشخصه که موضوع بدرد یک داستان بلند میخوره به نظرم بهتره از داستان کوتاه ایده بگیری و چهارچوب ذهنی بسازی بعد قلم دست بگیری و داستان بلندش کنی داستان قشنگی میشه
داستان جالبی بود :دی
خب دوستان نقدت کردن ما هم میگیم خوب بود کار بیشتر لازمه ! :65:
نکه خودمون خیلی استادیم تو نوشتن همچین احساسم میکنیم انگار ویکتور هوگو هستیم :دی
و طوری نقد میکنیم انگار که از منتقدان بزرگ عرصه نویسندگی هستیم !! :31::24:
بازم خسته نباشید زهرا خانم .......:1:
موفق باشید و دیگر هیچ ! :22:
چرا شما "ریاضی" ای ها داستاناتون هم عجیب غریب و گیج کنندست؟ :104:
وسطای داستان منم مثل شخصیت اصلی اونقدر گیج شدم و رشته داستان از دستم در رفت که خودمم نفهمیدم دارم چی میخونم و کجام :65:
اصلا نگرفتم داستان چی شد و آخرش چجوری تموم شد، فقط فهمیدم سایه ها برگشتن:23:
اهم اهم... فکر کنم یکم نابودت کردم با این پست:دی
-----
از اون تیکه که جستجو رو روی دستش هک کرد خوشم اومد:23:
جالب بود.
ام نمیدونم چرا نمیشه نقل قول چند گانه کرد ، تیکش نمیخوره
خوب چند تا توضیح بدم این که
اول تصور کنید که سم تو خط مرزیه و داره داستانو تعریف میکنه
یعنی میخواد تمام جسارت و شجاعتشو جمع کنه تا پا به اون سرزمین بزاره
دوم اینکه تو متن اشاره کردم بی خبر از چشمانی که او را می پاییدند ، این چشم ها میتونه محافظ هایی باشه براش
و اون موجودی که ، اون سایه از دیدنش ترسید و فرار کرد همون تپلو هستش
براتون سوال پیش نیومد که سیمیلیون یهو کجا غیبش زد یا این که تپلو از کجا اومد؟
خوب این خودش کلی داستان داره که فکر کنم بشه این داستان کوتاهو یکم باهاش بلند کرد.:دی
و این که شاهزاده هه سایه نداره ؛ چون از اول هم بدون سایه دنیا اومده اما اون سایه همیشه همراهش بوده ؛ درسته سیمیلیون سایه اش بود و خودش نمیدونسته.....
اهم یه نکته این داستان در واقع برای مسابقه نوشته شده بود و خوب من هم نتونسته بودم کاملش کنم انصراف دادم :دی
حریف های ترسناکو قدری بودن تو مسابقه :دی