آگاهسازیها
پاککردن همه
بایگانی
1
ارسال
1
کاربران
19
Reactions
220
نمایش
شروع کننده موضوع 1394/08/02 17:19
نام کتاب :مسخ ژانر: داستانی نویسنده : فرانتس کافکا مترجم : صادق هدایت تعداد صفحات : 41 سال چاپ: فروردین 1394 |
"مسخ" تنها رمان و مشهورترین اثر فرانتس کافکا است که در پائیز 1912 نوشته شده و در اکتبر 1915 به چاپ رسیده است. ولادیمیر ناباکوف در مورد این داستان گفته است: «اگر کسی 'مسخ' کافکا را چیزی بیش از یک خیال پردازی حشرهشناسانه بداند به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است.» لحن کافکا روشن و دقیق و رسمی در تضادی حیرت انگیز با موضوع کابوس وار داستان دارد؛ او در "مسخ" تنهایی بشر و سرگشتگی و گسیختگیش را از جامعه پرآشوب نشان میدهد. مسخ سر گذشت انسانیست که تا وقتی میتوانست فردی مثمر ثمر برای خانواده خود باشد و در رفع نیازهای آنان بکوشد، برای آنان عزیز و دوست داشتنی است. اما همین که به دلایلی دچار از کار افتادگی می گردد و دیگر قادر تامین مایحتاج خانواده نیست، نه تنها عزت و احترام خود را از دست میدهد بلکه به مرور به موجودی بیمصرف، مورد تنفر خانواده و حتی مضر تنزل پیدا می کند. این خانواده سمبل جامعهایست که نسبت به افراد ضعیف و ناتوان بیرحم است و آنها را مضر و مخل برای خود میبینند و از انسانهایی فرصت انجام کوچکترین کارها را دریغ میکند که شاید بتوانند منشا کارهای بزرگ در آینده شوند. انسان رمان مسخ انسانیست که جامعه او را طرد کرده و او ناخواسته به گوشه تنهایی پناه برده و بدون اینکه آزاری برای دیگران و جامعه داشته باشد، جامعه قادر به تحمل موجود بیآزاری چون او نیست. هر لحظه زندگی برای او و اطرافیانش غیر قابل تحملتر میشود تا جایی که دیگران و حتی خود او نیز، از سر شوق، لحظهها را برای رسیدن به مرگ می شمارند. کافکا در داستان نویسی سبکی خاص ابدع کرد که بعدها به کافکایی مشهور شد؛ و نویسندگان بزرگی همچون صادق هدایت و مارکز دنبال رو این سبک شدند. مارکز میگوید با خواندن مسخ کافکا بود که فهمید «میتوان جور دیگری نوشت». آثار کافکا که با وجود وصیت او مبنی بر نابود کردن همهٔ آنها، اکثراً پس از مرگش منتشر شدند در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار میآیند. یک روز صبح ، همین که گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید ، در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود . به پشت خوابیده و تنش ، مانند زره ، سخت شده بود . سرش را که بلند کرد ، ملتفت شد که شکم قهوه ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه هایی ، به شکل کمان ، تقسیم بندی کرده است . لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود ، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او به شکل رقت آوری برای تنه اش نازک می نمود جلو چشمش پیچ و تاپ می خورد . گره گوار فکر کرد: چه به سرم آمده ؟ مع هذا در عالم خواب نبود اتاقش ، درست یه اتاق مردانه بود . گرچه کمی کوچک ، ولی کاملا متین و بین چهار دیوار معمولیش استوار بود . روی میز کلکسیون ، نمونه های پارچه گسترده بود گره گوار شاگرد تاجری بود که مسافرت می کرد . گراووری که اخیرا از مجله ای چیده و قاب طلایی کرده بود ، به خوبی دیده می شد . این تصویر زنی را نشان می داد که کلاه کوچکی به سرو و یخه ی پوستی داشت و خیلی شق و رق نشته و نیم آستین پرپشمی را که بازوی اش تا آرنج در ان فرو می رفت ، به معرض تماشای اشخاص با ذوق گذاشته بود … |