Header Background day #22
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

عشق حقيقي

16 ارسال‌
10 کاربران
36 Reactions
3,730 نمایش‌
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

نظر يادتون نره
---------------------
با سرعت زياد مي دويد و دامنش بلندش كه با تور هاي سفيد تزيين شده بود بر روي برگ هاي پوسيده ي درختان كشيده مي شد.
از ميان درختان كهن جنگل مانند طعمه ي در حال فرار مي پريد. چشم حيوان با چشم آليسون تلاقي پدا كرد و سرخي چشمان حيوان باعث شدگره اي در زبان آليسون بيفتد، کلمات در زبانش نمی چرخیدند و نمي توانست در خواست كمك كند. تنها صدايي كه از حجره ي خسته اش به بيرون سرايت ميكرد صداي جيغ هاي طولاني بود و از ترس آن خرس عظيم جسته به پشت سرش نگاه نمي كرد.
كم كم داشت خسته مي شد. تنها چيزي كه به او نيرو ي دويدن مي داد ترسش بود. چشمانش داشت سياهي ميرفت و ديگر چيزي را نميديد كه ناگهان درخت پوسيده اي جلويش سبز شد. در يك لحظه به خود آمد و درخت را پشت سر گذاشت به دويدن ادامه داد. عرق سرد تمام وجودش را فرا گرفته بود و در آن لباس مهماني احساس خفگي ميكرد. سرش را برگرداند و نگاهش به پنجه ي سياه بزرگي كه در تقلا براي گرفتن او بود افتاد، مشاهده ي اين صحنه ذهنش را به كار وا داشت.
تصميمش راگرفت، به سرعتش افزود و در يك لحظه كه حيوان كمي از او غافل شده بود پشت يك تنه ي درخت قديمي پريد و از دست آن موجود پنهان شد. موجود سردر گم در جستو جو ي آن دختر روانه شده. كمي كه نفسش جا آمد در ذهنش به دنبال راه فراري گشت اما ذهنش به سمت مهماني رفت، چه طور تونسته بود كريستوفر را براي يه حرف بي پايه رها كنه و به سمت جنگل بره .
همين طور كه در رويا هاي خود سِير مي كرد آن موجود دوباره در روبه رويش سبز شد و پنجه اش را به سمت دختر نشانه رفت. آليسون كه به موقع متوجه شد از دست آن موجود غول پيكر فرار كرد. اين بار راحت تر از دفعه ي قبل ميدويد و راحت تر شاخه هاي شكسته را پشت سر مي گذاشت. باد در موهاي بلوندش مي وزيد و موهايش كمي مانع از ديد او مي شدند ولي زياد مسئله ي مهمي برايش نبود .
زياد توجهي به اطراف نمي كرد و در همين لحظه بود كه اين بي توجهي كار دستش داد و شاخه اي به بازو اش بر خورد كرد و لباس اورا پاره كرد و جاي زخم بزرگي را بر روي شانه اش باقي گذاشت. درد تمام وجودش را فرا گرفت ولي اهميتي نمي داد. تنها چيز مهم حفظ جانش بود. به دويدن ادامه داد ولي اين بار بخت با او يار نبود و پايش به چين پايين دامنش گير كرد و به طور فاجعه باري به زمين خورد.
تنها اميدش در يك لحظه به فنا رفت و چشمانش را بست و منتظر فرشته ي مرگ شد . در همين حين كه چشمانش را بسته بود صدا ي شيهه ي اسبي را شنيد و بعد فرياد بلند آن موجود. جرعت نداشت چشمانش را باز كن تا ببيند چه اتفاقي در حال وقوع است. ناگهان زمين زير پايش لرزيد و او به كناري پرتاب شد و بر روي چيز نرمي فرود آمد.
چشمانش را خيلي آرام باز كرد و خود را در آغوش كريستوفر يافت و آن موجود را ديد كه شمشيري در سينه اش جا خشك كرده و دارد در خون مي غلتيد. دو باره چشمانش را بست و لبخندي زد.
لبخندي كه براي نجات جانش نبود بلكه لبخندي از شوق يافتن عشق واقعي زندگي اش .


   
silent angel، فرشید، reza379 و 12 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
AMIR-E
(@amir-e)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 185
 

طرز نوشتنت عالی بود ولی از داستان های عاشقانه متنفــــــرم به شـــــدت ! :دی


   
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 555
 

ترشحات فوق کلیه؟؟؟؟؟
خب شخصیت اول ارزو کرده که کریستوفر پیشش بیاد برای نجات و اومد
این چیزیه که به نظرم آخر داستان رو لو میده
چند جایی افعالت اشتباه بودن که کاری بهشون ندارم
درکل متنت خوبه، باید روش یه دستی بکشی


   
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

MAMmad;12039:
ترشحات فوق کلیه؟؟؟؟؟
خب شخصیت اول ارزو کرده که کریستوفر پیشش بیاد برای نجات و اومد
این چیزیه که به نظرم آخر داستان رو لو میده
چند جایی افعالت اشتباه بودن که کاری بهشون ندارم
درکل متنت خوبه، باید روش یه دستی بکشی

ممد جان ميتونم خواهش كنم كه يه دستي روش بكشي و برام خصوصيش كني تا دوباره بزارمش تو تاپيك


   
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 555
 

Anobis;12041:
ممد جان ميتونم خواهش كنم كه يه دستي روش بكشي و برام خصوصيش كني تا دوباره بزارمش تو تاپيك

شرمنده ارمان جان
الان نمیتونم، ولی بعدا یادم بنداز حتما یا عجله داری برای یک ویرایشگر دیگه بفرست
الان اوضاعم بد قاراش میشه!
در رابطه با دست کشیدن، این کاریه که خودت باید بکنی، هرچی تو ذهنت داری بنویس توش بعد دست بزن همشون رو
من تنها کاری که کنم غلط گیری و طرح ایده باشه، دست زدن کاره خودته مرد
مثله داستان کوتاه حسین
اولین بار نوشت، بچه ها که ایراد گرفتن دوباره دستش زد
همین کار رو بکن، خوب جواب میده


   
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

بچه ها اين آهنگ رو پلي كنيد و بعد داستان رو بخونيد
دریافت
چون وقتي اين داستان رو مينوشتم به اين آهنگ گوش ميدادم


   
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

داستان جالبی بود ولی غلط املایی زیاد داشت حالا بماند در کل خوب بود به نوشتن ادامه بده موفق باشی . :53:


   
Matin.m و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
 

چیزی که تو داستان شما بیشتر از هر چیزی جلب توجه می کنه تشبیهاتِ نامناسب و نا به جاس. برای اینکه بگین من هم می دونم آرایه ها چطورن و استعاره چیه! همینطور بی خودی بیخودی تشبیه اوردی. مثلن تو خط اول " مانند آهو " اصلن دلیلی نداره تو اون فضای دلهره و فرار و گریز تشبیه این مدلی استفاده بشه، مگر اینکه بخوای دختر رو از لحاظ طعمه بودنش به آهو و خرس رو از لحاظ به دنبال شکار بودن به شکارچی نسبت بدی. کلمه ی آهو می تونست به خوبی توی این متن استفاده بشه یعنی فرصت مناسبی رو داشت که بتونه توی متن قرار بگیره ولی این فرصت رو راحت زش گرفتی.

تو خط دوم، " موجودی که شباهت به خرس داشت ولی استخوان بندیش پرنده ی عظیم الجثه بود " ؟!!! یعنی چی؟ الان من نمی تونم تصور چنین موجودی رو بکنم، آیا خرسه ؟ آیا هیولاس ؟ آیا پرنده س ؟ اصلن چه دلیلی داره که پرنده ی عظیم الجثه توی این جمله استفاده بشه، خیلی راحت و بدون پیچ و تاب می تونستی بگی " جثه ای بزرگتر از یک خرس را داشت " همین. یا حتی بیشتر در مورد اون موجود توضیح بدی.

" سیمرغ؟ !!!! " چرا سیمرغ وقتی داستانت اصلن بومی نیست. توی یک داستان بومی و ایرانی می تونیم از واژه ی سیمرغ که کاملاً ایرانیه استفاده کنیم اینجا کاراکتر ها اسامیِ بیگانه دارن، پس شاید ققنوس مناسب تر بوده به جای سیمرغ! هر چند کلن با آوردن استخوان بندیِ پرنده موافق نیستم!

"حیوان چشمان وحشی اش را به نمایش گذاشت " ؟

ببین می دونم می خوای داستان رو با آب و تاب تعریف کنی ولی گاهی اوقات این پیچوندن های بیخود، نه تنها حس داستانو میگیره بلکه خواننده اصلن خنده اش میگیره. چون معمولن کسی چشماش رو به نمایش نمی ذاره. می تونستی خیلی راحت بگی وقتی نگاه آلیسون با نگاه حیوان وحشی تلاقی کرد. یا وقتی چشمان سرخ رنگ حیوان را دید. یا چشمان سرخ رنگ حیوان در تاریکی می درخشیدند.

" زبان مادریش را به خاطر نمی آورد. " ؟

یعنی زبانی غیر از زبان مادری رو به خاطر می آورد ؟ مثلن به جا اینکه فارسی حرف بزنه روسی حرف می زنه ؟ :دی نه این درستش نیست. می دونم چی می خوای بگی، میخوای بگی نفسش بند اومده بود نمی تونست حتی کمک بخواد. بهترین عبارت برای یکی از این جمله ها " کلمات در زبانش نمی چرخیدند. نمی توانست واژگان را به زبان بیاورد. از ترس زبانش بند آمده بود و... "

" مولکول های اکسیژن در شش هایش محبوس شده بود. " Defaqu?!!!!

الان اینجا کلاس زیست شناسیِ مگه ؟ :دی مولکول و شش و ... اصن مگه میشه همچین چیزی توی متنی که قرار بوده به اصطلاح داستانِ کوتاهِ فانتزی عاشقانه باشه ؟ نه... اصلن به کلی حذفش کن! اشتباهه محضه این جمله!

تنها چيزي كه در آن موقع به كمكش مي آمد ترسش بود.

تنها چیزی که برای دویدن به او نیرو می داد، ترس بود.

ناگهان درخت پوسيده اي كه پوستش به سبزي ميزد جلويش سبز شد

اول اینکه درخت پوسیده، پوستش به سبزی نمی زنه، دوم اینکه Why the hell should I care? اصلن به من چه که درخت چه رنگی بود ؟ خواننده اهمیتی نمی ده که درخت چطور بود! بعدشم درخت که جلوی پای آدم نمی افته! شاخه ی درخت تنومندی جلوی پایش سبز شد. ریشه ی درختی که از زمین سر بر آورده بود، جلوی پایش سبز شد. پایش به شاخه ی درخت گرفت.

چرا اونطور با كريستوفر به هم زد به خاطر حرف هاي بي پايه ي عمو زاده احمقش ،ويليام، و مهماني را رها كرده بود و به سمت جنگل ره سپار شد

چرا داستان رو اسپویل کردی ؟ دلیلی نداشت برای یه داستان کوتاه چنین خاطره ای رو بیاری! الان دیگه همه می دونن آخر داستان چی میشه.

تنها چيز مهم زندگي نابود شده اش بود

چرا زندگیش نابود شده ؟ هنوز که زنده س ! این جمله به نظرم بیخوده!

صدا ي شيهه ي اسبي را شنيد

جدی ؟ من انتظار داشتم صدای غرشِ گوزن قطبی رو بشنوم! ببینم کریستوف مگه گوزن نداشت ؟ :دی :39:

بر روي چيز نرمي فرود آمد. چشمانش را خيلي آرام باز نمود و خود را در آغوش كيريستوفر يا فت

چیز نرم ؟!!!!! BAHAHAHAHAHA :)) :24: شوخی می کنی دیگه ؟

اين لبخند از براي آزادي و ادامه ي زندگي نبود

مطمئنی نبود ؟

براي اين بود كه عشق و مرد زندگي واقعي خود را يافته بود.

ای کریستوف خائن! من تمام این مدت فکر می کردم عشق واقعیش آنائه! 😐

:bc3:

-------------------------------------

اکی غیر از همه ی این مشکلاتی که گفت و هزاران مشکل ویرایشی و جمله بندی و انتخاب واژگان، موضوع اصلی داستان! هدف چی بود ؟ بترسیم ؟ بخندیم ؟ عشق واقعی رو پی ببریم در حالیکه نه آلیسون رو میشناسیم نه کریستوفر رو!

بهتره سراغ ایده های ناب تر بری یا حداقل برای پروروندن ایده هات کمی بیشتر تلاش کنی. بهترین راه تمرین و تمرین و تمرین و خوندن کتابه! امیدوارم از نقدِ سرگرم کننده ام ناراحت نشده باشی :دی قصد ناراحتیت رو ندارم :دی ایشالاه دفعه ی بعد بهتر کار می کنی

موفق باشی 😉


   
sossoheil82، رانوس پترونا، ehsanihani302 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

Lady Rain;12051:
چیزی که تو داستان شما بیشتر از هر چیزی جلب توجه می کنه تشبیهاتِ نامناسب و نا به جاس. برای اینکه بگین من هم می دونم آرایه ها چطورن و استعاره چیه! همینطور بی خودی بیخودی تشبیه اوردی. مثلن تو خط اول " مانند آهو " اصلن دلیلی نداره تو اون فضای دلهره و فرار و گریز تشبیه این مدلی استفاده بشه، مگر اینکه بخوای دختر رو از لحاظ طعمه بودنش به آهو و خرس رو از لحاظ به دنبال شکار بودن به شکارچی نسبت بدی. کلمه ی آهو می تونست به خوبی توی این متن استفاده بشه یعنی فرصت مناسبی رو داشت که بتونه توی متن قرار بگیره ولی این فرصت رو راحت زش گرفتی.

تو خط دوم، " موجودی که شباهت به خرس داشت ولی استخوان بندیش پرنده ی عظیم الجثه بود " ؟!!! یعنی چی؟ الان من نمی تونم تصور چنین موجودی رو بکنم، آیا خرسه ؟ آیا هیولاس ؟ آیا پرنده س ؟ اصلن چه دلیلی داره که پرنده ی عظیم الجثه توی این جمله استفاده بشه، خیلی راحت و بدون پیچ و تاب می تونستی بگی " جثه ای بزرگتر از یک خرس را داشت " همین. یا حتی بیشتر در مورد اون موجود توضیح بدی.

" سیمرغ؟ !!!! " چرا سیمرغ وقتی داستانت اصلن بومی نیست. توی یک داستان بومی و ایرانی می تونیم از واژه ی سیمرغ که کاملاً ایرانیه استفاده کنیم اینجا کاراکتر ها اسامیِ بیگانه دارن، پس شاید ققنوس مناسب تر بوده به جای سیمرغ! هر چند کلن با آوردن استخوان بندیِ پرنده موافق نیستم!

"حیوان چشمان وحشی اش را به نمایش گذاشت " ؟

ببین می دونم می خوای داستان رو با آب و تاب تعریف کنی ولی گاهی اوقات این پیچوندن های بیخود، نه تنها حس داستانو میگیره بلکه خواننده اصلن خنده اش میگیره. چون معمولن کسی چشماش رو به نمایش نمی ذاره. می تونستی خیلی راحت بگی وقتی نگاه آلیسون با نگاه حیوان وحشی تلاقی کرد. یا وقتی چشمان سرخ رنگ حیوان را دید. یا چشمان سرخ رنگ حیوان در تاریکی می درخشیدند.

" زبان مادریش را به خاطر نمی آورد. " ؟

یعنی زبانی غیر از زبان مادری رو به خاطر می آورد ؟ مثلن به جا اینکه فارسی حرف بزنه روسی حرف می زنه ؟ :دی نه این درستش نیست. می دونم چی می خوای بگی، میخوای بگی نفسش بند اومده بود نمی تونست حتی کمک بخواد. بهترین عبارت برای یکی از این جمله ها " کلمات در زبانش نمی چرخیدند. نمی توانست واژگان را به زبان بیاورد. از ترس زبانش بند آمده بود و... "

" مولکول های اکسیژن در شش هایش محبوس شده بود. " Defaqu?!!!!

الان اینجا کلاس زیست شناسیِ مگه ؟ :دی مولکول و شش و ... اصن مگه میشه همچین چیزی توی متنی که قرار بوده به اصطلاح داستانِ کوتاهِ فانتزی عاشقانه باشه ؟ نه... اصلن به کلی حذفش کن! اشتباهه محضه این جمله!

تنها چیزی که برای دویدن به او نیرو می داد، ترس بود.

اول اینکه درخت پوسیده، پوستش به سبزی نمی زنه، دوم اینکه Why the hell should I care? اصلن به من چه که درخت چه رنگی بود ؟ خواننده اهمیتی نمی ده که درخت چطور بود! بعدشم درخت که جلوی پای آدم نمی افته! شاخه ی درخت تنومندی جلوی پایش سبز شد. ریشه ی درختی که از زمین سر بر آورده بود، جلوی پایش سبز شد. پایش به شاخه ی درخت گرفت.

چرا داستان رو اسپویل کردی ؟ دلیلی نداشت برای یه داستان کوتاه چنین خاطره ای رو بیاری! الان دیگه همه می دونن آخر داستان چی میشه.

چرا زندگیش نابود شده ؟ هنوز که زنده س ! این جمله به نظرم بیخوده!

جدی ؟ من انتظار داشتم صدای غرشِ گوزن قطبی رو بشنوم! ببینم کریستوف مگه گوزن نداشت ؟ :دی :39:

چیز نرم ؟!!!!! BAHAHAHAHAHA :)) :24: شوخی می کنی دیگه ؟

مطمئنی نبود ؟

ای کریستوف خائن! من تمام این مدت فکر می کردم عشق واقعیش آنائه! 😐

:bc3:

-------------------------------------

اکی غیر از همه ی این مشکلاتی که گفت و هزاران مشکل ویرایشی و جمله بندی و انتخاب واژگان، موضوع اصلی داستان! هدف چی بود ؟ بترسیم ؟ بخندیم ؟ عشق واقعی رو پی ببریم در حالیکه نه آلیسون رو میشناسیم نه کریستوفر رو!

بهتره سراغ ایده های ناب تر بری یا حداقل برای پروروندن ایده هات کمی بیشتر تلاش کنی. بهترین راه تمرین و تمرین و تمرین و خوندن کتابه! امیدوارم از نقدِ سرگرم کننده ام ناراحت نشده باشی :دی قصد ناراحتیت رو ندارم :دی ایشالاه دفعه ی بعد بهتر کار می کنی

موفق باشی 😉

از نظرات فوق العاده سازندت استفاده كردم
و يه دستي تو متن كشيدم دوباره
راستي تو دنيا كه فقط يه دونه كريستوفر نداريم كه


   
Lady Joker، ehsanihani302 و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ehsanihani302
(@ehsanihani302)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 347
 

خب اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که متن یکدست نبود.
چیزی که توی وهله ی اول برای خواننده مهمه نثر یکدست و روونه. به نظر من مشکل کار این بود که خیلی تلاش کرده بودی ادبی کنی متن رو. البته این بد نیست! یعنی سعی کردی قواعد نویسندگی رو استفاده کنی اما بعد از این که استفاده کردی یه بار خودت متن رو بخون ببین چطوریه. از دید یه خواننده به متنت نگاه کن ببین راحت توی دهنت می چرخه یا نه؟ اگه خواننده فکر زیادی رو صرف این کنه که می خواد نویسنده چی رو برسونه ذهنش خسته می شه و در نهایت داستان کسل کننده براش جلوه می کنه. این نکته خیلی مهمیه.
ساده نویسی هم چیز بدی نیست. سعی کن چند بار ازش استفاده کنی. از جمله های کوتاه استفاده کن. هر چی نویسندگی جلوتر می ره، بیشتر نویسنده ها به ساده نویسی رو میارن. چون جامعه ی مدرن می خواد به دور از شاخ و برگ به راحتی داستان رو بخونه. جامعه ی مدرن خسته ن. این همیشه تو ذهنت باشه :دی
البته اینی که می گم اصلا به معنی این نیست که موضوع رو یه راست و مستقیم بیان کنی. اتفاقا تو موضوع کاملا برعکسه. می دونی چرا نویسنده های ایرانی محبوب نیستن؟ چرا همه بیشتر به سمت داستان های خارجی رو میارن؟ چون مفهوم غیرمستقیمه که داستان رو جذاب می کنه. درسته مردم خسته ن اما این به این معنا نیست که اونا احمقن! یه خواننده اصلا از این که اح.مق فرض بشه خوشش نمیاد. من همیشه از فیلم های ترکیه ای بدم میاد چون واقعا احساس می کنم مخاطب رو اح.مق فرض کردن.:دی

باد در موهاي بلوندش مي وزيد و موهايش كمي مانع از ديد او مي شدند ولي زياد مسئله ي مهمي برايش نبود . تنها چيزي كه در اين لحظه برايش مهم بود ادامه ي زندگي بود.

به شخصه از این که ظاهر شخصیت توصیف بشه خوشم نمیاد اما برای این، جمله رو نقل قول نکردم. آخر جمله رو می بینی؟ "ولی زیاد مسئله ی مهمی برایش نبود. تنها چیزی که در این لحظه برایش مهم بود ادامه ی زندگی بود." به نظرم "ولی زیاد مسئله ی مهمی برایش نبود." کافیه. البته من هم خیلی وقت ها شده که احساس کردم جمله ناقصه و باید ادامه بدم، مطمئنم تو هم همین احساس رو داشتی. اما این که بیای جمله رو ادامه بدی و یه جمله ی خیلی کلیشه ای در ادامه بذاری نه تنها که رو مخ خواننده راه می ره بلکه جمله ی قبلی رو هم خراب می کنه.
می تونی با این جمله ها ادامه بدی: ولی زیاد مسئله ی مهمی نبود. تنها خواسته اش این بود که از آنجا برود. یا فقط می خواست از آنجا برود. (برای این که بود زیاد تکرار نشه) خیلی جمله های دیگه هست. سعی کن بهترین جمله رو انتخاب کنی.
نقدهای آتوسا جان هم خیلی خوب بودن. برای این که تکراری نشه دوباره اون حرفا رو نمی زنم اما لطفا از اون ها هم از دفعه های بعد استفاده کن. همه ی اینا تجربه هایین که بعد از سال ها به دست اومدن :دی
امیدوارم موفق باشی.:53:

ویرایش: آه راستی! جرئت یا جرأت درسته نه جرعت. :دی


   
Lady Joker واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

haniyeh;12054:
خب اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که متن یکدست نبود.
چیزی که توی وهله ی اول برای خواننده مهمه نثر یکدست و روونه. به نظر من مشکل کار این بود که خیلی تلاش کرده بودی ادبی کنی متن رو. البته این بد نیست! یعنی سعی کردی قواعد نویسندگی رو استفاده کنی اما بعد از این که استفاده کردی یه بار خودت متن رو بخون ببین چطوریه. از دید یه خواننده به متنت نگاه کن ببین راحت توی دهنت می چرخه یا نه؟ اگه خواننده فکر زیادی رو صرف این کنه که می خواد نویسنده چی رو برسونه ذهنش خسته می شه و در نهایت داستان کسل کننده براش جلوه می کنه. این نکته خیلی مهمیه.
ساده نویسی هم چیز بدی نیست. سعی کن چند بار ازش استفاده کنی. از جمله های کوتاه استفاده کن. هر چی نویسندگی جلوتر می ره، بیشتر نویسنده ها به ساده نویسی رو میارن. چون جامعه ی مدرن می خواد به دور از شاخ و برگ به راحتی داستان رو بخونه. جامعه ی مدرن خسته ن. این همیشه تو ذهنت باشه :دی
البته اینی که می گم اصلا به معنی این نیست که موضوع رو یه راست و مستقیم بیان کنی. اتفاقا تو موضوع کاملا برعکسه. می دونی چرا نویسنده های ایرانی محبوب نیستن؟ چرا همه بیشتر به سمت داستان های خارجی رو میارن؟ چون مفهوم غیرمستقیمه که داستان رو جذاب می کنه. درسته مردم خسته ن اما این به این معنا نیست که اونا احمقن! یه خواننده اصلا از این که اح.مق فرض بشه خوشش نمیاد. من همیشه از فیلم های ترکیه ای بدم میاد چون واقعا احساس می کنم مخاطب رو اح.مق فرض کردن.:دی

به شخصه از این که ظاهر شخصیت توصیف بشه خوشم نمیاد اما برای این، جمله رو نقل قول نکردم. آخر جمله رو می بینی؟ "ولی زیاد مسئله ی مهمی برایش نبود. تنها چیزی که در این لحظه برایش مهم بود ادامه ی زندگی بود." به نظرم "ولی زیاد مسئله ی مهمی برایش نبود." کافیه. البته من هم خیلی وقت ها شده که احساس کردم جمله ناقصه و باید ادامه بدم، مطمئنم تو هم همین احساس رو داشتی. اما این که بیای جمله رو ادامه بدی و یه جمله ی خیلی کلیشه ای در ادامه بذاری نه تنها که رو مخ خواننده راه می ره بلکه جمله ی قبلی رو هم خراب می کنه.
می تونی با این جمله ها ادامه بدی: ولی زیاد مسئله ی مهمی نبود. تنها خواسته اش این بود که از آنجا برود. یا فقط می خواست از آنجا برود. (برای این که بود زیاد تکرار نشه) خیلی جمله های دیگه هست. سعی کن بهترین جمله رو انتخاب کنی.
نقدهای آتوسا جان هم خیلی خوب بودن. برای این که تکراری نشه دوباره اون حرفا رو نمی زنم اما لطفا از اون ها هم از دفعه های بعد استفاده کن. همه ی اینا تجربه هایین که بعد از سال ها به دست اومدن :دی
امیدوارم موفق باشی.:53:

ویرایش: آه راستی! جرئت یا جرأت درسته نه جرعت. :دی

تا حدودي شاخ و برگ هاي اضافي شو حذفيدم
ممنون از پيشنهادات خوبت:53:


   
ehsanihani302 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 705
 

خب کار از نظر روانی متن ، متن نسبتا خوبی بود
به هر حال هنوز این سوال هست این داستان چارچوب کلیش چیه . ترس؟ خنده؟ عشق؟ یا فقط یه توصیف حالت؟
به نظرم برای نوشتن یه داستان کوتاه خوب باید اول یه چارچوب برای داستان مشخص کرد
اینو خب برای تو تنها نمی گم در واقع بیشتر داستان کوتاه هایی که خوندم این نظر رو درباره شون دارم بیشتر اون ها ( تاکید میکنم بیشترشون نه همشون) در واقع هیچ چارچوبی نداشتن یا اگه هم داشتن نتونستن به خوبی اونو در داستان بگنجانند
توصیفات و ارایه ها در یک داستان یک جزء مهم هستند چون اگه بیش از حد استفاده بشن واقعا داستان رو از بورس میندازن
در میانه های داستان کمی توصیفاتش زیاد بود


   
ehsanihani302 و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
barsavosh
(@barsavosh)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 150
 

Anobis;12036:

دامنش بلندش كه با تور هاي سفيد تزيين شده بود بر روي برگ هاي پوسيده ي درختان كشيده مي شد و با سرعتي زياد مي دويد
.

این جمله رو بنظرم بهتر بود که جابجا میکردی یعنی:
با سرعتی زیاد می دوید و دامن بلندش که با تورهای سفید تزیین شده بود بر روی برگ های پوسیده ی درختان کشیده میشد.

مشکلات نگارشی وغلط املایی زیاد داشتی اما این یکی رو مخم بود.:دی
داستان کوتاه جالبی بود. خواننده رو دنبال خودش می کشید که ببینه بالاخره چی میشه.
اما اخرش دور از انتظارم بود. خیلی ساده بسته بودیش. داشتن یه پایان بهتر حق داستانت بود.
در کل خوب بود و تشکر. بازم بنویس


   
ehsanihani302 و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

خب فکر کنم اتوسا به اندازه کافی نقد کرد :دی یه بارم سر من اومده نگران نباش :دی:دی

اینایی که دوستان گفته بودند رو من ندیدم پس حتما متن رو دست زدی برا منی که الان خونده چند تا سوال هست:
این کریستوفر کجا بود؟؟؟!!!! فرشته نجات بود؟ آدم بود؟ جن بود کی بود؟ یهو پرید وسط و آرنولد شد :دی
کاری به اینکه خودش زمین خورده بود و چطوری پرتاب شده ندارم ولی روی چیز نرم؟ مگه تخت پر قو همراه کریستوفر بوده؟
خب این موجود با فاصله کمی دنبالشه یهو میپره پشت یه تنه و مخفی میشه؟درسته حیوون ها عقل و منطق ندارن اما غریزه شکار که دارن میبینن طعمه کجا رفته وگیج نمیشن
زمان داستان مشخص نبود و منم اخرش نفهمیدم با چی خرس رو کشت؟تفنگ؟کمان؟جادو؟ یا با همون آغوش نرم:دی
سعی کن همه داستاناتو به عشق ربط ندی


   
ehsanihani302، Anobis و sossoheil82 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

sina.m;12087:
خب فکر کنم اتوسا به اندازه کافی نقد کرد :دی یه بارم سر من اومده نگران نباش :دی:دی

اینایی که دوستان گفته بودند رو من ندیدم پس حتما متن رو دست زدی برا منی که الان خونده چند تا سوال هست:
این کریستوفر کجا بود؟؟؟!!!! فرشته نجات بود؟ آدم بود؟ جن بود کی بود؟ یهو پرید وسط و آرنولد شد :دی
کاری به اینکه خودش زمین خورده بود و چطوری پرتاب شده ندارم ولی روی چیز نرم؟ مگه تخت پر قو همراه کریستوفر بوده؟
خب این موجود با فاصله کمی دنبالشه یهو میپره پشت یه تنه و مخفی میشه؟درسته حیوون ها عقل و منطق ندارن اما غریزه شکار که دارن میبینن طعمه کجا رفته وگیج نمیشن
زمان داستان مشخص نبود و منم اخرش نفهمیدم با چی خرس رو کشت؟تفنگ؟کمان؟جادو؟ یا با همون آغوش نرم:دی
سعی کن همه داستاناتو به عشق ربط ندی

كار عشق ديگه.......الله اعلم.....شايد آغوش نرم باعث شد خرسه از حسودي خون دماغ بشه و بعد خدا بيامرزش.......:4:


   
ehsanihani302 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: