آن روز يك روز گرم تابستاني در روستا بود اما هوا به لطف وزش نسيم هاي خنك متعادل شده بود. همه جا سر سبز بود و موقع درو كردن گندم هاي طلايي كم كم نزديك ميشد. حيوانات در حال چرا بودند و گوسفندان در زير درختي در حال استراحت بودند. بيلي بر روي پرچين نشسته بود و داشت به حيوانات مزرعه نگاه مي كرد و با خود ترانه ي روستايي كودكانهاي را زمزمه مي كرد. كم كم داشت حوصله اش سر ميرفت كه گيلبرت پسر شيطون خانم مارگارت با سنگي كلوخين به پشت او زد. بيلي نگاهش را برگرداند و متوجه گيلبرت شد كه دارد براي او زبان در ميآورد. از روي پرچين پريد و شروع به دويدن سمت گيلبرت كرد، گيلبرت هم پا به فرار به سمت جنگل گذاشت. بچه ها دويدند و دويدند تا اينكه خسته شدند و به نفس نفس افتادند. بيلي لبخندي از شادي و پيشنهاد داد كه با هم قايم باشك بازي كنند. گيلبرت هم قبول كرد و بيلي به درختي تكيه داد و شروع به شمارش كرد. نود و هفت،نود و هشت، نود و نه و صد من برگشتم . بيلي شروع به گشتن كرد ولي هيچ اثري از گيلبرت نيافت. به ناگهان بيلي صدايي شنيد كه ميگفت:«بازنده بازنده.»
بله اين صداي شيطنت آميز گيلبرت بود كه به درختي پيري كه تنه ي آن از بس كه قارچ و خزه روي آن رشد كرده بود به سبزي ميزد تكيه داده بود. و حالا نوبت گيلبرت بود كه چشم بگزارد. تا صد شمرد و بعد به دنبال بيلي گشت، بعد از چند دقيقه گشتن كه ديگر نا اميد شده بود با نااميدي به سمت جلو ميرفت كه در كنارهي تالاب بيلي را ديد كه به چيزي خيره شده. به جلو رفت و گفت:«سك سك.» اما هيچ حركتي از بيلي نديد. به زمين نگاه كرد و نگاهش به نگاه جسد مردي كه جاهاي پنجه هاي بزرگي روي بدنش بود افتاد. جيغي كشيد و دست بيلي را كه در حالت شوك به سر ميبرد را گرفت و شروع به دويدن كرد. وقتي به روستا رسيدند گيلبرت با فرياد هاي بلند شروع به در خواست كمك كرد. مردم روستا جمع شدند و بيلي و گيلبرت قضيه را براي آن ها توضيح دادند. مردان روستا تيمي را تشكيل دادند و به سمت جنگل با راهنمايي كودكان رفتند. هنگامي كه به تالاب رسيدند جسد ديگري را هم در كنار جسد قبلي يافتند. مردي از جمع بيرون آمد و يكي از اجساد را در آغوش گرفت و شروع به گريستن كرد و با ناله گفت:« تازه امروز مي خواست بره به سپاه پادشاه به پيونده، اگر مادرش بفهمه....» گريه زبان مرد را بند آورد.
يكي از مردان گفت: «تسليت ميگم فردريك، پسرت جوان شجاعي بود. از خداوند براي او طلب آمرزش ميكنم و براي او بهشت را خواستارم.اما بگمانم آن يكي جسد را بشناسم. اگر اشتباه نكنم بايد متعلق به ماهيگير...»
آب به جنبش در آمد و همه ي نگاه ها به سمت تالاب رفت. در يك لحظه كله ي بزرگ فلس داري از زير آب در آمد و به سمت ساحل حمله ور شد. بعضي از مردان پا به فرار گذاشتند و بعضي ديگر در جاي خود ماندند و به اژدهاي بزرگ بنفشي خيره شدند. اژدها بانفسي آتشين مردان باقي مانده را كباب كرد و با پنجه به جون ديگران كه داشتند فرار ميكردند افتاد. بيلي سنگي را پيدا كرد و به سمت اژدها با شدت زياد انداخت. سنگ به چشم اژدها خورد و يك چشمش را از دست داد. اژدها به حالت گيجي افتاد و با نعرعه ي وحشتناك دل همه را لرزاند. در اين لحظه بود كه من وارد ماجرا شدم سوار بر اسب سفيد و شمشيري از جنس نقره ي اژدها كش. به سمت اژدها تاختم و با شجاعت تمام فرياد ميزدم تا اژدها توجهش به من جلب شود. هنگامي كه اژدها به من نگاه كرد به سمت من يورش برد و چنگال هاي بزرگش را به سمت من نشانه گرفت و با چنان سرعتي به من زد كه من به اندازه ي صد متر از زمين جدا شدم. همين طور كه در هوا معلق بودم شمشيرم را به سمت سينه ي اژدها نشانه رفتم و با قدرت تمام پرتاب كردم. اژدها دستش را بالا آورد و من را به گوشه اي پرت كرد ولي ديگر اين كار او كار ساز نبود و شمشير من در سينه ي او فرو رفت و قلب او را شكافت. من به درختي برخورد كردم و به زمين افتادم و ديگر چيزي را به ياد نمي آورم. وقتي كه چشمانم را باز كردم خود را بر تختي سفيد در اتاقي مجلل با تعدادي بانوي سفيد پوش يافتم. پارچهاي كه از جنس ابريشم بود را از رويم كنار زدم و خود را عريان يافتم در ذهن با خود گفتم:« خاك بر سرشدم. چه كسي لباس هامو در آورده.»
پارچ را دوباره روي خود كشيدم و بلند شدم و پرسيدم:«چه شده است؟»
يكي از بانوان جواب داد:«اينجا بهشت است، صداي من را از طبقه ي هفتم داريد.»
داستان قشنگ بود. جذاب بود به نظرم.
ولی اون آخرش که گفتش صدای منو از طبقه ی هفتم دارید.
مثل این رادیو میمونه میگه صدای من رو از رادیو جوان دارید، صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران:24::21: رو چه حسابی اینطور تمومش کردی؟؟؟
ولی کلا داستان قشنگ بود. همه جای داستانت نسبتا توصیفات خوبی داشت، مثالش همون درخته که قارچ روش سبز شده بود؛ اما این اژدها رو زیاد توصیف نکردی. یعنی شکل خاصی برای اژدها توی ذهن نیست. ممکنه یه اژدها که توی این فیلما هست توی ذهنم نقش بسته باشه ، ولی اژدها ها خو متفاوت هستن/
خیلی باحال بود.
يكي از بانوان جواب داد:«اينجا بهشت است، صداي من را از طبقه ي هفتم داريد.»
یعنی از این جمله بهتر برای پایان داستات نبود :69:
خیلی عالی بود ولی خب میشد توصیفات بیشتری داشته باشه
منتظر داستان های دیگرت نیز هستیم:105:
داستان خوبی بود ولی 2تا ایراد داشت یکیشو که دوستان گفتند و اون پایان داستان بود یکیشم اینه که چشم اژدها با یک سنگ کورشه یکم ناباورانست
یه چیز دیگه ایم بود اونم اینکه وقتی پرتاب میشی نمیتونی شمشیر رو پرتاب کنی اولا شمشیر پرتاب کنی فرو نمیره بعدشم به پرواز که در نیومده داره پرتاب میشه