Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

نفرین شده

6 ارسال‌
3 کاربران
6 Reactions
1,782 نمایش‌
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

خیلی حس عجیبی بود سعی میکردم تعادله خودم رو حفظ کنم اما نمیتونستم .
احساس کردم روناک با رویا حرف میزنه و بعد دیگه کشش را حس نکردم . چشمام را باز کردم چی شده؟ چرا ادامه ندادین؟روناک گفت نترسی ها ولی !
متوچه شدم به پشته سرم خیره شدن منم اروم سرم را برگردوندم سایه ی سیاه و بزرگی پشته سرم روی دیواره خاکستر افتاده بود و موقعی که من به ان نگاه کردم در فضای اطراف پخش شد .
راجله صدایمان زد : بچه ها زنگ کلاس را زدن بیاین بریم .
روناک برگشت و بهش گفت : باشه الان میایم و بعد به طرفه دری که روی همان دیوار بود رفت و دستگیره را فشار داد : لعنتی این بار باید باز بشی .
راحله رو به رویا گفت چی شده؟
رویا گفت هیچی ، در حالی که یک سیلی به صورته من میزد گفت : تو خوبی؟ هی با توام خوبی؟
گریه ام گرفته بود گفتم : من نفرین شدم؟
رویا گفت : نه جوجو ببین پشته سرمون چراغ هس سایمون بزرگ تر افتاده
راحله گفت چی چیشده ؟ رویا همون نقاشیه؟
نگار گفت : نقاشی زا اوردی؟
گفتم نه.و مامانم انداختتش دور
راحله گفت وافعا که
گفتم اخه مگه تقصیره منه؟
نگار گفت بریم کلاس الان یک چیزی بهمون میگن. روناک بیا اون در و ول کن
روناک از در فاصله گرفت مطمئنم اون پشت یه چیزی است
راحله : بیخیال شو این دیگه خیلی زیادیه
تو اتاقم روی تخت نشسته بودم میتونستم خودم را توی قسمتی از ایینه که پوشیده نشده بود ببینم روناک امروز گفته بود روی ایینه ی پارچه بندازم منم این کار رو با این که امیر خیلی مسخرم کرد انجام دادم . گوشیم را برداشتم و توی دستم چند بار چرخوندمش خانه تنها بودم و احتمالا چراغای حال خاموش بود عمرا میتونستم برم روشنشون کنم متوجه شدم صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشه اه باز یادم رفت از روی حالته سایلنت برش دارم . صفحه ی کشویی گوشی را باز کردم هی روناک خوبی؟
- خوبم مرسیی از مامانت پرسیدی؟
- چی را ... اره یعنی نه نپرسیدم فکر نکنم
- رویا چرا اهمیت نمیدی به حرفام ؟
یادمه از همون روزه اول که همه چیز شروع شد همش هشدار میداد که این کارو نکن اون کارو بکن همشم از این داستانای بیش از حد اغراق آمیز میگفت .
- باشه برگزدن میگم بشون
- پس دوباره تنهایی که صد بار زنگ زدی!
- تو الان زنگ زدی ها!؟
- خنگ منظورم قبلش بود
- ا اها اره ببخشید اصا نمیتونم درس فکر کنم
- اش نداره همیشه همین طور بودی
- ممنون
- الو؟
صدای عچیبی از توی تلفن میومد نمیتونم درس توضیح بدم هیچ شباهتی با صدا هایی که تاجالا شنیدین نداشت در میانه زمزمه ی ان صدا صدای دختری را شنیدم که عاجزانه فریاد میزد: کمک
نمیتونستم بشینم ایستادم قلبم بیش از حد تند میزد زبونم بند اومده بود دستم به لرزش افتاده بود و تماس قطع شد .
متوجه شدم در این مدت با این وجود که هوا تاریک بود تا انتهای سالن ( هال)
رفتم. در همون حال به روناک زنگ زدم اشغال بود دوباره زنگ زدم جواب نداد به کی زنگ بزنم راحله یا رویا؟!؟
داشتم شماره ی رویا را میگرفتم که روناک بم زنگ زد : خوبی چرا قطع کردی؟
زدم زیره گریه گفتم این جا تاریکه
گفت پاشو برو چراغ و روشن کن منم همین جام
گفتم باشه
-: اخر این نکتوفوبیات ما را میکشه
- گریم ماله اون نیست
- پس چیه
- با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن : من با دیانا حرف زدم!
-: یعنی چی چی شده؟
صدای افتادنه کلید از دسته کسی از پشته در را شنیدم .
_: مامانم اومد فردا میگم
-: بگیا؟! فعلا مراقب خودت باش .
ادامه دارد ......


   
Matin.m و Anobis واکنش نشان دادند
نقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

این چی بود الآن ؟ به نظرم داستان بی مفهوم و موضوع بود. البته نظر منه. شاید دقت نکردم.
راستی دیگه داری کل سایتو رو دستات میچرخونی نه؟ مدیر که شدی.
مترجم هم که الان میبینم شدی. چطور؟ نمیدونم:21::63:


   
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

یک داستان :65: نظر لطف تویه ولی نه من هرگز چنین جسارتی نمیکم در حضور آقا سینا ، بانو سمیه ، مهر نوش خانم و ..... بقیه بزرگان سایت .


   
Matin.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 705
 

یه داستان بدون هیچ مفهومی

تنها می تونم بگم توصیفات خوبی داشت و حس داستان رو تقریبا گرفتم :22:


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

یک داستان مبهم نوشتم ببینم کسی چیزی می فهمه یا نه ! :67:


   
Matin.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

فردا شد ........
من مثل همیشه به مدرسه رفتم رویا پشت
در وایستاده بود گفت سلام جوجو چطوری ؟
من خیلی جدی گفتم اصلا حوصله ندارم رویا .
رویا ناراحت شد از چهره ش می تونستم این رو ببینم .
بی اعتنا به داخل کلاس رفتم و وقتی کلاس تمام شد.
بدون این که با کسی صحبت کنم از مدرسه خارج شدم .
موبایلم زنگ خورد . روناک بود . وای خدا باز این اصلا حال جواب دادن ندارم ....
یک ماشین مشکی پشت سرم داشت.
میامد متوجه ش شده بودم ولی خودم رو به حواس پرتی زدم .
ماشینه وایستاد ویک مرد قد بلند هیکلی با کافشنی چرم و عینک دودی و شلوار لی به طرف من آمد
و گفت خانم کوچولو با من بیا .
من ترسیدم شروع کردم به جیغ زدن . و بچه ها رو صدا می کردم ....
کسی جواب نمی داد کوچه خلوت بود . به خودم گفتم کاش با یکی از بچه ها می رفتم .
از دست مامانم ناراحت بودم برام چیزی نیاورده بود
و عقده ام برای همین سر بچه ها خالی کردم ولی اشتباه کردم .
مرده چشمام رو بست و من رو بلند کرد و پشت ماشین انداخت و خودش جلو کنار راننده نشست و راننده حرکت کرد و رفت .
موبایلم تو جیب شلوارم داشت زنگ می خورد ...
.... یک دفعه احساس کردم یک دست تو جیبم رفت و موبایل و برداشت و قطع کرد .
شروع به جیغ زدن کردم ولی دهنم بسته شده بود
و نمی توانستم به درستی جیغ بکشم .
مرده گفت الان میبرم تو رو جا رئیس خانم کوچولو خودش میدونه با تو چیکار کنه .
بعد شروع به خندیدن کرد . خیلی ترسیدم اشکم شروع به ریختن کرد .
صداش خیلی شبیه همون صدای ترسناک دیروز بود و اون صدای جیغ دختر !
چند دقیقه ای از حرف مرده نگذشته بود که احساس کردم ماشین وایستاده .
بعد صدا در ماشین شد که باز شد و من رو پایین کردن
و بعد من رو به یک جایی بردن صدای جیغ دختری بود .
چشمم را باز کردن شکه شده بودم تو ؟ اینجا ؟
نگار بود که تمام صورتش خونی بود و از درد جیغ می کشید .
خیلی ترسیدم ولی نمی تونستم کاری بکنم چون بسته بودم به یک صندلی .
یک مرد لاغر دماغ داز و با صورتی ترسناک گفت سلام دختر خوشکله چطوری ؟
من هیچی نگفتم وفقط نگاش می کردم خیلی ترسیده بودم دو تا غول دور برش ایستاده بودن .
عصبی شد و آمد و با پاش به صندلی می کوبید و گفت مگه من با تو نیستم کوچولو
.... بعد یک توگوش شدد من رو زد که اشکم در آمد .
ولی هیچ کاری نمی تونستم بکنم . نگار هم که فقط جیغ می کشید
معلوم نبود چه بر سرش اومده بود .
یک دفعه دیدم یک انبر دست تو دست یک از اون غول ها بود طرف نگار رفت
و انگشتش را گرفت و شروع به چیدن ناخون هایش کرد .....
نگار داد میزد واقعا ترسیده بودم این چه نفرین بود
اون از دیروز این هم از امروز .....
ادامه دارد ......


   
Matin.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
اشتراک: