ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد |
اطلاعات اولیه ی کتاب
قسمتی از متن کتاب
21 نوامبر 1997 ورونیکا تصمیم گرفت که زمان خودکشی فرا رسیده است.
اتاقی را که در یک صومعه اجاره کرده بود به دقت تمیز کرد،شوفاژ را خاموش کرد، دندانهایش را مسواک زد و دراز کشید. از روی میز کوچک کنار تختش هر چهار جعبه قرص خواب اور را برداشت، به جای اینکه انها را پودر کند و با اب قاطی کند تصمیم گرفت یکی یکی انها را ببلعد زیرا از قصد تا عمل راه درازیست و او می خواست ازاد باشد که اگر در میانه راه پشیمان شد بتواند ادامه ندهد. معذالک با هر قرصی که میبلعید اطمینانش بیشتر می شد :پنج دقیقه بعد هر چهار جعبه خالی شده بودند. چون نمی دانست دقیقا چه مدت دیگر هوشیاری اش را از دست خواهد داد،اخرین شماره مجله فرانسوی «مرد»Homme را که اخیرا به کتابخانه محل کارش رسیده بود، روی تخت گذاشته بود. با این که علاقه ی خاصی به علوم کامپیوتری نداشت با نگاهی سطحی به مجله دریافته بود که مقاله ای درباره یک بازی کامپیوتری نوشته شده است. این بازی (CD-rom) را پائولو کوئیلو ساخته بود. زمانی که این نویسنده ی برزیلی در کنفرانسی در هتل گراند یونیون شرکت کرده بود،ورونیکا او را دیده و چند جمله ای با هم حرف زده بودند او حتی ممهمانی شام ناشر دعوت شده بود اما تعداد مدعوین انقدر زیاد بود که نتوانست در هیچ موردی صحبتی جدی و عمیق با او داشته باشد. با این همه صرف صرف شناختن این نویسنده موجب می شد که گمان کند او بخشی از جهان خودش است و خواندن گزارشی درباره کار وی موجب گذران وقت می شد. ورونیکا در حالی که منتظر مرگ بود به خواندن مقاله ای پرداخت که اصلا علاقه ای به موضوع ان نداشت. او در تمام زندگی اش همین کار را کرده بود چون به دنبال سهولت بود و یا به سوی چیزی دست دراز می کرد که در دسترسش بود- مثلا همین مجله. شگفت اینکه نخستین سطر مقاله، او را از حال منفعل طبیعی اش بیرون کشید (ارام بخشها هنوز در معده اش حل نشده بودند ولی ورونیکا طبیعتا منفعل بود) و برای نخستین بار در زندگی اش، جمله ای که بین دوستانش مد شده بود به نظرش پرمعنا امد:«هیچ چیز در این دنیا اتفاقی نیست.» چرا با این جملات رو به رو شده بود ان هم زمانی که تصمیم به مرگ گرفته بود؟ پیام نهانی آن کلمات چه بود، اگر باور کنیم که به جای اتفاق و تصادف پیامی نهانی در کار است؟ زیر تصویری از بازی کامپیوتری، روزنامه نگار،گزارشش را با این پرسش اغاز کرده بود :«اسلونی کجاست؟» ورونیکا با خودش فکر کرد:«هیچ کس نمی دانداسلونی کجاست، هیچ کس» با این همه اسلونی واقعا وجود داشت، همین جا بود،همین اتاق،بیرون از ان،در کوه ها اطراف، و در میدرانی که از پنجره دیده می شد:اسلونی سر زمین او بود. ورونیکا مجله را کنار گذاشت. او دیگر با جهانی که اسلونی ها را نادیده می گرفت کاری نداشت ، شرافت وطنش دیگر به او مربوط نبود. لحظه ای بود که می توانست به خودش افتخار کند زیرا بالاخره این شهامت را یافته بود که این زندگی را ترک گوید. چه شادی عظیمی! و این کار را دقیقا به همان صورتی انجام داده بود که همواره ارزو داشت: با خوردن قرصهایی که هیچ ردی به جا نمی گذارند. شش ماه تمام دنبال این قرصها گشته بود. فکر می کرد هیچ وقت نخواهد توانست ان ها را به چنگ اورد. یکبار فکر کرده بود رگهایش را بزند. می دانست که خون اتاق را برمی دارد و وحشت و نگرانی به جان خواهران مقدس صومعه می افتد اما در خودکشی ادم اول به خودش فکر می کند،بعد به دیگران، اما او همه تلاشش را کرد که مرگش موجب ازار دیگران نشود،با این همه اگر هیچ چاره ای جز رگ زدن نداشت این کار را می کرد. خواهران مقدس هم خونها را پاک میکردند و موضوع را هر چه زودتر به فراموشی می سپردند، هر چند ممکن نتوانن به این زودی ها ان را مجددا اجاره بدهند. و نهایتا،حتی در اخر قرن بیستم هم مردم هنوز به ارواج و اشباح اعتقاد دارند. مسلما ورونیکا می توانست خودش را از یکی از نادر برجهای شهر لیوبلینا به پایین پرتاب کند اما چنین اقدامی ممکن بود موجب رنج بیشتری برای والدینش شود.علاوه بر ضربه مرگ فرزندشان ناچار می شدند او را شناسایی هم بکنند:نه این حتی از رگ زدن هم بدتر بود چون اثار فراموش نشدنی ... |
سال انتشارش مال كي هستش؟
لينك دانلودش كجاست؟
معرفيه؟ يعني لينك دانلود نداره؟ اي بابا
ممنون از زحمتی که بابت کتاب کشیدین
خب من کلا با این نویسنده رابطه خوبی ندارم
نوشته هاش به نظرم ناامیدی رو رواج میده حداقل اون چند تا کتابی که من خوندم همینطور بوده
اما گاهی وقتا اون وسطا یه جملات جالبی استفاده میکنه که زیبا هستن .
خیلی ها کاراشو میپسندن
من کتابش رو خوندم و اون موقع از خوندنش لذت بردم
البته نظر دوستان دیگه هم محترم است
ممنون از زحمتی که بابت کتاب کشیدین
خب من کلا با این نویسنده رابطه خوبی ندارم
نوشته هاش به نظرم ناامیدی رو رواج میده حداقل اون چند تا کتابی که من خوندم همینطور بوده
اما گاهی وقتا اون وسطا یه جملات جالبی استفاده میکنه که زیبا هستن .
خیلی ها کاراشو میپسندن
بنظرم این کتاب هرچی هست جز رواج دهنده ی ناامیدی
اتفاقا خیلی امیدبخش بود کتابش
خیلی خوشم اومد
کیمیاگرش هم امید میداد
تصمیم کبری؟! :39: :7:
سپاس و خسته نباشید :53:
کتاب جالبه، اسپویل نمیکنم ولی
حتما بخون
شخصیت اولش اول داستان تصمیم به خودکشی میگیره