باد در گوشهايم سوت ميكشيد و كولاك بيداد مي كرد، سرما وجودم را گرفته بود و راه رفتن را برايم سخت كرده بود. اسب ها هم داشتن در اين سرما ي طاقت فرسا جان مي سپردند. نميدانستم كه به كدامين سو رهسپار شدم. خسته و كلافه پوتين هايم را در ميان برف هاي نرم فرو ميكردم.
كژال وضعيت بدتري نسبت به من داشت،روي پوست سفيد و نازكش اثر سرمازدگي شديد ديده مي شد، بعد از آن كه بر روي آب يخ زده ي رودخانه سر خورده بود به سختي ميتوانست راه برود. انگار كه مچ پايش پيخ خورده و شديدا درد مي كرد. چشمانش را بسته و در حالي كه دستان مرا گرفته بود دنبال من ميامد. وجود او قوت قلبي براي من بود ولي چه فايده كه من از او به خوبي محافظت نكرده بودم.
نمي توانستم به راحتي نفس بكشم و ديگر تاب و توان راه رفتن نداشتم، به چهره ي كژال نگاهي كردم و درد را در چهره اش حس كردم. نمي دانستم به راه رفتن ادامه بدهيم يا در همين جا استراحت كنيم. در حال كلنجار رفتن با خودم بودم كه يك ناله ي آرام كژال تصميم گيري را برايم راحت كرد.
-امشب را همين جا استراحت ميكنيم.
-چرا؟
-به وضعيت خودت نگاه كن.
-اگه امشب اينجا بمونيم گرگ هاي گرسنه حتما برامون كمين ميزارن.
-من با خودم تفنگ آوردم.
- اگه خوراك گرگ ها نشيم از سرما يخ ميزنيم.
-همين كه گفتم حرفي نباشه.
از اين كه با كژال با تندي حرف زدم از دست خودم متنفرم. او بخاطر من در همچين درد سري افتاده .
بايد آتيش روشن مي كردم، به دنبال چوب به راه افتادم. پيدا كردن چوب كار ساده اي بود چون كه برف باعث شده بود شاخه ها سنگيني كنند و راحت تر بشكنند. سريع يك كپه از چوب درست كردم و دست در جيبم كردم.
كبريت. كبريت كجاست؟ من كه با خودم آورده بودم!
سريع بقيه ي جيب هاي پيراهنم را گشتم. اما كبريتي پيدا نكردم. دست در جيب هاي كتم كردم ولي خبري از كبيريت نبود. در جيب هاي شلوارم هم گشتم اما چه فايده.
همين طور كه داشتم با خودم فكر ميكردم دستم را در جيبم كردم ومتوجه يك سوراخ در جيبم شدم. كبريت،كبريت، كبريت، سنگ آتش زا هم كه در اين برف پيدا نمي شود.....
به اسب ها نگاه كردم كه چه طور در برف ها راه ميرفتند كه يك لحضه چشمم به تفنگ افتاد. فكري در ذهنم جرقه زد.
چرا از تفنگ براي روشن كردن آتيش استفاده نكنم؟
تفنگ را برداشتم و به سمت چوب هاي آماده ي آتيش گرفتن رفتم.
كژال با تعجب در حالي كه دندان هايش به هم ميخورد پرسيد: چيكار ميخواي بكني؟
-ميخوام آتيش روشن كنم.
-باتفنگ؟مگه كبريت....
انگار كه خود كژال متوجه ماجرا شده بود.ما كبريت نداريم.
تفنگ را به سمت چوب ها نشانه رفتم. كمي مكث كردم و ماشه را كشيدم.
صوتي بلند با وجود صداي باد و كولاك در هوا پيچد و همين باعث شد كه اسب ها بترسند و فرار كنند. چوب ها به همه طرف پرتاب شدند ولي خبري از شعلهاي كوچك نبود. ديگر اميدي در وجودم نمانده بود.
سرما هم به من و هم به كژال نازنينم فشار وارد مي كرد. نمي دونستم چه كار ميتوانم بكنم. همه ي اميد ها از بين رفته بود و اسب ها هم فرار كردند. من خودم را مسئول اين بد بختي ميدانستم.
با خجالت به طرف كژال رفتم.آرام پهلويش نشستم و به صورت يخ زده اش نگاه كردم. ديگر حتي تواني براي دلداري دادن به او را هم نداشتم . به چشمان همچون آهوي او نگاه كردم، ميخواستم چيزي بگويم كه كژال خيلي آروم گفت:هيچي نگو.
انگار او هم متوجه وضعيت خيلي بدمان شد.
آرام مرا در آغوش خودش پناه داد. ميخواستم اشك بريزم ولي جلوي خودم را گرفتم. اشك هايم در آن لحظه فايده اي نداشتند، تنها باعث نا اميدي بيشتر خودم و تنها عشق زندگي ام ميشدند.
از گرماي آغوش او احساس خواب آلودگي به سراغم آمده بود و ديگر تحملي برايم نمانده بود. سرما آخر كار خودش را داشت انجام مي داد. خواب را هم در چهره ي كژال هم احساس كردم.انگار كم كم داشت موقع خداحافظي فرا ميرسيد.
وداع آخرم را مي خواستم برايش به ياد ماندني كنم.صورتش را بين دو دستم گرفتم و خيلي آرام به لب هاي خشكيده اش نزديك شدم. به ياد اولين عشق بازيمان در اوايل ازدواج افتادم، هنگامي كه در كنار بوته ي تمشك جنگلي اولين بوسه ام را بر روي لبان مخملي اش زده بودم. ميخواستم اين بوسه هم هميشه به يادش بماند. آرام چشم هايم را بستم ولب هايم را بر روي لبانش نشاندم. با اين وجود كه لبانش خشكيده بودند ولي باز هم همان احساس هميشگي را برايم داشتند، يك گرماي خاصي كه باعث شد پلكهايم سنگيني كنند و براي هميشه به خواب بروم.
پايان
آرمان رئيسي
مرداد 1394
خب من امدم،
اميدوارم بيرحمانه نقد نكنم ولي ما امديم كه ياد بگيريم و خودت خبرم كردي براي همين تخصصي پيش ميرم برات و اينجور نقدي براي هيچ داستاني در اين سايت انجام ندادم.اول از همه خب برام جالب بود كمتر در داستان ايراني در خصوص بوسه و ... چيزي ديدم، خود منم اصلا از اين موضوع استفاده نمي كنم ولي خب يك جورايي شجاعت مي خواست كه داشتي الان نري داستان بدبد بنويسيا!!!
خب خود داستان :
داستان داراي نقاط ضعف و گنگ زيادي بود دوست من،ببين ما يك با يك داستان كوتاه طرفيم نه يك داستان بلند و فصلي پس بايد تمام موارد را در اين خصوص متوجه بشم.
سوالي مثل اينكه چرا بايد در زمستان برن،كجا ميرن،چرا تقصير اينه و ده ها سوال ديگه، مثل اينه كه يه فيلمو فقط اخرشو ببيني، چيزي متوجه ميشي ازش؟ نه. اينجور نويسي در صورتي درسته كه داستانت وابسته به داستان ديگه اي باشه يا به قول معروف فن فيگ باشه.
پس نتيجه ميگيريم در روايت داستانت نقص داشتي و خواننده را همينطور در فكر رها كردي.
نكات ديگه اي هم هست، خودت در برف ماندي، درسته كه چاره اي جز استفاده از اسلحه نداري(اجباره ديگه گرچه اصولا بايد در اسباب اساسيه روي اسب چيزي ميبود) ولي اسب ها نميبندي؟ اگه اسب ها بخوان فرار كنند سعي نميكني پيداشون كني؟ دنبالشون نميري يكم؟
ترجيح مي دادم بگي رفته دنبال اسب ها و وقتي برگشته زنشو در حال مرگ ديده و نكته ديگه چرا زن زخميش را سوار اسب نكرده بوده؟
از منطق داستانت ميگذريم.صحنه پردازی و فضاسازی: خب تا حدودي خوب بود،من كه توانستم برفو تجسم كنم مخصوصا قسمتي كه گفتي :"خسته و كلافه پوتين هايم را در ميان برف هاي نرم فرو ميكردم."
جالب بود.
گرچه بايد بيشتر روش كار كني، سرما و برف و درختان و غروب و ... را توصيف كني البته افراط نبايد داشته باشي.شخصيت پردازي : خود شخصيت و كژال نامفهوم بودن و هيچي ازشون درك نميشد.
گرچه در داستان كوتاه نيازي به شخصيت پردازي زيادي نيست.ايده و خلاقیت : خب ايده ،شايد ايده اي نبوديم، يعني اينكه داستان مشخص نبود نه ورودي داشت و نه موضوع خاصي ، غير همون ساختارشكنيت چيزي خاصي نداشت.
نثرونگارش داستان : نثر داستان و نوع نگارشش خوب بود اما ميشد از تشبيه هات زيبا استفاده كرد و داستانو پرورش بدي و البته جملاتت كوتاه كوتاه بودن. اين نشان ميده تازه كار و البته با استعدادي كه با كمي تمرين درست ميشه.
سرعت داستان: خيلي سريع پيش رفتي و مطالب غير لازم را وارد كردي، پيچ خوردن در درياچه و ... اضافاتش بودن، ميشد بگي پاش در اثر راه زياد درد مي كنه و ... صحنه ها سريع بود ، اين همه عجله براي چي؟ داستان كوتاه اگه تا دو ،سه هزار كلمه هم پيش بره باز هم كوتاه است،عجله نكن در نوشته هات، چشماتتو ببند و در محيط خودتو حس كن و احساسات خودتو بنويس.
در اخر منتظر كارهاي بهتري ازت هستيم.
يعني نابود شدما:دی
حسين جان واقعا ممنونم.......كار نقدت عالي بود.......بازهم توي كار هاي بعدي منو باز همين طوري نقد كنيا.......
اين طوري كه نقد ميكني بهم روحيه ي نوشتن ميده......................