Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرین : تجسم سازی و صحنه پردازی!

108 ارسال‌
28 کاربران
383 Reactions
27.4 K نمایش‌
R-MAMmad
(@r-mammad)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 555
شروع کننده موضوع  

تمرین :
هرکس با توجه به تواناییش ، یک محیط رو با طرز نگارشش توصیف کنه . ترس و خوشحالی و ... کاره خیلی آسونیه ، میگیم چه موضوعی رو توصیف کنیین و شما هم اولین و یا بهترین چیزی رو که فکر میکنین ، مینویسین .

خب حسین برای نقد اعلام امادگی کرد.
حسین تو نقد واقعا کارش درسته، به شدت قبولش دارم.

تا حالا سه تمرین با موضوعات مختلف انجام شده. برای دسترسی به اونها به لینک زیر مراجعه کنید.

شماره ی تمرین
موضوع تمرین
قسمت نقد
تمرین یک
فرار در جنگل
پست 35
تمرین دو
پنج دقیقه قبل از مرگ فردی
پست 50
تمرین سه
تفکرات یک ادم روانی
پست 69
تمرین چهارم کتک خوردن ...

تمرین پنجم:


موضوع ، کتک خوردن

نکته ی مهم:

هدف اصلی تو این متن، عجز و نا توانی باید باشه. نشون بدین فرد داره کتک میخوره و کاری نمیتونه بکنه.
حال گروهی یا تکی میزننش، میتونه یک دعوای عادی باشه، یا یک مبارزه که فرد کتک میخوره
هرچیزی که به نظرتون تو تجسم کمک میکنه استفاده کنین.

#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی


   
hamid.sarabi902، faezeh، فرشید و 30 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

در را پشت سرش قفل کرد،با قدم هایی آهسته به سمت تخت رفت،و روی لبه آن نشست،در ذهنش افکار گوناگونی بود،از وضع اقتصادی نا به سامان گرفته تا عشق آتشینش،عشقی که سیل ورشکستگی آن را نیز در خود بلعیده بود!
ربکا!تنها دختری که با رویای دیدن دوباره ی او از خواب بر می خواست،در واقع کم کم قصد داشت از او خواستگاری کند!ولی تا کمی اوضاع مالیش به هم ریخت ترکش کرد،انگار که نه انگار جان این همه به او علاقه داشت،اصلا علاقه جان به جهنم،مگر او بار ها نگفته بود که جان تمام دنیایش است،ولی رفتن از دنیای جان آن هم با این سرعت........!
در اوایل وضعش بد نبود،ولی همین که به اواسط دهه سی رسیدند،بحران اقتصادی گریبان موسسه مالی او را نیز گرفت،گویا یک شبه تمام اموال و دارای هایش به آتش کشیده شده بود،بدهی از یک سمت،و شکست عشقی از طرفی دیگر به روح و روانش حمله می کرد و آتشی بر دل داغ دیده او اضاف می کرد.
گره کراوات را شل کرد،و آن را به سمتی از اتاق پرتاب کرد،با تردید به سمت کمد میز دفترش رفت،قفل را با دستانی لرزان گشود،نگاه هراسانش به کلتش افتاد،آرام دستانش را بر روی دسته اسلحه محکم کرد،در همین حین نگاهی به ساعت دیواری انداخت،01:22.
این به این معنی بود که قطار شهری تا یک دقیقه دیگر از زیر پنجره او عبور می کند،شاید بهترین زمان بود؟
ولی آیا اصلا زمانی برای خودکشی خوب است،هنوز از این کار مطمئن نبود،میل به زندگی از طرفی، اندوه خیانت وترس زندان از سمتی دیگر ذهن او را مغشوش کرده بود.
گاهی می گفت:شاید وضع مالیش رو به بهبودی رود،ولی جواب می شنید،که در این زمانه،هیچکس اگر گدا نشود،ثروتمند نیز نمی شود.
در همین حین صدای لوکوموتیو به گوش رسید،اسلحه را به سمت شقیقه اش برد،برای آرام کردن لرزش اسلحه،آن را به سر خود فشار می داد،و منتظر نزدیکتر شدن قطار ماند.
تیک...تاک....تیک...تاک،ثانیه شمار به رسم همیشگی اش با سرعت به پیش می رفت،بدون صبری،یا تاملی،شاید کسی از قطار زندگی عقب مانده است!شاید کسی لختی در ایستگاهی به استراحت پرداخته بود،شاید کسی در حال تقلاست تا انگشتان خود را به میله واگن برساند!ولی خیر او نیز مانند قطار بدون توقف به راه خود ادامه داد،تا روزی دیگر،در مکانی دیگر شاهد مرگ فردی دیگر باشد!


   
sina.m، *HoSsEiN*، ابریشم و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
 

فرهاد به حرفهای شیرین اعتنایی نکرد. انگار اصلاً صدای او را نمی شنید. در عالم دیگری سیر می کرد. پشت سر هم واژگانی را ادا می کرد. کلماتی که معنایی نداشتند. کلماتی که مفهومی را نمی رساندند. شیرین دستهایش را روی دستهای لرزان فرهاد گذاشت و به خون دلمه بسته ی روی پیشانیِ مرد نگریست. عرق صورتش را خیس کرده بود. به تندی خودش را از میان دستان شیرین بیرون کشید و روی تخت را جستجو کرد.

دستش فلز یخ کرده ای را لمس کرد. مستقیم در چشمان شیرین خیره شد و به آرامی گفت : « حالا می دونم باید چیکار کنم... برای تموم شدن این احساس گناه... » لبخند تلخی روی لبهای خشکیده و ترک برداشته اش نقش بست. با پشت دست گونه ی دختر را لمس کرد. دیگر نمی لرزید. دیگر کلمات را با اضطراب بر زبان جاری نمی کرد. شیرین به او که حالا آهسته و آرام نفس می کشید، چشم دوخت. لوله ی اسلحه را زیر فکش گذاشت و با خونسردی گفت : « بدرود، فرشته ی نجاتم. »

شیرین دو دستش را روی اسلحه گذاشت و خواست آن را پس بکشد.

« فرهاد!! نه!!! »

صدای شلیک گلوله، در گوش هایش زنگ زد. گرمای مایع سرخ رنگی را بر صورتش حس کرد. چند ثانیه ای را با چشمان باز و وحشت زده به مرد نگریست. مردی که حالا دیگر تکان نمی خورد. باور نمی کرد. امکان نداشت. دوباره داشت اتفاق می افتاد. چرا ؟ اشک روی گونه اش سر خورد. سرش را روی پای فرهاد گذاشت.

« متأسفم... متأسفم. "


   
milad.m، captainlevi13772، ali7r و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

يك بسته از اون مواد جديدي رو كه مرتضي بهش داده بود را كشيد. اولش يك احساس عجيبي داشت، يك احساس بين خفگي و افسردگي. سرش درد گرفت ولي بعد از مدتي كه چشمانش را بست يك حالت عجيب و تازه اي به او دست داد. آن حس، حس پرواز بود. دست هايش را باز كرد و دور تا دور خانه را گشت.
مانند ميمون از نرده ي پله ها سر خورد و آمد پايين. از بالاي مبل ها پريد و خنده هايي وحشناك را به اجرا گذاشت و جيغ هايي از سر آزادي ميكشيد.
تمام مهمان ها از كار هاي پسر متعجب شده بودند و كمي خنده ي شان گرفته بود. مادرش كه داشت از خجالت جلو ي مهمان ها آب ميشد به شوهرش اشاره اي زد. پدرش ايستاد و سيلي محكمي به گوش او زد و اورا وادار كرد كه به اتاقش برود. دردش آمد ولي هيچ اعتنايي نكرد.
بالاخره راهي اتاقش شد و پسر عمه ي كوچكش هم به دنبالش راه افتاد. دوباره شروع كرد به گريه كردن و جيغ كشيدن به سمت در تراس رفت و بالگد آن را باز كرد. غار غاري كرد و بر بالاي لبه رفت و دست هايش را باز كرد. پسر عمه اش به سرعت به سمت پايين پله ها دويد و با فريادي بلند گفت: « مامان سعيد شبيه بتمن شده ميخواد پرواز كنه.» در اين حين صداي جيغي آمد.
تمام مهمانان سراسيمه وارد حياط شدند و سعيد را كه صورتش غرق در خون شده بود را در وسط حياط يافتند.
----------------------------------


   
milad.m، captainlevi13772، ali7r و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
رانوس پترونا
(@petruna)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 110
 

برای اخرین بار به خانه‌ای که در ان زندگی می کردیم نگاه کردم.....بدون او این خانه از یک زندان انفرادی هم بدتر بود. اصلا قابل تحمل نبود.......چطور گذاشته بودم ان اتفاق بیفتد؟ مگر من پزشکش نبودم؟ مگر من یکی از بهترین پزشکان دنیا نبودم؟ مگر من کسی نبودم که هیچ بیماری زیر دستش نمرده بود؟ مگر من نجات بخش هزاران نفر از بیماری های لاعلاج نبودم؟ پس چرا ............پس چرا در عمل او کم اوردم؟ چرا نتوانستم نجاتش دهم؟ لعنت به این سرنوشت.........چرا جان کسانی که حتی نمی‌شناختمشان را نجات دادم و از نجات جان او عاجز ماندم؟؟ هزاران چرا در ذهنم می‌چرخید و اشک از گونه‌هایم به پایین می‌غلتید. به یاد اخرین گفت و گویمان قبل از عمل افتادم.
_ نگران نباش عزیزم حتما خوب می‌شی و بر می‌گردی خونه.......اون وقت سالگرد ازدواجمون رو در پاریس جشن می‌گیریم. می‌دونم خیلی اونجا رو دوست داری.
او با لبخندی مهربان گفته بود:
_ نگران نیستم جان.......هرچی باشه تو جراح منی.......من به تو اعتماد دارم.
اخرین جمله اش بارها در ذهنم تکرار می‌شد.....من به تو اعتماد دارم.....اعتماد دارم......اعتماد دارم....
و من چگونه پاسخ اعتماد او را داده بودم؟ این همه درس خواندن ......این همه تجربه .......این همه ثروت .......وقتی نتوانی کسی که عاشقش هستی، را نجات دهی به چه کار می‌اید.........اصلا دیگر چه دلیلی برای ادامه‌ی زندگی داری..........
دوباره نگاهی به طناب داری که از سقف اتاق خوابمان اویزان کرده بودم، انداختم. همه چیز اماده بود تا به این زندگی نکبتی پایان دهم. برای اخرین بار به عکسش نگاهی انداختم.....
بعد از ان همه چیز به سرعت سپری شد.....نفسی عمیق ...........روی چهار پایه ایستاده ام........طناب را دور گردنم می اندازم.......لگدی به چهار پایه..........
اخرین چیزی که به ان فکر می‌کنم چهره‌ی اوست ......تا زمانی که سیاهی مرا در بر گیرد.....


   
milad.m، captainlevi13772، ali7r و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

خب من شروع مي كنم به نقد داستان ها و تجسم ها
نميخوام بيرحمانه نقد كنم ولي اين تاپيك براي يادگيريه اگه به عنوان داستان كوتاه چيزي اورده بشه به هيچ عنوان اينطوري چيزي نمينويسم

حریر;12068:
تیک
تاک.
تیک
تاک.
تیک
...
-«وقتت تموم شد.خب،حالا چی میگی؟»
همچنان سکوت کرده بودم.همانطور که قدم زنان به من نزدیک می شد مثل شکارچی ای که به شکارش نگاه می کند لبخند زد.به من نزدیک شد-آن قدر که بتواند در گوشم زمزمه کند-
-«می دونی که چاره ای نداری...و خوب میدونی که من هم اینو میدونم؟مگه نه عزیزم؟»
با نفرت نگاهم را از او گرفتم.تمام وجودم از شدت تنفر و هراسی که به و از او داشتم می لرزید.به اطرافم نگاه کردم،به انبار خالی و تخته شده ای که زمانی محل نگه داشتن حبوبات بود.در گوشه و کنار لوازم کشاورزی کهنه افتاده بودند ولی به جز آن تمام انبار خالی بو،به جز من و او و...یک نفر دیگر.شیشه ی پنجره ی کنار من شکسته بود و زیر پای من پر از قطعات شکسته شیشه بود ولی پنجره به خوبی با تخته های چوبی پوشانده شده بود.هیچ روزنه ی فراری نبود.
-«میدونی،یه چیز جالب!شماها همتون یه رفتار کلیشه ای دارین.حقیقتش اینه که من مادرتو میشناختم،سارا.آره میشناختمش!فکر کن اگه اون اینجا بود چیکار می کرد؟همینطور مثل یه آدم بدبخت اینجا می ایستاد؟نه،عوضش اون هم ازش لذت میبرد!»نزدیکتر شد.جوری که نفس هایش با گوشم برخورد می کرد و وجودم را پر از نفرت خالص می کرد.«فقط تویی که میتونی بکشیش سارا،فقط تو.تو خیلی خاصی و باید به این موضوع افتخار کنی.تنها کاری که باید بکنی،اینه که ماشه رو بکشی!و نگران نباش،اونقدرا درد نداره.گرچه حدس میزنم درد نداشته باشه چون من،..خب،میدونی که جاودانه ام.»تفنگ در دستم می لرزید.به چشمان دانیال خیره شدم و سعی کردم به او بفهمانم که چه قدر دوستش دارم...چیزی که در چشمان او دیدم ترس را در دلم از بین برد.دنیای بدون دانیال؟نه،این خیلی بی معنی بود.برای اولین بار در شب به سخن در آمدم:
«نه.»برگشتم و به چهره ی سرد و بی احساس مازیار خیره شدم.-«درست شنیدی.اینکارو نمی کنم.»
-«تو هیچ چاره ای...»
قبل از این که بتواند جمله اش را کامل کند،تفنگ را کنار شقیقه ام گذاشتم.دستانم دیگر نمی لرزیدند...انگار که برای خود هدفی پیدا کرده بودند.ماشه را کشیدم،و این را مطمئنم که در لحظه ی آخر لبخندی تمام صورتم را پوشانده بود.

كسي كهبايد يكي را بكشه حالا دليلش معلوم نيست شايد به خاطر عشقش بعدش ميزنه خودش را ميكشه، ازت مي خوام چشماتو ببندي و خودت را در موقعيت قرار بدي، اگه مجبور باشي كسي را بكشي به لوازم كشاورزي و شيشه شكسته اهميت ميدي؟ مسلما خير، عذاب وجدات ترس استرس و مبارزه به خودش اينها بايد باشه كه تو داستان احساس نكردم.
مواد اضافي مثل مادرش و لذت مادرش ، جاودانه بودن و ... مطالبي بود كه فقط باعث ميشه خواننده بگه خب كه چي؟
نفر سوم در داستان كه مي توانستي روش بيشتر مانور بدي را هم به كلي فراموش كردي، كسي كه قراره كشته بشه، هيچ چيزي از اون نگفتي انگار يك بسته تخمه خريده و داره حرفهاي اين دوتا را نگاه كنه.

اما پنج دقيقه قبل از خودكشي كه موضوع اصلي داستان بود.
اين داستان 10 ثانيه قبل از خودكشي بود،‌يك تصميم سريع و شليك!
هيچ واكنشي از دانيل و ... نديدم، حتي يه كشمكش دروني هم نداشت، خب بخوام بگم واقعا خوب نبود، هر وقت ميخواي چيزي را بنويسي چشماتو ببند و اونو تجسم كن، ببين چي ميبيني، خودتو جاي شخص تصور كن و بعد احساساتتو بنويس.
اميدوارم در تمرين بعدي شاهد كار قويتري ازت باشيم.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خب من شروع مي كنم به نقد داستان ها و تجسم ها
نميخوام بيرحمانه نقد كنم ولي اين تاپيك براي يادگيريه اگه به عنوان داستان كوتاه چيزي اورده بشه به هيچ عنوان اينطوري چيزي نمينويسم

ali7r;12078:
در را پشت سرش قفل کرد،با قدم هایی آهسته به سمت تخت رفت،و روی لبه آن نشست،در ذهنش افکار گوناگونی بود،از وضع اقتصادی نا به سامان گرفته تا عشق آتشینش،عشقی که سیل ورشکستگی آن را نیز در خود بلعیده بود!
ربکا!تنها دختری که با رویای دیدن دوباره ی او از خواب بر می خواست،در واقع کم کم قصد داشت از او خواستگاری کند!ولی تا کمی اوضاع مالیش به هم ریخت ترکش کرد،انگار که نه انگار جان این همه به او علاقه داشت،اصلا علاقه جان به جهنم،مگر او بار ها نگفته بود که جان تمام دنیایش است،ولی رفتن از دنیای جان آن هم با این سرعت........!
در اوایل وضعش بد نبود،ولی همین که به اواسط دهه سی رسیدند،بحران اقتصادی گریبان موسسه مالی او را نیز گرفت،گویا یک شبه تمام اموال و دارای هایش به آتش کشیده شده بود،بدهی از یک سمت،و شکست عشقی از طرفی دیگر به روح و روانش حمله می کرد و آتشی بر دل داغ دیده او اضاف می کرد.
گره کراوات را شل کرد،و آن را به سمتی از اتاق پرتاب کرد،با تردید به سمت کمد میز دفترش رفت،قفل را با دستانی لرزان گشود،نگاه هراسانش به کلتش افتاد،آرام دستانش را بر روی دسته اسلحه محکم کرد،در همین حین نگاهی به ساعت دیواری انداخت،01:22.
این به این معنی بود که قطار شهری تا یک دقیقه دیگر از زیر پنجره او عبور می کند،شاید بهترین زمان بود؟
ولی آیا اصلا زمانی برای خودکشی خوب است،هنوز از این کار مطمئن نبود،میل به زندگی از طرفی، اندوه خیانت وترس زندان از سمتی دیگر ذهن او را مغشوش کرده بود.
گاهی می گفت:شاید وضع مالیش رو به بهبودی رود،ولی جواب می شنید،که در این زمانه،هیچکس اگر گدا نشود،ثروتمند نیز نمی شود.
در همین حین صدای لوکوموتیو به گوش رسید،اسلحه را به سمت شقیقه اش برد،برای آرام کردن لرزش اسلحه،آن را به سر خود فشار می داد،و منتظر نزدیکتر شدن قطار ماند.
تیک...تاک....تیک...تاک،ثانیه شمار به رسم همیشگی اش با سرعت به پیش می رفت،بدون صبری،یا تاملی،شاید کسی از قطار زندگی عقب مانده است!شاید کسی لختی در ایستگاهی به استراحت پرداخته بود،شاید کسی در حال تقلاست تا انگشتان خود را به میله واگن برساند!ولی خیر او نیز مانند قطار بدون توقف به راه خود ادامه داد،تا روزی دیگر،در مکانی دیگر شاهد مرگ فردی دیگر باشد!

خب داستان گيرايي نبود ولي ميشد گفت 5 دقيقه اخر يك شخص بود.
چشمتو ببند و اينو داستان را تجسم كن ايا به نظرت اين دقايق اخر يك نفره كه مي خواد خودشو بكشه؟ خيلي مصنوعي بود قطار كه چي؟ چه اهميتي داره قطار باشه يا نه؟ اخرش را هم متوجه نشدم خودش را كشت يا نكشت.
ترجيح ميدادم شخصيتت محيطي ديگه را تجسم مي كرد و بعد ماشه را ميكشيد، اينجور فردي بايد حالت ماليخولايي داشته باشه، توي اتاق هي بره هي بياد،‌بايد پريشانيش را نشان بدي.
به هيچ عنوان نتوانستم تجسم سازي را در داستانت ببينم ،‌فكر كن تو به خاطر فقر و ورشكستگي بخواي خودتو بكشي اينجور مطالبي ميگي؟ ترجيح ميدي چيكار ميكني؟ در مورد ربكا فكر كني يا اول عرقتو پاك ميكني! دستت روي ماشه نميلرزه؟ استرس نداري؟ از عذاب اخرتت نمي ترسي؟
اميدوارم در تمرين بعدي شاهد كار قويتري ازت باشيم.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خب من شروع مي كنم به نقد داستان ها و تجسم ها
نميخوام بيرحمانه نقد كنم ولي اين تاپيك براي يادگيريه اگه به عنوان داستان كوتاه چيزي اورده بشه به هيچ عنوان اينطوري چيزي نمينويسم

Lady Rain;12105:
فرهاد به حرفهای شیرین اعتنایی نکرد. انگار اصلاً صدای او را نمی شنید. در عالم دیگری سیر می کرد. پشت سر هم واژگانی را ادا می کرد. کلماتی که معنایی نداشتند. کلماتی که مفهومی را نمی رساندند. شیرین دستهایش را روی دستهای لرزان فرهاد گذاشت و به خون دلمه بسته ی روی پیشانیِ مرد نگریست. عرق صورتش را خیس کرده بود. به تندی خودش را از میان دستان شیرین بیرون کشید و روی تخت را جستجو کرد.

دستش فلز یخ کرده ای را لمس کرد. مستقیم در چشمان شیرین خیره شد و به آرامی گفت : « حالا می دونم باید چیکار کنم... برای تموم شدن این احساس گناه... » لبخند تلخی روی لبهای خشکیده و ترک برداشته اش نقش بست. با پشت دست گونه ی دختر را لمس کرد. دیگر نمی لرزید. دیگر کلمات را با اضطراب بر زبان جاری نمی کرد. شیرین به او که حالا آهسته و آرام نفس می کشید، چشم دوخت. لوله ی اسلحه را زیر فکش گذاشت و با خونسردی گفت : « بدرود، فرشته ی نجاتم. »

شیرین دو دستش را روی اسلحه گذاشت و خواست آن را پس بکشد.

« فرهاد!! نه!!! »

صدای شلیک گلوله، در گوش هایش زنگ زد. گرمای مایع سرخ رنگی را بر صورتش حس کرد. چند ثانیه ای را با چشمان باز و وحشت زده به مرد نگریست. مردی که حالا دیگر تکان نمی خورد. باور نمی کرد. امکان نداشت. دوباره داشت اتفاق می افتاد. چرا ؟ اشک روی گونه اش سر کرد. سرش را روی پای فرهاد گذاشت.

« متأسفم... متأسفم. "

چرا چرا چرا؟ اين سوال ذهت خواننده است چرا اين بايد خودشرا بكشه چرا بايد دختره خيلي راحت بهش اجازه شليك بده،‌خون روي پيشانيش براي چي بود؟ لرزش براي چي؟
ميزان ارتباط با صحنه پردازيت براي خواننده كم بود البته بين اين سه تا كه تا الان خواندم بهتر بود ولي جملات نيم خطي نيم خطي و قطع و وصل هاي پياپيت خيلي بد بود و موضوع اصلي يعني 5 دقيقه اخر يك فرد كه تصميم خودكشي را داره تو داستان نديدم ،‌همش دو ثانيه تصميم گرفت و اجرا.
هماند چيزي كه به دوفر قبل گفتم به تو هم ميگم،‌چشماتو ببند خودتو جاي پسره بزار و فكر كن به خاطر عذاب وجدان مي خواي خودتو بكشي چه احساسي خواهي داشت؟ بگو اينارو.
راستي يك نكته چرا همه با اسلحه مي خوان خودكشي كنند؟ يكم هاليوودي نيست؟ مگه چند نفر الان تو خانه خودشون اسلحه كلت دارن؟
خيلي خيلي كم.
خب يكم روي تجسم سازي و صحنه پردازيت كار كن.
اميدوارم در تمرين بعدي شاهد كار قويتري ازت باشيم.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خب من شروع مي كنم به نقد داستان ها و تجسم ها
نميخوام بيرحمانه نقد كنم ولي اين تاپيك براي يادگيريه اگه به عنوان داستان كوتاه چيزي اورده بشه به هيچ عنوان اينطوري چيزي نمينويسم

Anobis;12110:
يك بسته از اون مواد جديدي رو كه مرتضي بهش داده بود را كشيد. اولش يك احساس عجيبي داشت، يك احساس بين خفگي و افسردگي. سرش درد گرفت ولي بعد از مدتي كه چشمانش را بست يك حالت عجيب و تازه اي به او دست داد. آن حس، حس پرواز بود. دست هايش را باز كرد و دور تا دور خانه را گشت.
مانند ميمون از نرده ي پله ها سر خورد و آمد پايين. از بالاي مبل ها پريد و خنده هايي وحشناك را به اجرا گذاشت و جيغ هايي از سر آزادي ميكشيد.
تمام مهمان ها از كار هاي پسر متعجب شده بودند و كمي خنده ي شان گرفته بود. مادرش كه داشت از خجالت جلو ي مهمان ها آب ميشد به شوهرش اشاره اي زد. پدرش ايستاد و سيلي محكمي به گوش او زد و اورا وادار كرد كه به اتاقش برود. دردش آمد ولي هيچ اعتنايي نكرد.
بالاخره راهي اتاقش شد و پسر عمه ي كوچكش هم به دنبالش راه افتاد. دوباره شروع كرد به گريه كردن و جيغ كشيدن به سمت در تراس رفت و بالگد آن را باز كرد. غار غاري كرد و بر بالاي لبه رفت و دست هايش را باز كرد. پسر عمه اش به سرعت به سمت پايين پله ها دويد و با فريادي بلند گفت: « مامان سعيد شبيه بتمن شده ميخواد پرواز كنه.» در اين حين صداي جيغي آمد.
تمام مهمانان سراسيمه وارد حياط شدند و سعيد را كه صورتش غرق در خون شده بود را در وسط حياط يافتند.

خب اين داستان پسري بود كه مواد كشيده نه اينكه كسي كه مي خواد خودشو بكشه ولي اين زياد مهم نيست.
مطالب اضافي زيادي داشت ،‌مهمان، پدرش و مادرش كه خجالت كشيدن،‌پسر عمه و ...
فكر كن پسرت يه موادي كشيده و نعشه شده همينطوري ميزني تو گوشش و ميگي برو تو اتاقت؟ اگه حالات عجيبش را ببيني شوكه نميشي ؟ نگران نميشي ؟ اينها تجسمه ولي توي داستان نبود.
توي اين داستان حداقل از اسلحه استفاده نشد اينو يه امتياز در نظر ميگيرم ، خودشو از بلندي پرت كرد البته قصدش خودكشي نبود فقط مي خواست پرواز كنه.
خيلي مصنوعي بود ،‌كسي كه بخواد مواد بكشه ان هم روان گردان در جمع و موقعي كه مهمان دارن نميكشه .
اميدوارم در تمرين بعدي شاهد كار قويتري ازت باشيم.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خب من شروع مي كنم به نقد داستان ها و تجسم ها
نميخوام بيرحمانه نقد كنم ولي اين تاپيك براي يادگيريه اگه به عنوان داستان كوتاه چيزي اورده بشه به هيچ عنوان اينطوري چيزي نمينويسم

رانوس پترونا;12113:
برای اخرین بار به خانه‌ای که در ان زندگی می کردیم نگاه کردم.....بدون او این خانه از یک زندان انفرادی هم بدتر بود. اصلا قابل تحمل نبود.......چطور گذاشته بودم ان اتفاق بیفتد؟ مگر من پزشکش نبودم؟ مگر من یکی از بهترین پزشکان دنیا نبودم؟ مگر من کسی نبودم که هیچ بیماری زیر دستش نمرده بود؟ مگر من نجات بخش هزاران نفر از بیماری های لاعلاج نبودم؟ پس چرا ............پس چرا در عمل او کم اوردم؟ چرا نتوانستم نجاتش دهم؟ لعنت به این سرنوشت.........چرا جان کسانی که حتی نمی‌شناختمشان را نجات دادم و از نجات جان او عاجز ماندم؟؟ هزاران چرا در ذهنم می‌چرخید و اشک از گونه‌هایم به پایین می‌غلتید. به یاد اخرین گفت و گویمان قبل از عمل افتادم.
_ نگران نباش عزیزم حتما خوب می‌شی و بر می‌گردی خونه.......اون وقت سالگرد ازدواجمون رو در پاریس جشن می‌گیریم. می‌دونم خیلی اونجا رو دوست داری.
او با لبخندی مهربان گفته بود:
_ نگران نیستم جان.......هرچی باشه تو جراح منی.......من به تو اعتماد دارم.
اخرین جمله اش بارها در ذهنم تکرار می‌شد.....من به تو اعتماد دارم.....اعتماد دارم......اعتماد دارم....
و من چگونه پاسخ اعتماد او را داده بودم؟ این همه درس خواندن ......این همه تجربه .......این همه ثروت .......وقتی نتوانی کسی که عاشقش هستی، را نجات دهی به چه کار می‌اید.........اصلا دیگر چه دلیلی برای ادامه‌ی زندگی داری..........
دوباره نگاهی به طناب داری که از سقف اتاق خوابمان اویزان کرده بودم، انداختم. همه چیز اماده بود تا به این زندگی نکبتی پایان دهم. برای اخرین بار به عکسش نگاهی انداختم.....
بعد از ان همه چیز به سرعت سپری شد.....نفسی عمیق ...........روی چهار پایه ایستاده ام........طناب را دور گردنم می اندازم.......لگدی به چهار پایه..........
اخرین چیزی که به ان فکر می‌کنم چهره‌ی اوست ......تا زمانی که سیاهی مرا در بر گیرد.....

خوب بود.
انتخاب نوع خودكشي و اينكه واقعا ميشد گفت 5 دقيقه اخر يك نفره كه قصد خودكشي داره.
البته استفاده زياد از كلماتي مثل "بود" و ديگر كلمات توش به چشم ميزد و كمي مشكل نثر داشت با اين حال اينجا كه براي نگارش نيست براي تجسمه ، ميشد گفت تجسمت توي اين داستان از بقيه داستان هايي كه خواندم بهتر بود.
چيز اضافي هم نداشت كه ذهن خواننده را درگير كنه.
فقط بايد بيشتر روي احساس كار كني، بايد بيشتر روي عذاب وجدانش كار مي كرد،‌ ميشد با فكر اينكه خون عشقش هنوز روي دستشه توهمشو نشان بدي با با كشيدن سيگار پشت سيگار اعصاب داغونش را به نمايش بزاري.
به تو هم توصيه مي كنم چشماتو ببندي و چشم كني و خوتو جاي فرد بزاري و طناب دار را در برابرت ببيني ،‌احساساتت و خصوصياتت را بنويس.

اميدوارم در تمرين بعدي شاهد كار قويتري ازت باشيم.


   
milad.m، Matin.m، captainlevi13772 و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

نمیدونم چرا جدیدا دوستان روی آوردن به داستان هایی که به خودکشی ختم میشه؟ تکرار زیاد این ایده خودش خیلی بده. این اصلا چیز خوبی نیست و ممکن در دراز مدت تاثیر داشته باشه و اونوقت یک فرد برای ساده ترین اشتباهی که انجام داده... . البته اینجاییم تا تمرین کنیم. بیشتر با نثر و نگارش کار داریم، اما ایده ها هم گاهی اوقات نیاز به تجدید نظر دارن. مثلا چرا اون پسره، که مواد کشیده بود، آخرش خودشو پرت کرد پایین؟ به نظر من این دیگه تکراریه.
من جای تو بودم می نوشتم: «
مادرش از این که پدرش او را به آن صورت و جلوی مهمان ها زده بود، ناراحت شد. احساس می کرد که تقصیر خودش است. چون او به پدر سعید گفته بود که وی را ساکت کند. شاید با ملایمت هم می شد این کار را انجام داد. تصمیم گرفت تا به دنبال پسرش به اتاق او برود. چند قدمی از در فاصله داشت و صدای گریه های او را می شنید. حالا دیگر واقعا ناراحتی تمام وجودش را پر کرده بود. مادر بد! با خود گفت که بهتره زودتر از سعید عذر خواهی کنم و اونو با چهره ی خندان و خوشگل همیشگیش پیش مهمون ها ببرم. در را باز کرد و بادی که به صورتش خود موهایش را به هم ریخت. در بالکن چرا باز بود؟ توی این هوای سرد. یه وقت سعید سرما نخوره توی این هوا. از پشت دیواری که به بالکن منتهی می شد، برای لحظه ای پای سعید را دید که محو شد. به سمت بالکن رفت و به بیرون نگاهی انداخت. سعید هنوز به خاطر صدای باد متوجه او نشده بود. داشت به کار خودش و پرواز دل انگیزی که خواهد داشت، فکر می کرد. مادرش هنوز در حال نگاه کردن او بود و هیچ واکنشی نسبت به دیدن پسرش نشان نداده بود، برایش جالب بود که بداند چه کار می خواهد بکند. سعید یک پایش را روی صندلی بلند کنار دیوار بالکن گذاشت، متقاعبا آن پابش نیز به دنبالش بالا رفت. و حالا به صورت نشسته روی صندلی ایستاده بود. دستانش بر روی دیوار بالکن بود و به راحتی می توانست حیاط خانه و خیابان را ببیند. باد چنان به او برخورد می کرد که در حالت نشسته هم به سختی کنترل خود را حفظ می کرد. سعید با صدایی رسا گفت: «آه خدای من به این می گویند پرواز. یک پرواز زیبا. فقط تا چند ثانیه ی دیگر.» مادرش صدایش را شنید. مادرش مدام با خود فکر می کرد: «اصلا امکان ندارد، پسر من دیوانه شده باشد! نه محال است.» پسرش داشت کم کم به روی پاهایش بلند می شد، جیغی زد، به سرعت به طرف سعید دوید و گفت نه از سرجایت تکان نخور الان می افتی. سعید با شنیدن صدای مادرش ابتدا ترسید و سپس وقتی به خود آمد که به سمت آسمان متمایل شده بود. به صورت غیر ارادی دستانش را باز کرد. نه بال هایش را باز کرد. او که دست نداشت. بالاخره این جوجه باید یک روزی پرواز گرفتن را یاد می گرفت و حالا چه بهتر که با ترس همچین اتفاقی بیفتد. تقریبا افتاده بود که مادرش کمر او را گرفت و طوری او را به سمت داخل کشید که صندلی، سعید و خودش همه به روی زمین افتادند. «پسر احمق، چیکار می خواستی بکنی؟ فکر کردی یه عقابی یا یه شاهین؟ جواب من رو بده.» چشمانش را به آسمان دوخته بود و هنوز رویش را به طرف سعید برنگردانده بود. تمام زمین و زمان را شکر می کرد که به موقع او را دیده بود. نمی دانست از قد کوتاه پسرش خوشحال باشد یا از قد بلند خودش. به هر حال این قد بلندی او الا ن به طرز شگفت آوری به او کمک کرده بود، اگر همچین قدی نداشت که هرگز نمی توانست سعید را بگیرد. پس چرا سعید جوابش را نمیداد. «سعید، سعید. با تو دارم حرف می زنم پسر. جواب بده.» روی زمین غلتی زد و رویش را به طرف سعید برگرداند. روی زمین نشسته بود و تکیه اش را به دیوار داده بود. دستش را به پشت سرش می زد و بعد آن را جلوی چشمانش می گرفت. با هر بار تکرار این صحنه سرخی دستانش بیشتر می شد تا اینکه بالاخره یک طرف صورتش هم به رنگ قرمز در آمد. با چشمانی بهت زده به مادرش نگاه کرد، مادرش هم فقط به او زل زده بود. مادرش به سوی او نیم خیز شده بود اما با دیدن سرخی صورتش انگار به مجسمه ای تبدیل شده باشد، اصلا تکان نمی خورد. بالاخره از ترس بیهوش شد و آن وقت بود که مادرش با جیغی نامش را صدا زد و به سمتش هجوم برد.
@Anobis
اوه اوه چی شد. من واقعا معذرت می خوام آرمان جان. نیگا کن چی شد. ببخشید بخدا. توروخدا ببخشید. معذرت میخوام. اگر می خوای بگو کامل پاکش می کنم. ببخشید. واقعا دوباره هم میگم معذرت میخوام. اگر ناراحت شدی جدی بگو پاکش می کنم. آخه وقتی یه جمله می نویسم دیگه نمیتونم وایسم. میلاد میدونه چی می گم. یه بار اومدم واسش مثال بزنم یه داستان نوشتم. بازم میگم معذرت میخوام. ببخشید.


   
milad.m، captainlevi13772 و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

reza379;12135:
نمیدونم چرا جدیدا دوستان روی آوردن به داستان هایی که به خودکشی ختم میشه؟ تکرار زیاد این ایده خودش خیلی بده. این اصلا چیز خوبی نیست و ممکن در دراز مدت تاثیر داشته باشه و اونوقت یک فرد برای ساده ترین اشتباهی که انجام داده... . البته اینجاییم تا تمرین کنیم. بیشتر با نثر و نگارش کار داریم، اما ایده ها هم گاهی اوقات نیاز به تجدید نظر دارن. مثلا چرا اون پسره، که مواد کشیده بود، آخرش خودشو پرت کرد پایین؟ به نظر من این دیگه تکراریه.
من جای تو بودم می نوشتم: «
مادرش از این که پدرش او را به آن صورت و جلوی مهمان ها زده بود، ناراحت شد. احساس می کرد که تقصیر خودش است. چون او به پدر سعید گفته بود که وی را ساکت کند. شاید با ملایمت هم می شد این کار را انجام داد. تصمیم گرفت تا به دنبال پسرش به اتاق او برود. چند قدمی از در فاصله داشت و صدای گریه های او را می شنید. حالا دیگر واقعا ناراحتی تمام وجودش را پر کرده بود. مادر بد! با خود گفت که بهتره زودتر از سعید عذر خواهی کنم و اونو با چهره ی خندان و خوشگل همیشگیش پیش مهمون ها ببرم. در را باز کرد و بادی که به صورتش خود موهایش را به هم ریخت. در بالکن چرا باز بود؟ توی این هوای سرد. یه وقت سعید سرما نخوره توی این هوا. از پشت دیواری که به بالکن منتهی می شد، برای لحظه ای پای سعید را دید که محو شد. به سمت بالکن رفت و به بیرون نگاهی انداخت. سعید هنوز به خاطر صدای باد متوجه او نشده بود. داشت به کار خودش و پرواز دل انگیزی که خواهد داشت، فکر می کرد. مادرش هنوز در حال نگاه کردن او بود و هیچ واکنشی نسبت به دیدن پسرش نشان نداده بود، برایش جالب بود که بداند چه کار می خواهد بکند. سعید یک پایش را روی صندلی بلند کنار دیوار بالکن گذاشت، متقاعبا آن پابش نیز به دنبالش بالا رفت. و حالا به صورت نشسته روی صندلی ایستاده بود. دستانش بر روی دیوار بالکن بود و به راحتی می توانست حیاط خانه و خیابان را ببیند. باد چنان به او برخورد می کرد که در حالت نشسته هم به سختی کنترل خود را حفظ می کرد. سعید با صدایی رسا گفت: «آه خدای من به این می گویند پرواز. یک پرواز زیبا. فقط تا چند ثانیه ی دیگر.» مادرش صدایش را شنید. مادرش مدام با خود فکر می کرد: «اصلا امکان ندارد، پسر من دیوانه شده باشد! نه محال است.» پسرش داشت کم کم به روی پاهایش بلند می شد، جیغی زد، به سرعت به طرف سعید دوید و گفت نه از سرجایت تکان نخور الان می افتی. سعید با شنیدن صدای مادرش ابتدا ترسید و سپس وقتی به خود آمد که به سمت آسمان متمایل شده بود. به صورت غیر ارادی دستانش را باز کرد. نه بال هایش را باز کرد. او که دست نداشت. بالاخره این جوجه باید یک روزی پرواز گرفتن را یاد می گرفت و حالا چه بهتر که با ترس همچین اتفاقی بیفتد. تقریبا افتاده بود که مادرش کمر او را گرفت و طوری او را به سمت داخل کشید که صندلی، سعید و خودش همه به روی زمین افتادند. «پسر احمق، چیکار می خواستی بکنی؟ فکر کردی یه عقابی یا یه شاهین؟ جواب من رو بده.» چشمانش را به آسمان دوخته بود و هنوز رویش را به طرف سعید برنگردانده بود. تمام زمین و زمان را شکر می کرد که به موقع او را دیده بود. نمی دانست از قد کوتاه پسرش خوشحال باشد یا از قد بلند خودش. به هر حال این قد بلندی او الا ن به طرز شگفت آوری به او کمک کرده بود، اگر همچین قدی نداشت که هرگز نمی توانست سعید را بگیرد. پس چرا سعید جوابش را نمیداد. «سعید، سعید. با تو دارم حرف می زنم پسر. جواب بده.» روی زمین غلتی زد و رویش را به طرف سعید برگرداند. روی زمین نشسته بود و تکیه اش را به دیوار داده بود. دستش را به پشت سرش می زد و بعد آن را جلوی چشمانش می گرفت. با هر بار تکرار این صحنه سرخی دستانش بیشتر می شد تا اینکه بالاخره یک طرف صورتش هم به رنگ قرمز در آمد. با چشمانی بهت زده به مادرش نگاه کرد، مادرش هم فقط به او زل زده بود. مادرش به سوی او نیم خیز شده بود اما با دیدن سرخی صورتش انگار به مجسمه ای تبدیل شده باشد، اصلا تکان نمی خورد. بالاخره از ترس بیهوش شد و آن وقت بود که مادرش با جیغی نامش را صدا زد و به سمتش هجوم برد.
@Anobis
اوه اوه چی شد. من واقعا معذرت می خوام آرمان جان. نیگا کن چی شد. ببخشید بخدا. توروخدا ببخشید. معذرت میخوام. اگر می خوای بگو کامل پاکش می کنم. ببخشید. واقعا دوباره هم میگم معذرت میخوام. اگر ناراحت شدی جدی بگو پاکش می کنم. آخه وقتی یه جمله می نویسم دیگه نمیتونم وایسم. میلاد میدونه چی می گم. یه بار اومدم واسش مثال بزنم یه داستان نوشتم. بازم میگم معذرت میخوام. ببخشید.

نه رضا جان اشكال نداره........
اتفاقا كار خوبي شده .....
يه ابتدا براش در نظر بگير و تو تاپيك بزار.......
من كه راضي هستم.....
موفق باشي......


   
milad.m، captainlevi13772 و *HoSsEiN* واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
 

چرا چرا چرا؟ اين سوال ذهت خواننده است چرا اين بايد خودشرا بكشه چرا بايد دختره خيلي راحت بهش اجازه شليك بده،‌خون روي پيشانيش براي چي بود؟ لرزش براي چي؟
ميزان ارتباط با صحنه پردازيت براي خواننده كم بود البته بين اين سه تا كه تا الان خواندم بهتر بود ولي جملات نيم خطي نيم خطي و قطع و وصل هاي پياپيت خيلي بد بود و موضوع اصلي يعني 5 دقيقه اخر يك فرد كه تصميم خودكشي را داره تو داستان نديدم ،‌همش دو ثانيه تصميم گرفت و اجرا.
هماند چيزي كه به دوفر قبل گفتم به تو هم ميگم،‌چشماتو ببند خودتو جاي پسره بزار و فكر كن به خاطر عذاب وجدان مي خواي خودتو بكشي چه احساسي خواهي داشت؟ بگو اينارو.
راستي يك نكته چرا همه با اسلحه مي خوان خودكشي كنند؟ يكم هاليوودي نيست؟ مگه چند نفر الان تو خانه خودشون اسلحه كلت دارن؟
خيلي خيلي كم.
خب يكم روي تجسم سازي و صحنه پردازيت كار كن.
اميدوارم در تمرين بعدي شاهد كار قويتري ازت باشيم.

حسین عزیز! چرایی وجود نداره، چون این بخش تنها یه پاراگراف از یکی از داستان های بلند خودم بود، اسامی هم تو داستان اصلی ایرانی نیست Heck! داستان اصلی ایرانی نیست اما اینجا برای اینکه گفتن تجسم یک صحنه ی خودکشی روبیارید، من قسمتی از داستان بلندم رو گذاشتم و اسامی رو عوض کردم!
فکر نمی کنم تو بحث despair and agony از بین کاربرهای نویسنده و کم تجربه کسی به اندازه ی من تجربه داشته باشه. من کار نویسندگی رو با موضوع despair و موضوعاتی مثه خودکشی شروع کردم و شک نکنین مسلماً می دونم یه آدمی که می خواد خودکشی کنه چه حسی داره و صرفا این چیزی که می دونم و درک می کنم ربطی به خوندن کتاب ها یا تماشای فیلم ها و سریال های دراما نداره!

من یک بار دیگه سعی می کنم یه پاراگراف با بارمعنایی بالاتر در رابطه با این موضوع بنویسم... خودمم احساس خوبی نسبت به این پاراگراف از یه داستان طولانی نداشتم...

به هر حال تشکر که روش وقت گذاشتی و خوندی 😉


   
milad.m، captainlevi13772 و *HoSsEiN* واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

خب من شروع مي كنم به نقد داستان ها و تجسم ها
نميخوام بيرحمانه نقد كنم ولي اين تاپيك براي يادگيريه اگه به عنوان داستان كوتاه چيزي اورده بشه به هيچ عنوان اينطوري چيزي نمينويسم

reza379;12135:

ادرش از این که پدرش او را به آن صورت و جلوی مهمان ها زده بود، ناراحت شد. احساس می کرد که تقصیر خودش است. چون او به پدر سعید گفته بود که وی را ساکت کند. شاید با ملایمت هم می شد این کار را انجام داد. تصمیم گرفت تا به دنبال پسرش به اتاق او برود. چند قدمی از در فاصله داشت و صدای گریه های او را می شنید. حالا دیگر واقعا ناراحتی تمام وجودش را پر کرده بود. مادر بد! با خود گفت که بهتره زودتر از سعید عذر خواهی کنم و اونو با چهره ی خندان و خوشگل همیشگیش پیش مهمون ها ببرم. در را باز کرد و بادی که به صورتش خود موهایش را به هم ریخت. در بالکن چرا باز بود؟ توی این هوای سرد. یه وقت سعید سرما نخوره توی این هوا. از پشت دیواری که به بالکن منتهی می شد، برای لحظه ای پای سعید را دید که محو شد. به سمت بالکن رفت و به بیرون نگاهی انداخت. سعید هنوز به خاطر صدای باد متوجه او نشده بود. داشت به کار خودش و پرواز دل انگیزی که خواهد داشت، فکر می کرد. مادرش هنوز در حال نگاه کردن او بود و هیچ واکنشی نسبت به دیدن پسرش نشان نداده بود، برایش جالب بود که بداند چه کار می خواهد بکند. سعید یک پایش را روی صندلی بلند کنار دیوار بالکن گذاشت، متقاعبا آن پابش نیز به دنبالش بالا رفت. و حالا به صورت نشسته روی صندلی ایستاده بود. دستانش بر روی دیوار بالکن بود و به راحتی می توانست حیاط خانه و خیابان را ببیند. باد چنان به او برخورد می کرد که در حالت نشسته هم به سختی کنترل خود را حفظ می کرد. سعید با صدایی رسا گفت: «آه خدای من به این می گویند پرواز. یک پرواز زیبا. فقط تا چند ثانیه ی دیگر.» مادرش صدایش را شنید. مادرش مدام با خود فکر می کرد: «اصلا امکان ندارد، پسر من دیوانه شده باشد! نه محال است.» پسرش داشت کم کم به روی پاهایش بلند می شد، جیغی زد، به سرعت به طرف سعید دوید و گفت نه از سرجایت تکان نخور الان می افتی. سعید با شنیدن صدای مادرش ابتدا ترسید و سپس وقتی به خود آمد که به سمت آسمان متمایل شده بود. به صورت غیر ارادی دستانش را باز کرد. نه بال هایش را باز کرد. او که دست نداشت. بالاخره این جوجه باید یک روزی پرواز گرفتن را یاد می گرفت و حالا چه بهتر که با ترس همچین اتفاقی بیفتد. تقریبا افتاده بود که مادرش کمر او را گرفت و طوری او را به سمت داخل کشید که صندلی، سعید و خودش همه به روی زمین افتادند. «پسر احمق، چیکار می خواستی بکنی؟ فکر کردی یه عقابی یا یه شاهین؟ جواب من رو بده.» چشمانش را به آسمان دوخته بود و هنوز رویش را به طرف سعید برنگردانده بود. تمام زمین و زمان را شکر می کرد که به موقع او را دیده بود. نمی دانست از قد کوتاه پسرش خوشحال باشد یا از قد بلند خودش. به هر حال این قد بلندی او الا ن به طرز شگفت آوری به او کمک کرده بود، اگر همچین قدی نداشت که هرگز نمی توانست سعید را بگیرد. پس چرا سعید جوابش را نمیداد. «سعید، سعید. با تو دارم حرف می زنم پسر. جواب بده.» روی زمین غلتی زد و رویش را به طرف سعید برگرداند. روی زمین نشسته بود و تکیه اش را به دیوار داده بود. دستش را به پشت سرش می زد و بعد آن را جلوی چشمانش می گرفت. با هر بار تکرار این صحنه سرخی دستانش بیشتر می شد تا اینکه بالاخره یک طرف صورتش هم به رنگ قرمز در آمد. با چشمانی بهت زده به مادرش نگاه کرد، مادرش هم فقط به او زل زده بود. مادرش به سوی او نیم خیز شده بود اما با دیدن سرخی صورتش انگار به مجسمه ای تبدیل شده باشد، اصلا تکان نمی خورد. بالاخره از ترس بیهوش شد و آن وقت بود که مادرش با جیغی نامش را صدا زد و به سمتش هجوم برد.

اينم نقد كنم؟
باشه.
تا اواسط داستان احساس مي كردم دارم انشا مي خوانم خيلي!! يعني انشا نويسي ،‌خواننده به داستان جذب نميشه و اين يعني يك جاي كار ميلنگه، اسرار زياد روي قد هم جالب نبود،‌چنديم بار گفتي پسره كوتاه و خودش بلنده بود.
احساسات مادره هم خيلي مصنوعي بودترجيح مي دادم طبيعتر باشه ولي نبود بچهه داشت ديوانه بازي در مياورد اين رفته از دلش در بياره و لبخندشو بينه بياره؟ با قسمت خودكشي داستان قبلي بيشتر ارتباط برقرار كردم تا اين.
بايد بيشتر روي تصويرسازي ذهنيت كار كني.
اميدوارم در تمرين بعدي شاهد كار قويتري ازت باشيم.


   
milad.m و captainlevi13772 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

*HoSsEiN*;12142:
خب من شروع مي كنم به نقد داستان ها و تجسم ها
نميخوام بيرحمانه نقد كنم ولي اين تاپيك براي يادگيريه اگه به عنوان داستان كوتاه چيزي اورده بشه به هيچ عنوان اينطوري چيزي نمينويسم

اينم نقد كنم؟
باشه.
تا اواسط داستان احساس مي كردم دارم انشا مي خوانم خيلي!! يعني انشا نويسي ،‌خواننده به داستان جذب نميشه و اين يعني يك جاي كار ميلنگه، اسرار زياد روي قد هم جالب نبود،‌چنديم بار گفتي پسره كوتاه و خودش بلنده بود.
احساسات مادره هم خيلي مصنوعي بودترجيح مي دادم طبيعتر باشه ولي نبود بچهه داشت ديوانه بازي در مياورد اين رفته از دلش در بياره و لبخندشو بينه بياره؟ با قسمت خودكشي داستان قبلي بيشتر ارتباط برقرار كردم تا اين.
بايد بيشتر روي تصويرسازي ذهنيت كار كني.
اميدوارم در تمرين بعدي شاهد كار قويتري ازت باشيم.

نه حسين جان من اينو به رضا جان توصيه كردم كه يكم روش كار كنه و بزاره تو تاپيك


   
milad.m، captainlevi13772 و *HoSsEiN* واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

حسین جان!خوب چپ و راستمون کردی!ولی ممنون همین طوری که خودت گفتی،اینجا تمرین داستان نویس هست.از نقدت ممنون.
سعی می کنم داستان یه مقدار عوض کنم،ولی یه مقدار کار دارم،بعید می دونم تا دو،سه روز دیگه بتونم داستانی بنویسم که جرات کنم بزارم!:10:
فقط،فکرم در مورد اینکه که کامل توضیح ندادم،این بود که جمله آخر به اندازه کافی نشون دهنده هست!بعد قطارم برای این اضاف کردم،که مثلا طرف می خواد اینجوری صدای شلیک از بقیه مخفی کنه!البته الان که فکر می کنم،کسی که می خواد خودکشی کنه،احتمالا به این که بقیه متوجه کارش بشن اهمیت نمی ده!
در مورد عذاب آخرت باید یه توضیح واضافه می کردم،این داستان در مورد رکود اقتصادی 1930 در آمریکاست!و این شخصیت به خدا اعتقادی نداره!
بازم از نقدت ممنون.دفعات بعدم هر چقدر کوبنده باشه،لطفا دریغ نکن!خوشحال می شم.


   
ehsanihani302، milad.m، Matin.m و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

پاهایم شل شده بود نمیتوانستم یه درستی قدم بردارم، کاش...ای کاش زمان به عقب برمیگشت تا میتوانستم خیلی چیز هارا جبران کنم. هرگز فکر اینجای کار را نمیکردم. وقتی که اون قسم لعنتی رو خوردم اَه... اشتباه من، نه تنها باعث نابود شدن تمام زندگیم شد بلکه من ناخواسته کاری کردم که ناموس من بی یاور بمونه. اگه روزی که با ماشین، پسرم افشین رو داشتم به شهر برای معالجه بیماریش میاوردم اون پسر اموی لعنتی من بر سر گردنه با تفنگش به من شلیک نمیکرد هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد.تیر به پای من برخورد کرد ولی من توانستم فرار کنم.همان روز قسم خوردم که اونو میکشم و از خونش مینوشم، کینه به دل گرفته بودم غافل از اینکه فقط جون من مهم نیست و من مسول یه خانواده هستم، از قبل بخاطر مسله کاری باهم مشکل داشتیم و او فکر میکرد من از مال او دزدی کرده ام و مرامقصر میدانست. ولی فکر نمیکردم اینقدر زیاده روی کند و الان وقت انتقام بود.چند روز بعد وقتی سوار ماشین خاور خود بودم اورا دیدم که با موتور، به بانک روبه روی من آمد. در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم، خون جلوی چشمانم را گرفته بود. صدای گریه پسرم را وقتی میدید من گلوله خوردم هنوز میتونستم بشنوم. وقتی از بانک بیرون آمد به سرعت به سمتش رفتم و اونو زیر گرفتم نمیدونستم چیکار دارم میکنم در اون لحظه فقط مرده ی اونو میخواستم. دنده عقب گرفتم و دوباره از روش رد شدم، میدونستم که دیگه مرده. سریع از ماشین پیاده شدم تا همونطور که قسم خورده بودم خونشو بنوشم. ولی مردم دور من جمع شدند و من را گرفتند امروز یعنی یک روز مانده به روز اعدام، زنم برای دیدن من به زندان امده بود. او اشک میریخت و ناله سر داده بود اما من فقط چهره اونو نگاه میکردم. این واقعیت که میخوام اعدام بشم رو پذیرفته بودم و میدونستم شیون و ناله فایده ای نداره پش فقط از پشت شیشه تنها عشق زندگیمو نگاه میکردم کسیو که من بدبختش کرده بودم و میخواستم بخاطر غرورم اونو با مشکلات زندگی تنها بزارم. بعد از چند دقیقه زنم بلند شد و خداحافظی کرد. من هنوز نشسته بودم و میخواستم رفتنشو تماشا کنم. هر لحظه برام ارزش یک دنیا رو داشت. ولی چیزی دیدم که از صد تا اعدام بدتر بود. واقعه ای که منو بیدار کرد و بهم عمق فاجعه اشتباهمو فهموند. وقتی که زنم میخواست خارج بشه توسط یه جوون دستمالی شد...دنیا در برابرم تیره و تار شده بود.من پشت شیشه ها کاری از دستم بر نمی آمد. نمیدانستم چه کاری کنم زنم هم به روی خودش نیاورد و سریع خارج شد. حس میکردم از درون دارم آتش میگیرم. دردی رو حس میکردم که برای اون هیچ مرهمی وجود نداشت. من این بلا رو سر خانوادم آورده بودم. من بودم که پای اونو به اینجا باز کرده بودم.من، من، من...همه زندانیان توی هواخوری بودند به سمت سلولم رفتم. حالم دست خودم نبود دیگه نمیتونم این بار و عذاب رو تحمل کنم به سمت درب قوطی کنسرو رفتم که لبه هایی تیز و برنده داشت.اونو برداشتم.به درب قوطی و به رگ های دستم نگاه میکردم. به یاد زن، بچه ها و مادر پیرم افتادم قطره اشکی راهش را از میان پلک هایم پیدا کرد و به پایین سر خورد. این زندگی دیگه ارزشی برام نداره حتی شده برا یک روز. قبل از اینکه منصرف شم درب را روی پوست دستم فرود آوردم و برش های پشت سر هم و پیاپی وارد میکردم. به گوشه دیوار در حالی که زندگی از رگ های پاره ام بیرون میریخت تکیه دادم. بدنم داشت بیحس میشد دستمو به زحمت بالا آوردم و قطره ای از خون خودم رو خوردم. آره من درواقع با اون قسم خون خودم رو میخواستم بخورم. پلک هایم سنگین شد بلاخره از این زندگی داشتم خلاص میشدم...
====
بجز اخرش و چند جای جزیی بر اساس داستان واقعی
ینی تا حسین نقد کنه من از استرس میمیرم :دی


   
sossoheil82، *HoSsEiN*، milad.m و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Matin.m
(@matin-m)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 6
 
گذشته :
من به همراه دوستم به مهمانی رفتیم . یک مهمانی شبانه ! خیلی برایم تازگی داشت رفتار کسانی که در آنجا بودند همه ماسک هایی ترسناک بر صورت خود داشتند و لباس های عجیب بر تن . دوستم به من می گفت این مهمانی هالووین است و مخصوص ما ! من تازه با دوستم آشنا شده بودم چند روزی بیشتر باهم دوست نبودیم . که پایم به مهمانی شبانه کشیده شد. خیلی می ترسیدم چهره ها همه ترسناک شده بود حالا بماند . به ما خیلی خوش گذشت و تمام شب را می رقصیدیم و به حال خود نبودیم . چند روزی از ان مهمانی گذشت . حالم بد می شد و استفراغ می کردم . به پیش پزشک زنان و زایمان رفتم و یک سونو گرافی گرفتم . من بچه دار شده بودم ! ناراحت از آن که چه به سرم آمده است .
زمان حال : پنج دقیقه قبل از خودکشی :
به خانه رفتم و به ان شب شیطانی فکر کردم هر چه فکر می کردم هیچ چیز برایم بازگو نمی شد. بی رحمانه به طرف آشپزخانه رفتم و یک چاقو را برداشتم و به حمام رفتم و در وان آن نشستم. خسته از زندگی که در آن هیچ کس را نداشتم جزء یک دوست او هم دوستم من نبود از یک دشمن بر من بدتر بود ! از آن شب فقط ان مراسم را یادم بود یک مراسم عجیب که در مهمانی توسط دوستم و دیگران اجرا می شد نمی دانم چه بود ولی بسیار ترسناک بود . یک نشان شوم ! یک دایره که درونش یک بز بود ! چاقو را روی رگم گذاشتم و چشمانم را بستم و آن را روی رگم گشیدم و خون مانند فواره ای تمام بدنم را پر کرد و من دیگر هیچ چیز نفهمیدم جز یک صدا !

پایان

   
Anobis، *HoSsEiN* و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

Matin.m;12183:

گذشته :
من به همراه دوستم به مهمانی رفتیم . یک مهمانی شبانه ! خیلی برایم تازگی داشت رفتار کسانی که در آنجا بودند همه ماسک هایی ترسناک بر صورت خود داشتند و لباس های عجیب بر تن . دوستم به من می گفت این مهمانی هالووین است و مخصوص ما ! من تازه با دوستم آشنا شده بودم چند روزی بیشتر باهم دوست نبودیم . که پایم به مهمانی شبانه کشیده شد. خیلی می ترسیدم چهره ها همه ترسناک شده بود حالا بماند . به ما خیلی خوش گذشت و تمام شب را می رقصیدیم و به حال خود نبودیم . چند روزی از ان مهمانی گذشت . حالم بد می شد و استفراغ می کردم . به پیش پزشک زنان و زایمان رفتم و یک سونو گرافی گرفتم . من بچه دار شده بودم ! ناراحت از آن که چه به سرم آمده است .
زمان حال : پنج دقیقه قبل از خودکشی :
به خانه رفتم و به ان شب شیطانی فکر کردم هر چه فکر می کردم هیچ چیز برایم بازگو نمی شد. بی رحمانه به طرف آشپزخانه رفتم و یک چاقو را برداشتم و به حمام رفتم و در وان آن نشستم. خسته از زندگی که در آن هیچ کس را نداشتم جزء یک دوست او هم دوستم من نبود از یک دشمن بر من بدتر بود ! از آن شب فقط ان مراسم را یادم بود یک مراسم عجیب که در مهمانی توسط دوستم و دیگران اجرا می شد نمی دانم چه بود ولی بسیار ترسناک بود . یک نشان شوم ! یک دایره که درونش یک بز بود ! چاقو را روی رگم گذاشتم و چشمانم را بستم و آن را روی رگم گشیدم و خون مانند فواره ای تمام بدنم را پر کرد و من دیگر هیچ چیز نفهمیدم جز یک صدا !

پایان

خب خب بريم سراغ نقد....
چند تا مشكل نگارشي داشت كه ازشون ميگذريم
اول كه شروع كردم به خوندن ياد انشاء هاي دوران راهنماييم افتادم. رياد حس نداده بوي به متن ميتونستي خيلي راحت يكم شاخ و برگ بهش بدي و حس تعجب و گيجي رو بيشتر به خواننده القاء كني. موضوع جديدي رو در پيش گرفتي كه اين خودش يك پوينت مثبته و نكته ي خوب ديگه ي اينه كه به يكي از ناهنجاري هاي اجتماعي توي متنت بازگو كرده بودي ولي خوب نتونستي بازگوش كني و با يه اشاره ي سرسري واستفاده ي يك كليشه كه تو همه ي داستان هاي اين مدلي استفاده ميشه ازش گذشته بودي. از اين روش حال و گذشتت خوشم اومد ولي شايد اگه اين حال و گذشتتو اين طور آشكار بيان نمي كردي بهتر بود.
تنفرت رو ميتونستي بهتر بيان كني و فقط با گفتن يك كلمه ي شيطاني تمومش نكني. از اين كه خودتو براي كشتن دو نفر گناه كار ميدونستي خوشم اومد.
يك سوال من ارتباط اين مراسم رو با خود كشي نمي فهمم.....
و يك چيز ديگه.......اون لحظه ي مرگش رو شبيه انشا باز گفته بودي و اصلا حس درد و تنفر از زندگيشو اصلا القا نمي كرد.

لطفا از انتقادات من ناراحت نشو.......فقط ميخواستم كمكت كنم......
اومديم اينجا تا چيزي ياد بگيريم
اميدوارم در كار هاي بعديت موفق تر باشي.......
(اين جمله براي همه ي نويسندگان محترمه......آقا اين تاپيك مال تجسم سازي و صحنه پردازيه......لطفا تو نوشته هاتون به اين دوتا نكته بيشتر توجه كنيد)


   
*HoSsEiN*، Matin.m و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

به نوشته ها جلوی چشمم نگاه می کردم خیلی بیشتر از یک نامه عاشقانه ! عکس هایش را روی تختم گذاشتم و به آنها نگاه می کردم آیا واقعا آنها واقعیت داشت و خیال نبود ؟ نمی دانم بی اختیار از همه چیز به مغازه سر گوچه رفتم و طناب بزرگ و پهنی را گرفتم تا با آن خود را در یک کفن خلاصه کنم ! شاید داشتم کار درست را می کردم نمی دانستم چه کار می کنم ؟ وارد خانه شدم صندلی را برداشتم و به اتاق خوابم رفتم . نامه ها و عکس ها را برداشتم و فندکی را که در دستم بود را روشن کردم و همه ی آن ها را آتش زدم ودرون سطل انداختم . صندلی را گذاشتم و طناب را به سقف اتاقم آویزان کردم خسته از زندگی بدون او ! او ازدواج کرده بود . شک هایم می ریخت . روی صندلی ایستادم و طناب را دور گلوی پیچاندم و بستم و با پایم صندلی را به آن طرف پرت کردم . دست و پایم در جا تکان می خورد عرق کرده بودم و نفس هایم کند میشد گلوی به شدت درد می کرد و با دستانم طناب را محکم فشار میدادم شاید باز شود ! من زندگی را دوست داشتم ولی به خطر او ! دیگر دیر شده بود و دیگر احساس نمی کردم که دارم نفس می کشم . خودم را میدیدم که آویزان از سقف در حال چرخیدن بودم!
ممد عزیز آخه تو پنج دقیقه کی به کار هایی که در گذشته کرده فکر می کنه ؟ فقط می خواد زودتر خودش رو خلاص کنه تا از دست بقیه راحت بشه !
:65:


   
*HoSsEiN*، Anobis و Matin.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 3 / 8
اشتراک: