سلام بچه ها
نوشتن داستان کوتاه کوتاه یه کمک بزرگه برای داستان بلند نوشتن
بیاین داستان کوتاه بنویسیم
موضوع: سایه
قوانین:
داستان میتونه هر مدلی که شما دوست داشته باشین باشه
در یک داستان کوتاه سه خطی شخصیت خلق کنین ترس ایجاد کنین، وهم، شادی، هیجان و ... هر احساس دیگه ای میتونه باشه
سعی کنین به خوبی حس داستانتون منتقل شه
گره ایجاد کنین و حلش کنین
دستتون بازه که با موضوعتون چی خلق کنین
اما فقط توی سه خط
نه بیشتر نه کمتر
سعی کنین
ممکنه اولش سخت به نظر بیاد اما این یه تمرین عالی برای ایجاد کشش و جذابیت توی داستان میتونه باشه
فرار کنید،فرار کنید!!!
چی شده؟!
سایه ها،سایه ها!
همین حرف کافی بود تا ترس توی تک تک سلول هایم جولان بده،بدون توجه به کاری که در جنگل داشتم به سمت کلبه ام دویدم،خدا خدا می کردم برای همسرم اتفاقی نیفتاده باشد،همین که از دور کلبه را دیدم،نفس راحتی کشیدم،آخر همه چیز عادی به نظر می رسید،با عجله در کلبه را باز کرده،و فریاد زدم:سارا،سارا! جوابی نگرفتم به سمت اتاق خواب رفتم،همین که درب را باز کردم با وحشتناک ترین صحنه عمرم روبرو شدم،سر همسرم در جلو پایم افتاده بود،در حالی که سایه شیطانی ای که در بالای سر او ایستاده بود،به من لبخندی شریرانه می زد.
سلام مجدد
میتونست خیلی بهتر باشه
اما خوب بود به نظرم یه مقدار شما هم مثل من تو کوتاه نویسی مشکل داری چون اصول نوشتتون اصول داستان بلنده با این حال مطمئنا خوب بود
خرافاتی که به دادم رسید.
خوابم می آمد. تمام روز را مشغول کار کردن بودم آن هم در یک شرکتی که سگ صاحبش را نمی شناخت. سرم گیج میرفت. داشبورد ماشین را باز کردم و یه بطری آب و قرصی که میتوانست مرا آرام کند را برداشتم. دیگر طاقت نداشتم چشم هایم را باز کنم ولی تا منزل پنج دقیقه ای بیشتر راه نبود. به در خانه رسیدم و کلید را چرخواندم. ولی در از باز شدن خودداری میکرد. دوباره کلید را بیرون کشیدم و اینبار محکمتر چرخواندم ولی انگار قفل در را عوض کرده بودند. ولی من که کسی را در این خانه ندارم؟ برگشتم تا دست کلیدهای دیگرم را از ماشی بردارم تا شاید آنها به کارم آیند که ناگهان احساس عجیبی در سرم شکل گرفت. ایستادم و چندباری به قفسه سینه ام زدم تا اینکه آزاد شد. عطسه محکمی زدم و چون من اعتقاد زیادی به این چیزها یا خرافاتی که مردم میگویند دارم چند ثانیه ای ایستادم. زمانیکه از خواستم از پله آخر به خارج مجتمع بروم صدای برخورد دو چیز را شنیدم و خواب از سرم پرید و به سرعت به بیرون رفتم. چند متر آنطرف تر ماشینم را دیدم که تا کمر فرو رفته بود و کامیونی که آنطرف خیابان چپ کرده بود....
روي اون تپه، يه بيد مجنون بود. يه درخت بزرگ و باشکوه با شاخه هاي آويزون که تا نزديک زمين مي رسيد. هرگز نديدم کسي اونو هرس بکنه يا بهش آب بده ولي هميشه سبز و شاداب بود. من و سارا هر روز زير سايه اون درخت، بين شاخه هاش مي نشستيم،من سرمو رو پاهاش ميزاشتم و اون دستشو تو موهام ميکشيد و برام از آرزو هاش مي گفت. حالا از اون درخت و سايه ش يه چاله باقي مونده.... لعنت به جنگ..... لعنت به من که اون روز، دير رسیدم سر قرار