Header Background day #16
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

عشق حقيقي

16 ارسال‌
10 کاربران
36 Reactions
3,701 نمایش‌
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
شروع کننده موضوع  

نظر يادتون نره
---------------------
با سرعت زياد مي دويد و دامنش بلندش كه با تور هاي سفيد تزيين شده بود بر روي برگ هاي پوسيده ي درختان كشيده مي شد.
از ميان درختان كهن جنگل مانند طعمه ي در حال فرار مي پريد. چشم حيوان با چشم آليسون تلاقي پدا كرد و سرخي چشمان حيوان باعث شدگره اي در زبان آليسون بيفتد، کلمات در زبانش نمی چرخیدند و نمي توانست در خواست كمك كند. تنها صدايي كه از حجره ي خسته اش به بيرون سرايت ميكرد صداي جيغ هاي طولاني بود و از ترس آن خرس عظيم جسته به پشت سرش نگاه نمي كرد.
كم كم داشت خسته مي شد. تنها چيزي كه به او نيرو ي دويدن مي داد ترسش بود. چشمانش داشت سياهي ميرفت و ديگر چيزي را نميديد كه ناگهان درخت پوسيده اي جلويش سبز شد. در يك لحظه به خود آمد و درخت را پشت سر گذاشت به دويدن ادامه داد. عرق سرد تمام وجودش را فرا گرفته بود و در آن لباس مهماني احساس خفگي ميكرد. سرش را برگرداند و نگاهش به پنجه ي سياه بزرگي كه در تقلا براي گرفتن او بود افتاد، مشاهده ي اين صحنه ذهنش را به كار وا داشت.
تصميمش راگرفت، به سرعتش افزود و در يك لحظه كه حيوان كمي از او غافل شده بود پشت يك تنه ي درخت قديمي پريد و از دست آن موجود پنهان شد. موجود سردر گم در جستو جو ي آن دختر روانه شده. كمي كه نفسش جا آمد در ذهنش به دنبال راه فراري گشت اما ذهنش به سمت مهماني رفت، چه طور تونسته بود كريستوفر را براي يه حرف بي پايه رها كنه و به سمت جنگل بره .
همين طور كه در رويا هاي خود سِير مي كرد آن موجود دوباره در روبه رويش سبز شد و پنجه اش را به سمت دختر نشانه رفت. آليسون كه به موقع متوجه شد از دست آن موجود غول پيكر فرار كرد. اين بار راحت تر از دفعه ي قبل ميدويد و راحت تر شاخه هاي شكسته را پشت سر مي گذاشت. باد در موهاي بلوندش مي وزيد و موهايش كمي مانع از ديد او مي شدند ولي زياد مسئله ي مهمي برايش نبود .
زياد توجهي به اطراف نمي كرد و در همين لحظه بود كه اين بي توجهي كار دستش داد و شاخه اي به بازو اش بر خورد كرد و لباس اورا پاره كرد و جاي زخم بزرگي را بر روي شانه اش باقي گذاشت. درد تمام وجودش را فرا گرفت ولي اهميتي نمي داد. تنها چيز مهم حفظ جانش بود. به دويدن ادامه داد ولي اين بار بخت با او يار نبود و پايش به چين پايين دامنش گير كرد و به طور فاجعه باري به زمين خورد.
تنها اميدش در يك لحظه به فنا رفت و چشمانش را بست و منتظر فرشته ي مرگ شد . در همين حين كه چشمانش را بسته بود صدا ي شيهه ي اسبي را شنيد و بعد فرياد بلند آن موجود. جرعت نداشت چشمانش را باز كن تا ببيند چه اتفاقي در حال وقوع است. ناگهان زمين زير پايش لرزيد و او به كناري پرتاب شد و بر روي چيز نرمي فرود آمد.
چشمانش را خيلي آرام باز كرد و خود را در آغوش كريستوفر يافت و آن موجود را ديد كه شمشيري در سينه اش جا خشك كرده و دارد در خون مي غلتيد. دو باره چشمانش را بست و لبخندي زد.
لبخندي كه براي نجات جانش نبود بلكه لبخندي از شوق يافتن عشق واقعي زندگي اش .


   
silent angel, فرشید, reza379 and 12 people reacted
نقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

آقا انقدر چیز نرم نکنین. رو اعصابه:40:
عظیم الجثه. این داشت مخمو میخورد. نشد نگم:22:
داستان موضوع جالبی داشت هر چند یکمی مثل این داستان های شوالیه هاست که توی لحظه حساس میرسن و عشقشون رو از انواع خطرات ممکن نجات میدن، آه :21::24:
اح، حالم از این چیزای عشقولانه بهم میخوره، هر چند گاهی اوقات داستانای عاشقانه برام جالب میشن، اما خب کم پیش میاد!
ولی اصلا امکان داره یه آدم که مورد حمله ی یه خرس قرار گرفته و باید تا جایی که وقت داره بشینه وصیت کنه، فکرش بره روی مهمونی!!!!!!!!!:22: آها دختر بود:22::24: حله عاقا، حله


   
ehsanihani302 and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: