تنها یک ساعت تا پایان شب باقی مانده بود،ولی من هنوز تصمیمم را نگرفته بودم.تصمیم ساده ای هم نبود،و مرز باریکی بین درست بودن یا اشتباه بودن تصمیمم بود.تمام بند بند وجودم به من میگفت قبول نکنم.غریضه ی زنده ماندن قوی بود ولی هیرو...؟
صدای هیرو* در ذهنم میپیچید:«بیا پیش من...تو اونجا هیچکسی رو نداری...»
-هیرو،هیرو...چرا دست از سرم بر نمیداری؟
با کلافکی دستم را در موهایم فرو کردم.واقعا برای چه زنده مانده بودم؟برای چه هدفی؟باز به یاد هیرو افتادم..به یاد لبخند های نمکینش،به یاد شیوه ای که ابروهایش درهم فرو میرفت وقتی که چیزی را با اصرار می خواست.یاد روزی افتادم که با جدیت سعی می کرد مرا قانع کند که باران برای سلامتی خیلی مفید است و حتما باید بدون هیچ لباس گرمی زیر باران دوید!دلایل علمی ای که برای من می ساخت...وقتی که مقصر بود و سعی می کرد با مظلوم نمایی از دستم فرار کند...شیوه ای که در این مواقع چشمانش را گشاد میکرد و درست لحظه ای که من در اوج عصبانیت بودم باعث می شد از خنده ریسه بروم.راستی آن روز چه کار کرده بود؟چیزی را شکسته بود؟بدون خبر دادن به من جایی رفته بود؟حتی درست یادم نمی آمد...و واقعا چه اهمیتی داشت؟!چند بار خودم لیوان شکستم؟من کی به او خبر دادم که بیرون میروم؟من لیاقت او را نداشتم...چرا آنقدر با عصبانیت سرش داد کشیدم؟واقعا ارزش اشک های لرزان و چهره ی ترسیده اش را داشت؟من که میدانستم او از صدای بلند میترسد،من که میدانستم که دختری از او حساس تر وجود ندارد.من میدانستم که او با وجود رفتار های شیطنت آمیز و چهره ی زیبا و ذهن باهوش و خلاقش در درون هنوز دختر بچه ای حساس است چرا آنقدر شدید دعوایش کردم؟و باعث شدم از خانه با ناراحتی بیرون بزند...و منتظر آسانسور نماند.
راستی چرا نرده ها را نصب نکرده بودند؟راه پله بدون نرده خیلی خطرناک است...مخصوصا وقتی طبقه ی ششم باشی...
دنبالش دویدم.ولی قبل از هر چیزی صدای جیغش را شنیدم و بعد فقط سقوط بود.سقوط سقوط سقوط.روح از تنم پرید.نمی توانستم عکس العملی نشان بدهم.
وقتی گریه میکرد،چشمان قهوه ایش زنده میشد.مثل دریایی بود که میلرزید.وقتی می خندید،لب های کوچک و گردش باز میشد،و هرکسی که این صحنه را میدید باید لبخند میزد،بدون کوچکترین اراده ای.
مثل معنی اسمش،گل کوچک من بود،و من به کشتنش دادم.نگاهی به اسلحه ی روی میز انداختم.من لیاقت هرچیزی را که نداشته باشم،لیاقت این گلوله را داشتم.من عاشقش بودم،و فکر میکردم دلیل کاملی دارم که عشقم نباید دیده شود،نباید بوییده شود.و نمیدانستم چیزی که او را مال من می کند،چیزی که باعث می شود جز من به کسی فکر نکند این مراقبت های من نیست،این کجا بودی و با کی بودی های من نیست،بلکه فقط عشقی هست که به من دارد. و اگر که این عشق نبود،هیچکدام از مراقبت های من جلوی او را نمی گرفت،هیچکدام.
پوزخندی به خودم زدم.-برای پشیمانی کمی دیره،مگه نه؟
لوله ی تفنگ را در دهانم گذاشتم،به چشمان هیرو فکر کردم و این که چه قدر دلم برایش تنگ شده...
ماشه را کشیدم.
پایان. حریر حیدری،23 مرداد.
*هیرو:نام کردی به معنای گل ختمی
خوب بود حریر جان
چیزی که من حس کردم؛ فرار فردی بود که سقوط کرد به نام هیرو، و کسی که دنبالش رفت و سر اخر خودکشی کرد
درسته این؟
برای من وجود تفنگ برو روی میز عجیب بود! خیلی راحت گفتی این قسمت رو
متن روونی بود، ایشالا کارای بیشتری ببینیم
شاید من اشتباه میکنم ولی به نظرم حالت سوالی زیادی داشت، مثله :
راستی آن روز چه کار کرده بود؟چیزی را شکسته بود؟بدون خبر دادن به من جایی رفته بود؟حتی درست یادم نمی آمد...و واقعا چه اهمیتی داشت؟!چند بار خودم لیوان شکستم؟من کی به او خبر دادم که بیرون میروم؟من لیاقت او را نداشتم...چرا آنقدر با عصبانیت سرش داد کشیدم؟واقعا ارزش اشک های لرزان و چهره ی ترسیده اش را داشت؟
ممنون برای داستانت.
خوب بود حریر جان
چیزی که من حس کردم؛ فرار فردی بود که سقوط کرد به نام هیرو، و کسی که دنبالش رفت و سر اخر خودکشی کرد
درسته این؟
برای من وجود تفنگ برو روی میز عجیب بود! خیلی راحت گفتی این قسمت رو
متن روونی بود، ایشالا کارای بیشتری ببینیم
شاید من اشتباه میکنم ولی به نظرم حالت سوالی زیادی داشت، مثله :
راستی آن روز چه کار کرده بود؟چیزی را شکسته بود؟بدون خبر دادن به من جایی رفته بود؟حتی درست یادم نمی آمد...و واقعا چه اهمیتی داشت؟!چند بار خودم لیوان شکستم؟من کی به او خبر دادم که بیرون میروم؟من لیاقت او را نداشتم...چرا آنقدر با عصبانیت سرش داد کشیدم؟واقعا ارزش اشک های لرزان و چهره ی ترسیده اش را داشت؟
ممنون برای داستانت.
من هم با ممد عزیز موافقم خیلی داستان رو سوال پیچ کردی و این اصلا قابل قبول نیست .
لطفا داستان های که می نویسی زیاد داخلش سوال نگذار ، سوال ها پشت سر هم زیاد داستان رو جالب نمی کنه .
خوب بود حریر جان
چیزی که من حس کردم؛ فرار فردی بود که سقوط کرد به نام هیرو، و کسی که دنبالش رفت و سر اخر خودکشی کرد
درسته این؟
برای من وجود تفنگ برو روی میز عجیب بود! خیلی راحت گفتی این قسمت رو
متن روونی بود، ایشالا کارای بیشتری ببینیم
شاید من اشتباه میکنم ولی به نظرم حالت سوالی زیادی داشت، مثله :
راستی آن روز چه کار کرده بود؟چیزی را شکسته بود؟بدون خبر دادن به من جایی رفته بود؟حتی درست یادم نمی آمد...و واقعا چه اهمیتی داشت؟!چند بار خودم لیوان شکستم؟من کی به او خبر دادم که بیرون میروم؟من لیاقت او را نداشتم...چرا آنقدر با عصبانیت سرش داد کشیدم؟واقعا ارزش اشک های لرزان و چهره ی ترسیده اش را داشت؟
ممنون برای داستانت.
آخه من توضیح ندادم که تفنگ رو از کجا آورده بود...من توضیح ندادم چند وقت گذشته و چه کارهایی کرده که تفنگ رو بدست آورده.از قصد کل داستان رو کمب مبهم کردم و سوال ها هم به نظر من سبک داستان میساخت.انگار داخل ذهن آشفته ی فردی هستیم که از مرگ همسرش عذاب وجدان داره.
خیلی ممنون بابت نظرتون و مطمئنا راه زیادی تا بهتر شدن دارم:1::1::1:
این قسمت:
فکر میکردم دلیل کاملی دارم که عشقم نباید دیده شود،نباید بوییده شود.و نمیدانستم چیزی که او را مال من می کند،چیزی که باعث می شود جز من به کسی فکر نکند این مراقبت های من نیست،این کجا بودی و با کی بودی های من نیست،بلکه فقط عشقی هست که به من دارد. و اگر که این عشق نبود،هیچکدام از مراقبت های من جلوی او را نمی گرفت،هیچکدام.
فکر کنم پیامی رو که میخواستی بدی باید براش یکم مقدمه چینی میکردی با اون چیزایی که گفته بودی مخاطب نمیفهمید که جریان چیه بعد یهو اینجا تو 2 خط یه جریان با یه شعار دادی
ولی خوب بود افرین
نثر خیلی خوبی داشتی. من نتونستم مشکلی توش پیدا کنم، درواقع از این نثرا واقعا خوشم میاد. :دی
اما با این که این شیوه ی توصیف شیوه ی خیلی مناسبیه نباید توش زیاده روی بشه. همونجوری که بقیه اشاره کردن بهتره که در حد دو سه جمله اول شخص سوال بپرسه، نه بیشتر از اون. با استفاده ی زیادی از سوال و نگران شدن هم زیادی اغراق شده هم خواننده خسته می شه وسط کار.
بیشتر با علائم نگارشی مشکل داشتم. بعضی ها به جا استفاده نشده بودن. البته این ها کار ویراستاره اما خیلی بهتره که خود نویسنده یه چیزهایی دستش باشه، چون در نهایت اگه ویراستار خوبی گیر نیاری داستان به فنا می ره.
من یه مدتی خیلی معتاد سه نقطه شده بودم. احساس می کردم متن احساسی تر جلوه می کنه. البته چون اون موقع ها رمان های عاشقانه ی نودهشتیا رو می خوندم این حس تشدید هم شده بود :دی
اما درستش اینه که همیشه و همه جا نباید از سه نقطه استفاده کرد. می شه یکی دو جا استفاده کرد اما بهتره که اینجوری نباشه، مگه این که تو گفتگو باشه موقع مکث، یا لکنت یا کش دار شدن یه صدا. مثل «وا...ی... علی... علی... تو چه کردی؟ آق... آقا جان... جواب آقا جان را چه بدهم؟» :دی
یا مثلا خود اول شخص یه فکری می کنه بعد خود به خود فکرشو قطع می کنه. شاید هم او... نه، نه، امکان ندارد او چنین کاری بکند. امکان ندارد او سعید را بکشد!
یا جمله هایی از این قبیل.
قبل از "و" هیچوقت درست نیست که از کاما استفاده بشه. بعضی جاها هم از نقطه ویرگول استفاده کنی متن زیباتر می شه. کاربرد نقطه ویرگول تو انجام دادن چند تا کار پشت سر همه: من می دویدم؛ سراسیمه به دنبال او می گشتم و نفس نفس زنان با اشک هایی که از چشمانم می آمد، فریاد می زدم: «نرو، نرو، من رو تنها نذار.»
کاربرد ویرگول هم فکر کنم بدونی. فقط موقعی که دو جمله به هم وابسته باشن اما هر کدوم یه جمله ی کامل باشن بین اون دو جمله استفاده می شه.
بعد از کاما و ویرگول یه فاصله بده که متن زیباتر به نظر بیاد.
نویسنده ی خوبی هستی. ادامه بده و موفق باشی.
واقعا زیبا بود
درسته که بهتره کمی تاکید می کنم کمی داستان مبهم باشه تا خواننده به فکر بیوفته بیشتر در داستان عمیق بشه
ولی بیش از اندازه سوال برانگیز بودن هم خوب نیست در واقع برای داستان کوتاه این یه عیب هم هست .
وقتی داستان خیلی سوال برانگیز باشه خواننده دنبال اینه که سوالاتش جواب داده بشه و خب بیشتر به درد داستان های بلند میخوره
راستي فكر نكنم كسي از داد و بيداد كسي از خونه بره بيرون (شايد براي دعواي فيزيكي بره ولي براي مشاجره تاحالا نديدم)
شايد بره تو اتاقش كه اتفاقا اتاقش بالكن داره ولي از خونه بيرون نميره(بعد از ترس طرف حول شه پرت شه از بالكن پايين)
(اين طور بيشتر شخصيت مرد خودشو مقصر ميدونه و دليل براي خود كشي داره)
و يك نكته ي ديگه ......خيلي دختره رو زياد شخصيت پردازيش كردي
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راستي يه نكته ي ديگه حمل اسلحه زياد تو ايران آزاد نيست......
بهتر بود از چاقو استفاده ميكرد(اينطوري به بار رمانتيك داستان اضافه ميشد)
از همه ی دوستان برای نقدشون ممنونم...مطمئن باشید این نکات توی ذهنم میمونه و دفعه ی بعد دیگه تکرار نمیشه.باز هم ممنونم.
خوشم اومد زیبا نوشته بودی. مخصوصا این سردرگم بودن طرف و سوال پرسیدناش با حالت روحیش میخورد
خطاب به اون دوستانی که گفتن زیاد سوال پرسیدی و اینا بعدم جواب ندادی==> به نظرم این روش خیلی هم جذابه اتفاقا. و اصلا یه تکنیکه خودش که حریر زده اینجا:16::دی
برای رجوع به نمونه ی دیگر این کار برید فصل اول سریال True Detective رو ببینید. متوجه میشید چی میگم. برای کسایی که دیدنش تو اسپویلر توضیح میدم:
داستان قشنگی بود.
به نظر منم سوالا خیلی زیاد نبودن،شاید یکی دو تاشو می زدی بهتر بود،ولی همین تعداد زیاد نبود.در مورد اسلحه حق با دوستان بود،
شخصیت پردازی هیرو جالب بود،واقعا می شد تو داستان عشقی که پسره نسبت به هیرو داشت حس کرد.
منتظر کار بعدیت هستم.
بسیار زیبا بود حریر جان :shy:
همین 2داستانی كه ازت خوندم كلی خوشم اومد. :0129:
یه سری نكته هست؛ باز هم حسش كمه! با این كه حس میكنم توی داستان "مرگ، این غریبه ی دوست داشتنی" قلمت پخته تره، ولی هردوشون حس كم دارن... :0131:
هيرو شخصیت دلنشینی داره ولی بخاطر حس كم داستان؛ خواننده زیاد نمیتونه باهاش همزادپنداری كنه، یه جورایی فقط تا نصفه جلو میره~ :0162:
حس میكنم اونجا كه هيرو ناراحت میشه رو باید بیشتر بپردازی.
"برای پشیمانی كمی دیره" زده هيرو رو به كشتن داده بعد فقط "كمی"؟! :00:
آقا به نظرم "ماشه را كشیدم" رو حذف كنی پایان داستان قشنگ تر میشه:53:! :54:
"و مرز باریكی میان درست بودن و اشتباه بودن تصمیم بود" و "غریضه ی زنده ماندن قوی بود ولی هيرو" زیاد به دلم نمیشینن!
"تمام بند بند" "بند بند" خودش به نوعی میشه "تمام" پس باید فقط یكیشونو بذاری.
"شیوه" برای "در هم رفتن ابرو" و "گشاد كردن چشم" زیاد مناسب نیست.
"می دانستم كه او با وجود رفتارهای..." این جمله خیلی طولانیه. البته اگه جور بهتری بگیش مسئله ای نداره. بعد این كه، وقتی میخوای بگی یكی با وجود صفاتی، هنوز در درونش بچه ست؛ باید اون صفات، صفاتی مختص آدم بزرگا باشه؛ یكی رفتار شیطنت آمیز و چهره ی زیبا و ذهن خلاق صفاتیه كه بچه ها هم میتونن داشته باشن؛ مخصوصا اولیه رو! بگی "من كه میدانستم" بهتره، كه مثل قبلیا بشه. و این كه "ذهن" نمیتونه "باهوش" باشه، باهوش صفتی برای جاندارانه، نه اجزای بدنشون~ بعد "خلاق" یه ، و بعد "است" ؛ بذار
... بعد از "بیرون بزند" رو حذف كن.
"قبل از هر چیزی صدای..." این فكر نكنم زیاد برای اینجا خوب باشه.
مثل معنی اسمش" "معنی" حذف شه بهتره.
"لیاقت این گلوله را داشتم" فكر كنم "دارم" بهتر باشه.
"عشقی هست كه..." بنظرم "ست" بهتره
داستان رو دوست داشتم یكی جمله ها زیاد به دلم ننشستن! یعنی به نوعی اجزا به خوبی كنار هم چیده نشده بودن تا زیبایی به ارمغان بیارن!
و جمله ی تأثیرگذار و پربار داستان كه من بخاطر بیان كردن این مسئله و تفكر اشتباه، بهت میبالم :g::ea8e50cf4bbee9a1913:aa::f6eb47d3::0138:
"من عاشقش بودم، و فکر میکردم دلیل کاملی دارم که عشقم نباید دیده شود، نباید بوییده شود. و نمیدانستم چیزی که او را مال من می کند، چیزی که باعث می شود جز من به کسی فکر نکند این مراقبت های من نیست، این کجا بودی و با کی بودی های من نیست، بلکه فقط عشقی هست که به من دارد. و اگر که این عشق نبود، هیچکدام از مراقبت های من جلوی او را نمی گرفت، هیچکدام.".
راستی، کُردی؟ من جدیداً عاشق کردا شدم :1: یکی از فانتزیام اینه برم کردستان کلی کرد ببینم :db459c4ae8a21f94ecc
پیروز و سربلند باشی گلی :g::f:
بسیار زیبا بود حریر جان :shy:
همین 2داستانی كه ازت خوندم كلی خوشم اومد. :0129:
یه سری نكته هست؛ باز هم حسش كمه! با این كه حس میكنم توی داستان "مرگ، این غریبه ی دوست داشتنی" قلمت پخته تره، ولی هردوشون حس كم دارن... :0131:
هيرو شخصیت دلنشینی داره ولی بخاطر حس كم داستان؛ خواننده زیاد نمیتونه باهاش همزادپنداری كنه، یه جورایی فقط تا نصفه جلو میره~ :0162:
حس میكنم اونجا كه هيرو ناراحت میشه رو باید بیشتر بپردازی.
"برای پشیمانی كمی دیره" زده هيرو رو به كشتن داده بعد فقط "كمی"؟! :00:
آقا به نظرم "ماشه را كشیدم" رو حذف كنی پایان داستان قشنگ تر میشه:53:! :54:
"و مرز باریكی میان درست بودن و اشتباه بودن تصمیم بود" و "غریضه ی زنده ماندن قوی بود ولی هيرو" زیاد به دلم نمیشینن!
"تمام بند بند" "بند بند" خودش به نوعی میشه "تمام" پس باید فقط یكیشونو بذاری.
"شیوه" برای "در هم رفتن ابرو" و "گشاد كردن چشم" زیاد مناسب نیست.
"می دانستم كه او با وجود رفتارهای..." این جمله خیلی طولانیه. البته اگه جور بهتری بگیش مسئله ای نداره. بعد این كه، وقتی میخوای بگی یكی با وجود صفاتی، هنوز در درونش بچه ست؛ باید اون صفات، صفاتی مختص آدم بزرگا باشه؛ یكی رفتار شیطنت آمیز و چهره ی زیبا و ذهن خلاق صفاتیه كه بچه ها هم میتونن داشته باشن؛ مخصوصا اولیه رو! بگی "من كه میدانستم" بهتره، كه مثل قبلیا بشه. و این كه "ذهن" نمیتونه "باهوش" باشه، باهوش صفتی برای جاندارانه، نه اجزای بدنشون~ بعد "خلاق" یه ، و بعد "است" ؛ بذار
... بعد از "بیرون بزند" رو حذف كن.
"قبل از هر چیزی صدای..." این فكر نكنم زیاد برای اینجا خوب باشه.
مثل معنی اسمش" "معنی" حذف شه بهتره.
"لیاقت این گلوله را داشتم" فكر كنم "دارم" بهتر باشه.
"عشقی هست كه..." بنظرم "ست" بهترهداستان رو دوست داشتم یكی جمله ها زیاد به دلم ننشستن! یعنی به نوعی اجزا به خوبی كنار هم چیده نشده بودن تا زیبایی به ارمغان بیارن!
و جمله ی تأثیرگذار و پربار داستان كه من بخاطر بیان كردن این مسئله و تفكر اشتباه، بهت میبالم :g::ea8e50cf4bbee9a1913:aa::f6eb47d3::0138:
"من عاشقش بودم، و فکر میکردم دلیل کاملی دارم که عشقم نباید دیده شود، نباید بوییده شود. و نمیدانستم چیزی که او را مال من می کند، چیزی که باعث می شود جز من به کسی فکر نکند این مراقبت های من نیست، این کجا بودی و با کی بودی های من نیست، بلکه فقط عشقی هست که به من دارد. و اگر که این عشق نبود، هیچکدام از مراقبت های من جلوی او را نمی گرفت، هیچکدام.".راستی، کُردی؟ من جدیداً عاشق کردا شدم :1: یکی از فانتزیام اینه برم کردستان کلی کرد ببینم :db459c4ae8a21f94ecc
پیروز و سربلند باشی گلی :g::f:
خیلی ممنون بابت تک تک نکاتی که بیان کردی...وحتما همشون رو توی ذهنم میسپارم.باهات موافق هستم به هر حال توی این کار خیلی بی تجربه بودم این کار با خوب فاصله زیادی داره.
بله کرد هستم ولی کرمانشاهیم،خیلی خیلی خوشحال میشم تشریف بیاری قدمت روی چشم!
منم از محلی نویسیت خیلی خوشم اومده و مخصوصا امضات خیلی خیلی به دلم نشسته.تو هم موفق باشی عزیزم،باز هم ممنونم.