هر روز بر بالاي بالكن مي آمد و لبخندي به لب داشت. بر روي صندلي مي نشست و يك فنجان چاي هم دردست داشت. هميشه لباس هايي كه مي پوشيد سفيد بود و يك عينك دودي بر چشم داشت كه بر زيبايي دختر مي افزود. هنگامي كه نسيم در موهايش ميخورد و باد شال سفيدش را با خود ميبرد بوي خوشي در فضا ميپيچيد و گل هاي رز را خجالت زده ميكرد.
پارسا كه هميشه از اين كوچه رد ميشد هر روز شاهد اين صحنه ي شاعرانه بود و كم كم به دختر علاقه مند شد.
هر روز دلش بيشتر براي او تنگ ميشد و روز هايي كه دختر را نميديد افسرده و افسرده تر ميشد. كارش بجايي رسيده بود كه هر روز بايد از آنجا رد مي شد.
مادر پسر كه هر روز اين حالات پسرش را مي ديد برايش باعث تعجب ميشد كه چرا پسرش اين گونه رفتار ميكند. تصميمش را گرفت و پسرش را دنبال كرد تا اين كه به كوچه باغي رسيدند. پسر ايستاد و به ديوار تكيه، مادر نگاه پسرش را دنبال كرد و چشمش به يك بالكن افتاد اما بالكن خالي بود. بعد از چند لحظه دختر به بالكن آمد و در آنجا بود كه مادر به راز دل پسر پي برد.
مادر با پدر پسر حرف زد و پدر هم قرار خواستگاري را با خانواده ي دختر گذاشت. مادر به پسرش اطلاع داد ولي پسر كه نمي دانست آن مورد همان مورد دلخواهش است كمي مخالفت كردولي وقتي كه مادر به او قضيه را گفت قند توي دل پسر آب شد و موافقت خود را اعلام كرد.
موعد قرار رسيدو پسر با خانواده به منزل دختر رفت. بعد از يك پذيرايي مفصل مادر دختر دخترش را صدا زد.
در اين هنگام بود كه دختري سفيد پوش با يك عينك دودي و يك عصاي سفيد وارد اتاق پذيرايي شد.....
----------
اميدوارم خوشتون اومده باشه
انتقاد و پيشنهاد يادتون نره
فكر كنم بقيه ي داستان قابل حدس باشه
در کل خیلی خوب و زیبا بود
.
حتی میشه با ریتم خوندش:65:
هر روز بر بالاي بالكن مي آمد و لبخندي به لب داشت.
بر روي صندلي مي نشست و يك فنجان چاي هم دردست داشت
هميشه لباس هايي كه مي پوشيد سفيد بود و يك عينك دودي بر چشم داشت
..
پارسا كه هميشه از اين كوچه رد ميشد هر روز شاهد اين صحنه ي شاعرانه بود و كم كم به دختر علاقه مندتر می شد
..
هر روز دلش بيشتر براي او تنگ ميشد
و روز هايي كه دختر را نميديد افسرده و افسرده تر ميشد.
كارش بجايي رسيده بود كه هر روز بايد از آنجا رد مي شد.
مادر پسر كه هر روز اين حالات پسرش را مي ديد برايش باعث تعجب ميشد
و شد آنچه که باید می شد:دی
محض رضاي خدا دو تا انتقاد و پيشنهاد بزاريد جون من
آرمان جان ترکوندی!
اولش خوشم نیومد،به نظر داستان های عاشقانه نه چندان پیچیده می یومد!ولی جمله آخرت کلا منو برد تو فاز هنگیدن!
سعی کن بازم این کار تکرار کنی،خیلی جالب می شه،همین که می خوای دست از خوندن بکشی ناگهان روند عوض می شه!
عالی بود.
ولله من منتقد نیستم و هر نظری میدم به عنوان خوانندست
البته امروز حس کردم دیگه داری ازم ناراحت میشی :دی
نظر من اینه که سعی کن زیاد توی یه روز داستان ننویسی اونم داستان کوتاه اخه داستانات خیلی شیه شدن همش با یه مضمون و یه چارچوب مشخص
روایتش خیلی سریع بود توی 2 خط مادر شک کرد داستانو فهمید به پدرش گفت و رفت خواستگاری :||
ولله من منتقد نیستم و هر نظری میدم به عنوان خوانندست
البته امروز حس کردم دیگه داری ازم ناراحت میشی :دی
نظر من اینه که سعی کن زیاد توی یه روز داستان ننویسی اونم داستان کوتاه اخه داستانات خیلی شیه شدن همش با یه مضمون و یه چارچوب مشخص
روایتش خیلی سریع بود توی 2 خط مادر شک کرد داستانو فهمید به پدرش گفت و رفت خواستگاری :||
نه سينا جان ناراحت چيه....
اتفاقا منتظر همين نقد ها ي خوبم.....
راست ميگي نبايد تو يه روز دو تا دايستان بنويسم.....
يه چند روز به خودم استراحت ميدم تا يه ايده ي خوبو تو ذهنم بتونم بپدازم........
داستانتون نتیجه ی خیلی خوبی داشت......از کاری که کردین خوشم اومد.....اول وانمود کردین داستان عاشقانه است ولی بعد تبدیل به پند اموز شد.......از فعل « داشت» خیلی استفاده کرده بودین و همین خواننده رو خسته میکرد......در داستان بعدیتون به فعل ها بیشتر دقت کنید
در پناه خدا موفق و پیروز باشید
موافقم از داشت زیاد استفاده کرده بودی. میتونستی جملاتت رو یکی کنی، تا روون خونی بهتری داشته باشه.
نیازی به انتخاب اسم برای پسر نبود. چون عملا هیچ استفاده ای ازش نکردی.
اگه هر روز او را می دیده، پس دلتنگ نمی شده. اگه یه روزایی او را نمی دیده که هر روز افسرده تر نمیشده. بعد جز غم و اندوه چی کار کرده که مادرش دلواپس شده؟ بعد زندگی و کار و اینا نداشته که تا از خونه می اومده بیرون راست بیاد اینجا که مادرش هم دنبالش بیاد؟
یه چیزایی تو داستانت کم بود، مثل موقعیت پسر، هیچی ازش نگفتی، و یه جورایی به نظر من خیلی رویاگونه بود.
اما موضوعش رو دوست داشتم. جالب بود. هرچند میشد حدس زد که دختر نابینا باشه. میدونی لباس یه دست سفید پوشیدن نابینایان انگار شده کلیشه.
در هر حال مرسی!