Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

در يك لحظه

13 ارسال‌
8 کاربران
30 Reactions
3,820 نمایش‌
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

تازه از دانشگاه اومده بود. سلام بلندي كرد ولي هيچ جوابي نشنيد. آرام به سمت اتاقش رفت. كيفش را بر روي تخت انداخت و به سمت كمد ديواري رفت. لباس هايش را عوض كرد و بعد به آشپزخانه رفت. طبق معمول خبري از غذا نبود و باز بايد از فست فودي سر خيابان يه چيزي ميگرفت. اول يه چيز برگر سفارش داد و بعد به سمت تلويزيون رفت تا وقتي كه سفارش هاش برسند. برنامه هاي تلويزيون مثل هميشه برايش تكراري بودند. تلويزيون را رها كرد و به سمت تختش رفت. انگار آن روز اصلا حال خوشي نداشت. همان طور كه روي تخت دراز كشيده بود آهنگي را بخش پخش كرد ولي تمام آهنگ هاي دنيا انگار برايش بي معني بودند.
نميدانست چكار كند. بعد از ديدن آن صحنه همه چيز برايش عذاب آور شده بود. بالشتش را در بغل گرفت و كم كم اشك در چشمانش جمع شد و بغضش را با فريادي بي صدا تركاند.
چرا؟چرا؟چرا؟چه طور تونسته اون طور بهم خيانت كنه. چه طور تونسته مونو كه عاشقش بودم رو رها كنه. مگه اون دختر بي ريخت چيش بيشتر از من بود. چه طور........
اين ها فكر هايي بود كه دختر در تنهايي خودش با خود مي گفت. دلش شكسته بود و از دنيا چيزي نمي خواست. كم كم
زندگي اش را تباه شده يافت و از اين زندگي مزخرفش خسته شده بود. هر روز دل به كسي مي بست و فرداي آن روز همه چيز به فنا مي رفت. همه چيز در ديدش بيرنگ شده بود و در يك لحظه تصميمش را گرفت.
ايستاد و به سمت پنجره رفت، در پنجره را باز كرد ولي هنوز شك داشت شايد آن ها در حد او نبودند شايد نبايد اين طوري خودشو فنا ميكرد ولي يك صدا فكرش را به هم ريخت و ديگر كار از كار گذشت و در يك لحظه خودش را به سمت پايين پرتاب كرد.
آن صدا، صداي زنگ درب بود.
تصوير پسري نمايان شد كه ميگفت:«سفارشتونو اوردم.»
-------------
اين داستان بر اساس يك داستان واقعي نوشته شده
آهاي پسرا دخترا مثل ما نيستن كه تنهاييشونو با صد تا دوست پر كنن.....تنها هم رازي كه دارن بالشتشونه.......شايد ديدي يه وقتي يه فكري به سرشون بزنه و........مواظب دخترا باشيد
من خودم يه كم به داستان شاخ و برگ دادم و نوشتم.........منتظر پيشنهادات و انتقاداتتون هستم


   
*HoSsEiN*، Matin.m، reza379 و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
AMIR-E
(@amir-e)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 185
 

خوب نوشتی ولی من از سبکش خوشم نمیاد :دی چه کنم خو ؟؟؟؟؟؟ :دی


   
sossoheil82، milad.m و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

جالب بود خسته نباشی آرمان عزیز ولی باز هم ایراد داشت در نگارش و ویرایش اگه برات مشکلی نیست دوباره چکش کن موفق باشی :53:


   
Matin.m و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

آرمان داداش چرا همش عاشقانه؟؟؟!!:دی مشکوک میزنیا:دی
متن به کمی بازبینی احتیاج داره تا روون بشه
البته اینی که میگم نظر منه ها ولی من اصلا دلم واسه دختره نسوخت چون زیاد بهش نپرداختی قرار نیست با کلافه بودن یکی و حوصله نداشتنش ما به عمق ناراحتی اونشخص پی ببریم یکم بیشتر کار میکردی روی این موضوع بهتر بود
هر روز دل به کسی میبست؟؟خب به نظرت کسی که هر روز دل به کسی ببنده در این حد عاشق میشه؟به نظرم نه
و اینکه چون نگفتی این گریه کردنا و یکم فکری که با خودش کرد چقدر طول کشیده من فکر کردم پشت سر هم و سریع بوده پس هم یکم سریع تصمیم گرفت و هم اینکه چقد فست فودیه سریع سفارشو تحویل میده:دی
در اخرم بگم من داستاناتو دوس دارم و هر وقت داستان مینویسی میخونمش ادامه بده و موفق باشی


   
milad.m، reza379، Anobis و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

خوب بود ولی به نظرم داشتی مثل اخبار روایتش می کردی.اگه حالت قصه گوییت بیشتر بود مسلما خیلی بهتر می شد.
ايستاد و به سمت پنجره رفت، در پنجره را باز كرد و خودش را به سمت پايين پرتاب كرد.
الان این خیلی سریع اتفاق افتاد.درحالی که خودکشی همیشه مکث و تردید،احساس ترس و خیلی چیزای دیگه همراهش داره.به نظر من حست رو خوب منتقل نکردی.


   
sina.m، reza379، Anobis و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

اصل قضیه داستان خوب بود. اشکالات رو که دوستان گفتن و به نظر من بزرگ ترین مشکل همونطور که دوستان گفتن روند سریع داستانه. ولی بازم میگم موضوع اصلی عالی بود. آهای پسرا، دخترا مثل ما نیستن:دی دیگه خودتون معنای یه همچین لبخندی رو دریابید.!.
اما واقعا ما باید دلمون برای این دختر میسوخت؟ باید غصشو میخوردیم؟؟ خو این مشکل از خودشه. هر روز با یک نفر و معلوم نیست چکار می کنه که یه همچین رفتارایی باهاش میکنن. خب تقصیر خودشه دیگه والا !:22:


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

sina.m;12085:
آرمان داداش چرا همش عاشقانه؟؟؟!!:دی مشکوک میزنیا:دی
متن به کمی بازبینی احتیاج داره تا روون بشه
البته اینی که میگم نظر منه ها ولی من اصلا دلم واسه دختره نسوخت چون زیاد بهش نپرداختی قرار نیست با کلافه بودن یکی و حوصله نداشتنش ما به عمق ناراحتی اونشخص پی ببریم یکم بیشتر کار میکردی روی این موضوع بهتر بود
هر روز دل به کسی میبست؟؟خب به نظرت کسی که هر روز دل به کسی ببنده در این حد عاشق میشه؟به نظرم نه
و اینکه چون نگفتی این گریه کردنا و یکم فکری که با خودش کرد چقدر طول کشیده من فکر کردم پشت سر هم و سریع بوده پس هم یکم سریع تصمیم گرفت و هم اینکه چقد فست فودیه سریع سفارشو تحویل میده:دی
در اخرم بگم من داستاناتو دوس دارم و هر وقت داستان مینویسی میخونمش ادامه بده و موفق باشی

reza379;12097:
اصل قضیه داستان خوب بود. اشکالات رو که دوستان گفتن و به نظر من بزرگ ترین مشکل همونطور که دوستان گفتن روند سریع داستانه. ولی بازم میگم موضوع اصلی عالی بود. آهای پسرا، دخترا مثل ما نیستنتالارگفتمان 1 دیگه خودتون معنای یه همچین لبخندی رو دریابید.!.
اما واقعا ما باید دلمون برای این دختر میسوخت؟ باید غصشو میخوردیم؟؟ خو این مشکل از خودشه. هر روز با یک نفر و معلوم نیست چکار می کنه که یه همچین رفتارایی باهاش میکنن. خب تقصیر خودشه دیگه والا !تالارگفتمان 2

دوستان چرا شما فقط جنبه ي رمنس رو در نظر ميگيرين
من اين داستان رو در ژانر اجتماعي نوشتم
دختره از بس كه تنها بود و پدر و مادرش زياد به فكرش نبودن رفته بود دنبال هر روز بايكي بودن
قرار نيست دلت بسوزه.......قراره عبرت بگيري
آخرش هم ديگه از زندگيش خسته ميشه
راستي دستتون درد نكنه بخاطر پيشنهاد هاي خوبتون


   
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

Anobis;12098:
دوستان چرا شما فقط جنبه ي رمنس رو در نظر ميگيرين
من اين داستان رو در ژانر اجتماعي نوشتم
دختره از بس كه تنها بود و پدر و مادرش زياد به فكرش نبودن رفته بود دنبال هر روز بايكي بودن
قرار نيست دلت بسوزه.......قراره عبرت بگيري
آخرش هم ديگه از زندگيش خسته ميشه
راستي دستتون درد نكنه بخاطر پيشنهاد هاي خوبتون

خب داداش من ما باید از کجای داستان بفهمیم پدرو مادرش به فکرش نبودن؟ اصلا همچین چیزی بهش نپرداختی که
درسته اجتماعیه ولی بازم داستانه و این جنبشم باید در نظر گرفت


   
*HoSsEiN* واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

sina.m;12109:
خب داداش من ما باید از کجای داستان بفهمیم پدرو مادرش به فکرش نبودن؟ اصلا همچین چیزی بهش نپرداختی که
درسته اجتماعیه ولی بازم داستانه و این جنبشم باید در نظر گرفت

طبق معمول خبري از غذا نبود و باز بايد از فست فودي سر خيابان يه چيزي ميگرفت.
از اينجا ميشه نتيجه گرفت كه پدر و مادرش بهش اهميت نمي دادن(به نظر من غذاي آماده و خوشمزه ي مامان يعني نهايت توجه يه مادر)


   
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

خب اگه مادر شاغل باشه چی؟
بعد گفتی از دانشگاه اومده شاید دانشجو یه شهر دیگست
نگاه منکه نمیخوام ایراد الکی بگیرم و داستانو خراب جلوه بدم اینارو که میگم چون من خواننده متوجه نشده


   
Matin.m و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
رانوس پترونا
(@petruna)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 110
 

به نظر من داستانتون نیاز به یک ویرایش داره و زمنن نتونستین خوب احساسات رو منتقل کنید.....اگه اول شخص می‌نوشتین بهتر می‌تونستین روش مانور بدین....اگه خودتونو جای شخصیت اصلی بزارین مطمئنا بهتر خواهید نوشت.....


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

سلام آرمان جان
از دیدگاه اجتماعی خوب بود،به نظرم این که مشکلات جامعه رو تو داستانا بیاری کار خوبی هست.
منتها!روند داستان سریع بود،ابتدای داستان یه جوری بود!لازم نیست تمام کارا یه نفر تعریف کنی!
به دااستان بیشتر شاخ و برگ بده.
در آخر باز هم منتظر داستان های بعدیت هستم.


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

دوستان نقد كنيد
تنها چيزي كه يه نويسنده نياز داره نقد دوستانشه


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: