Header Background day #20
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرین داستان نویسی: داستان کوتاه کوتاه

33 ارسال‌
12 کاربران
135 Reactions
8,539 نمایش‌
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

سلام بچه ها
نوشتن داستان کوتاه کوتاه یه کمک بزرگه برای داستان بلند نوشتن
بیاین داستان کوتاه بنویسیم

موضوع: سایه

قوانین:

داستان میتونه هر مدلی که شما دوست داشته باشین باشه
در یک داستان کوتاه سه خطی شخصیت خلق کنین ترس ایجاد کنین، وهم، شادی، هیجان و ... هر احساس دیگه ای میتونه باشه
سعی کنین به خوبی حس داستانتون منتقل شه
گره ایجاد کنین و حلش کنین
دستتون بازه که با موضوعتون چی خلق کنین
اما فقط توی سه خط
نه بیشتر نه کمتر
سعی کنین

ممکنه اولش سخت به نظر بیاد اما این یه تمرین عالی برای ایجاد کشش و جذابیت توی داستان میتونه باشه


   
Matin.m, silent angel, ******** and 7 people reacted
نقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

ببخشید متوجه موضوع نشدم .... یکی دیگه می نویسم !

نمی دانم دارم به کجا فرار می کنم و از چه چیزی فقط این را می دانم که یک چیزی من را ترسانده است . یادم نمی آید. بی اختیار می دویم تا به یک آبادی برسم در آن جنگل که نور خورشید ترس بر من غلبه کرده. حتی جرات نداشتم پشت سرم را نگاه کنم . خسته شدم و ایستادم . سایه ای نداشتم ! از جنگل خارج شدم . امکان ندارد بیابان ! من در بیابان چه می کنم ! همه جا گرم بود خشک و فقط ریگ ها و شن هایی که مانند کوه شده بودند . نمی دانستم چه کنم دور خودم می چرخیدم داشتم دیوانه می شدم ! بی اختیار شروع به فریاد زدن کردم اشک هایم می ریخت کمک می خواستم ولی.یک صدایی آمد .پسرم ! چشم هایم را بستم و باز کردم من در بیمارستان بودم . و مادرم بالای سرم !


   
Matin.m, ********, barsavosh and 4 people reacted
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
 

آخرین چیزی که دیدم، عدد ثبت شده بر روی ساعت بود. 2:03 بامداد. سینه ام داشت آتش می گرفت. سایه ای را دیدم که بی رحمانه ناخن های بزرگ و گندیده اش را در سینه ام فرو می کرد، دست دیگرش روی دهان قرار گرفته بود و نمی گذاشت جیغ بزنم یا کمک بخواهم. چشمهایم را باز کردم و با صدای جیغ خفه ای از خواب برخاستم. تنها یک کابوس بود. یک کابوس وحشتناک. چشمم به ساعتِ رو میزی افتاد. 2:03 بامداد. گوشه ی اتاق سایه ای ایستاده بود و نگاهم می کرد.

-------------------------

اینم سه خط :دی


   
********, barsavosh, sossoheil82 and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

یاس عزیز باید چند موضوع می گذاشتید تا دوستان حق انتخاب داشتند در مورد سایه فقط می توان همین چیز هایی رو نوشت که بسیار شبیه هم هستند و شاید تکراری ! بازم ممنون ..که همه رو دور هم جمع کردید :دی...


   
Matin.m reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

سه خط؟ سايه؟
باشه باشه.

سايه به ارامي بر روي ديوار سنگي مي خزيد و خود را بالا مي كشيد، جرج پير با ترس دستانش را جلوي صورتش گرفت و زير لب اورادي را زمزمه مي كرد، اما فايده اي نداشت،‌سايه همچنان به پيش مي امد. لحظه ها برايش به سختي مي گذشتند ناگهان حس كردي دستي بر گردنش چنگ انداخته است ،‌پيرمرد دست خود را كنار كشيد، انگشتان سايه بر گردنش قفل شده بود و كم كم فشار را بيشتر مي كرد،‌انقدر بيشتر كه جرج پير نمي توانست نفس بكشد و مشت و لگد هايش نيز فايده اي نداشت،لحظه اي بعد جرج جان داد و چيزي همانند سايه از بدنش خارج شد و به قاتلش پيوست!


   
barsavosh, sossoheil82, ابریشم and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

Lady Rain;11198:
آخرین چیزی که دیدم، عدد ثبت شده بر روی ساعت بود. 2:03 بامداد. سینه ام داشت آتش می گرفت. سایه ای را دیدم که بی رحمانه ناخن های بزرگ و گندیده اش را در سینه ام فرو می کرد، دست دیگرش روی دهان قرار گرفته بود و نمی گذاشت جیغ بزنم یا کمک بخواهم. چشمهایم را باز کردم و با صدای جیغ خفه ای از خواب برخاستم. تنها یک کابوس بود. یک کابوس وحشتناک. چشمم به ساعتِ رو میزی افتاد. 2:03 بامداد. گوشه ی اتاق سایه ای ایستاده بود و نگاهم می کرد.

-------------------------

اینم سه خط :دی

ایول
عالی بود
بی هیچ توضیح اضافه ای داستان رو شروع کردی فضا رو آماده کردی برای ترس و بعد ضربه نهایی رو وارد کردی
قشنگ بود

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

milad.m;11196:
ببخشید متوجه موضوع نشدم .... یکی دیگه می نویسم !

نمی دانم دارم به کجا فرار می کنم و از چه چیزی فقط این را می دانم که یک چیزی من را ترسانده بود . یادم نمی آید. بی اختیار می دویم تا به یک آبادی برسم در آن جنگل که نور خورشید ترس بر من غلبه کرده. حتی جرات نداشتم پشت سرم را نگاه کنم . خسته شدم و ایستادم . سایه ای نداشتم ! از جنگل خارج شدم . امکان ندارد بیابان ! من در بیابان چه می کنم ! همه جا گرم بود خشک و فقط ریگ ها و شن هایی که مانند کوه شده بودند . نمی دانستم چه کنم دور خودم می چرخیدم داشتم دیوانه می شدم ! بی اختیار شروع به فریاد زدن کردم اشک هایم می ریخت کمک می خواستم ولی.یک صدایی آمد .پسرم ! چشم هایم را بستم و باز کردم من در بیمارستان بودم . و مادرم بالای سرم !

آفرین خوب بود
بهتر از قبلی تونستی حس رو برسونی و آخرش به مخاطب گفتی که این فقط یه خواب بود
حالا سعی کن یه کشش به داستانت بدی
یه سوال یا گره که توذهن مخاطب اجاد میشه و جذبش میکنه
این سوال میتونه با یه جمله جذاب و نامفهوم در اول داستان ایجاد بشه که ذهن خواننده رو کاملا درگیر خودش کنه


   
proti, ********, barsavosh and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

milad.m;11199:
یاس عزیز باید چند موضوع می گذاشتی تا دوستان حق انتخاب داشتند در مورد سایه فقط می توان همین چیز هایی رو نوشت که بسیار شبیه هم هستن و شاید تکراری ! بازم ممنون ..که همه رو دور هم جمع کردی :دی...

نه بابا هر چيزي ميشه نوشت.

****

سايه ام كو؟با تعجب به كسي كه اين سوال را پرسيد نگاهي انداختم؟ اما او با اشاره بر زمين باز هم همان سوال را پرسيد!شايد ديوانگي بود اما به محل اشاره اش چشم دوختم،‌ نزديك بود شاخ در بياورم،‌سايه اي نداشت،با تعجب پرسيدم : سايه ات كو؟ شانه اي بالا انداخت و گفت:نمي دانم فكر كنم تو پارك جاش گذاشتم اخه تو خانه نبودش، تو نديديش؟ چه سوال احمقانه اي،‌مگر ميشد يه سايه را مثلا توي كوچه در حال بستني خوردن ديد؟ سرم را تكان دادم ،‌انگار كه من هم ديوانه شدم،‌از او گذشتم،‌چند روز بعد در روزنامه نوشته بود : يه سايه پيدا شده صاحبش با دادن نشاني تحويلش بگيره!


   
barsavosh, sossoheil82, milad.m and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

milad.m;11199:
یاس عزیز باید چند موضوع می گذاشتید تا دوستان حق انتخاب داشتند در مورد سایه فقط می توان همین چیز هایی رو نوشت که بسیار شبیه هم هستند و شاید تکراری ! بازم ممنون ..که همه رو دور هم جمع کردید :دی...

درباره یه موضوع چند ده داستان مختلف میتونه نوشته بشه و تکراری هم نباشه همینطور که مثلا با چند حرف مشخص میشه چند ده کلمه ی متفاوت نوشت


   
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

*HoSsEiN*;11200:
سه خط؟ سايه؟
باشه باشه.

سايه به ارامي بر روي ديوار سنگي مي خزيد و خود را بالا مي كشيد، جرج پير با ترس دستانش را جلوي صورتش گرفت و زير لب اورادي را زمزمه مي كرد، اما فايده اي نداشت،‌سايه همچنان به پيش مي امد. لحظه ها برايش به سختي مي گذشتند ناگهان حس كردي دستي بر گردنش چنگ انداخته است ،‌پيرمرد دست خود را كنار كشيد، انگشتان سايه بر گردنش قفل شده بود و كم كم فشار را بيشتر مي كرد،‌انقدر بيشتر كه جرج پير نمي توانست نفس بكشد و مشت و لگد هايش نيز فايده اي نداشت،لحظه اي بعد جرج جان داد و چيزي همانند سايه از بدنش خارج شد و به قاتلش پيوست!

آفرین حسین خوب بود
ترس رو ذره ذره به مخاطب القا کردی کشش هم داشت برای من این سوال پیش اومد در ذهنم که حالا این سایه که داره ذره ذره میاد چه کارایی ازش برمیاد اما جمله آخرت خیلی میتونست بهتر باشه و حس ترس رو بیشتر القا کنه. یجورایی زود تمومش کردی.هنوز نصف خط جا داشتی:دی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

*HoSsEiN*;11204:
نه بابا هر چيزي ميشه نوشت.

****

سايه ام كو؟با تعجب به كسي كه اين سوال را پرسيد نگاهي انداختم؟ اما او با اشاره بر زمين باز هم همان سوال را پرسيد!شايد ديوانگي بود اما به محل اشاره اش چشم دوختم،‌ نزديك بود شاخ در بياورم،‌سايه اي نداشت،با تعجب پرسيدم : سايه ات كو؟ شانه اي بالا انداخت و گفت:نمي دانم فكر كنم تو پارك جاش گذاشتم اخه تو خانه نبودش، تو نديديش؟ چه سوال احمقانه اي،‌مگر ميشد يه سايه را مثلا توي كوچه در حال بستني خوردن ديد؟ سرم را تكان دادم ،‌انگار كه من هم ديوانه شدم،‌از او گذشتم،‌چند روز بعد در روزنامه نوشته بود : يه سايه پيدا شده صاحبش با دادن نشاني تحويلش بگيره!

ایول
این خیلی بهتر از قبلی کشش داشت
سایه ام کو؟ دقیقا جمله ای که مخاطب رو متعجب میکنه و وارد داستان میکنه. یه حس متفاوت از سایه القا شده بود و آخرش هم خوب بود
آفرین


   
barsavosh, Lady Joker, milad.m and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

کسی را دیدم در حال گریه کردن پرسیدم چی شده ؟ گفت : نمی دانم همین جا بود ها ؟ هرچه میگردم نیست ؟ من باز فکر کردم چیزی گم کرده است اطرافم را می گشتم تا چیز را که گم کرده را بیابم ! اما هیچ چیز اطراف نبود. اشک هایش می ریخت .دلم برایش سوخت . گفتم چه چیزی را گم کرده ای ؟ گفت : یک چیز بسیار قیمتی ؟ گفتم : چیست ؟ گفت : سایه ام نیست هر جا می گردم پیدایش نمی کنم . تا این را گفت : اطرافش را نگاه کردم خدای من سایه ای ندارد. سریع پا به فرار گذاشتم . در گوشه ای ایستادم مشکوک شدم و به اطراف خودم نگاه کردم .وای خدای من سایه ام نیست ! تا این را گفتم سرم گیج رفت در جا روی زمین ولو شدم . بیدار شدم اما هنوز سایه ام نبود باز بیهوش شدم !


   
Matin.m, barsavosh, *HoSsEiN* and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

حس میکردم از درون خالی شده ام.بلاخره انتقام خودم را گرفته بودم.3سال از زمانی که خانواده ام توسط سایه های منطقه تانزو کشته شده بودند میگذشت.از آن زمان تصمیم گرفتم هرجور شده انتقام خامواده ام را بگیرم. بهای انتقام از دست دادن جسم و فروخته شدن روحم به ارباب سایه ها بود.از آن زمان دیگر هیچ چیز مثل روز اول نشد.قتل عام و شکنجه و کشتن برایم لذت بخش شده بود.قدرت و قابلیت های من افزایش چشمگیری داشت.بلاخره با قدرتمند تر شدنم توانستم انتقامم را بگیرم ولی نمیدانم چرا راضی نشده بودم..دیگر نمیتوانستم به زمان قبل برگردم.اکنون یه سایه بودم.اکنون میفهمیدم انتقام واقعی را از چه کسی باید بگیرم.کسی که مسول به وجود آمدن این نژاد پلید بود.ارباب سایه ها...


   
milad.m, reza379, barsavosh and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

sina.m;11211:
حس میکردم از درون خالی شده ام.بلاخره انتقام خودم را گرفته بودم.3سال از زمانی که خانواده ام توسط سایه های منطقه تانزو کشته شده بودند میگذشت.از آن زمان تصمیم گرفتم هرجور شده انتقام خامواده ام را بگیرم. بهای انتقام از دست دادن جسم و فروخته شدن روحم به ارباب سایه ها بود.از آن زمان دیگر هیچ چیز مثل روز اول نشد.قتل عام و شکنجه و کشتن برایم لذت بخش شده بود.قدرت و قابلیت های من افزایش چشمگیری داشت.بلاخره با قدرتمند تر شدنم توانستم انتقامم را بگیرم ولی نمیدانم چرا راضی نشده بودم..دیگر نمیتوانستم به زمان قبل برگردم.اکنون یه سایه بودم.اکنون میفهمیدم انتقام واقعی را از چه کسی باید بگیرم.کسی که مسول به وجود آمدن این نژاد پلید بود.ارباب سایه ها...

آفرین سینا خوب بود
اما بیشتر یه طرح برای داستان بلند بود تا این که یه داستان کوتاه سه خطی باشه
داستان کوتاه دیگه قبل و بعد نداره و باید تاثیر آنی و لحظه ای بزاره روی خواننده
سعی کن به یه شیوه ی دیگه داستانت رو بنویسی
یه تلاش دیگه


   
milad.m and *HoSsEiN* reacted
پاسخنقل‌قول
barsavosh
(@barsavosh)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 148
 

سلام.
چه زود تاپیک رفت جلو.
مادربزرگم همیشه می گفت سایه ها نماد ادما هستن. وقتی توی نور میرن از ترس ریخته شدن همه ی رازهاشون روی دایره رنگ میبازن. ولی توی تاریکی، قدرت میگیرن. جولان میدن و پلیدی رو به نمایش میذارن. هیچوقت نمی فهمیدم که اون چی میگفت. چون سایه با نور متولد میشد! تو روشناییه که سایه ها پدیدار میشن و جون میگیرن. اما امروز فهمیدم. وقت غروب بود که از پیچ کوچه پیچیدم تا به سمت خونه برم. کوچه تاریک بود اما نور ماه جلومو روشن می کرد. سایه مو روی دیوار میدیدم که که کمی جلوتر از من راه میرفت. همش یه لحظه بود. زمانی که ابری ماه رو پوشوند و وقتی دوباره همه جا مهتابی شد، جلوی پام، یه چاقو، یه کیف و یه جسد غرق در خون بود!


   
ابریشم, ali7r, yasss and 4 people reacted
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

barsavosh;11220:
سلام.
چه زود تاپیک رفت جلو.
مادربزرگم همیشه می گفت سایه ها نماد ادما هستن. وقتی توی نور میرن از ترس ریخته شدن همه ی رازهاشون روی دایره رنگ میبازن. ولی توی تاریکی، قدرت میگیرن. جولان میدن و پلیدی رو به نمایش میذارن. هیچوقت نمی فهمیدم که اون چی میگفت. چون سایه با نور متولد میشد! تو روشناییه که سایه ها پدیدار میشن و جون میگیرن. اما امروز فهمیدم. وقت غروب بود که از پیچ کوچه پیچیدم تا به سمت خونه برم. کوچه تاریک بود اما نور ماه جلومو روشن می کرد. سایه مو روی دیوار میدیدم که که کمی جلوتر از من راه میرفت. همش یه لحظه بود. زمانی که ابری ماه رو پوشوند و وقتی دوباره همه جا مهتابی شد، جلوی پام، یه چاقو، یه کیف و یه جسد غرق در خون بود!

سلام
داستان بدی نبود
اما به جای اینکه تو جمله ی آخر داستانت تموم شه انگار تو جمله ی آخر تازه داری داستانتو شروع میکنی
توی داستان کوتاه کوتاه باید از جملات و توصیفات اضافه صرف نظر کنی و بیشتر به موضوع و هدف و انتقال حس و موضوع فکر کنی
اما تو کل سه خطت رو به گفتن حرف های مادربزرگت گذروندی و فقط یه جمله داستان بود هنوز وارد داستان نشده داستانت تموم شد
یکم بیشتر روی شروع و تاثیر گذاریش مانور بده. درباره حس داستان هم بیشتر دقت کن اول ببین چه حسی رو دوست داری انتقال بدی و کلماتت رو در راستای انتقال همون حس انتخاب کن


   
milad.m and barsavosh reacted
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
 

فرار کنید،فرار کنید!!!
چی شده؟!
سایه ها،سایه ها!
همین حرف کافی بود تا ترس توی تک تک سلول هایم جولان بده،بدون توجه به کاری که در جنگل داشتم به سمت کلبه ام دویدم،خدا خدا می کردم برای همسرم اتفاقی نیفتاده باشد،همین که از دور کلبه را دیدم،نفس راحتی کشیدم،آخر همه چیز عادی به نظر می رسید،با عجله در کلبه را باز کرده،و فریاد زدم:سارا،سارا! جوابی نگرفتم به سمت اتاق خواب رفتم،همین که درب را باز کردم با وحشتناک ترین صحنه عمرم روبرو شدم،سر همسرم در جلو پایم افتاده بود،در حالی که سایه شیطانی ای که در بالای سر او ایستاده بود،به من لبخندی شریرانه می زد.


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
 

دوستان نظری ندارید؟خوب بودی؟بد بودی؟ناسزايي؟هیچی؟یاس عزیز یه نقد می کنی نوشته من رو؟


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 3
اشتراک: